عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
ایکه نام آن صنم را در بر من میبری
باخبر شو نام بت پیش برهمن میبری
ایدل افتادی چو در دنبال آن سیمین ذقن
خویش دانستم سوی چاهم چو بیژن میبری
در حقیقت پهلوان عشقست ای دستان سرای
چندنام از گیو و گودرز وتهمتن میبری
غنچهٔی شکرانهٔ دولت بما اکرام کن
ایکه از باغ وصالش گل بدامن میبری
آخر ای بیگانهپرور آشنا این شیوه چیست
میدهی کام رقیبان و دل از من میبری
غمزهٔ چشمان کنی با عشوهٔ ابرو قرین
هر کجا باشد دلی آنرا باین فن میبری
گر بری از دوستانت دین و دل نبود عجب
کز لطافت ای پرویش دل ز دشمن میبری
ایکه ما دردی کشانرا دانی از اهل خطا
بی سبب نیست از سوء خود در حق ما ظن میبری
شعر خود بر وزن شعر شیخ میگوئی صغیر
شرم بادت خوشه ئی را پیش خرمن میبری
باخبر شو نام بت پیش برهمن میبری
ایدل افتادی چو در دنبال آن سیمین ذقن
خویش دانستم سوی چاهم چو بیژن میبری
در حقیقت پهلوان عشقست ای دستان سرای
چندنام از گیو و گودرز وتهمتن میبری
غنچهٔی شکرانهٔ دولت بما اکرام کن
ایکه از باغ وصالش گل بدامن میبری
آخر ای بیگانهپرور آشنا این شیوه چیست
میدهی کام رقیبان و دل از من میبری
غمزهٔ چشمان کنی با عشوهٔ ابرو قرین
هر کجا باشد دلی آنرا باین فن میبری
گر بری از دوستانت دین و دل نبود عجب
کز لطافت ای پرویش دل ز دشمن میبری
ایکه ما دردی کشانرا دانی از اهل خطا
بی سبب نیست از سوء خود در حق ما ظن میبری
شعر خود بر وزن شعر شیخ میگوئی صغیر
شرم بادت خوشه ئی را پیش خرمن میبری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دنیا زکف گذار چو دعوی دین کنی
آنقدر از آن بخواه که تا صرف این کنی
گر دیو نفس را چو سلیمان کنی اسیر
ملک مراد را همه زیر نگین کنی
ایمرغ قدس دام تعلق ز پا گسل
تا خود هم آشیانهٔ روح الامین کنی
بس دانه ها که هست بظاهر بهم شبیه
هان تا خزف تمیز ز در ثمین کنی
مهر جان مگیر بدل کاین محیل دون
نگذاردت که یاد جهان آفرین کنی
زاهد بهوش باش که دارد بسی قصور
آن طاعتی که در طلب حور عین کنی
سرمنزل وصال گرت باشد آرزو
باید که خویش پیرو اهل یقین کنی
دنیا و آخرت به مکافات برخوری
هشدار تا چه دانه نهان در زمین کنی
عمرت صغیر صرف هوا گشته و هنوز
داری بدل هوس که چنان را چنین کنی
آنقدر از آن بخواه که تا صرف این کنی
گر دیو نفس را چو سلیمان کنی اسیر
ملک مراد را همه زیر نگین کنی
ایمرغ قدس دام تعلق ز پا گسل
تا خود هم آشیانهٔ روح الامین کنی
بس دانه ها که هست بظاهر بهم شبیه
هان تا خزف تمیز ز در ثمین کنی
مهر جان مگیر بدل کاین محیل دون
نگذاردت که یاد جهان آفرین کنی
زاهد بهوش باش که دارد بسی قصور
آن طاعتی که در طلب حور عین کنی
سرمنزل وصال گرت باشد آرزو
باید که خویش پیرو اهل یقین کنی
دنیا و آخرت به مکافات برخوری
هشدار تا چه دانه نهان در زمین کنی
عمرت صغیر صرف هوا گشته و هنوز
داری بدل هوس که چنان را چنین کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
ای برادر چند دل آلودهٔ دنیا کنی
تا بکی خود را اسیر نفس بی پروا کنی
روزی فردای خودام روز میخواهی ز حق
