عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - خواجه حافظ فرماید
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
رونق میکده از درس و دعای ما بود
در جواب او
سالها تا رتنم تافته کمخا بود
دل چون پرمگس شیفته والا بود
پیش ازان روز که والا شود آب سرسنگ
مهر او همچو خشیشی بدل خارا بود
قد سنجاب برویش زده اطلس دیدم
همچو آبی که درو رو زصفا پیدا بود
صوفی صوف مرا در حق پشمین شلوار
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود
بنهایت نرسانید بدایات قماش
گرچه گز درره او پیک قدم فرسا بود
دکمه میگشت چو پرگار به پیرامن جیب
و ندران دایره سرگشته پا بر جا بود
صنمی دی نمودست مرا والائی
کز لطافت همه کالاش ازان پیدا بود
از جهان رفت و کفن نیز بروزیش نشد
انکه او منکر اوصاف لباس ما بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مولانا حافظ فرماید
در نظر بازی مابیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
در جواب او
در قبا پوشی ما کج کلهان حیرانند
در لباس این سخنان جامه دران میدانند
دانی این گوی در گرد گریبانها چیست
دهنی چند که آنهاش همه دندانند
رخت لاوسمه وزر بفت که بی زر بزرند
غیرت اطلس گلگون خور رخشانند
جامهائی که مرا هست بشستن چو رسد
گازرانش عوض اجرت خود نستانند
تا بسر راست بدارند عروسان معجر
ماه و خورشید بچرخ آینه میگردانند
جامه صوف بپوشند و نشینند بخاک
جامه پوشان چنین مستحق پشیمانند
دگمه بر جامه والا نگرو غنچه گل
نیست پوشیده بتو هر دو بهم میمانند
طرفه بازار قماشیست که ماشاءالله
قدر ماشا و سقرلاط به هم یکسانند
گرچه دانم هنری گفته قاری به لباس
چه توان گفت که این خلق هنر پوشانند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - مولانا حافظ فرماید
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - و من خیالاته الخاصه رحمه الله
آنک آستین نموده و دامان فراخ و تنگ
پیراهن از وی آمد و تنبان فراخ تنگ
بزاز رخت تا تو نرنجی ز بیش و کم
برتنگ را گشوده و کتان فراخ و تنگ
چون دست همتم بود آجیده نیمچه
عرض نکتدهاش پریشان فراخ و تنگ
سرهای خلق چونکه بود کوچک و بزرگ
خیاط نیز کرد گریبان فراخ و تنگ
گاهی گشادگی بودت گه گرفتگی
داری قباچه و فرجی زان فراخ و تنگ
کوهای خلق بسته و نابسته زانکه هست
چون حلقهای خرده فروشان فراخ و تنگ
قاری چراست جامه روزو لباس شب
چون رخت غنچه و کل بستان فراخ و تنگ
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷ - خسرو دهلوی فرماید
بیا تا بی گل و صهبا نباشیم
که باشد گل بسی و ما نباشیم
در جواب او
اگر چون دکمه پابر جا نباشیم
قرین اطلس والا نباشیم
قبا را بند از والا ندوزیم
ببند منصب والا نباشیم
کتان دارد بگرما رونق از ما
چه کار آید کتان گرما نباشیم
زحیرت لنگر افزاید خود آن به
که بی لنگر درین دریا نباشیم
چنان خواهیم تنها را ملبس
که زیر رخت خود پیدا نباشیم
چر از خسروی خسرو نگردیم
زدارائی چرا دارا نباشیم
چو اطلس ساده دل باشیم قاری
ببند نقش چون کمخا نباشیم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - خواجه حافظ فرماید
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
در جواب آن
داد تشریف بهار و دل ازان شد شادم
که دگر کرد زحمالی رخت آزادم
چند اندر دکه آش پزان بنشینم
من که در خان اتابک ببهشت آبادم
شکر آن خالق پاکی که زتشریف قماط
تن بپوشید هماندم که زمادر زادم
که مرا نیست بدوران چوحنین و چکمه
بمتال یقه زانرو بقفا افتادم
گوئیا عهد ازل عقده دستار منست
که ازان روزکه شد بسته دگر نگشادم
نیست جزدال مجرح بضمیرم نقشی
