عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نقش لب تو از شکر و پسته بستهاند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رستهاند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیدهاند و خستهاند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بستهاند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جستهاند
در حلقهای که عشق رخت نیست فارغند
در رستهای که راه غمت نیست رستهاند
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سر زلفت شکستهاند
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
در خاک و خون ز خفت و خواری نشستهاند
زلف و رخت ز نسترن و لاله رستهاند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب
گویی که از شکار رسیدهاند و خستهاند
دل چون بدید موی میان تو در کمر
گفت: این دروغ بین که بر آن راست بستهاند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیر
آنها که از سلاسل زلف تو جستهاند
در حلقهای که عشق رخت نیست فارغند
در رستهای که راه غمت نیست رستهاند
روزی به پای خویش بیا و نگاه کن
دلهای ما، که چون سر زلفت شکستهاند
چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی
در خاک و خون ز خفت و خواری نشستهاند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
فرش زمردین به زمین در کشیدهاند
و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیدهاند
دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر
بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیدهاند
آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل
دامن ز ماهتاب وز خور در کشیدهاند
گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را
از خاک بر گرفته و در بر کشیدهاند
بر لوح خاک صورت کرسی لاله را
گویی که عرشیان به قلم بر کشیدهاند
خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ
هم تازه نقش بسته و هم تر کشیدهاند
شب را و روز را به ترازوی مهر و ماه
دریاب تا: چگونه برابر کشیدهاند؟
مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز
در پردههای تیز فغان در کشیدهاند
ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف
در جام لاله کرده و اندر کشیدهاند
بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن
کز سیم و لاجورد و معصفر کشیدهاند؟
با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر
این بیدها ز بهر چه خنجر کشیدهاند؟
ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش
تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند
خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست
چون اوحدی نشسته و ساغر کشیدهاند
و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیدهاند
دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر
بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیدهاند
آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل
دامن ز ماهتاب وز خور در کشیدهاند
گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را
از خاک بر گرفته و در بر کشیدهاند
بر لوح خاک صورت کرسی لاله را
گویی که عرشیان به قلم بر کشیدهاند
خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ
هم تازه نقش بسته و هم تر کشیدهاند
شب را و روز را به ترازوی مهر و ماه
دریاب تا: چگونه برابر کشیدهاند؟
مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز
در پردههای تیز فغان در کشیدهاند
ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف
در جام لاله کرده و اندر کشیدهاند
بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن
کز سیم و لاجورد و معصفر کشیدهاند؟
با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر
این بیدها ز بهر چه خنجر کشیدهاند؟
ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش
تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند
خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست
چون اوحدی نشسته و ساغر کشیدهاند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیدهاند
کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیدهاند
زاهدان از چشم تو ما را ملامت میکنند
جرعهای در کار ایشان کن، که بس خوشیدهاند
نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن
کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیدهاند
نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین
ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیدهاند
رند را با زاهد خشک ار نمیآید چه شد؟
این جماعت خود نگویی: کی به هم جوشیدهاند؟
اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر
کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیدهاند
اوحدی، از جور آن مهربانت ناله چیست؟
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیدهاند
کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیدهاند
زاهدان از چشم تو ما را ملامت میکنند
جرعهای در کار ایشان کن، که بس خوشیدهاند
نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن
کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیدهاند
نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین
ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیدهاند
رند را با زاهد خشک ار نمیآید چه شد؟
این جماعت خود نگویی: کی به هم جوشیدهاند؟
اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر
کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیدهاند
اوحدی، از جور آن مهربانت ناله چیست؟
مهربانان زخمها خوردند و نخروشیدهاند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند
از خرابات سوی صومعه مست آوردند
هیچ میخواره ندارد طمع حور و بهشت
این بشارت به من باده پرست آوردند
ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست
به می دیگرم از نیست به هست آوردند
زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟
این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
در چنین سینهٔ تنگ از چه نشست آوردند؟
قلب سالوس و ریا را نشکستند درست
مگر این قوم که در زلف شکست آوردند
اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون
زود در حلقهٔ آن زلف چو شست آوردند
از خرابات سوی صومعه مست آوردند
هیچ میخواره ندارد طمع حور و بهشت
این بشارت به من باده پرست آوردند
ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست
به می دیگرم از نیست به هست آوردند
زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها
از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟
این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن
در چنین سینهٔ تنگ از چه نشست آوردند؟
قلب سالوس و ریا را نشکستند درست
مگر این قوم که در زلف شکست آوردند
اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون
زود در حلقهٔ آن زلف چو شست آوردند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند
کز آستان تو چون سایه در نمیگذرند
چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج
چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند
غم تو قوت دل خویش ساختند چنان
