عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۵ - العبادله
عبادله بنزد مرد دانا
بوند اهل تجلیات اسما
چو اسمی را تحقق بر حقیقت
عیان یابند از اسمای حضرت
شوندار بر صفات اسم موصوف
ربوبیت شود زان اسم مکشوف
عبودیت پس ایشانراست للحق
خود از حیث ربوبیت بمطلق
که ایشانرا شود زان اسم مشهود
چه هر اسمی خود اوربست و معبود
پس ایشانند عبد اسم ذوالمن
شنو تفصیل هر یک را تو از من
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۶ - العباد الحقیقی و هم مظاهر الاسماء
کنون از اولیا گویم که درسر
بوند اسمای حضرت را مظاهر
خود این بابی بود مبسوط و مشروح
بعون حق نمایم بر تو مفتوح
چو دانستی صفی را از صفائی
بیاد آور بهنگام دعائی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۷ - عبدالله
بود عبدالله آنکو اندر او حق
تجلی کرده با هر اسم مطلق
از او اندر عبادالله اکرم
کسی نبود ز حیث رتبه اقدم
از آنرو مظهر این اسم جامع
پیمبر باشد از دانی بمواقع
بر او اطلاق این اسم امتیاز است
براقطاب دگر محض مجاز است
ز حیث تابعیت بهر اقطاب
روا اطلاق این اسم است دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۸ - عبدالرحمن
خود آن کو عبد رحمن از یقین است
بجلوه رحمه‌ للعالمین است
همانا اسم رحمن راست مظهر
جهان از رحمتش برپاست یکسر
نباشد خارجش شیئی ز رحمت
برحمت یافت از حق فیض و فرصت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۰۹ - عبدالرحیم
دگر عبدالرحیم آنست در نص
که باشد رحمتش مخصوص و مختص
بان کو اهل تقوی و سداد است
نکو کردار وصافی اعتقاد است
بود در بذل رحمت اختصاصش
رسد تشریف رحمت برخواصش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۰ - عبدالملک
بود عبدالملک کو بی‌توقف
بنفس خویش و غیرستش تصرف
تصرف با اراده و امر یزدان
کند در کل موجودات امکان
نباشد امر و احکامش گزافی
که باشد با اراده حق منافی
اشد خلق باشد در خلایق
بنفس خویش و خلقان سخت فایق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۱ - عبدالقدوس
ولیی کوست نامش عبد قدوس
نباشد قلب او با غیر مأنوس
نموده حق مقدس زا احتجابش
همی بر قدس باشد فتح بابش
بحکم لایسعنی جز الهش
به دل نبود ز قدس نفس راهش
بحق وسعت نیابد قلب هر کس
جز آن قلبی که زاکون شد مقدس
از آن وسعت حق او را داد بر دل
که اندر وی کند از قدس منزل
نگنجد ذات پاکش در مکانی
بجز اندر دل قدسی نشانی
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۲ - عبدالسلام
ولیی باز کو عبدالسلام است
تجلی از سلامش بر مدم است
بود آنکس که حق دارد سلامت
دل او را ز نقص و عیب و آفت
دگر هم اندر آشنا و علامت
بود هر جا سقیمی زو سلامت
در اینمعنی گرت دوقیست لایق
نمایم باز رمزی از دقایق
خود این تحقیق مخصوص خواص است
که از حقشان در ادراک اختصاص است
حق از وصف سلامش بر علامت
ز هم اضداد را دارد سلامت
شد اجتماع عناصر در مزاجی
بهم باشند خوش بی اعوجاجی
زهم باشند بر یک حال سالم
بیکدیگرنه از وجهی مزاحم
حیات خلق کین سان بر نظام است
بپا زین اجتماع مستدام است
بود در یک بدن صد گونه آفت
سلامت یابد از حق زان مخافت
نبود از آن سلامتهای دائم
نبد چشم از نگاه خویش سالم
دگر آفات بیرونی خود افزون
بود از موج بحرور یک هامون
بدینسان سایر اشیاء که هر یک
فزون دارند هر آنی مهالک
وزد در باغ و بستان باد سختی
بنادر برگی افتد از درختی
چنان هر برگ و بیخی هست محکم
که از بادی نیابد هیچ ماتم
حقش دارد سلامت ورنه بر باد
شدی آن کشته‌ها از بیخ وبنیاد
هزاران کشتی از دریا بساحل
رسد با آنکه بر غرق است قابل
بدینسان هر وجودی در مقامش
بود سالم خود از اسم سلامش
در این معنی دهم گر داد مطلب
بباید بحرها گشتن مرکب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۳ - عبدالمؤمن
ز عبدالمؤمنت گویم معاین
در او کرده تجلی اسم مؤمن
حق ایمن کرده از رنج و عقابش
نباشد با خلایق انتسابش
هم ایمن خلق از وی در همه حال
بنفس خویش و اهل و مال و احوال
دهی گر سیم ور کوبی بسنگش
نیابی در مقام صلح و جنگش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۴ - عبدالمهیمن
بود عبدالمهیمن آنکه مشهود
بود حقش خود از هر شیئی موجود
عیان بیند که ذات حق پدید است
بهر شیئی رقیب است و شهید است
بنزد اهل دل باشد مبرهن
که هست او مظهر اسم مهیمن
نگهدار است و شاهد ما سوا را
بخود دارد نگه ارض و سما را
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۵ - عبدالعزیز
دگر عبدالعزیز آن در تمیز است
که از حق مظهر اسم عزیز است
تجلی کرده حق بروی بعزت
بهر شیئی است غالب در حقیقت
نگردد هیچ مغلوب و هراسان
