عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۰ - الیدان
یدان دو اسم را دان بالتقابل
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۱ - یوم الجمعه
تو یوم الجمعه دان وقت لقایت
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
پس از جمله فناها در بقایت
مراد از یوم جمعه در حصولت
بسوی عن جمع آمد وصولت
مراقب باش وقت جمعه بر جمع
خطاب جمع او را قلب کن سمع
پریشانی بهل جمعی آور
بگیر ار جمعه شد جمعیت از سر
همه ایام خود را جمعه پندار
بجمعه وقت خود پس مغتنم دار
که یومالجمعه یومالتصال است
بعارف وصل بعد از انفصالست
صفی در جمعه روشن گشت شمعش
نمودند از تفرق جمله جمعش
مر او را فیض قدسی موهبت بود
نه اسبابی که پنداری جهت بود
نه تحصیلی است علمش نی کتابی
نه تعلیمی و خلقی و اکتسابی
بخوانی جمله گر بحرالحقایق
لدنی علم را یابی دقایق
شود این معنی ارخوانی یقینت
بدانش ره دهد روحالامینت
هم ار منکر شوی نبود عجب آن
چه فهم خویش میسنجی بمیزان
هر آن کوتاه سیر و تنگ چشم است
بنفی اهل حق از روی خشم است
حجاب خلق هر عصری حسد بود
بنادر دیده پاک از رمد بود
هر آن صاحب کتابی را بهر طور
ز حقد انکار کردند اهل هر دور
چه قرآنرا که دو نان دون شمردند
جهان عقل را مجنون شمردند
بود ژاژ این سخنهاور که برخیز
بود حرفی از آن میباشد از غیر
نه من صاحب کتابم این مثل بود
مثل نادر بجائی بیخلل بود
تو را گویم کلامی بی زتشویش
جهان یکسر بود دیوان درویش
هر آن رازیست ماند از وی نهفته
هر آن حرفی که هست او جمله گفته
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۲ - خاتمهالکتاب
هزاران شکر کین پاکیزه دیوان
رسید از عون ذوالطولم بپایان
ز حق میخواستم عمر و عنایت
که این منظومه آید بر نهایت
تفصل کرد و توفیق بیان داد
حیات و صحت و رزق و امان داد
بدینسان دفتری تا با نکاتش
بپایان آوردم در وصف ذاتش
نیاید گر چه ذاتش در ثنایی
به (لااحصی) ستودش مصطفائی
کجا خاکی تواند کرد ادراک
ثنای آنکه ریزد طرح افلاک
ثنای ممکن از واجب سپاس است
مر او را تا که ادراک و حواس است
سپاس او کنم هر دم هزاران
بنعمتهای بیش از برگ و باران
نمایم اندکی زان تا شماره
بباید عمر و ایامی دوباره
گشایم تا نظر بر رحمت اوست
بچشمم هر چه آید نعمت اوست
یکی زان جمله توفیق بیانست
بجان زین نعمتم بی امتنانست
بیانی خاصه کان باشد بتوحید
بدینسان حق کند بر بنده تایید
صفی نگذاشت باقی در و گوهر
برون از بحر معنی ریخت یکسر
در این دفتر مراعات قوافی
نشد کان بود با مطلب منافی
چه بد مقصود تحقیق معانی
نه شعر و شاعری و نکته دانی
تو دانی ایکه ذکر تست کارم
ز عجز و افتقار وانکسارم
از آنم ناتوان تر کز مذلت
کنم اظهار عجز و فقر و ذلت
چه جای آنکه با صد بینوائی
در آیم در مقام خودنمائی
توتلقین هر چه کردی گفتم آنرا
نجنبانم بمیل خود زبانرا
کیم من تا ز خود جنبد زبانم
تو جنبانندهئی من ناتوانم
نه انسان ناتوانی کو بنادر
بجنبانیدن موئیست قادر
زبان من بجنبش چون قلم بود
اسیر دست کاتب در رقم بود
قلم پس گر خطا رفت او ز مقصود
کند صاحب قلم اصلاح آن زود
بهر طوری که خواهی میدهی سیر
بهر حال امر ما کن ختم بر خیر
ز مولی بر دعا شد عبد مأمور
وگر نه بنده را هست از ادب دور
چه حق است اولی و آخر بلاغیر
نگردد ختم امری جز که بر خیر
نباشد باطن و ظاهر بجز او
هو الاول هوالآخر هوالهو
رسید از عون ذوالطولم بپایان
ز حق میخواستم عمر و عنایت
که این منظومه آید بر نهایت
تفصل کرد و توفیق بیان داد
حیات و صحت و رزق و امان داد
بدینسان دفتری تا با نکاتش
بپایان آوردم در وصف ذاتش
نیاید گر چه ذاتش در ثنایی
به (لااحصی) ستودش مصطفائی
کجا خاکی تواند کرد ادراک
ثنای آنکه ریزد طرح افلاک
ثنای ممکن از واجب سپاس است
مر او را تا که ادراک و حواس است
سپاس او کنم هر دم هزاران
بنعمتهای بیش از برگ و باران
نمایم اندکی زان تا شماره
بباید عمر و ایامی دوباره
گشایم تا نظر بر رحمت اوست
بچشمم هر چه آید نعمت اوست
