عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸ - در طور خواجه
منم و میکده و مغبچه مست امشب
هر دم از مستی او داده دل از دست امشب
چون پری هر نفس از جلوه مستانه او
کرده چون اهل جنون نعره پیوست امشب
دست چون طره گهی بر ذقنت کرده دراز
که چو گیسو شده زیر قدمش پست امشب
ممکنم نیست خلاصی ز دو زلفش که شدست
دل بهر حلقه ازان سلسله پابست امشب
شمع آن چهره چو پروانه وجودم را سوخت
تا نگویی اثر از هستی من هست امشب
بت ترسا میم از میکده چندان بنمود
که دل شیفته از ننگ خودی رست امشب
هوش تا روز چرا رو ندهد فانی را
این چنین کز کف آن مغبچه شد مست امشب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰ - تتبع خواجه
مطلب صبح ازل طلعت درویشان است
مخزن نقد ابد خلعت درویشان است
شمع خورشید که گلزار ازو شد روشن
گلی از بزمگه نزهت درویشان است
جام جمشید کزو کار جهان است عیان
یک سفال کهن از صحبت درویشان است
عرش اعظم که بود بال ملک جاروبش
قبه بارگه حشمت درویشان است
طایر قدس که بر عرش نشیمن دارد
پیک پیغام ده حضرت درویشان است
چرخ اطلس که مکلل به در انجم گشت
پرده ای از حرم عصمت درویشان است
گر جهد تیر ملایک طرف از شست قضا
باز گرداندنش از همت درویشان است
فانیا روشنی وقت ز درویشان جوی
کین کشاد از نظر رحمت درویشان است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - تتبع خواجه
کار در دیر به غیر از جستن آن ماه نیست
کش ز اهل خانقه جستم یکی آگاه نیست
یک قدح خوردم که شد دود از دماغم سوی چرخ
چرخ گو خون خور ازین معنی که دود آه نیست
هر سفال کهنه در دیر مغان شد جام جم
زانگه آنجا هیچ فرقی در گدا و شاه نیست
دوخت از گل میخ انجم پای گردون شام هجر
کش تحرک سوی صبح وصل آن دلخواه نیست
دل نه بندی جز به هست مطلق ار عقلیت هست
زانکه هستی های موهومت شده ناگاه نیست
گر لب و زلفت بود زنار می ای مغبچه
سجده پیش ابرویت هیچم کنون اکراه نیست
زاهد اندر سجده دور از حق فتاده رند را
دست بردن سوی ساغر جز به بسم الله نیست
فانیا در کشتزار عشق بر خوردن ز وصل
جز به رخسار چو کاه و ناله ای جانکاه نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - تتبع خواجه
گوشه میخانه امن و مستی یاران خوش است
چون صراحی گریه های تلخ میخواران خوش است
واعظ افسرده از غوغا رماند مرغ حال
از هجوم عشق فریاد دل افکاران خوش است
جام لعل کامکاران نیست آن مقدار خوش
در سفال کهنه خوناب جگر خواران خوش است
ای که داری تن درستی شکر صحت را گهی
از ترحم پرسش احوال بیماران خوش است
جام جم اهل فنا نوشند کاندر میکده
نشئه رطل گران بهر سبکباران خوش است
چند خواب ناز اگر باید چو شمعت روشنی
دان که شبها گریه پر سوز بیداران خوش است
فانیا چون در خرابات آمدی از خانقه
زهد را بگذار کینجا رسم خماران خوش است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ایضا له
در میکده صلاح و ورع در شماره نیست
آنجا جز آنکه باده بنوشند چاره نیست
حال مآل دردکشان گرچه شد نهان
احوال اهل صومعه هم آشکاره نیست
شد این کنار بحر سرشکم کنار من
وین طرفه تر که آن طرفش را کناره نیست
گر پاره ساخت تیغ جفای فلک دلم
کو دل که از جفای فلک پاره پاره نیست؟!
