عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - هجو گفتن
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - نام نکو
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - سوم چه فرمائی
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۸ - بیچاره آدمی
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱ - یک دل – بادودل
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
یک روز اگر زانکه تو را با تو گذارند
بس قصه ی بیداد تو کز خون بنگارند
بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند
بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند
بس خاک که از دست تو ریزند بسربر
بس آب که از جور تو از دیده ببارند
غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب
در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی
تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر
این کرده و این دیده همی بر تو شمارند
بس شرم و خجالت که تو را خواهد بودن
گر آینه فعل تو در روی تو دارند
این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی
شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند
بس قصه ی بیداد تو کز خون بنگارند
بس بی گنهان کز تو سحرگاه بنالند
بس بیوه زنان کز تو شبانگاه بزارند
بس خاک که از دست تو ریزند بسربر
بس آب که از جور تو از دیده ببارند
غافل مشو ای خفته که از ظلم تو هر شب
در حضرت ایزد ز تو در سجده هزارند
گیرم ز کسی شرم نداری و نترسی
تا پیش تو عیب تو همی گفت نیارند
باری زخدا هم بنترسی تو که در حشر
این کرده و این دیده همی بر تو شمارند
بس شرم و خجالت که تو را خواهد بودن
گر آینه فعل تو در روی تو دارند
این ناز و تنعم که تو در پیش گرفتی
شک نیست که خوش میگذرد گر بگذارند
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
تو گر سرد چندین بگوئی نشاید
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
ور آزار دلها بجوئی نشاید
بران کو کهین دوستدار تو باشد
بهر دم بپائی بپوئی نشاید
گهی دوستی گاه دشمن ندانی
که این ده دلی و دوروئی نشاید
ز تو این جفا بر دل عاشق تو
اگر خود همه جان اوئی نشاید
چه سنگین دلی کز چنین گونه مارا
جگر میخوری و نگوئی نشاید
تو ایدل از و خون بخون چند شوئی
اگر دست از وی بشوئی نشاید؟
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
باز دل زیر غم عشق چنانست که بود
بار این خسته همان کوه گرانست که بود
سالها بود صلاح دل من صحبت عشق
بازهم مصلحت وقت همانست که بود
بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز
بکمین دلم آن سخت کمانست که بود
آمد و کشت مرا جان دگر داد و گذشت
باز می آمد و آن آفت جانست که بود
یک گهر سفت و دو دریا شد و آن در یتیم
لب لعلش بهمان طرز و بیانست که بود
دم مزن آه مکش سر غمش فاش مکن
این همان آتش جانسوز نهانست که بود
ای سوار قدر انداز مکن سخت رکاب
توسن عشق همان سست عنانست که بود
پیر گشتم بخوانی ز غم عشق و هنوز
خاطرم خسته آن تازه جوانست که بود
سیرت و سان دلم بود بطفلی غم دوست
پیرم و دل بهمان سیرت و سانست که بود
بود حیرانیم از فرقت و وصل آمد باز
در سر و سینه من آن هیجانست که بود
ما با قصای یقین تاخته با دامن تر
زاهد خشک بدان وهم و گمانست که بود
کوه نبود بثبات من آشفته مست
در دل شیخ هنوز آن خفقانست که بود
در صفای من و در صوفی دکان دغل
تا صف حشر همان سود و زیانست که بود
سود من بردم و صوفی بزیان آمد و شیخ
عمرش آخر شد و بیچاره همانست که بود
