عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
دلدار دل ببرد و زما پرده می‌کند
ما را ز هجر خویشتن آزرده می‌کند
دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست
شاهست و حکم بر خدم و برده می‌کند
ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد
اکنون عتاب و عربده ده مرده می‌کند
یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا
آن طرهٔ دراز دو تا کرده می‌کند
طفلان دیدگان مرا دایهٔ غمش
از خون دل برای چه پرورده می‌کند؟
چشمش ز پیش زلف سیه دل نمی‌رود
وین نازنیست خود که پس پرده می‌کند
گلگون اشک دیده ز درد فراق او
بر روی اوحدی گذر آزرده می‌کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟
هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند
او را همی زنند به صد دست در جهان
وز زیر لب دعای جهانی همی کند
سر بسته سر سینهٔ عشق بی‌نوا
از نی شنو، که راست بیانی همی کند
بادیش در سرست و هوایی همی پزد
دستیش بر دلست و فغانی همی کند
راهی همی زند دل عشاق را وزان
بر چهره‌شان ز اشک نشانی همی کند
گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد
گه با گشاد و بست قرانی همی کند
هر ساعتیش راه روان می‌دهند و او
دم در کشیده جذب روانی همی کند
آن بی‌زبان پردهن ساده بین که چون
هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟
دف هر زمان چو نی سرانگشت می‌گزد
زان فتنها که نی به زمانی همی کند
در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم
صید دلی و غارت جانی همی کند
چون اوحدی ز زخم پراگنده پیر شد
و آن پیر بین که کار جوانی همی کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
گر کسی در عشق آهی می‌کند
تا نپنداری گناهی می‌کند
بیدلی گر می‌کند جایی نظر
صنع یزدان را نگاهی می‌کند
با دم صاحبدلان خواری مکن
کان نفس کار سپاهی می‌کند
آنکه سنگی می‌نهد در راه ما
از برای خویش چاهی می‌کند
گر بنالد خسته‌ای معذور دار
زحمتی دارد، که آهی می‌کند
عشق را آن کو سپه سازد به عقل
دفع کوهی را به کاهی می‌کند
گر کند رندی نظر بازی، رواست
محتسب هم گاه‌گاهی می‌کند
یک دم از خاطر فراموشم نشد
آنکه یادم هر به ماهی می‌کند
چند نالیدم و آن بت خود نگفت:
کین تضرع دادخواهی می‌کند
اوحدی را گر چه از غم بیمهاست
هم به امیدش پناهی می‌کند
اشتر حاجی نمی‌داند که چیست؟
بار بر پشتست و راهی می‌کند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند
ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند
به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته
به پند عقلم ازین کار منع نتوانند
ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان
در آن ولایت باقی گدای سلطانند
مکونات جهان را تو قطرها پندار
که آب خویش به دریای عشق می‌رانند
مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک
به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند
اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی
ستارگان سپهر از روش فرو مانند
خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان
همیشه در پی انکار اوحدی زانند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
در خاک به امید تو خلقیست نشسته
یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان
کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت
حالی بنویسند و سلامی برسانند
با محتسب شهر بگویید که: امشب
دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند
ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن
افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید
خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟
من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟
کندر طلب او همه تازی فرسانند
افسوس! که در پای تو این تندسواران
بسیار دویدند و همان باز پسانند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند
صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند
نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
بوسه‌ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش
کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو
زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن
کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
توختایی بچه‌ای، در تو خطا نیست عجب
کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند
اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج
ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند
او را چو قبله کعبهٔ هر کشوری کنند
از حیرت جمال تو در چشم عاشقان
چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند
بی‌زیوری چو فتنهٔ شهرست روی تو
خود رستخیز باشد ارش زیوری کنند
برگشتن از حضور تو ممکن نمی‌شود
بگذار تا بکشتن من محضری کنند
من دور ازین طرف نتوانم شدن به قصد