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
نرمدستی زنو امسال گرفتم در بر
کهنه ابیاری پارینه برفت از یادم
زین همه جامه معنی که خدا داد بمن
صندلی و قتلی پیش کسی ننهادم
هردم از البسه معنی رنگین قاری
جامه می‌رسد ازنو بمبار کبادم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - شیخ کمال الدین خجندی فرماید
نام آن لب بخط سبز بجائی دیدم
کاغذی یافتم و قند در و پیچیدم
در جواب آن
روی تقویم ز خط خوش مخفی دیدم
جامه روزی که نکو بود بقد ببریدم
بود دسمالچه چون وصله اندام کتان
حرمتش داشته بردیده و رو مالیدم
برکی پنج گزی بر سر خود بنهادم
قصه غصه دستار فرو پیچیدم
جامه کان نرسد بر قد و لایق نبود
بر تو پوشیده نماند که از او ببریدم
گفتم از میخ در ایجامه همه پاره شدی
گفت من رفتم و اینک عتبه بوسیدم
بود از پشتی سنجاب و سمور و قاقم
این که بر لشکر سرما زدم و کوشیدم
مخفی وصله زده خاص برویش قاری
پرده بر سر صد عیب نهان پوشیدم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵ - سلمان ساوجی فرماید
چو دیده در طلبت واجبست گردیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - ایضا خواجه حافظ فرماید
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
در جواب آن
چرخ سنجاب شمارو دم قاقم مه نو
ایدل از راه بدین ابلق بیراه مرو
گرزنم دست در آن دگمه زر بفروشم
خرمن مه بجوی خوشه پروین بدوجو
گرد فانوس بگردان زتکلف والا
گز چراغ تو بخورشید رسد صد پرتو
خام شوکن که بیابی تو ثبات از کرباس
سخن پخته پرداخته از من بشنو
زیر و بالا نگر آن خسروی والا را
کاتحادی شده شیرین زنوش با خسرو
دید درزی شده از دست بدر خرمیم
گفت با اینهمه از حبچه نومید مشو
آتش قرمزی افروخته میسوزد رخت
صوف کو خرقه پشمینه بینداز و برو
چشم بد دور ازان دگمه که در عرصه جیب
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
چون شود خاک تن قاری و پوسیده کفن
شنوی بوی بصندوق وی از جامه نو
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵ - خواجه حافظ فرماید
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات جان ایندمست تا دانی
در جواب آن
ای که ده جهت داری جامه زمستانی
بر تن خودت کن بار آنقدر که بتوانی
بر نهالی اطلس چون دهی شب آسایش
حاصل از حیات جان آندمست تا دانی
پیش رخت ابیاری گفت راز مخفی دان
با طبیب نامحرم حال راز پنهانی
دل زمعجر روبند کوش داشت دانستم
چشم بند زردوزی میرد به پیشانی
هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
پیر خرقه ات گویم پیشک از ره کسوت
هر زمان که در پوشی رخت صوف جرجانی
رخت صوفک ایقاری داد تو نخواهد داد
جهد کن که از ارمک داد خویش بستانی
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱۱
کتانی دگر پوش هر سال نو
(زنی نوکن ایدوست هر نو بهار)
بیفکن زخود مخفی کهنه را
(که تقویم پاری نیاید بکار)
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۸
میلک و میخک و کرباس و قدک در کارند
(تا تو رختی ببر آری و بغفلت ندری)
گیوه افتاده بپایت زره عجز تو هم
(بار دستار نشاید که بگردن نبری)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
دی گفت بدستار بزرگی بزاز
در چارسوی رخت مزاد شیراز
داری برکی خوب رها کن مندیل
( در عیش خوش آویز نه در عمر دراز)
نظام قاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
در جامه زقوت به بود کوشیدن
کس نیست چو در بند شکم کاویدن
(بر سفره خان رفت چو دستار بخرج)
(بر سر نتوان دراز خان پیچیدن)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۸
از جامه کز بر آمد و از روی آستر