بار این خسته همان کوه گرانست که بود
سالها بود صلاح دل من صحبت عشق
بازهم مصلحت وقت همانست که بود
بارها آمده بر سینه ام آن ناوک و باز
بکمین دلم آن سخت کمانست که بود
آمد و کشت مرا جان دگر داد و گذشت
باز می آمد و آن آفت جانست که بود
یک گهر سفت و دو دریا شد و آن در یتیم
لب لعلش بهمان طرز و بیانست که بود
دم مزن آه مکش سر غمش فاش مکن
این همان آتش جانسوز نهانست که بود
ای سوار قدر انداز مکن سخت رکاب
توسن عشق همان سست عنانست که بود
پیر گشتم بخوانی ز غم عشق و هنوز
خاطرم خسته آن تازه جوانست که بود
سیرت و سان دلم بود بطفلی غم دوست
پیرم و دل بهمان سیرت و سانست که بود
بود حیرانیم از فرقت و وصل آمد باز
در سر و سینه من آن هیجانست که بود
ما با قصای یقین تاخته با دامن تر
زاهد خشک بدان وهم و گمانست که بود
کوه نبود بثبات من آشفته مست
در دل شیخ هنوز آن خفقانست که بود
در صفای من و در صوفی دکان دغل
تا صف حشر همان سود و زیانست که بود
سود من بردم و صوفی بزیان آمد و شیخ
عمرش آخر شد و بیچاره همانست که بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
آنانکه در صراط صعود ولایتند
از حق نزول کرده و بر خلق آیتند
رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق
در خطه امارتشان زیر رایتند
کونین در تغیر و مستان جام عشق
در کوی میفروش بظل حمایتند
مفتی کند روایت و در راه کوی فقر
واماندگان قافله اهل درایتند
در پیشگاه عشق گدایان ره نشین
صاحب سریر دولت بدوند و غایتند
در بحر موج خیز فنا کشتی نجات
بر آسمان فقر نجوم هدایتند
معشوق در نهایت حسنست و در خفاست
با آنکه عاشقان رخش بی نهایتند
گر غیر روی یار ببینند در وجود
اهل شهود در خور جرم و خیانتند
قومی که رسته اند ز وهم و خیال نفس
در بارگاه عقل امیر کفایتند
بگذشته از تقید جانند و قید جسم
وارسته از تعین شکر و شکایتند
ای دل ز اهل مدرسه بگریز کاین گروه
مخدوم بنده اند ولی بی عنایتند
در آستان میکده فقر خاک باش
ای تشنه لب که دردکشان در سقایتند
ما محرم معاینه و همرهان هنوز
در پرده حدیث و حجاب روایتند
این سبطیان سر زده از موسی کمال
از نیل رسته اند و بتیه غوایتند
جمعی که خوانده درس دل از مدرس صفا
در شارع حقیقت شرع ولایتند
از حق نزول کرده و بر خلق آیتند
رایت زدند بر ز بر بام امر و خلق
در خطه امارتشان زیر رایتند
کونین در تغیر و مستان جام عشق
در کوی میفروش بظل حمایتند
مفتی کند روایت و در راه کوی فقر
واماندگان قافله اهل درایتند
در پیشگاه عشق گدایان ره نشین
صاحب سریر دولت بدوند و غایتند
در بحر موج خیز فنا کشتی نجات
بر آسمان فقر نجوم هدایتند
معشوق در نهایت حسنست و در خفاست
با آنکه عاشقان رخش بی نهایتند
گر غیر روی یار ببینند در وجود
اهل شهود در خور جرم و خیانتند
قومی که رسته اند ز وهم و خیال نفس
در بارگاه عقل امیر کفایتند
بگذشته از تقید جانند و قید جسم
وارسته از تعین شکر و شکایتند
ای دل ز اهل مدرسه بگریز کاین گروه
مخدوم بنده اند ولی بی عنایتند
در آستان میکده فقر خاک باش
ای تشنه لب که دردکشان در سقایتند
ما محرم معاینه و همرهان هنوز
در پرده حدیث و حجاب روایتند
این سبطیان سر زده از موسی کمال
از نیل رسته اند و بتیه غوایتند
جمعی که خوانده درس دل از مدرس صفا
در شارع حقیقت شرع ولایتند
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در شکوه از قطع مستمری خود و نکوهش ظلم گوید
از پی تشکیل حل ز عقد خراسان
حل مشاکل کنم بطرزی آسان
آسان گویم که گر بگویم مشکل
یکسر مشکل شود حدیث خراسان
مشرق خورشید آسمان حقیقت