ز دست حادثات و جور اکوان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۶ - عبدالجبار
دگر عبدی که بر وی اسم جبار
تجلی کرده باشد اندر اطوار
کند پیوند هر کسری زهر شیئی
چه جبر کسرها حق کرده از وی
تجلی کرده جبارش چو در سر
به حال کل شیئش کرده جابر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۷ - عبدالمتکبر
کسی شد مظهر وصف تکبر
که بر تذلیل خود دارد تدبر
بکبر حق بداد او کبر خود را
تذلل کرد مر ذات الاحد را
شد او پس کبریاء‌الله مقامش
که بی‌کبر و ریا آمد قیامش
تکبر پس زحق بر ما سوا کرد
تذلل کی بغیری ز اعتلا کرد
تکبر هر که با او کرد شد پست
مرا او را کبریاءالله بشکست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۸ - عبدالخالق
ز عبدالخالق ارپرسی هویداست
بخلق او بر مراد حق تواناست
تجلی کرده حق با فعل و تأثیر
بقلب او بوصف خلق و تقدیر
بشیئی نیست با آن قدر و پیوند
توانا جز بتقدیر خداوند
چو تقدیری بجز تقدیر حق نیست
همان تقدیر حق زین عبد جاریست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۱۹ - عبدالباری
ز عبدالباری ار علمت ادیب است
شنو و آن عبد خالق را قریب است
بری چون علم اوکان بخلافبست
بخلقان از تفاوت و اختلافست
پس از فعلی است او البته عاری
که بی‌نسبت بود با اسم باری
در افعال است گر داری تدبر
مبرا از تنافی وز تنافر
بر اینمعنی است شاهد نزد برهان
بقران «ماتری فی خلق رحمن»
چو باری شعبه‌یی ز اسماء یزدان
بود کوهست تحت اسم رحمن
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۰ - عبدالمصور
ولیی کو بود عبدالمصور
ز فعل حق فعال اوست صادر
بوفق حق نماید بی‌تکلف
بر اشیاءء جمله تصویر و تصرف
هر آنصورت که از کلکش رقم بست
بدستور مصور در قلم بست
مصور در صورها غیر حق نیست
منافر صورتی زان در ورق نیست
منافر گر بود نسبت بغیر است
چو نبود غیر صورتها بخیر است
هنوزت تا که چشم غیر بین است
فرار از صورت قهرت متین است
بقلبت گرفتد نور مصور
نه بینی هیچ تصویری مغایر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۱ - عبدالغفار
کسی کو مظهر غفار باشد
بهر عیبی ز حق ستار باشد
تجلی کرده بر وی اسم غفار
جنایتها ببخشد او بیک بار
نیارد جرم کس را در نظر باز
ببخشد بیشتر را بیشتر باز
ببخشد جرمهای تو بتو را
ز مجرم هم بپوشد عیب او را
خود الحق مظهر غفار این است
هر آن بخشنده را حال این چنین است
بدینسان چون باو شد یاری حق
بود منظور او غفاری حق
بهر طوری که حق با او عمل کرد
هم او بر خلق حق دو راز دغل کرد
صفی یارب فعالش بر تو پیداست
ببخش او را بدانسان کز تو زیباست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۲ - عبدالقهار
دگر هم عبدقهار است در کار
که باشد مظهر او بر اسم قهار
ز حق دارد خود او توفیق و تایید
که از وی نفس یابد قهر و تهدید
بقهر نفس دارد اهتمامی
بقهاریت استش احتشامی
هر آن فعلی که معلوم است و مستور
ز نفس از وی شود معدوم و مقهور
بنفس خویش و غیر است او مسلط
روانها داده بر دارائیش خط
بر اکوان او تواند کرد تأثیر
نه اکوانش تواند داد تغییر
هر آن شیئی تجاوز یابد از حد
ز قهر او بجای خود شود رد
در اکوان فعل و تأثیرش چنین است
فلک در پیش عزمش چون زمین است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۳ - عبدالوهاب
دگر باشد ولیی عبد وهاب
ز حق بر موهبتها دارد القاب
ببخشد هر چه هر کس را سزاوار
بود، وان حق او باشد در آثار
چون رنگ و بو که باشد لایق گل
دگر فریاد و افغان بهر بلبل
بدینسان جمله موجودات عالم
برد زا و بخش خود هر شیئی هر دم
ببخشد حق هر کس بی زاغماض
بدون بغض وحب خالی ز اغراض
بود جودش چو ظل بر خلق ممدود
که هست او واسطه بر جودذیجود
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۲۲۴ - عبدالرزق
ولیی عبد رزاقش بود نام
که از حق یافت رزقش وسعتی تام
کند پس بر عبادالله ایثار
برزق خویش و دارد شکر ازینکار
اگر خواهد دهد از نیم نانی
بعمری رزق بر خلق جهانی
شوند ار خلق یکجا مهیمانش
نیاید هیچ کم از سفره نانش
از آن رزق مبارک کش خداداد
بایثار او بکل ماسوا داد
کسی کو یبسط الرزقش نصیب است
بفیض من یشاالله قریب است
حق از خیرش جهانرا کرد آباد
برزق خلق بسط از خیر او داد
دهد رزاق مطلق بر خلایق
هر آن رزقی که در حالیست لایق
بود رزق بدن ماکول و ملبوس
دگر هم رزق حس ادراک محسوس
بود رزق خیال ادراک عالی
بر اشباح و صورهای خیالی
خود آن از ماده باشد مجرد
بمعنی دون مقدار اینست در حد
بتحقیق محقق رزق و هم است
معانیی که جزئی نزد فهم است
دگر هم رزق عقل است ار که دانی
علوم حقه و آن کلی معانی
بود پس واسطه کل عبد رازق
رسد هر رزق از وی بر خلایق