که گردمی نبود خون خویشتن بخورند
هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب
بدان امید که راهی به جانب تو برند
به بوی آنکه ببینند سایهٔ تو ز دور
چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند
چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست
به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند
اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟
سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند
کز آستان تو چون سایه در نمیگذرند
چو تیر غمزه زنی بر برابرند آماج
چو تیغ فتنه کشی در مقابلش سپرند
غم تو قوت دل خویش ساختند چنان
که گردمی نبود خون خویشتن بخورند
هزار قافله سر گشته شد ز هر جانب
بدان امید که راهی به جانب تو برند
به بوی آنکه ببینند سایهٔ تو ز دور
چو سایه کوی به کوی و چو باد در بدرند
چو دامن تو نیاید به دست درمان چیست
به غیر از آنکه گریبان خویشتن بدرند
اگر تو قصد دل اوحدی کنی دل چیست؟
سزد که جان بفروشند و چون تویی بخرند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟
این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند
هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم
از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند
در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد
اگر این کار به صاحب نظران بگذارند
صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد
حیف باشد که بدین بیبصران بگذارند
ما به پند پدران از پی خوبان روزی
بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند
ای که از دام من شیفته بگریختهای
دگرت صید کنم گرد گران بگذارند
اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست
با تو سهلست گرین بیخبران بگذارند
این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند
هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم
از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند
در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد
اگر این کار به صاحب نظران بگذارند
صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد
حیف باشد که بدین بیبصران بگذارند
ما به پند پدران از پی خوبان روزی
بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند
ای که از دام من شیفته بگریختهای
دگرت صید کنم گرد گران بگذارند
اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست
با تو سهلست گرین بیخبران بگذارند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند
خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند
هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من
برساند خبری خیر و دلم شاد کند
هرگز از یاد من خسته فراموش نشد
آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند
هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند
سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند
خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند
عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند
آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت
کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند
چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟
گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند
باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت
کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند
اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد
خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار میکشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، میخور و میپرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند
اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی
ای که مهار میکشی، عفو کنش چو عف کند
شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور
محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند
گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند
ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند
کار دلم ز دست شد، میخور و میپرست شد
ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟
بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من
ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند
آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما
تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند
تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان
بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند
آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟
تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند
بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم
کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟
مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او
تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟
به نام من ز لبت بوسهای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند
نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
به گرد روی چو ماهت ز زلف میبینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری
نه همدلیش بیاید که احتمال کند؟
ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش به دیدار آن جمال کند
به نام من ز لبت بوسهای سؤال کند؟
دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود
چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند
نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند
نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند
نیامدست مرا در خیال جز رخ تو
اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند
مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو
که از سماع حدیث تو وجد و حال کند
به گرد روی چو ماهت ز زلف میبینم
شبی دراز، که روز مرا چو سال کند
اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری
نه همدلیش بیاید که احتمال کند؟
ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال
ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟
به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو
امید نیست که آن نیز را حلال کند
ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر
دوای خویش به دیدار آن جمال کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
هر زمان آشفتهدل نامم کند
با دل آشفته در دامم کند
چون شود راز دل من آشکار
بعد ازان پوشیده پیغامم کند
گر به بزم عشق بنشاند مرا
پاسبان خویش بر بامم کند
تا نبیند دیدهٔ من روی غیر
بادهٔ توحید در کامم کند
تا نبینم نیز روی او به خواب
سالها بیخواب و آرامم کند
از برای وصف روی خویشتن
شهرهٔ آفاق و ایامم کند
گاه بهتر دارد از خاصان مرا
گاه سرگردانتر از عامم کند
گر بخواهد تا: بگردد رای من
روی در لوح الف لامم کند
تا که ننشیند زمانی آتشم
هم نشین بادهٔ خامم کند
چون شود کم عشق من، عشقی دگر
با شراب لعل در جامم کند
از برای آنکه بفریبد مرا
پیش خلق اعزاز و اکرامم کند