اینک در زیر ابر ظلمست پنهان
عالم او مرتشی ایالت او پست
مجمع اوباش جمع و ملک پریشان
سیرت و سان را نهفته از دیو آدم
گردن در آن آختست و ساخته حیوان
شهر رضا هادی ولایت مطلق
گشته ضلالت سرای غول بیابان
غول درو کدخدا و دیو درو میر
والی شیطان جنود والی شیطان
قصر ایالت بدست مظلمه آباد
کاخ عدالت بپای مفسده ویران
مفسده بی خرد نشانده بدامن
مظلمه را دیو و دد نشسته بدیوان
ملک جمست این جم از میان شده غائب
اهرمن خیره سر نشسته بایوان
داد سلیمان نهاد بر کتف باد
دیو دغل حاکم بساط سلیمان
انسان در او نشسته بر پر عنقا
گشته خراسان چو قاف و سیمرغ انسان
باغ بقا را نرسته ورد بساحت
مام وفا را نمانده شیر به پستان
عرش خدا را که سجده برده ملایک
گشته ز نائی نعوذ بالله دربان
عدل در این بوم هم که طویله عنقا
علم برین مرز هم قبیله نسیان
مقصد ابدال گشته مرتع جهال
وای برین قوم اوفتاده بخذلان
آب حیل جاری از جوانب این ملک
دریا دریا و خشک چشمه حیوان
جهل چو ابر سیاه گشت و برین خاک
ظلم فرو ریخت همچو قطره باران
عالم ارکان شهر یک دو سه غر زن
عامل دیوان شاه یکدوسه کشخان
این دو سه کشخان برون ز عدل و ز انصاف
این دو سه غر زن بری زدین و ز ایمان
رشوه بدار القضاست عدل مزکی
نقد بدارالحکومه قاطع برهان
هر چه مصور شود بصورت اشیاء
هست گران داد و دین و دانش ارزان
دین بفروشند و زر ناسره گیرند
کافرم ار این دو فرقه اند مسلمان
دادن جان چون چنو تغذی ناهار
ریختن خون چو آب خوردن عطشان
عطشان چونست خورد خواهد چون آب
ریختن خون بخاورستی چونان
تیشه ظلم و ضلالت متعدی
ریشه ملکت ز بیخ کند و ز بنیان
پایه ظالم بر آب باشد و غافل
تولیت ناکس و ایالت نادان
عامل ظالم رود بخانه مفلس
چونان کاندر نبرد رستم دستان
از زبر دوش هشته عیبه جوشن
از بر زانو نهاده دامن خفتان
جان شکر و جای نان ز سفره ایتام
پوست کند جای جامه از تن عریان
جامه عریان کنند و نیست بجز پوست
نان یتیمان خورند و نیست بجز جان
خون امامست بی خرد چو خورد آب
جان گرامست بی ادب چو خورد نان
دادگرا ای خدای خلق تو بنمای
کشف مر این امر بر شهنشه ایران
دادگر ملک و عدل پرور گیتی
نورده آفتاب و سایه یزدان
قطب سلاطین ارض ناصردین شاه
تاجور خان و رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتش نبرد راه
سلطنت قطب را نباشد پایان
عدل و هنر خورده بایسارش سوگند
فتح و ظفر بسته بایمینش پیمان
جان نهد او را بشهریاری گردن
دل کند او را بپادشاهی اذعان
باشد شاها کمال خصم تو مردن
مرد چو گر خواست زنده ماند عدوان
خواست ورای کمال پایه و شد پست
زانکه ورای کمال باشد نقصان
گله تست ای ملک رعیت و حکام
گرگ بهم گله تو خواهد چوپان
دست تو انسان جود را قد و بالا
کلک تو نظم وجود را سر و سامان
خارستم را بکن ز بیخ که ماند
با گل عدل تو مملکت بگلستان
بر سر عدل ار قبول را نهی انگشت
چرخ کند طاعت تو از بن دندان
علم چو قطب آسیاش چنبر نه چرخ
عدل چنو مرکزست و دائر امکان
سینه خصم آسمان و تیر تو کوکب
رمح تو سرو و دل اعادی بستان
ظل ترا دست نور بر دل خورشید
طفل ترا پای قدر بر سر کیوان
ماه بایوان تست مسند درویش
چرخ بمیدان تست درخم چوگان
تیر تو آب و تن منافق کاغذ
تیغ تو پتک و سر مخالف سندان
کاخ ترا آسمان کمینه درگاه
گوی ترا آفتاب هندوی فرمان
چشمه رخشانی ای شهنشه آفاق
این وزرای تو ابر چشمه رخشان
گوهر عمانی ای خدیو جهان داد
وین وزرایند دزد گوهر عمان
شخص ترا از سمای رفعت و اجلال
اختر اقبال پادشاهی تابان
زین وزرا و ولاه بی خرد و هوش
سر ولایت بروس رفت و ب آلمان
شه بچه ماند ببوستان حقایق
