عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ساقی شب زنده دار وقت صبوح است خیز
باده همرنگ صبح جم شو، در جام ریز
معنی یوسف توئی، از چه زندان در آی
ای مه کنعان حسن در همه مصری عزیز
کیستی ای ذات غیب کت زقدم بوده است
موسی و عیسی غلام مریم و هاجر کنیز
در ره عشقت مرا نیست غم جان و دل
گر شود این ریش ریش ور شود آن ریز ریز
در پی دنیا مرو غافل و احمق مشو
کز جلو آمال تست وز عقب افعال نیز
ز صنع طباخ طبع ببین به سطح زمین
چیده چنان میزبان ظلمت ایوان به میز
جان پی دنیا مکن قانع و درویش باش
که گنج قارون بود پیش تو کم از پشیز
روی چو «حاجب » ز ما ای بت یکتا مپوش
خاک سیه بیش از این بر سر یاران مریز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
چهره بر افروخت دلارام باز
تا برد از اهل دل آرام باز
عشق درخشید و جهانگیر شد
عقل در افتاد به سرسام باز
معنی جم آیت جامیم باز
جام دل ماست بده جام باز
دانه فشان تاک گل تک نشین
تا رهی از ذلت ایام باز
روز وصال است غنیمت شمر
تا نکشد کار به پیغام باز
نفس دعا پیشه خود رام کن
تا شودت خنک فلک رام باز
قوت بازوی تو انصاف نیست
چند دوی از پی انعام باز
بیضه مرغ همه عصفور شد
باز بود بیضه اسلام باز
دام ز راه همه برداشتند
دانه میفشان و منه دام باز
«حاجب » ما قبله اهل دعاست
حاجب ما باش و بجو نام باز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
اگرچه رشته مشروطه را سری است دراز
بیا، به کوتهی ای چرخ کینه جو پرداز
ببین به ساحت ری کز نهیب توپ و تفنگ
تگرگ مرگ، زا بر بلا ببارد باز
به کوه هیکل خاصان ببین فراز و نشیب
به دشت پیکر خوبان نگر نشیب و فراز
زمین چو، سروستان گشت یا چو لاله ستان
ز قد و خد جوانان عاشق جانباز
به نعش تازه جوانان ببین به دامن دشت
به گردشان چو نوابغ غراب و کرکس و باز
حجازیان پس از این قبله گاه خود سازید
زمین روح فزای مقدس شیراز
ز فرق تا به قدم در حقیقتیم غریق
چه غم که گمشدگانند در طریق مجاز
تو ای همای همایون نهاد عنقافر
چرا، از این قفس تن نمیکنی پرواز
نیازمند تواند اهل راز میدانی
نیاز بر همه زیباست بر تو عشوه و ناز
شکار «حاجب » اگر نیست مدعی غم نیست
زهر شکار بود سخت تر شکار گراز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
قبله آزادگان ابروی جانان است و بس
فتنه آخر زمان آن چشم فتان است و بس
دختر رزصد مسیح از یک شکم بی شوی زاد
تا نگویند این هنر با دخت عمران است و بس
نیست در جن و ملک سودای عشق و ذوق طبع
این دو خصلت در جهان مخصوص انسان است و بس
ای که در شق القمر انکار داری هان ببین
سر او اندر خم ابروی جانان است و بس
مصحف روی تو را هر کس که یک آیت بخواند
اولین توصیف او آیات قرآن است و بس
دردمندان غمت را میل درمان هیچ نیست
هر چه آید از ما تو را عین درمان است و بس
«حاجب » این زیبا غزل برخوان به بزم عارفان
تا نگویند این فصاحت خاص حسان است و بس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مسلم است مرا فقر و نعمت افلاس
که طبع من نکند هیچکس به غیر قیاس
مرا که هست پر از باده رقیق عتیق
چه غم که نیست ز، زرجام یا ز سیمم کاس
سکندر آب بقا را ندید می دانم
که آن نصیبه خضر است و قسمت الیاس
پلاس پوشم و پشمینه خرقه ای دارم
که نیست پادشهی را چنین ستوده لباس
به کسب کوش و مکش منت از وزیر و شریف
که به ز، زمره دیوانیان بود کناس
مرا به کلک زبان هیچ سهو و نسیان نیست
اگرچه این دو مخمره برد به طینت ناس
حدیث عشق بهر ناسزا نشاید گفت
که نیست ذوق بهر ناسپاس حق نشناس
چگونه فرق دهد جوهر عروض الحق
کسی که نیست ورا فهم و درک و هوش و حواس
نه هر که صورت درویش گشت «حاجب » شد
نه هر زجاجه به قدر است و قیمت الماس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
