عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۱
بیار باده گلرنگ ساقیا حالی
که تا دل خود را کنم ز غم خالی
در جواب او
اگر به دست تو افتد طغار چنگالی
محقرست ز بهر چه دست بر مالی
دو گرده باید و یک کله ای به نیمشبان
که تا دل پر خود را به او کنم خالی
نهار ماست چو یک گوسفند پارینه
چهار باید از این بره های امسالی
به پیش گرسنه مسکین که سوخت ز آتش جوع
خوش است صحنک بغرا اگر بود حالی
مشام جان تو گردد ز بوی نان تازه
چو رویمال خود او را اگر به رو مالی
علی الصباح که مخمور دیده بگشاید
خوش است خربزه های لطیف ابدالی
کشیده مطبخیم صحنک مزعفر و گفت
بنوش صوفی بیچاره، چند می نالی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۲
چه گونه عرضه کنم با تو داستان فراق
قلم مگر بدهد شرح از زبان فراق
در جواب او
فتاده در سر من تا هوای آش سماق
بجز خیال وی این دم نمی پزم به وثاق
به غیر اطعمه چون در سرم خیالی نیست
نصیب من «چه کنم»، این شدست در میثاق
هوس کند من بیچاره را، چه چاره کنم
برنج و روغن زرد این زمان چو اهل نفاق
تلاش پشت کنم روز دعوت سلطان
اگر ز پهلوی من بگذرد هزار چماق
دل شکسته، ندارد هوای نان شعیر
سخن درست بگویم مرا چو نیست نفاق
جمال کله بریان به شهر اگر نبود
برآید از دل بیچاره جان ز عین فراق
چو ذکر عیش بود نصف عیش صوفی را
به غیر اطعمه ننوشت اندر این اوراق
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۴
ای دل اگر از خویشتن امروز بمیری
جاوید شوی زنده چو از من بپذیری
در جواب او
دارم هوس امروز بلونی خمیری
جای است اگر در هوسش زار بمیری
گر صحن برنجی فتد امروز، به دستت
زنهار بنوشی همه را بر سر سیری
باید که بود معده پر امروز، به هر حال
چه نان جوین و چه خمیر و چه فطیری
بی دانه انگور نباشی تو به فصلش
فخری نبود این دم، چو رسیدی به امیری
ای شوش جگر بند برو حاضر دل باش
هر چند به خون...تو پرورده به شیری
می گفت کدک من به ام از کله به گیپا
گفتش که مکن عیب کبیران چو صغیری
صوفی بشوی عاقبت از خوان نعم سیر
زنهار مینداز دل این دم ز فقیری
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۷
نصیحتی کنمت باده نوش و خوش می باش
مباش در پی دنیا و دل منه به وفاش
در جواب او
چو نان گرم میسر شود به قلیه تراش
برون رود ز سر من هوای کاسه آش
برای هیمه کشیدن میان ببندم چست
در آن زمان که پزد مطبخی برنج به ماش
چو نان میده و بریان به دست برناید
برو به کاسه اکرا بساز ای قلاش
برنج و ماش بود نعمتی حکیم، اما
چه خوش بود که به یاد آید آن زمان از ماش
مقدرست چو ای دل نصیبه هر کس
غم جهان چه خوری لوت می خور و خوش باش
چو هست طلعت پالوده نازک و رعنا
به سرخ و زرد چه آراش می کنی نقاش
برای صدقه در آن دم که می پزند برنج
دهند جمله به صوفی مستمند، ای کاش
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۸
خدا را کم نشین با خرقه پوشان
رخ از رندان بی سامان مپوشان
در جواب او
چو داری مال چون بریان فروشان
ز من بشنو بنوش و هم بنوشان
بیا از حله نان تنک باز
قبائی دوز و بریان را بپوشان
تراکم کاسه گر خواهی نخوانند
ز حلوای عسل دیگی بجوشان
ز حلوا در دلم افتاد آتش
به آب این آتش ما را فروشان
ز شوق صحنک بغرای میده
چو دیگ قلیه ام اکنون خروشان
به گیپا و کدک صوفی اسیرست
برو ای مطبخی اکنون بکوشان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۲
دوش در وقت سحر زلف تو آمد به خیال
رفت مرغ دل من در قفس سینه و بال
در جواب او
بر رخ ماه کلیچه چو عیان شد خط و خال
گرده سفره افلاک پذیرفت زوال
در نیاید به نظر طلعت حلوای برنج
فتد ار صحنک چنگالیم اندر چنگال
خوش بود صحن برنجی که شد آلوده به قند
گر بود بر زبرش مرغ کنون فارغ بال