شد جبه با چنین و مرقع همانکه هست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۰
جامه پوشانند در بازار رخت
یکقدم درنه که بازاری خوشست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۱
کتاب البسه را گفت دوستی که به چند
هزار بار بگفتیم با گزی کرباس
نظام قاری : مخیّل‌نامه (در جنگ صوف و کمخا)
بخش ۲۷ - در خاتمه کتاب و وصف الحال گوید
درین فتنه کافشاند عقل آستی
بغارت بشد رخت من راستی
دوشاه چنین کرده یورش بسیج
مرا خود نبد غیر پیکار هیچ
دلیل اینکه یکدست جامه درید
که این رشته قاری بهم در کشید
غرض بود ازین جامه ام دوختن
زفانوس والا برافروختن
که بر قبر من صوف آمرزشی
بگیری و زیلوی آسایشی
چو بستر شود خاک و رختم کفن
لباس دعائی بپوشی بمن
کنون بشنو ای اهل رای و تمیز
که همچون قماشی نفیس و عزیز
که در جنگنامه بسی گفته اند
لآلی معنی بسی سفته اند
ازین طرز هرگز که پرداخته است
چنین طرح جنگی که انداخته است
زرزمی چنین هم که دارد نشان
که شان قطره خون نبد در میان
چو دیدم زحد کهنه شهنامه را
مطرا زنو کردم این جامه را
صلیب همه کافران سوختم
که طوسی بدین رشته در دوختم
چنین جامه نو که پرداختم
زنه کرسیش صندلی ساختم
مصون باد از طعن هرزن بمزد
زقلبان بیمایه وصله دزد
تن از جامهای نکو فربه است
ببرجامه خوب از زن به است
بدیماه و بهمن اگر پی زنی
چو رستم بگرمی و روئین تنی
که در حرب سرمایکی پوستین
زببربیان کم نباشد یقین
چو تو رخت نودر بر آری نخست
بشو تن که مانی بدین تن درست
بسی دیده ام مرده خلق از خورش
ولی یابد از جامه جان پرورش
زخوردن بپوشیدن آراستم
بجامه فزودم زنان کاستم
نخستین زوصف طعام این بخوان
که تشریف باشد مقدم بنان
زاشعار خان گستر اطعمه
زدم پشم بر هم بنظم اینهمه
بهر گوشه در شعر بشتافتم
زموئی پلاسی چنین یافتم
زدستار سید سلیمان عرب
بیاد آمدم با بزرگان ادب
بنزدیک هر شعر در انجمن
نظر کن که زردوزیست آن من
نه بافندگی میکنم اینگان
هنر نیست پوشیده بر مردمان
کنانرا چه گویی زبر تنک به
گراینست میدان تورجحان منه
رخم گشته زربفت و والای آل
سرشک و مژه سوزنی در خیال
تنم گشته چون ریسمانی زغم
که تابسته ام این سخنها بهم
برخت نکو باشدت احترام
سلام علیک و علیک السلام
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
کرد چرخ دورو، دو موی مرا
تا چه آید از این دو، روی مرا
روی و مویم ز چرخ دیگر شد
لیک دیگر نگشت خوی مرا
هر چه سالم فزون تر آمد، نیز
شد فزون آز و آرزوی مرا
عمر باید به جستجوی رود
رفت اینک به گفتگوی مرا
رفت آبم ز جوی و می ناید
آب رفته دگر به جوی مرا
چند پیچید گرد کوی بتان
دل سرمست یاوه پوی مرا
چند گردید گرد علم و هنر
جان دانای نکته گوی مرا
گرد کردم زهر دری دانش
تا فزاید بهای و هوی مرا
لیک بی فضل حق همه دانش
می نیرزد به یک تسوی مرا
ساقی فضل حق دمادم ریخت
باده ی عیش در سبوی مرا
نشد از لطف حق بخاک دری
ریخته هرگز آبروی مرا
بخت و اقبال و دولت و دانش
گرد آمد ز چار سوی مرا
هر چه کردم بدی، خدای حبیب
داد پاداش بد، نکوی مرا
دارم امید آنکه در دو جهان
می ببخشد هم آرزوی مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بزم عشرت بژاژخائی نیست
پای خم جای هرزه لائی نیست
درد می را بخاک ره ریزند
در خرابات بی صفائی نیست
ماه خور داد پارسی آمد
موسم زهد و پارسائی نیست
شیخ بیچاره را ز کبر و حسد
جز بیکجرعه می رهائی نیست
خاک ره شو که در سرای مغان
پادشاهی به از گدائی نیست
دوش گفت آن طبیب دانشمند
درد بیدانشی دوائی نیست
زرع ما را که برگ بی برگی است
آفت ارضی و سمائی نیست
حج مردانه گرد خم داریم
حج ما حجه نسائی نیست