رسته ز خلق اندرو شقایق و نعمان
گرد و بر بوستان درنده بسیار
ساحتش از گل پر از جواهر الوان
زاندر گلشن که دسته دسته بود خار
گل نتوان برد ب آستین و بدامان
خار دل ای پادشاه دولت بر کن
تا پس این نشاء/ نیز باشی سلطان
بنده عرفان رسد بدولت باقی
باقی لغو است و ژاژ و یافه و هذیان
حکمت لقمان خوش است تاج سر شاه
کز زر و گوهر به است حکمت لقمان
خسرو دانش پژوه و پادشه ماست
افسر و اورنگ او ز عقل و ز ایقان
ای ملک ارکان ملک شه متزلزل
حفظ تو باید که تا بپاید ارکان
سنگ بد آئین شکست لؤلؤی شهوار
گوهر عدل تو کو که بدهد تاوان
والی ملکست مرکب و دگلی کرد
راکب مرکب که گوی برده ز میدان
گویش چوگان پرست و مانده گرفتار
گوی سپید مؤیدیش بچوگان
فارس یگران نشین ملک همان است
زین کفل ساده ران والی یگران
دانی شاها وزیر کیست در این مرز
شوهر راضی بفعل ام الخاقان
زین زن وزین شوی کار ملک تبه شد
ام الخاقان زنست و شوی علیجان
ماری بادم و حیله بازی روباه
موری با چنگ ترکتازی سرحان
میر و رعیت خراب واو شده آباد
او بطرب غیر او سراسر پژمان
بر خراسان ز خون دل هله دریاست
کشتی ملکش بچار موجه طوفان
ای ملک ای ناخدای کشتی کشور
کشتی ما را رسان بساحل احسان
گوی بصدر آن سر صدور سلاطین
پادشها ای سر ملوک جهانبان
ملک خراسان خراب گشت ز بیداد
داد کند ملک را عمارت ویران
خان محاسب بنان دوله که گویند
بابش فضل اللهست باشد بهتان
بابش باشد نفوذ بالله کش کلک
زد بسر رزق ماسوی خط بطلان
فضل خدا کس بدین صفت نشنیدست
سیرت شیطان بود بصورت رحمان
قسط بباطل زدند بر قلم بر
باری معلوم شد فضیلت این خان
خورد بمکر و حیل وظیفه ما را
با دو سه خر کره خان فربه سرخوان
قسمت دیوانی صفای حکیمست
داند محمود پور صاحب دیوان
کرد باسم صفای شاعر و بلعید
جز من پنداشت شاعریست بایران
کیست ندانم صفای شاعر رازی
تازه برون کرده سر ز ثقبه نسوان
خود مثلست اینکه پر بگیرد و پرواز
شب پره چون آفتاب گردد پنهان
شاعر و آنهم صفا و آنگه جز من
نیست اگر هست هان بباید برهان
کاش ز سر تا بپای جمله صفا بود
نان مرا از چه گشته گربه انبان
کردی ای خان بی خرد تو بدرویش
آنچه نکرده است با گدا سگ و دربان
قطع نمودی وظیفه من و بگذشت
ماند ترا از من این وظیفه بگیهان
نی تو بمانی نه حرص و آز تو وین نظم
ماند چندین هزار قرن بدوران
فضله شیطان ظلمتی هله خود را
فضل الله خواند و نوری و سر اعیان
واسطه رزق اوست روزنه پست
پست چه بالای معدنست و سر کان
از کفل ساده گوی فضل و هنر چیست
کلک کفالت دهد بطفل دبستان
از غرضست این نشید نغز مبرا
بیرون از شک و از شوائب نقصان
باشد خورشید آسمان تجرد
سر زده از مشرق صفای صفاهان
ار جو کاین آیت معانی خواند
باطن توحید بر موالی تهران
شاه بزرگیرد این ل آلی حکمت
گرش نیوشد که کامل است و سخندان
حل مشاکل کنم بطرزی آسان
آسان گویم که گر بگویم مشکل
یکسر مشکل شود حدیث خراسان
مشرق خورشید آسمان حقیقت
اینک در زیر ابر ظلمست پنهان
عالم او مرتشی ایالت او پست
مجمع اوباش جمع و ملک پریشان
سیرت و سان را نهفته از دیو آدم
گردن در آن آختست و ساخته حیوان
شهر رضا هادی ولایت مطلق
گشته ضلالت سرای غول بیابان
غول درو کدخدا و دیو درو میر
والی شیطان جنود والی شیطان
قصر ایالت بدست مظلمه آباد
کاخ عدالت بپای مفسده ویران
مفسده بی خرد نشانده بدامن
مظلمه را دیو و دد نشسته بدیوان
ملک جمست این جم از میان شده غائب
اهرمن خیره سر نشسته بایوان
داد سلیمان نهاد بر کتف باد
دیو دغل حاکم بساط سلیمان
انسان در او نشسته بر پر عنقا
گشته خراسان چو قاف و سیمرغ انسان
باغ بقا را نرسته ورد بساحت