ز هوای تنک میده و شوق نخوداب
من به جان خدمت طباخ کنم چندین سال
آن زمانی که شود معده پر از نان و عسل
خوش بود در نظر اهل دلان آب زلال
سیر گشتند چو یاران همه از مائده ای
وه چه باشد که رسد خوان دگر از دنبال
آه این اطعمه ها را همه در دیگ هوس
می پزد صوفی سودا زده دایم به خیال
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۳
از حد گذشت قصه درد نهان ما
ترسم که ناله فاش کند راز جان ما
در جواب او
از حد گذشت حالت جوع نهان ما
ترسم که ضعف فاش کند راز جان ما
می گفت قلیه با دل بریان برنج را
غافل مشو ز گریه و آه و فغان ما
سرگشته ایم در طلب گرده و عسل
باشد که محرمی بدهد این نشان ما
در سفره سماء نظر کن ببین که هست
بهتر ز شمسی فلک این قرص نان ما
چون مهرقند در دل صحن برنج بود
فهمید از آن سبب خرد خرده دان ما
چو ن مشعلی است شیشه پر کله نبات
قناد گفت از آن شده روشن دکان ما
صوفی از آن به صحن برنج است معتقد
کو مرهمی است ساخته از بهر جان ما
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۶
چو بیابی به دهر یار خلف
ننهی جام باده را از کف
در جواب او
چون برآید ز دیگ حلوا تف
لوت خواران کشند صف در صف
خرم آن ساعتی که باشم شاد
من و بغرا نهاده کف بر کف
ذوقها یافتم ز صحن برنج
راحت خاطر است یار خلف
هر که بی بی نجست و لوت زدن
می کند در زمانه عمر تلف
بانگ نان تنک ربود غمم
سبب عیش باشد آری دف
دلم از دور گفت با بریان
هست ما را ز تو امید شرف
گفت صوفی سحر به نان و نمک
«ما عرفناک حقه اعرف»
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۷
دلی که در رخ جان پرور تو شیدا نیست
درین جهان نتوان یافت زان که پیدا نیست
در جواب او
کدام دل که در او آرزوی بغرا نیست
کدام سینه که در وی خود این تمنا نیست
چنان شدم زتمنای گوشت مستغرق
که از تفکرش این دم به خویش پروا نیست
مگر که قامت زناج سرو را ماند
که سرو هست ولیکن چنین دل آرا نیست
به خوان اطعمه گر صد هزار لوت آرند
به پیش خاطر من چون برنج و حلوا نیست
حلیم گرم به روز خنک بده طباخ
نمی دهی تو به سرما، ترا سر ما نیست
تو نان و ماس نگفتی که خوش بود به بهار
غلط مگوی که هرگز چو شیر و خرما نیست
ز بعد سرکه و ططماج هیچ چیز دگر
به نزد صوفی بیچاره چون منقا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۰
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۲
در سر زلف تو تنها نه دل شیدا رفت
جان و سر نیز به هم در سر این سودا رفت
در جواب او
در پی صحنک کاچی، نه دل شیدا رفت
جان سودا زده هم در سر این سودا رفت
دل سودا زده چون بوی مزعفر بشنید
پیش ازو روح، روان از پی خوردنها رفت
بهر پالوده که آیند به استقبالش
در میان دل و جان نیز بسی غوغا رفت
جستم اکرا قدحی، قلیه رنگین«لا» گفت
وه چه گویم که چها بر دل از آن «لا، لا» رفت
هر که از نان و عسل معده خود سیر ندید
دیده بینا به جهان آمد و نابینا رفت
اشتیاقی که مرا بود به حلوا و برنج
از سرم آن همه از دولت گندم وا رفت
سر به کونین فرو ناورد از عیش و نشاط
همچو صوفی شکم هر که پر از حلوا رفت
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۳
وه چه خوش باشد در ایام بهار
باده گلگون و ساقی گلعذار
در جواب او
صحن بغرائی که باشد سیر دار
گر بیابی وقت را فرصت شمار
گرده های میده محبوب من است
خوش بود محبوب یاران در کنار
شد نهان در قند رخسار برنج
مه شود پنهان چو پیدا شد غبار
گفت از گیپا شمیم من به است
زین خطا شد رو سیه مشک تتار
دانه انگور سازد تازه جان
این سخن درست اندر گوش دار
تا بدیدم شربت قند و گلاب
در خمارم، آب سردم از خمار
بهره ها یابی تو از خوان نعم
گر در آئی همچو صوفی مردوار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۴