چون بخواهد سوختن در دوستی
آزمایشها به دشنامم کند
چشم را گر حیرتی آرد به روی
گوش بر آواز الهامم کند
چون نماند قوتم در پای و گام
دست گیرد زود و در گامم کند
تا نباشم بیحدیث آن غزال
در غرلها اوحدی نامم کند
با دل آشفته در دامم کند
چون شود راز دل من آشکار
بعد ازان پوشیده پیغامم کند
گر به بزم عشق بنشاند مرا
پاسبان خویش بر بامم کند
تا نبیند دیدهٔ من روی غیر
بادهٔ توحید در کامم کند
تا نبینم نیز روی او به خواب
سالها بیخواب و آرامم کند
از برای وصف روی خویشتن
شهرهٔ آفاق و ایامم کند
گاه بهتر دارد از خاصان مرا
گاه سرگردانتر از عامم کند
گر بخواهد تا: بگردد رای من
روی در لوح الف لامم کند
تا که ننشیند زمانی آتشم
هم نشین بادهٔ خامم کند
چون شود کم عشق من، عشقی دگر
با شراب لعل در جامم کند
از برای آنکه بفریبد مرا
پیش خلق اعزاز و اکرامم کند
چون بخواهد سوختن در دوستی
آزمایشها به دشنامم کند
چشم را گر حیرتی آرد به روی
گوش بر آواز الهامم کند
چون نماند قوتم در پای و گام
دست گیرد زود و در گامم کند
تا نباشم بیحدیث آن غزال
در غرلها اوحدی نامم کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
هر نفسی عشق او بیدل و دینم کند
آتش سودای او خاک زمینم کند
نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی
بیدل از آن میشوم، عاشق ازینم کند
تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم
نام بزرگین خود نقش نگینم کند
گر بگزیند مرا از پی کشتن بود
زان نشود شادمان دل که گزینم کند
گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی
روی چو مهرش سبک میل به کینم کند
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او
با غم و با درد خود جفت و قرینم کند
هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد
این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند
هم شب اول که دل طرهٔ او دید ، گفت:
زلف کمند افگنش قصد کمینم کند
چون به کمان غمش دست کشیدن برم
آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند
آتش سودای او خاک زمینم کند
نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی
بیدل از آن میشوم، عاشق ازینم کند
تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم
نام بزرگین خود نقش نگینم کند
گر بگزیند مرا از پی کشتن بود
زان نشود شادمان دل که گزینم کند
گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی
روی چو مهرش سبک میل به کینم کند
رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او
با غم و با درد خود جفت و قرینم کند
هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد
این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند
هم شب اول که دل طرهٔ او دید ، گفت:
زلف کمند افگنش قصد کمینم کند
چون به کمان غمش دست کشیدن برم
آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
دل به کسی سپردهام کو همه قصد جان کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بیخبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفتهام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند
هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما
گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند
حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود
بیخبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند
گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری
بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند
زلف دراز دست را بند نهاد چند پی
ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند
من سخن جفای او با همه گفتهام، ولی
پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند
راهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم
بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را به در او برم شفیع
بر من به جهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانهای
تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند
دیدیم سروها که نشانند در چمن
لیکن کسی ندید که سروی روان کند
صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین
کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش
با دوستان حکایت ازین داستان کند
راهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم
بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را به در او برم شفیع
بر من به جهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانهای
تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند
دیدیم سروها که نشانند در چمن
لیکن کسی ندید که سروی روان کند
صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین
کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند
شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش
با دوستان حکایت ازین داستان کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
بوسهای گر بربودم ز لبت طیره مشو
چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو
همه تشویشم از آنست که خووا نکند
در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار
زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل
گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:
اوحدی،گریه نگهدار، که رسوا نکند
که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند
این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز
کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند
بوسهای گر بربودم ز لبت طیره مشو
چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟
نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو
همه تشویشم از آنست که خووا نکند
در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار
زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند
چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل
گفت بگریز، که مستست و محابا نکند
دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:
اوحدی،گریه نگهدار، که رسوا نکند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند
هزار نامه به نقش هوس سیاه کند
ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او
نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند
به هجراو دل من غیر ازین نمیداند
که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند
برفت و در پی او آن چنان گریستهام
کز آب دیدهٔ من کاروان شناه کند
دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات!
مگر ز دور به خاک درش نگاه کند
اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد
کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟
ز فخر سر به فلک برکشد ستاره صفت
چو اوحدی ز سر زلف او پناه کند
هزار نامه به نقش هوس سیاه کند
ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او
نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند
به هجراو دل من غیر ازین نمیداند
که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند
برفت و در پی او آن چنان گریستهام
کز آب دیدهٔ من کاروان شناه کند
دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات!