یکی زان جمله توفیق بیانست
بجان زین نعمتم بی امتنانست
بیانی خاصه کان باشد بتوحید
بدینسان حق کند بر بنده تایید
صفی نگذاشت باقی در و گوهر
برون از بحر معنی ریخت یکسر
در این دفتر مراعات قوافی
نشد کان بود با مطلب منافی
چه بد مقصود تحقیق معانی
نه شعر و شاعری و نکته دانی
تو دانی ایکه ذکر تست کارم
ز عجز و افتقار وانکسارم
از آنم ناتوان تر کز مذلت
کنم اظهار عجز و فقر و ذلت
چه جای آنکه با صد بینوائی
در آیم در مقام خودنمائی
توتلقین هر چه کردی گفتم آنرا
نجنبانم بمیل خود زبانرا
کیم من تا ز خود جنبد زبانم
تو جنبانندهئی من ناتوانم
نه انسان ناتوانی کو بنادر
بجنبانیدن موئیست قادر
زبان من بجنبش چون قلم بود
اسیر دست کاتب در رقم بود
قلم پس گر خطا رفت او ز مقصود
کند صاحب قلم اصلاح آن زود
بهر طوری که خواهی میدهی سیر
بهر حال امر ما کن ختم بر خیر
ز مولی بر دعا شد عبد مأمور
وگر نه بنده را هست از ادب دور
چه حق است اولی و آخر بلاغیر
نگردد ختم امری جز که بر خیر
نباشد باطن و ظاهر بجز او
هو الاول هوالآخر هوالهو
صفی علیشاه : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
در انجمن به خرام آمدی و رو بستی
سخن به پرده سرودی و لب فرو بستی
حدیث حسن تو هر کس به یک زبانی گفت
طلسم دلبری خود به گفت و گو بستی
هوای عشق به دریا دلی توان بستن
سزد ز گریه مراگر به دیده جو بستی
دلم به کشور حسن تو شد به صید نظر
ره برون شدن از خال و خط بر او بستی
نزاع زاهد و صوفی به انتزاع تو بود
که نفس خود همه بر خار و گل نکوبستی
سخن به پرده سرودی و لب فرو بستی
حدیث حسن تو هر کس به یک زبانی گفت
طلسم دلبری خود به گفت و گو بستی
هوای عشق به دریا دلی توان بستن
سزد ز گریه مراگر به دیده جو بستی
دلم به کشور حسن تو شد به صید نظر
ره برون شدن از خال و خط بر او بستی
نزاع زاهد و صوفی به انتزاع تو بود
که نفس خود همه بر خار و گل نکوبستی
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲
آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا
چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا
نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم
زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا
دردی است در دلم که مداوا لبان اوست
باشد دوای سینه بلی گلشکر مرا
بر دیده ها نشست چو تیر تو کاشکی
بودی به جای هر مژه چشم دگر مرا
عشق ترا چگونه نهان سازمت که هست
لبهای خشک شاهد و چشمان تر مرا
حال دلم شدست پریشان چو خط یار
بر هم ز دست شورش دور قمر مرا
صوفی مگر به منزل مقصود راه یافت
آری، دلیل عشق تو شد راهبر مرا
چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا
نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم
زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا
دردی است در دلم که مداوا لبان اوست
باشد دوای سینه بلی گلشکر مرا
بر دیده ها نشست چو تیر تو کاشکی
بودی به جای هر مژه چشم دگر مرا
عشق ترا چگونه نهان سازمت که هست
لبهای خشک شاهد و چشمان تر مرا
حال دلم شدست پریشان چو خط یار
بر هم ز دست شورش دور قمر مرا
صوفی مگر به منزل مقصود راه یافت
آری، دلیل عشق تو شد راهبر مرا
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای آنکه نیست غیر تو کس پادشاه ما
واندر دو کون راهنما و پناه ما
افتاده های بحر گناهیم دست گیر
ای دستگیر جمله حال تباه ما
برده سبق زجمله کفار این زمان
گر زان که عصمت تو نبودی پناه ما
در ظلمت گناه ببین یغفرالذنوب
چون مشعلی ست داشته در پیش راه ما
گرچه گناهکار...مفلسیم
در پیش رحمت تو چه سنجد گناه ما
آن دم که زاهدان عمل آرند در حساب
لطف تو آه اگر نشود عذرخواه ما
از آب رحمتش مگر...صوفیان
... سیاه ما
واندر دو کون راهنما و پناه ما
افتاده های بحر گناهیم دست گیر
ای دستگیر جمله حال تباه ما
برده سبق زجمله کفار این زمان
گر زان که عصمت تو نبودی پناه ما
در ظلمت گناه ببین یغفرالذنوب