امشب بخواب ناز مگر رفته این خروس؟
تا کی به درد و غم کنم امشب کنار وبوس؟
نوبت زن زمانه بخواب است یا خمار؟
یا نای برشکسته و یا بر دریده کوس؟
تا سندروس بر شبه افشاند چرخ ریخت
بیچاره اشکم از دو رخ همچو سندروس
ای صبح صادقاز افق غیب کن طلوع
تا نگذرد خدنگ تهمتن بر اشکبوس
امروز، بر، دریچه صبح است پیک صلح
در، روم و هندوچین و فرنگ و پروس و روس
صبح است صبح، ساقی شب زنده دار خیز
می ده مخواه عمر گرانمایه برفسوس
کام کسی نداد عروس جهان و ما
برداشتیم مهر بکارت از این عروس
ما ملک جم به یک تن تنها گرفته ایم
بی سعی زال و رستم و گودزر و گیو، و طوس
رو، قدر وقت دان و غنیمت شمار عمر
بگذر ز چرخ سفله و دوران چاپلوس
«حاجب » بر آن سرم که به چوگان راستی
بس گوی عاج گیرم از این چرخ آبنوس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
در دو عالم جلوه گر نور رخ یاراست و بس
جمله اشیاء تجلی گاه دلدار است و بس
سینه سیناست، عالم نور حق طالع در اوست
هر که را بینم چو موسی محو دیدار است و بس
معنی قرآن بود مکتوم اندر با، بسم
نقطه فی تحتها خال لب یار است و بس
دوش از پیر مغان پرسیدم از سر وجود
گفت ازخم پرس کو دانای اسرار است و بس
عارفان مست می دیدار و ما مست وصال
در میان جمع امشب شمع هشیار است و بس
یوسف معنی برآمد بر سر بازارها
هر کجا بینم هیاهوی خریدار است وبس
هر کسی آثار نیکوئی در این عالم نهاد
شعر شورانگیز ما فرخنده آثار است و بس
«حاجب » از مستی اناالحق می زند منصور وار
چاره دیوانه بی‌باک را دار است و بس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
پیر مغان بر در میخانه دوش
داد بشارت که خم آمد بجوش
صبح دوم صبحک الله گفت
داد خروس سحر از دل خروش
باده کشان را، ز کرم صبحدم
داد صلامغبچه می فروش
عاشقی و مفلسی ار هست عیب
از چه پسندید بخود عیب پوش
غنچه چو بشگفت گل آرد ببار
بلبل بیدل ننشیند خموش
شد علم نصر من الله بلند
مژده فتح لک آمد بگوش
کوشش «حاجب » پی توفیق تست
تا بتوانی تو هم ای دل بکوش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
اگر خونم خورد جانان نخواهم کرد من ترکش
دلا میبوس دست و تیغ و نازش را نکوتر کش
مرا ابرو کمان، صیاد زد با تیر مژگانش
به خون چون دید غلتانم چو آهو بست بر ترکش
خورد گر خون مشتاقان چو می روزی بت جانان
نه یکتن میدهد ترکش نه یک کس می کند ترکش
مرا ماهی است مهر آئین که خورشید جهان آرا
بود تاجی که از عهد قدم بوداست بر ترکش
اگر گویند عیسی گشته با خورشید هم زانو
تو از خورشید و از کیوان لوای خویش بر ترکش
فلک تیری است زهرآلوده کورا در نیام استی
قدر تیری است سوهان خورده کوراهست برترکش
بریزی خون «حاجب » زان سرانگشتان عنابی
تو دستی بر لب خشک من و بر دیده تر کش
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
رسم ایران است یا اهل فرنگ
با بدان یکرنگ و با خوبان دورنگ
با بدان خوبی و با خوبان بدی
شیوه گرگ است و رفتار پلنگ
شهرت درویشی و دام و کمند
نام فقر و وضع ششلول و تفنگ
کیست آن درویش کودارد گذشت
از زنان شوخ و وز طفلان شنگ
کیست آن درویش کو، هرگز نبود
در پی . . . فراخ و . . . تنگ
ای بسا اسب همایون تیزتک
روز پیری کمتر از یابوی لنگ
دوستان را دشمن ناموس و نام
دشمنان را دوست با ادبار ننگ
ای بسا بهمن بکام اژدها
وی بسا یونس گرفتار نهنگ
دانمت آخر پشیمان می شوی
پای امیدت خورود روزی بسنگ
نیست این آئین درویشی حق
کار الواط است این کار جفنگ
هر که خود نشناخت نشناسد خدا
بنده نفس است و خودخواه و دورنگ
شخص نابینا نبیند راه و چاه
هر چه داند خویش را چست و زرنگ
می نشاید غره شد «حاجب » به خویش
بخت چون برگشت زد آئینه زنگ
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