بر قصد من به هر طرف ار لشگری کنند
گر نقش چینیان بدو پیکر رسد ز چین
مشکل گمان برم که چنین پیکری کنند
خاک در تو بر سر من کن، که عار نیست
هم خاک کوی دوست اگر بر سری کنند
این جورها، اگر تو مسلمانی، ای پسر
هرگز روا مدار که: بر کافری کنند
از من مپیچ روی، که عیبی نداشتند
شاهان، گر التفات سوی چاکری کنند
ای اوحدی، گرت هوس دلبران کند
دل برجفا بنه، که وفا کمتری کنند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند
ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت می‌کنند
روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر
پیشوایانی که مردم را امامت می‌کنند
هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون
بر سر کوی تو آهنگ اقامت می‌کنند
بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتت
در نماز آیند آنهایی که قامت می‌کنند
صوفیان کز حلقهٔ زلفت بجستند، این زمان
داده‌اند انصاف و ترتیب غرامت می‌کنند
باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان
سال و مه بر یاد آن رخسار و قامت می‌کنند
هم بزیر لب به دشنامی جوابی می‌فرست
عاشقانی را که زیر لب سلامت می‌کنند
مردم چشمت به نشترهای مژگان چو تیر
سینهٔ ما را چرا چندین حجامت می‌کنند
اوحدی را از جهان چشم سلامت بود، لیک
خال و زلفت خاک در چشم سلامت می‌کنند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
آنرا که جام صافی صهباش می‌دهند
می‌دان که: در حریم حرم جاش می‌دهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق
روز ازل به مردم قلاش می‌دهند
از لذت حیات ندارد تمتعی
امروز، هر که وعدهٔ فرداش می‌دهند
ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بوی
کار باب عقل زحمت اوباش می‌دهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش
جام مطرب به عاشق خوش باش می‌دهند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
ز دور ار ترا ناتوانی ببیند
تنی مرده باشد، که جانی ببیند
کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو
رخت را به شادی زمانی ببیند
کسی را رسد لاف گردن کشیدن
که سر بر چنان آستانی ببیند
غریبی که شد شهر بند غم تو
عجب گرد گر خان و مانی ببیند!
دل من سبک چون نگردد ز غیرت؟
که هر دم ترا با گرانی ببیند
سر باغ و بستان نباشد کسی را
که همچون تو سرو روانی ببیند
مران اوحدی را ز پیشت چه باشد؟
که او هم ز وصلت نشانی ببیند
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود
میلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟
سرو و سمن به قد تو مانند و روی تو
گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود
در پای خود کشی به ستم هر دمی مرا
بیچاره عاشقی که به دست شما بود
با این کمان و دست که ما راست، پیش تو
گر تیر بر نشانه زنیم از قضا بود
باری روا کن از دهن خویش کام من
زان پس گرم به جور بسوزی روا بود
یا زلف را مهل که کند قصد خون من
یا بوسه‌ای بده که مرا خون بها بود
یک دم دلم ز درد تو خالی نمی‌شود
من دل ندیده‌ام که چنین مبتلا بود
گویی: به صبر چاره کن این روز عشق را
آخر به روز عشق صبوری کجا بود؟
نام دوا مبر بر عاشق، که مرگ به
رنجور عشق را که نظر بر دوا بود
گفتی: شنیده‌ام سخن اوحدی، عجب!
کس چشم آن نداشت که گوشت به ما بود
گر زانکه خون من بخوری از تو طرفه نیست
کان کو غم شما خورد اینش سزا بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
همیشه تا تن من برقرار خواهد بود
به کوی عشق دلم را گذار خواهد بود
سرم به خاک بپوسید و آتش غم دوست
در استخوان تن من به کار خواهد بود
بتا، بدور غم خویش کشته گیر مرا
جنایت تو اگر زین شمار خواهد بود
ز بهر کشتن من چرخ تیز می‌بینم
که باستیزهٔ چشم تو یار خواهد بود
بلای عشق تو خوش کرده‌ایم با دل خود
به بوی آنکه خزان را بهار خواهد بود
دلم ز هجر تو اندر حساب داشت غمی
گمان که برد که چندین هزار خواهد بود؟
بیا، که تا نبود پیشت اوحدی را باز
همیشه دیدهٔ او اشکبار خواهد بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
تا کی از هجر تو بی‌خواب و خورم باید بود؟
به تو مشغول وز خود بی‌خبرم باید بود؟
چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد
چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود
در میان بندم ازان زلف سیه زناری
اگر از دایره دین بدرم باید بود
دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور به مثل
دشمن مادر و خصم پدرم باید بود
نگذارم که به خورشید کنندت مانند
ور به جان منکر شمس و قمرم باید بود
نه به مهری که بریدی تو، ز دستت بدهم
که گرم سر ببری سر به سرم باید بود
من که جز قصهٔ عشق تو ندانم سمری
اوحدی وار به عالم سمرم باید بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
دوشم از وصل کار چون زر بود
تا به روز آن نگار در بر بود
جام در دست و یار در پهلو
عشق در جان و شور در سر بود
گل و شکر بهم فرو کرده