چون مشعلی ست داشته در پیش راه ما
گرچه گناهکار...مفلسیم
در پیش رحمت تو چه سنجد گناه ما
آن دم که زاهدان عمل آرند در حساب
لطف تو آه اگر نشود عذرخواه ما
از آب رحمتش مگر...صوفیان
... سیاه ما
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
جستم بسی و سعی نمودم، به هیچ باب
یاری نیافتم به جهان بهتر از کتاب
غیر از صراحی می صافی و روی خوب
گر خسرو زمانه بود زو کن اجتناب
آمد خیال دوست مرا دوش در نظر
چون من که دید در همه دنیا شب آفتاب
در دل نشسته مهر رخ او به جای جان
آری، چو جای گنج بود منزل خراب
هجران آن نگار عذابی است بس الیم
با دیدن رقیب عذابی است بر عذاب
در دور چشم مست و لب می فروش او
زهاد شهر روزه گشادند از شراب
در چنگ غم بساز تو امروز صوفیا
از حد گذشت ناله ز آه تو چون رباب
یاری نیافتم به جهان بهتر از کتاب
غیر از صراحی می صافی و روی خوب
گر خسرو زمانه بود زو کن اجتناب
آمد خیال دوست مرا دوش در نظر
چون من که دید در همه دنیا شب آفتاب
در دل نشسته مهر رخ او به جای جان
آری، چو جای گنج بود منزل خراب
هجران آن نگار عذابی است بس الیم
با دیدن رقیب عذابی است بر عذاب
در دور چشم مست و لب می فروش او
زهاد شهر روزه گشادند از شراب
در چنگ غم بساز تو امروز صوفیا
از حد گذشت ناله ز آه تو چون رباب
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ای لعل جانفزای تو سرچشمه حیات
مستند از دو چشم تو ذرات کاینات
پیدا نمی شود سر یک مو دهان تو
نطق شکر فشان تو شد حل مشکلات
خال سیاه بر لب او بین که چون مگس
بنشسته و به وجه حسن می خورد نبات
بوسی زکوه حسن به بیچاره ده که مال
افزون همی شود چون برون می کنی زکات
با نامه سیاه چو شوقت برم به خاک
یابم به روز حشر من ناتوان نجات
هر کس که یافت از لب جان پرور تو کام
اندر امان چو خضر شد از شدت ممات
صوفی بیا که خیمه ازین خاک بر کنیم
ما را چو هست خاطر محزون درین هرات
مستند از دو چشم تو ذرات کاینات
پیدا نمی شود سر یک مو دهان تو
نطق شکر فشان تو شد حل مشکلات
خال سیاه بر لب او بین که چون مگس
بنشسته و به وجه حسن می خورد نبات
بوسی زکوه حسن به بیچاره ده که مال
افزون همی شود چون برون می کنی زکات
با نامه سیاه چو شوقت برم به خاک
یابم به روز حشر من ناتوان نجات
هر کس که یافت از لب جان پرور تو کام
اندر امان چو خضر شد از شدت ممات
صوفی بیا که خیمه ازین خاک بر کنیم
ما را چو هست خاطر محزون درین هرات
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷
امروز مرا فرقت آن روی چو ماه است
در هجر ندانم که در آفاق چه ماه است
از خلق نخواهم که کنم درد تو پنهان
اما چه کنم این دو رخ زرد گواه است
گوید که مکش آه، مرا آه چه سازد
خورسندی بیمار چو از ناله و آه است
زلف آمد و بگرفت همه عارض او را
آشفتگی من همه از زلف سیاه است
کردم نظری و دلم افتاد درین قید
از قید دل ای دیده ترا عین گناه است
ای دل چو اسیر سر زلف و ذقنی تو
شب حاضر خود باش که در راه تو چاه است
باشد رخ صوفی و قدوم تو چو در شهر
مقبول بود زر که برو سکه شاه است
در هجر ندانم که در آفاق چه ماه است
از خلق نخواهم که کنم درد تو پنهان
اما چه کنم این دو رخ زرد گواه است
گوید که مکش آه، مرا آه چه سازد
خورسندی بیمار چو از ناله و آه است
زلف آمد و بگرفت همه عارض او را
آشفتگی من همه از زلف سیاه است
کردم نظری و دلم افتاد درین قید
از قید دل ای دیده ترا عین گناه است
ای دل چو اسیر سر زلف و ذقنی تو
شب حاضر خود باش که در راه تو چاه است
باشد رخ صوفی و قدوم تو چو در شهر
مقبول بود زر که برو سکه شاه است
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸
وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست
ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست
مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز
همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست
می کنم جان را نثار مقدم میمون او
گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست
هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند
منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست
جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل
ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست
از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن
ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست
می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش
تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست
ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست
مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز
همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست
می کنم جان را نثار مقدم میمون او
گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست
هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند
منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست
جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل
ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست
از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن
ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست
می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش
تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹
مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
جهان بود حدثی بازمانده از فرعون
بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث
چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار
برو چو اهل یقینش طلاق کن به ثلاث
فلک چو حادثه زای است زو مشو ایمن
پناه بر به در می فروش از آن احداث
جهان چو بر سر راه قیامت است بلی
منه اساس اقامت که نیست جای اثاث
خبیثه ای است جهان و تو باز عالم قدس
چو کرکسان مکن امروز خوی بر اخباث
بنه تو دل به غم و غصه جهان صوفی
چو این رسید ز حوا و آدمت میراث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بارها گفته امت واحد و اثنی و ثلاث
کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث
حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم
آب می کن طلب و دست بشو زین احداث
سور نوروز دمیدند، بده ساقی می
آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث
دو موافق به هم و شیشه میهای کهن
در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث
با غم و درد بساز ای دل بیچاره من
چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث
ببر از جور فلک جانب میخانه پناه
مگرت باده حمرا برساند به غیاث
صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست
چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث
کین جهان کهنه اساس است منه در وی اثاث
حدث جمله سگان است چو دنیا، این دم
آب می کن طلب و دست بشو زین احداث
سور نوروز دمیدند، بده ساقی می
آمد اموات ریاحین به در از هر اجداث
دو موافق به هم و شیشه میهای کهن
در چمن خوش بود اثنا که چنین گشت ثلاث
با غم و درد بساز ای دل بیچاره من
چون ترا آمده این ز آدم خاکی میراث
ببر از جور فلک جانب میخانه پناه
مگرت باده حمرا برساند به غیاث
صوفیا حاصل دنیای دنی مرداریست
چو خبیث است تو دل می ننهی بر اخباث
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای تو چون زلف چرایی، به من شیدا کج
راست گویم منشین بهر خدا با ما کج
آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن
هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج
بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین
همچو فرزین تو متاز ای بت من عمدا کج
سرو تعظیم تو هر روز به جا می آرد
بود او پیش قد دلکش تو بالا کج
گفت...من امروز رقیب و غلط است
راست هرگز نشود در نظر بینا کج
گر کجی راست نیاید زخلایق اما