خورشید معرفت زد سر بر ز مشرق دل
تا کی به خواب نازی یا ایهاالمزمل
ای عشق این چه سوداست کز یک کرشمه تو
در زیر تیغ بوسد مقتول دست قاتل
در مکتب حقیقت داند ادیب عشقش
جاهل اگر نخواند سرمشق پیر کامل
کشتی تن شکستیم از ناخدا برستیم
ما غرق بحر عشقیم ای خفتگان ساحل
از قید و بند ما را ای مدعی مترسان
پیریم در محافل شیریم در سلاسل
خورشید و ماه با هم تابند این عجب نیست
گویا نهاده جانان آئینه در مقابل
هر کس بدین نمط گفت شعر ملیح و دلکش
از «حاجبش » بگوئید لله در قائل
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
ما خرابات نشینان همه همرنگ همیم
در نهان عین وجودیم و به ظاهر عدمیم
کارفرمای بلاعزل قضا و قدریم
راه پیمای بیابان حدوث و قدمیم
بسر مرده دلان و به ره گمشدگان
خضر فرخ قدم و عیسی فرخنده دمیم
کو سکندر چه شد آئینه کجا جم کو جام؟
ما، هم آئینه اسکندر، و هم جام جمیم
واقف سر وجودیم و به گیتی سمریم
عالم علم علیمیم و به عالم علمیم
گر گدائیم و فقیریم و پریشان و حقیر
منبع جود و عطا بحر سخا و کرمیم
«حاجب » آسا دو سه جام از می توحید زدیم
زانکه درویش نکوکیش همایون رقمیم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
تیر ملامتت به بین بسکه نشسته بر دلم
کیست که متصل کند ضربت شست قاتلم
خصم کند خراب اگر خلوت قدس یار را
باز شود عمارت این هیکل اعظم از گلم
من بسر ره افکند سایه همای همتم
چند به خاک و خون طپد طایر روح بسملم
حاصل کذب مدعی سیم و زر است و نقل و می
کشته ماست صدق از آن خون دل است حاصلم
باز سفید و حدتم شیر سیاه کثرتم
خوف نه از مراد دم بیم نه از سلاسلم
گر توبه حسن و دلبری از هه خلق برتری
من به فنون عاشقی از همه دور کاملم
کشتی عزم مدعی غرق یم فنا بود
من که شکسته کشتیم حافظ بحر و ساحلم
برمه و آفتاب از مینگرم که بگذرد
آینه وار می رود روی تو از مقابلم
عزم تو «حاجبا» دهد نظم جهان و گویدا
آیت رحمتم از آن بر همه خلق نازلم
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ای سرو جهان بازآ، به چمن
تا سرو، رود در سجده چو من
با قد، و رخت مانند خجل
هم سرو سهی هم تازه سمن
مشتاق تواند با عجز و نیاز
هر تازه جوان هر پیر کهن
در مصر جمال دارد مه من
بس یوسف مصر در چاره ذقن
تابنده رخت در شرق نتافت
در عالم جان در ملک بدن
مرهون لب و دندان تواند
هر لعل بدخش هر در عدن
بی بهره نماند از حسن تو کس
نی شیخ و نه شاب نی مرد و نه زن
مقتول تو باد محبوب جهان
نامت چو نوشت با خون به کفن
ای جوهر فرد در شیشه جان
وی زر عیار در بوته تن
هر معجزه ایست از علم و بیان
ریزی چو درر از درج دهن
آزادی گل از طینت تست
ای ماه زمین وی شاه زمن
شد کشو دل تسخیر، تو را
ناشسته لبت مادر زلبن
سحریست ببین در خامه تو
منسوخ گر احکام و سنن
استاد بود «حاجب »ز قدم
بر اهل کمال در باب سخن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
نسیم صبح توئی جبرئیل نام از من
به طاق ابروی مردان رسان سلام از من
اگر که از من گمنام نام پرسد یار
ز بعد سجده شکرانه بر تو، نام از من
اگر ز قتل من آن دوست را به دل هوس است
میسر است در این کار اهتمام از من
عیال و مال و کسان شد حرام و باده حلال
گر، از حلال بپرسید یا حرام از من
غنا و ثروت کل منعما تمام از تو
ملال و ذلت و فقر و فنا تمام از من
اگر که نعمت وصل تو قدر نشناسم
کشد زمانه به هجر تو انتقام از من
از آن زمان که چو گل آمدی به دست مرا
همیشه می طلبد بوی تو مشام از من
غلام ناطق حقم قلم گواه من است
برد ملک به فلک روز وشب پیام از من
اگر قیامت موعود را توانی دید
بگو به خلق قیامت بود قیام از من
منم که محرم خلوتسرای قدسم و بس
بگو به کعبه نگهدار احترام از من
مرا که غیر دل آشنا مقامی نیست
زمانه از چه طلب می کند مقام از من