خواهی چو قلب لشکر عشاق را شکست
هویی بس است حاجت طبل و نقاره نیست
بر خود مخند عقل خرف از برای آنک
در شهر عشق پیر خرد هیچکاره نیست
فانی به یک نظر به تو چشم از حیات دوخت
حاجت به چشم دوختن اندر نظاره نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - ایضا له
منم که کنج خرابات خانقاه منست
می صبوح زدن ورد صبحگاه منست
نبسته تیره گی کفر کله بر سر دیر
ز عشق مغچه بر چرخ دود آه منست
ز عشق ماه وشان داغهای تازه به بین
سراسر از اثر اختر سیاه منست
بجرم زندگی از هجر آن گل رعنا
حصار امن و امان من و پناه منست
برون ز میکده نایم که از حوادث چرخ
سرشک سرخ و رخ زرد عذرخواه منست
به دیر پیش بتی سجده آرزو دارم
خیال زهد ندارم خدا گواه منست
روم به میکده گاه خمار چون فانی
که باده دافع این حالت تباه منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - تتبع شیخ
ملک آفاق به جز دیر مغان این همه نیست
مایه عیش به جز رطل گران این همه نیست
واعظا این همه از باغ جنان قصه مگوی
که من و کوی کسی باغ جنان این همه نیست
دوش گفتست ز بس نعره و آشوبم باز
هست او ورنه علالای سگان این همه نیست
جاه و اقبال جهان جمله حباب است و نمود
بود این سلسله شعبده سان این همه نیست
این همه حسن و لطافت که پریزاد مراست
گر سوی جنس بشر بنگری آن این همه نیست
از زمان هر نفسم صد غم بیداد رسید
ور نه جور و ستم اهل زمان این همه نیست
خاک کویش مگر از چشم ملائک شده نقش
ورنه از چهره عشاق نشان این همه نیست
فانیا جان ده و از محنت هجران واره
حاجت ناله و آشوب و فغان این همه نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - ایضا له
مرا که جز به خرابات عشق راهی نیست
به غیر درگه پیر مغان پناهی نیست
ز بهر سجده بتی گر طلب کنم چه عجب
به غیر بت چو سرم را حواله گاهی نیست
به قتل من چه کشد غمزه ات صف مژگان
ز بهر مور کشی حاجت سپاهی نیست
ز اهل حسن خلاص است ملک دل بی تو
سپه چه کار کند در میان چو شاهی نیست
به صدق دعوی عشقم طلب مکن دو گواه
که اندرین سخنم جز خدا گواهی نیست
وفا ز جسم تو گر دل نخواست عیب مکن
به کس چنین طمع از ترک دل سیاهی نیست
مجو به دشت فنا سبزه و گل ای فانی
چرا کز آتش آهم درو گیاهی نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طور خواجه
بود آب زده ساحت میدان خرابات
بزم طرب آماده در ایوان خرابات
بنشسته در و پیر خرابات قدح نوش
در خدمت او صف زده رندان خرابات
جا کرده برش مغبچه شوخ به مستی
در کشور حسن آمده سلطان خرابات
هر لحظه پی بردن دل طرفه مغنی
با لحن مغانه زده دستان خرابات
از سر خرابات به رندان شده ظاهر
در هر قدحی نکته پنهان خرابات
می ده که به صد خلعت شاهی نفروشد
یک جرعه می سایل عریان خرابات
هر وصف که از کوثر و از روضه شنیدی
اندر حق می آمد و در شأن خرابات
فانی به خرابات فنا در شد و وارست
از ننگ خودی گشت چو مهمان خرابات
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - تتبع خواجه
تا کوثر و فردوس ره دور و دراز است
وان عیش غنیمت که در میکده باز است
از ناز مران رخش پی قبل که هر سو
بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
بنگر به حباب می گلرنگ که در دور
چون دیده محمود به دیدار ایاز است
زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق
کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
بر دوش من آن داغ سبوی می رندی
بر دوخته از شقه اقبال طراز است
گر دیده بود پاک نظر بر رخ شاهد
از سالک ره عین حقیقت نه مجاز است
در خانقه از نکته توحید چه گویم
چون رند خرابات مغان محرم راز است
افلاک به یک صدمه که در عشق ازل دید
سرگشته چنین تا به ابد در تک و تاز است
فانی نشده غرقه به می بت چه پرستی
در میکده ناکرده طهارت چه نماز است؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - مخترع
باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰ - ایضا له
گاه خندیدن لبت آب حیات و قند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - تتبع مخدوم در طور خواجه
بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت
هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام
پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح
ولی چو دید مرا خویشرا به خواب انداخت
ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن
که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