خوش بود آن خم ابرو به رخ زیبا کج
آن پری چهره ندانم که چرا آخر کار
باخت با صوفی دلسوخته شیدا کج
راست گویم منشین بهر خدا با ما کج
آمده زلف به دزدیدن آن سیب ذقن
هندوست و چه عجب گر بود آن لالا کج
بر بساط ای شه خوبان به رخ زردم بین
همچو فرزین تو متاز ای بت من عمدا کج
سرو تعظیم تو هر روز به جا می آرد
بود او پیش قد دلکش تو بالا کج
گفت...من امروز رقیب و غلط است
راست هرگز نشود در نظر بینا کج
گر کجی راست نیاید زخلایق اما
خوش بود آن خم ابرو به رخ زیبا کج
آن پری چهره ندانم که چرا آخر کار
باخت با صوفی دلسوخته شیدا کج
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
بیا که شاهد گل در چمن نقاب گشاد
سر نیاز صراحی به پای جام نهاد
میان به خدمت پیر مغان ببندم چون
گشاد بند قبا غنچه در چمن به گشاد
مبند دل به جهان کو به کس وفا نکند
اگر چه تخت سلیمانش می رود بر باد
برآر غسل تو در آب نیستی وان گه
درآ به میکده کاین جاست عین فیض آباد
ز پیر میکده بستان قدح به شرط ادب
مرید عشق شوو سر مپیچ ازین ارشاد
به کوی او نرسد کس مگر به علم ادب
به کعبه ره نتوان برد جز به استعداد
وفا به کس نکند این جهان ببین صوفی
شدند خلق چه مغرور این خراب آباد
سر نیاز صراحی به پای جام نهاد
میان به خدمت پیر مغان ببندم چون
گشاد بند قبا غنچه در چمن به گشاد
مبند دل به جهان کو به کس وفا نکند
اگر چه تخت سلیمانش می رود بر باد
برآر غسل تو در آب نیستی وان گه
درآ به میکده کاین جاست عین فیض آباد
ز پیر میکده بستان قدح به شرط ادب
مرید عشق شوو سر مپیچ ازین ارشاد
به کوی او نرسد کس مگر به علم ادب
به کعبه ره نتوان برد جز به استعداد
وفا به کس نکند این جهان ببین صوفی
شدند خلق چه مغرور این خراب آباد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
گر سایه آن ماه به سوی چمن افتد
از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد
صد چشمه آب خضر از خاک برآید
هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد
رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان
صد آه از آن خسته که دور از وطن افتد
هر جا که برآرم ز تمنای تو آهی
فریاد ازین واقعه بر مرد و زن افتد
بنگر که چو مصباح دلیلی شده روشن
از عکس تن دوست که در پیرهن افتد
بر غنچه زند بوسه ز شوق دهن او
روزی که صبا سوی چمن همچو من افتد
زان خسرو خوبان دل صوفی شده مجروح
آری غم شیرین همه بر کوهکن افتد
از رشک قدش لرزه به سرو سمن افتد
صد چشمه آب خضر از خاک برآید
هر جا که لعابی به زمین زآن دهن افتد
رفت از سر کوی تو دل از دست رقیبان
صد آه از آن خسته که دور از وطن افتد
هر جا که برآرم ز تمنای تو آهی
فریاد ازین واقعه بر مرد و زن افتد
بنگر که چو مصباح دلیلی شده روشن
از عکس تن دوست که در پیرهن افتد
بر غنچه زند بوسه ز شوق دهن او
روزی که صبا سوی چمن همچو من افتد
زان خسرو خوبان دل صوفی شده مجروح
آری غم شیرین همه بر کوهکن افتد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
آن که از مشک به رخساره نشانی دارد
قامتی دلکش و باریک میانی دارد
چشم و ابروی تو و غمزه خونریز به هم
ترک مستی است به خود تیر و کمانی دارد
سر به گوش تو اگر زلف در آورد مرنج
هندوی تست مگر راز نهانی دارد
ای خیال رخ دلدار به چشمم بنشین
زان که هم سبزه و هم آب روانی دارد
خاک پای سگ کویت نفروشد به دو کون
چه کند این دل درویش همانی دارد
ناله بلبل از آن است که او می داند
که گل اندر عقب خویش خزانی دارد
پیر شد صوفی سودازده در فرقت یار
لیک اندر سر خود عشق جوانی دارد
قامتی دلکش و باریک میانی دارد
چشم و ابروی تو و غمزه خونریز به هم
ترک مستی است به خود تیر و کمانی دارد
سر به گوش تو اگر زلف در آورد مرنج
هندوی تست مگر راز نهانی دارد
ای خیال رخ دلدار به چشمم بنشین
زان که هم سبزه و هم آب روانی دارد
خاک پای سگ کویت نفروشد به دو کون
چه کند این دل درویش همانی دارد
ناله بلبل از آن است که او می داند
که گل اندر عقب خویش خزانی دارد