مام وفا را نمانده شیر به پستان
عرش خدا را که سجده برده ملایک
گشته ز نائی نعوذ بالله دربان
عدل در این بوم هم که طویله عنقا
علم برین مرز هم قبیله نسیان
مقصد ابدال گشته مرتع جهال
وای برین قوم اوفتاده بخذلان
آب حیل جاری از جوانب این ملک
دریا دریا و خشک چشمه حیوان
جهل چو ابر سیاه گشت و برین خاک
ظلم فرو ریخت همچو قطره باران
عالم ارکان شهر یک دو سه غر زن
عامل دیوان شاه یکدوسه کشخان
این دو سه کشخان برون ز عدل و ز انصاف
این دو سه غر زن بری زدین و ز ایمان
رشوه بدار القضاست عدل مزکی
نقد بدارالحکومه قاطع برهان
هر چه مصور شود بصورت اشیاء
هست گران داد و دین و دانش ارزان
دین بفروشند و زر ناسره گیرند
کافرم ار این دو فرقه اند مسلمان
دادن جان چون چنو تغذی ناهار
ریختن خون چو آب خوردن عطشان
عطشان چونست خورد خواهد چون آب
ریختن خون بخاورستی چونان
تیشه ظلم و ضلالت متعدی
ریشه ملکت ز بیخ کند و ز بنیان
پایه ظالم بر آب باشد و غافل
تولیت ناکس و ایالت نادان
عامل ظالم رود بخانه مفلس
چونان کاندر نبرد رستم دستان
از زبر دوش هشته عیبه جوشن
از بر زانو نهاده دامن خفتان
جان شکر و جای نان ز سفره ایتام
پوست کند جای جامه از تن عریان
جامه عریان کنند و نیست بجز پوست
نان یتیمان خورند و نیست بجز جان
خون امامست بی خرد چو خورد آب
جان گرامست بی ادب چو خورد نان
دادگرا ای خدای خلق تو بنمای
کشف مر این امر بر شهنشه ایران
دادگر ملک و عدل پرور گیتی
نورده آفتاب و سایه یزدان
قطب سلاطین ارض ناصردین شاه
تاجور خان و رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتش نبرد راه
سلطنت قطب را نباشد پایان
عدل و هنر خورده بایسارش سوگند
فتح و ظفر بسته بایمینش پیمان
جان نهد او را بشهریاری گردن
دل کند او را بپادشاهی اذعان
باشد شاها کمال خصم تو مردن
مرد چو گر خواست زنده ماند عدوان
خواست ورای کمال پایه و شد پست
زانکه ورای کمال باشد نقصان
گله تست ای ملک رعیت و حکام
گرگ بهم گله تو خواهد چوپان
دست تو انسان جود را قد و بالا
کلک تو نظم وجود را سر و سامان
خارستم را بکن ز بیخ که ماند
با گل عدل تو مملکت بگلستان
بر سر عدل ار قبول را نهی انگشت
چرخ کند طاعت تو از بن دندان
علم چو قطب آسیاش چنبر نه چرخ
عدل چنو مرکزست و دائر امکان
سینه خصم آسمان و تیر تو کوکب
رمح تو سرو و دل اعادی بستان
ظل ترا دست نور بر دل خورشید
طفل ترا پای قدر بر سر کیوان
ماه بایوان تست مسند درویش
چرخ بمیدان تست درخم چوگان
تیر تو آب و تن منافق کاغذ
تیغ تو پتک و سر مخالف سندان
کاخ ترا آسمان کمینه درگاه
گوی ترا آفتاب هندوی فرمان
چشمه رخشانی ای شهنشه آفاق
این وزرای تو ابر چشمه رخشان
گوهر عمانی ای خدیو جهان داد
وین وزرایند دزد گوهر عمان
شخص ترا از سمای رفعت و اجلال
اختر اقبال پادشاهی تابان
زین وزرا و ولاه بی خرد و هوش
سر ولایت بروس رفت و ب آلمان
شه بچه ماند ببوستان حقایق
رسته ز خلق اندرو شقایق و نعمان
گرد و بر بوستان درنده بسیار
ساحتش از گل پر از جواهر الوان
زاندر گلشن که دسته دسته بود خار
گل نتوان برد ب آستین و بدامان
خار دل ای پادشاه دولت بر کن
تا پس این نشاء/ نیز باشی سلطان
بنده عرفان رسد بدولت باقی
باقی لغو است و ژاژ و یافه و هذیان
حکمت لقمان خوش است تاج سر شاه
کز زر و گوهر به است حکمت لقمان
خسرو دانش پژوه و پادشه ماست
افسر و اورنگ او ز عقل و ز ایقان
ای ملک ارکان ملک شه متزلزل
حفظ تو باید که تا بپاید ارکان
سنگ بد آئین شکست لؤلؤی شهوار
گوهر عدل تو کو که بدهد تاوان
والی ملکست مرکب و دگلی کرد
راکب مرکب که گوی برده ز میدان