مگر ز دور به خاک درش نگاه کند
اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد
کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟
ز فخر سر به فلک برکشد ستاره صفت
چو اوحدی ز سر زلف او پناه کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
یار آن کسی بود که به کارت نگه کند
باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند
گاه دعا به نالهٔ زیرت چو گوش کرد
روز بلا به گریهٔ زارت نگه کند
روزی اگر ترا به میان در کشد غمی
دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند
بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی
باری به اوفتادن بارت نگه کند
چون مست شد ز بادهٔ اندوه او سرت
جامی دو کم دهد، به خمارت نگه کند
از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر
هر ساعتی به دیدهٔ عارت نگه کند
اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست
چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند
باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند
گاه دعا به نالهٔ زیرت چو گوش کرد
روز بلا به گریهٔ زارت نگه کند
روزی اگر ترا به میان در کشد غمی
دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند
بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی
باری به اوفتادن بارت نگه کند
چون مست شد ز بادهٔ اندوه او سرت
جامی دو کم دهد، به خمارت نگه کند
از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر
هر ساعتی به دیدهٔ عارت نگه کند
اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست
چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند
وگر به جان طلبم بوسهای رهانه کند
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک
هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب
درین دیار کسی را مهل که خانه کند
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را
که گور من هم از آن خاک آستانه کند
به زلف او دلم از بهر خال شد بسته
که مرغ میل به دام از برای دانه کند
زمانه مایهٔ بیداد بود و طرهٔ او
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
به شیوه گوشهٔ چشمش چو ناوک اندازد
ز گوشهٔ جگر اوحدی نشانه کند
وگر به جان طلبم بوسهای رهانه کند
به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک
هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند
ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب
درین دیار کسی را مهل که خانه کند
به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را
که گور من هم از آن خاک آستانه کند
به زلف او دلم از بهر خال شد بسته
که مرغ میل به دام از برای دانه کند
زمانه مایهٔ بیداد بود و طرهٔ او
بدان رسید که بیداد بر زمانه کند
به شیوه گوشهٔ چشمش چو ناوک اندازد
ز گوشهٔ جگر اوحدی نشانه کند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند
اول قدم ز روی وفا جان فدی کند
دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف
گر جان کنند در سر کارش کری کند
زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو
بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند
بستم دکان مشغله را در به روی خلق
تا عشق او در آید و بیع و شری کند
از آستان نمیگذرم تا جفای او
خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند
بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش
کان به شهید عشق که از خون ردی کند
مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست
روز از تحملی ز سگان حمی کند
باد هواست، چار حد آن خراب کن
هر خانه را که جز هوس او بنی کند
ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به
آیا کسی که عشق ندارد چه میکند؟
اول قدم ز روی وفا جان فدی کند
دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف
گر جان کنند در سر کارش کری کند
زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو
بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند
بستم دکان مشغله را در به روی خلق
تا عشق او در آید و بیع و شری کند
از آستان نمیگذرم تا جفای او
خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند
بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش
کان به شهید عشق که از خون ردی کند
مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست
روز از تحملی ز سگان حمی کند
باد هواست، چار حد آن خراب کن
هر خانه را که جز هوس او بنی کند
ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به
آیا کسی که عشق ندارد چه میکند؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
ترک ستم پرست من ترک جفا نمیکند
عهد به سر نمیبرد، وعده وفا نمیکند
هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک
ناوک چشم مست او هیچ خطا نمیکند
گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش
یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند
بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو
ور نفروخت میبریم آنچه بها نمیکند
چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر
خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند
در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من
خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟
دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن
کو غم ما نمیخورد، چارهٔ ما نمیکند
عهد به سر نمیبرد، وعده وفا نمیکند
هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک
ناوک چشم مست او هیچ خطا نمیکند
گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش
یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند
بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو
ور نفروخت میبریم آنچه بها نمیکند
چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر
خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند
در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من
خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟
دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن
کو غم ما نمیخورد، چارهٔ ما نمیکند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
صبری کنیم تا ستم او چه میکند؟
با این دل شکسته غم او چه میکند؟
هر کس علاج درد دلی میکنند و ما
دم در کشیده تا الم او چه میکند؟
در دست ما چو نیست عنان ارادتی
بگذاشتیم تا کرم او چه میکند؟
ای بخت من، به دست من انداز دامنش
وین سر ببین که: در قدم او چه میکند؟
عیسی دمست یار، مرا پیش او بکش
وآنگه نگاه کن که: دم او چه میکند؟
یک ره به پیش دیدهٔ من نام او ببر
وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند
در حیرتم ز مدعی نادرست مهر
تا مهر عشق بر درم او چه میکند؟
خورشید را چو نیست در آن آستانه بار
گویی نسیم در حرم او چه میکند؟
این دوستان نگر که: نگفتند:اوحدی
با هجر بیش و وصل کم او چه میکند؟
با این دل شکسته غم او چه میکند؟
هر کس علاج درد دلی میکنند و ما
دم در کشیده تا الم او چه میکند؟
در دست ما چو نیست عنان ارادتی
بگذاشتیم تا کرم او چه میکند؟
ای بخت من، به دست من انداز دامنش
وین سر ببین که: در قدم او چه میکند؟
عیسی دمست یار، مرا پیش او بکش
وآنگه نگاه کن که: دم او چه میکند؟
یک ره به پیش دیدهٔ من نام او ببر
وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند
در حیرتم ز مدعی نادرست مهر
تا مهر عشق بر درم او چه میکند؟
خورشید را چو نیست در آن آستانه بار
گویی نسیم در حرم او چه میکند؟
این دوستان نگر که: نگفتند:اوحدی
با هجر بیش و وصل کم او چه میکند؟