تو ای نسیم صبا تاز سوی ما گذری
رسان به دوست سلام از من و پیام از من
ز غیر من مطلب التیام و خرق جهان
تو نیز خرق زمن خواه و التیام از من
منی نماند بجا هر چه هست «حاجب » اوست
که دوست می طلبد من علی الدوام از من
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
یکه تازا خنگ عزم امروز در میدان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
نسیم صبح به عالم زمن سلام رسان
پس از سلام تو این بهترین پیام رسان
به بزم مردم دانا چو بگذری زنهار
تو این پیام به خوبان زخاص و عام رسان
بگو که فصل بهار است و جشن جمشید است
بگوش جمله پیامم به احترام رسان
اگر که مفتی شهرت خم و سبو بشکست
بحکم شهنه عدلش به انتقام رسان
مقام فقر بسی برتر از مقامات است
بسعی و جهد تو خود را در این مقام رسان
شهان به قدرت و حشمت به خویش می بالند
تو خود زفقر و قناعت به احتشام رسان
بیا نسیم سحر چون تو روح قدس منی
به طاق ابروی مردان ز من سلام رسان
به کوه و دشت چو خود مشکبار می گذری
تواین غزل به غزالان خوش خرام رسان
رسد بیان و فصاحت به اهتمام ولی
کنون تو نامه خود رابه اختتام رسان
اثر به صحبت خامان و ناتمامان نیست
تو این کلام بهر پخته و تمام رسان
سلام معنی خیر و سلامت است بلی
زمن سلام به هر سالم همام رسان
زماه عارض او شامها به صبح رسید
ززلف تیره خود صبحها به شام رسان
امام رسته ز، هر قید و تارک دنیاست
تو این حدیث به مأموم و بر امام رسان
ز «حاجب » این غزل نغز و این عطیه خاص
بگوش اهل حقیقت به اهتمام رسان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
شد فصل دی و صفای بستان
از لاله رخی پیاله بستان
بستان چو بهشت عدن شد باز
در باغ خرام از شبستان
در گلشن قدس گلبن فیض
بخرام چو سرو در گلستان
رندان جهان بحق سرآیند
شرح غم و عشق ما بدستان
ادریس که شد به خلق استاد
شاگرد تو بوده در دبستان
از تو همه صدق و رحم و انصاف
وز ضد تو کذب و مکر و دستان
شیری تو، به نیستان وحدت
ناشسته دهان ز شیر پستان
. . . و زبان هوشیاریست
از مست دوای هوش مستان
گل قند لبت دوای دلهاست
عناب چه حاجت و سه پستان
مستان تو «حاجبا» توانند
آورد بهار در زمستان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
ای مست عالم سوز من شد مستی از چشمت عیان
از چشم مستت تا ابد مستند ذرات جهان
جانها فدای مستیت عالم طفیل هستیت
بالاتر از گل پستیت عالیست تن والاست جان
ای از تو ارسال رسل از تو طراط از تو سبل
ای آیت تقدیس کل وی رایت علم و بیان
دانند ارباب بصر کز شمس ضو یابد قمر
شمس از تو دارد این اثر چرخ از تو دارد این نشان
ای قبله مسجود دین وی کعبه اهل یقین
یا رحمت للعالمین یا صاحب عصر و زمان
حسن تو عالم گیر شد عالم زعشقت پیر شد
خاک رهت اکسیر شد کوی تو شد دارلامان
ای قبله دل کوی تو محراب جان ابروی تو
حبل المتین گیسوی تو قد تو طوبای جنان
«حاجب » تو اسم اعظمی جم را تو نقش خاتمی
بالای چشم عالمی ای چشم بینای جهان
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ای تذرو خوش خرام ای طوطی شکرشکن
طاوس باغ بهشتی آهوی دشت ختن
با لب لعل و در دندان تو بس کاسد است
هر چه لعل اندر بدخشان هر چه در اندر عدن
طفل هنگام سخن نام تو آرد بر زبان
پیر در نزع روان اسم تو دارد در دهن
صنعت حق را نباید کم نمودن یا فزون
صورتی کی می توانی بهتر از وی ساختن
ناقص العقل است هر کس کرد ناقص صنع حق
از نواقص خویش را باید مبرا ساختن
نقش نقاش طبیعت را تصرف باطل است
صنع صانع را نباید پشت سر انداختن
پاکبازی رسم عشاق است و باید از نخست
در قمار عشق دین ومال و جان را باختن
در مقام هست مطلق نیست باید بود از آنک
نیست را نتوان ز روی عمد هست انگاشتن
«حاجبا» بودی مدرس مدرس ادریس را
بی‌سواد محض نتوان خویش را پنداشتن