گویش چوگان پرست و مانده گرفتار
گوی سپید مؤیدیش بچوگان
فارس یگران نشین ملک همان است
زین کفل ساده ران والی یگران
دانی شاها وزیر کیست در این مرز
شوهر راضی بفعل ام الخاقان
زین زن وزین شوی کار ملک تبه شد
ام الخاقان زنست و شوی علیجان
ماری بادم و حیله بازی روباه
موری با چنگ ترکتازی سرحان
میر و رعیت خراب واو شده آباد
او بطرب غیر او سراسر پژمان
بر خراسان ز خون دل هله دریاست
کشتی ملکش بچار موجه طوفان
ای ملک ای ناخدای کشتی کشور
کشتی ما را رسان بساحل احسان
گوی بصدر آن سر صدور سلاطین
پادشها ای سر ملوک جهانبان
ملک خراسان خراب گشت ز بیداد
داد کند ملک را عمارت ویران
خان محاسب بنان دوله که گویند
بابش فضل اللهست باشد بهتان
بابش باشد نفوذ بالله کش کلک
زد بسر رزق ماسوی خط بطلان
فضل خدا کس بدین صفت نشنیدست
سیرت شیطان بود بصورت رحمان
قسط بباطل زدند بر قلم بر
باری معلوم شد فضیلت این خان
خورد بمکر و حیل وظیفه ما را
با دو سه خر کره خان فربه سرخوان
قسمت دیوانی صفای حکیمست
داند محمود پور صاحب دیوان
کرد باسم صفای شاعر و بلعید
جز من پنداشت شاعریست بایران
کیست ندانم صفای شاعر رازی
تازه برون کرده سر ز ثقبه نسوان
خود مثلست اینکه پر بگیرد و پرواز
شب پره چون آفتاب گردد پنهان
شاعر و آنهم صفا و آنگه جز من
نیست اگر هست هان بباید برهان
کاش ز سر تا بپای جمله صفا بود
نان مرا از چه گشته گربه انبان
کردی ای خان بی خرد تو بدرویش
آنچه نکرده است با گدا سگ و دربان
قطع نمودی وظیفه من و بگذشت
ماند ترا از من این وظیفه بگیهان
نی تو بمانی نه حرص و آز تو وین نظم
ماند چندین هزار قرن بدوران
فضله شیطان ظلمتی هله خود را
فضل الله خواند و نوری و سر اعیان
واسطه رزق اوست روزنه پست
پست چه بالای معدنست و سر کان
از کفل ساده گوی فضل و هنر چیست
کلک کفالت دهد بطفل دبستان
از غرضست این نشید نغز مبرا
بیرون از شک و از شوائب نقصان
باشد خورشید آسمان تجرد
سر زده از مشرق صفای صفاهان
ار جو کاین آیت معانی خواند
باطن توحید بر موالی تهران
شاه بزرگیرد این ل آلی حکمت
گرش نیوشد که کامل است و سخندان
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۱ - ایضاً له
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۳
چو سررشته خویش گم کرده ام
به عالم یکی رهبرم آرزوست
مرا خورد یکبارگی غم دریغ
به گیتی یکی غم خورم آرزوست
بسی داوری ها که دارم و لیک
یکی دادگر داورم آرزوست
زر و زیور من قناعت بس است
نگویم زر و زیورم آرزوست
برای عروسان بکر سخن
یکی تازه رو شوهرم آرزوست
درین عهد ناخوش که قحط سخاست
نگویم که سیم و زرم آرزوست
نه در خاطر و دل بگردد مرا
که این اسب و آن استرم آرزوست
کزین دهر نااهل حاش الوجوه
خری حر که یک نوبرم آرزوست
بدین بی بقائی چنین زندگی
ز اسلام دورم گرم آرزوست
به عالم یکی رهبرم آرزوست
مرا خورد یکبارگی غم دریغ
به گیتی یکی غم خورم آرزوست
بسی داوری ها که دارم و لیک
یکی دادگر داورم آرزوست
زر و زیور من قناعت بس است
نگویم زر و زیورم آرزوست
برای عروسان بکر سخن
یکی تازه رو شوهرم آرزوست
درین عهد ناخوش که قحط سخاست
نگویم که سیم و زرم آرزوست
نه در خاطر و دل بگردد مرا
که این اسب و آن استرم آرزوست
کزین دهر نااهل حاش الوجوه
خری حر که یک نوبرم آرزوست
بدین بی بقائی چنین زندگی
ز اسلام دورم گرم آرزوست
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۵
گردون ز برای هر خردمند
صد شربت جان گزا درآمیخت
گیتی ز برای هر جوانمرد
هر زهر که داشت در قدح ریخت
از بهر هنر در این زمانه
هر فتنه که صعبتر برانگیخت