وز دگر چیزها که در خور بود
با چنان رخ ز گل که گوید باز؟
با چنان لب چه جای شکر بود؟
زلف مشکین بر آتش رخ او
خوشتر از صد هزار عنبر بود
من و دلدار و مطربی سه به سه
چارمی حارسی که بردر بود
شب کوتاه روز ما بر کرد
ور نه بس کار ها میسر بود
مطرب از شعرها که میپرداخت
سخن اوحدی عجب تر بود
گر چه عیسی دمی نمود او نیز
نیم شب در میانه سر خر بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود
گر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود
گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفس
نقش دیواری ز صد ترک ختا بهتر بود
تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزه‌ایست
وندران ده روز اگر باشد وفا بهتر بود
گر بهای خون ما خاک تو باشد عیب نیست
زانکه خاک چون تویی از خون ما بهتر بود
پارسایان را نظر کردن به خوبان باک نیست
وان نظر بر روی یار پارسا بهتر بود
من دعا گویم تو دشنامی که خواهی میفرست
پیش ما دشنام یاران از دعا بهتر بود
گر هلاک اوحدی خواهی، بکش،تاخیر چیست؟
در بلا افتادن از بیم بلا بهتر بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب می
کان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه می‌رود
وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر
آن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت
گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود
وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم
کین چند گاه گردن ما زیر وام بود
دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی
من بعد کام باشد، کان جمله گام بود
وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم
کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود
در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر
کان بار بس گران و شتر بس حمام بود
بر آسمان عشق وجود هلال من
صد بار بدر گشت ولی در غمام بود
جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ
شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود
اکنون درست گشت: جز احرام عشق او
در بند هر کمر که شد این دل حرام بود
گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد
تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
تو را که گفت که من بی‌تو می‌توانم بود
که مرگ بادا گر بی‌تو زنده دانم بود
اگر به پیش کسی جز تو بسته‌ام کمری
گواه باش که: زنار در میانم بود
درون خویش بپرداختم ز هر نقشی
مگر وفای تو کندر میان جانم بود
هزار بار مرا سوختی و دم نزدم
که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود
سکونت از من دل خسته در جدایی خود
طلب مدار، که ساکن نمی‌توانم بود
بگفت راز دل اوحدی به مرد و به زن
سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
میان ما و تو دوری به اختیار نبود
مرا زمان فراق تو در شمار نبود
گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوس
به منزلی، که هوا را در آن گذار نبود
حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه
بهم رسیدن و تشویش انتظار نبود
به چند گونه مرا از تو بوسه بود و کنار
که هیچ گونه ترا از برم کنار نبود
کنون ز هجر به روزی فتاده‌ام، که درو
گمان می‌برم که خود آن روز و روزگار نبود
هزار یار فزون داشتم، که هیچ مدد
ز هیچ یار ندیدم، چو بخت یار نبود
نظر به کار دل او حدیث بود ولی
چه سود از آن؟ چو دل ساده مرد کار نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
سر دردم بر طبیب آسان نبود
گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود
نوش دارو داد و آن سودی نداشت
گل شکر فرمود و آن درمان نبود
بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند
ورنه اشک دیده‌ام پنهان نبود
من بکوشیدم که: گویم حال خویش
دل به دست و نطق در فرمان نبود
عشق را هم عاشقی داند که: چیست؟
عشق دانستن چنین آسان نبود
از دلیل این درد را نتوان شناخت
در کتاب این نکته را برهان نبود
گر چه آهم برده بود از چهره رنگ
اشک چشمم کمتر از باران نبود
جان به یاد دوست می‌رفت از تنم
این چنین جان دادنی ارزان نبود
از فراق اندیشه‌ای می‌کرد دل
ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود
ای که گفتی: چاره می‌دانم ترا
اوحدی نیز این چنین نادان نبود
چارهٔ من وصل بود، اما چه سود؟
کان ستمگر بر سر پیمان نبود
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
این چنین نقشی اگر در چین بود
قبلهٔ خوبان آن ملک این بود
این چنین رخسار و دندان و جبین
مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟
گر دهی دشنام ازان لبها دعاست
هر چه حلوایی دهد شیرین بود
گر دلت سیر آید از من طرفه نیست
عهد خوبان را بقا چندین بود
گوش بر گفتار ما کمتر کنی
فی‌المثل گر سورهٔ یاسین بود
ز آشنایان همچو فرزین بگذری
با غریبان اسب لطفت زین بود
چون به بخت اوحدی آید سخن
جمله صلحت خشم و مهرت کین بود