گهی فغان که کند ابر لرزه دان به یقین
که آه سرد من آن لرزه در سحاب انداخت
اگر نه رند ز جلاد غم گریخته بود
چرا به میکده خود را بصد شتاب انداخت
چه غم ز خاک مذلت چو خویش را فانی
به خاک درگه شاه فلک جناب انداخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷ - در طور خواجه
صبح ساقی بهر رندان ساغر گلفام ریخت
چون که در گل شبنم می را به گلگون جام ریخت
یافت آرامی دلم کاخر دلارامی چنین
می به بی آرامش دلهای بی آرام ریخت
صبح دولت شد عیان از مطلع اقبال او
کافتاب می چو صبح صادق اندر کام ریخت
صاف می در جام جم شه را که در دیرم بس است
در سفال کهنه آنچش رند درد آشام ریخت
شام و صبحش فرخ و فرخنده باشد هر که او
باده عشرت ز صبح اندر قدح تا شام ریخت
مردم و کام دلم برنامد از تیغ جفاش
خون مردم را چنین کان قاتل خودکام ریخت
پیش رندان سرخ رو شد فانی از یک جام می
گر چه در میخانه آب روی ننگ و نام ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - تتبع خواجه
کسی که ملک دلش کرد خیل غم تاراج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲ - تتبع خواجه
چون حیات آساست روشن روزگارم از قدح
تا دم آخر کنون سر بر ندارم از قدح
منکه غرق می شدم باید سرم دادن بباد
چون حباب از سر خوشی گر سر برارم از قدح
چونکه یاقوت مفرح خشک میسازد دماغ
باد قوت روح لعل آبدارم از قدح
بود ساقی چون قدح بر لب گر از دریای می
پر بود یک قطره باقی کی گذارم از قدح
چونکه هستم در قدح بی اختیار از عاشقی
همچنان در عاشقی بی اختیارم از قدح
نی زلال کوثرم باید نه آب زندگی
بخشد ار یک جرعه شوخ باده خوارم از قدح
همچو فانی در هوای دیدن آن مغبچه
بر سر کوی مغان دیوانه وارم از قدح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - تتبع خواجه
سر وحدت که درو خلوتیان حیرانند
گر ز رندان خرابات بپرسی دانند
دفتر و خرقه ما وجه خماری نه بس است
گر چه بر هر طرف میکده می گردانند
با همه بیخبری درد کشان می عشق
راز گردون ز خط دور قدح میخوانند
بلعجب مغبچگانند که در دیر مغان
نقد هر دین ز پی جرعه می نستانند
عاجزند اهل نظر آنکه به جور از رخ یار
چشم گویند که پوشیم ولی نتوانند
طلب گنج سعادت ز دل آنها کن
که درین دشت ز سیلاب فنا ویرانند
در دلت عشق وز عقلست حدیثت فانی
نیست مانند تو دیوانه عاقل مانند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲ - تتبع خواجه
دوش در میخانه جانان همدم عشاق بود
تا سحر غوغای رندان را بجان مشتاق بود
زهره را آورده بود او از سر مستان برقص
کان صدا اندر خم این گنبد نه طاق بود
گر چه زو صد ناز و از ما بوده صد چندان نیاز
در طریق حسن و عشق از روی استحقاق بود
از صفا و نور مجلس گر نهان بود آفتاب
بهتر از وی لمعه جام می براق بود
مستی رندان ز می هم بود لیکن بیشتر
از نوازشهای آن ماه نکو اخلاق بود
ز اهل آن هنگامه من بیهوش تر بودم ازانک
با منش از جمله رندان بیشتر اشفاق بود
مست شو گر مخلصت باید که هرگز وا نرست
از جفای اهل آفاق آنکه در آفاق بود
اندر آن شب هر کرا یک جرعه زان می شد نصیب
تا قیامت در جهان رند علی الا طلاق بود
فانی اندر سیر اطوار طریقت هر چه دید
بود نیکو لیکنش زهد ریایی شاق بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴ - مخترع
آن قلندروش که سویش دل بپاکی میکشد
پاکبازان را بکوی دردناکی میکشد
هر الف کو می کشد بر سینه از مستی و حسن
راستان را دل بسوی سینه چاکی میکشد
زین سبب شادم که شاید تیغ او بر من رسد
چون برش بر هر کس از بی وهم و باکی میکشد
چون طبیب عشق خواند نام بیماران هجر
زین مرض بر نام من خط هلاکی میکشد
هر چه از دورانت آید شکر بهتر ز آنکه چرخ
جمله تیغ ظلم بر دلهای شاکی می کشد
بلای عشق ز مردم گریخت ای فانی
ولیک روی به ویرانه رهی آورد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹ - تتبع خواجه
دوران نشان ز بخت جوانم نمیدهد
جامی ز دست پیر مغانم نمیدهد
از هر که نوشداروی جان میکنم طلب
جز از شرابخانه نشانم نمیدهد
در هجر او که گریه شده در گلو گره
فریاد ازو که راه فغانم نمیدهد
عمرم سبک خرام شدست ای حریف از آنک
ساقی دور رطل گرانم نمیدهد
دار الامان میکده می بایدم که چرخ
جای دگر ز غصه امانم نمیدهد
یکقطره آب را به لبم چرخ تار چشم
صد قطره خون دل بچکانم نمیدهد
فانی ز کام و عیش که گردون دهد به خلق
هیچم چو می نیاید از آنم نمیدهد