جز آب دو دیده می نشوید
خاکی که زمانه بر رخم ریخت
بر اهل هنر جفا کند چرخ
نتوان ز جفای چرخ بگریخت
چون هست زمانه سفله پرور
کی دست زمانه بر توان بیخت
چون کون خران همه سرانند
دست از دم خر بباید آویخت
صد شربت جان گزا درآمیخت
گیتی ز برای هر جوانمرد
هر زهر که داشت در قدح ریخت
از بهر هنر در این زمانه
هر فتنه که صعبتر برانگیخت
جز آب دو دیده می نشوید
خاکی که زمانه بر رخم ریخت
بر اهل هنر جفا کند چرخ
نتوان ز جفای چرخ بگریخت
چون هست زمانه سفله پرور
کی دست زمانه بر توان بیخت
چون کون خران همه سرانند
دست از دم خر بباید آویخت
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد
سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد
به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی
به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد
از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت
به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد
چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد
چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد
ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است
که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد
درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ
دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد
مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی
که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد
وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری
چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد
به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط
که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد
چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه
چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد
مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی
چه استادی نماید وه نه دست خویش می بازد
سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد
به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی
به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد
از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت
به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد
چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد
چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد
ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است
که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد
درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ
دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد
مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی
که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد
وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری
چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد
به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط
که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد
چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه
چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد
مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی
چه استادی نماید وه نه دست خویش می بازد
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