گر ترا روی زمین جمله مسلم گردد
تو مپندار که حرص از دل تو کم گردد
در جواب او
گر مرا اطعمه دهر مسلم گردد
اشتهایم عجب ار یک نفسی کم گردد
زلبیای عسل این دم چه مرادی به از آن
که در انگشت من خسته چو خاتم گردد
چو شود گرسنه همکاسه مرا بر سر خوان
همه شادی و طرب بر دل من غم گردد
بجز از نان نبود هیچ دوا گرسنه را
آب حیوان اگرش دارو و مرهم گردد
مطبخی، یک سر بریان و دو من نان خواهم
تا دل غمزده من ز تو خرم گردد
هست اندر دل من آرزوی قلیه پیاز
این کرم هر که کند زود مکرم گردد
مرغ بریان و برنج است هوس صوفی را
بود این بخت به گرد سر او هم گردد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۵
تاج سیاه و زلف سیاه و رخ چو ماه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۶
ای عزیزان می ندانم تا چه آمد بر سرم
کز فراق دوستان پیوسته با چشم ترم
در جواب او
نان و حلوا می رسد از سفره صاحب کرم
دولت او کم مبادا تا قیامت از سرم
شاه بریان را نگر با دختر بکر برنج
عزم حمام است و دارد عیش با آن محترم
رشته را گفتم چرا گشتی چو من زار و ضعیف
در تمنای عسل گفتا ضعیف و لاغرم
تا به بریان راحت جانهای مشتاقان بود
آزمایش کن بر او گر تو نداری باورم
آن تنکهائی که بر خوان بود خادم پاره ساخت
نیست این پیراهن ناموس، گفتا می درم
سلق اندر پیش بریان به عجز اقرار کرد
گفت اگر دعوی کنم پیشت سزای خنجرم
کرد آهنگ برنج زرد صوفی گفت او
رحم فرما بر پریشانی و روی چون زرم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۸
مرا ز آدم خاکی چو ضم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
در جواب او
مرا ز آدم خاکی چو نان بود میراث
کجاست گرده بریان کزو رسم به غیاث
دو یار همدم و یک مسلقی و بریانی
سعادتی است که ثانی شد این طریق ثلاث
بود چو حادثه ای این گرسنگی مهلک
به نزد مطبخیان بر، پناه از این احداث
دمید صور نهاری، چو اشتهار در دهر
عیان شد این همه اموات دعوت از اجداث
اگر چه در پی نان است روز و شب صوفی
چه باک، از پدر او را رسید این میراث
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۹
کتابه ای ز مسیحا بر این کهن دیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۳
آن سرو ناز من که خجل گشت ماه ازو
دل برده است و در پی جان است آه ازو
در جواب او
آن قرص میده ای که خجل گشت ماه ازو
«دل برده است و در پی جان است آه ازو»
آن طاق ابروان دلارای مطبخی
محراب جان ماست تو حاجت بخواه ازو
خشک و تر آنچه هست به سفره نثار کن
کاین گشنگی بلاست، الهی پناه ازو
این ماس وا ز قلیه زنگی کجا شود
نتوان به سعی شست چو بخت سیاه ازو
این قرص میده، سلمه الله، دلبرست
کاین دم ببین به سر نکند هیچ شاه ازو
هر جا که هست بره بریان مکرم است
در هیچ حال کم نشود عز و جاه ازو
گر بر دل برنج غباری ز قند هست
صوفی مستمند، تو عذری بخواه ازو
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۵
عاشقی دانی چه باشد، بی دل و جان زیستن
جان به جانان دادن و بر بوی جانان زیستن
در جواب او
نیست امکان در جهان بی قلیه و نان زیستن
زان که هست امر محال امروز بی جان زیستن
خسته جانی دارم از شوق کباب سنگ پخت
خوش بود بیمار را بر بوی درمان زیستن
در غم بریان ز نار جوع سوزم چون کباب
ای دل این ساعت به جانم، چند ازین سان زیستن
قرص گندم را منه بر سفره با نان جوین
زان که دشوارست با کافر مسلمان زیستن
در فراق صحن حلوای برنج و نان گرم
جان به لب آمد بلی تا چند بتوان زیستن
گرده میده مرا آید به دشواری به دست
در جهان بی نان گندم نیست آسان زیستن
بر سر خوان نعم صوفی مدام آسوده باد
تا که انسان را بود از عمر امکان زیستن