پیر شد صوفی سودازده در فرقت یار
لیک اندر سر خود عشق جوانی دارد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آن ترک مست، دیده چو از خواب باز کرد
با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد
شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم
با دست کوته او عملی بس دراز کرد
دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها
از کوی دوست هرکه هوای حجاز کرد
محراب ابروی تو ندیدست از آن سبب
زاهد به کنج صومعه شبها نماز کرد
هر کس که دید طلعت خوب تو دیده را
بر روی دلبران دو عالم فراز کرد
ساقی بیار باده که دارم دلی حزین
زان لعبها که این فلک حقه باز کرد
صوفی به آب دیده کند غسل هر شبی
چون شمع گریه ها که به سوز و گداز کرد
با عاشقان غمزده آهنگ ناز کرد
شانه چو ره به گیسوی او برد لاجرم
با دست کوته او عملی بس دراز کرد
دور اوفتد ز کعبه مقصود سالها
از کوی دوست هرکه هوای حجاز کرد
محراب ابروی تو ندیدست از آن سبب
زاهد به کنج صومعه شبها نماز کرد
هر کس که دید طلعت خوب تو دیده را
بر روی دلبران دو عالم فراز کرد
ساقی بیار باده که دارم دلی حزین
زان لعبها که این فلک حقه باز کرد
صوفی به آب دیده کند غسل هر شبی
چون شمع گریه ها که به سوز و گداز کرد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
آن زلف سیه که دلربا شد
در عشق بلای جان ما شد
در سایه سرو ایستاده
بینند که سرو چون دو تا شد
از شادی دهر گشته آزاد
تا دل به غم تو مبتلا شد
عاشق چه رود به کعبه امروز
در کوی تو مرو را صفا شد
بیگانه شود ز خویش ای دوست
با درد تو هر که آشنا شد
از شوق دو ابرویت به محراب
عمرم همه صرف در دعا شد
صوفی به امید آن که روزی
در کوی تو ره برد گدا شد
در عشق بلای جان ما شد
در سایه سرو ایستاده
بینند که سرو چون دو تا شد
از شادی دهر گشته آزاد
تا دل به غم تو مبتلا شد
عاشق چه رود به کعبه امروز
در کوی تو مرو را صفا شد
بیگانه شود ز خویش ای دوست
با درد تو هر که آشنا شد
از شوق دو ابرویت به محراب
عمرم همه صرف در دعا شد
صوفی به امید آن که روزی
در کوی تو ره برد گدا شد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
روی تو آتش است و برو خال چون سپند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
زآن رو، ز چشم بد نرسد مر ترا گزند
دیگر نبات را به جهان قیمتی نماند
زآن دم که کرد حقه لعل تو نیمخند
چون نیشکر ز قد تو لاف دروغ زد
قناد در دکانش از آن ساخت بند بند
در حقه های زلف تو دل ماند مبتلا
آهو کجا رود چو در افتاد در کمند
ای زاهدان چه منع من از عشق می کنید
بادست چون نصیحت مجنون مستمند
ما عاشقیم و هر دو جهان زیر پای ماست
آری به یمن دولت عشقیم سربلند
تلخ است صبر بر دل صوفی ولی چه باک
بیمار را چو داروی تلخ است سودمند
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
روز ازل که طینت آدم سرشته اند
بر صفحه دلم غم او را نوشته اند
عاشق شدی، هرآینه باید جفا کشید
بر می دهد بلی به زمین هر چه کشته اند
ای زاهدان چو منع من از عشق می کنید
من چون کنم که در گل من این سرشته اند
عشق از برای زینت انسان پدید شد
محروم ازین شرف به یقین دان، فرشته اند
آنها رسیده اند به مقصود کین زمان
دامان غم گرفته و خود را بهشته اند
خون شد دلم در آتش سودایش و هنوز
تا بر سرم چهار ز غم او نوشته اند
در جامه دید چون تن صوفی نگار گفت
باریکتر ازین نخ دیگر نرشته اند
بر صفحه دلم غم او را نوشته اند
عاشق شدی، هرآینه باید جفا کشید
بر می دهد بلی به زمین هر چه کشته اند
ای زاهدان چو منع من از عشق می کنید
من چون کنم که در گل من این سرشته اند
عشق از برای زینت انسان پدید شد
محروم ازین شرف به یقین دان، فرشته اند
آنها رسیده اند به مقصود کین زمان
دامان غم گرفته و خود را بهشته اند
خون شد دلم در آتش سودایش و هنوز
تا بر سرم چهار ز غم او نوشته اند
در جامه دید چون تن صوفی نگار گفت
باریکتر ازین نخ دیگر نرشته اند