لیک بهر توبه هیام روز را فردا کنی
بی عمل بودن مسلمان میتوان گر میتوان
کام خود شیرین بمحض گفتن حلوا کنی
قطرهٔی از دیده بار و نامهٔ عصیان بشوی
پیش از آن کز اشگ حسرت دیده را دریا کنی
سر برآر از خواب غفلت دیده واکن پیش از آنک
خویشرا درگور بینی دیده را چون واکنی
پرده پوشان تا بعیبت پرده پوشد پرده پوش
ورنه خود رسوا شوی گر دیگران رسوا کنی
عافیت خواه خلایق باش تا از بهر خویش
در صف محشر لوای عافیت برپا کنی
این نصایح را تو هم گر قدر بشناسی صغیر
زیب گوش جان بسان لؤلؤ لالا کنی
تا بکی خود را اسیر نفس بی پروا کنی
روزی فردای خودام روز میخواهی ز حق
لیک بهر توبه هیام روز را فردا کنی
بی عمل بودن مسلمان میتوان گر میتوان
کام خود شیرین بمحض گفتن حلوا کنی
قطرهٔی از دیده بار و نامهٔ عصیان بشوی
پیش از آن کز اشگ حسرت دیده را دریا کنی
سر برآر از خواب غفلت دیده واکن پیش از آنک
خویشرا درگور بینی دیده را چون واکنی
پرده پوشان تا بعیبت پرده پوشد پرده پوش
ورنه خود رسوا شوی گر دیگران رسوا کنی
عافیت خواه خلایق باش تا از بهر خویش
در صف محشر لوای عافیت برپا کنی
این نصایح را تو هم گر قدر بشناسی صغیر
زیب گوش جان بسان لؤلؤ لالا کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
چو کسی بعذرخواهی نرود ز بی گناهی
بگنه خوشم که آورد مرا بعذرخواهی
چه غم ای گناهکاران ز گناه ما که هرگز
گنهی نمیشود بیش ز رحمت الهی
بگنه خوشیم و عذرش نه بزهد ونخوت آن
که گنه بسی نکوتر ز غرور بی گناهی
دلی از تو چون شود شاد دل تو شاد گردد
نرسی بخیر الا بطریق خیرخواهی
دل خستهٔی بدست آراگر چه هست وحشی
که سبکتکین رسیده است از آن بپادشاهی
بکس ار پناه گشتی بخدای هر دو عالم
که خدا شود پناه تو بوقت بی پناهی
اگرت صغیر بایست دلی چو صبح روشن
بدعای نیمه شب کوش و بورد صبحگاهی
بگنه خوشم که آورد مرا بعذرخواهی
چه غم ای گناهکاران ز گناه ما که هرگز
گنهی نمیشود بیش ز رحمت الهی
بگنه خوشیم و عذرش نه بزهد ونخوت آن
که گنه بسی نکوتر ز غرور بی گناهی
دلی از تو چون شود شاد دل تو شاد گردد
نرسی بخیر الا بطریق خیرخواهی
دل خستهٔی بدست آراگر چه هست وحشی
که سبکتکین رسیده است از آن بپادشاهی
بکس ار پناه گشتی بخدای هر دو عالم
که خدا شود پناه تو بوقت بی پناهی
اگرت صغیر بایست دلی چو صبح روشن
بدعای نیمه شب کوش و بورد صبحگاهی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
داد از دست تو کاینسان دلربائی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخسارهام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
چوندل از کف میربائی بیوفائی میکنی
کی کند بیگانه با بیگانه در بیگانگی
آنچه با هر آشنا در آشنائی میکنی
هر چه من از درد عشقت میشوم کاهیده تر
حسن خود را دمبدم رونق فزائی میکنی
در نمی آید بچشمم جز تو هر سو بنگرم
بسکه هر جا پیش چشمم خودنمائی میکنی
شدمس رخسارهام در بوته عشق تو زر
مرحبا ای عشق در من کیمیائی میکنی
شانه را بر گو مبادت خالی از کف زلف یار
خوش ز کار عاشقان مشکل گشائی میکنی
عمر بگذشت ونبردم ره بدان قد بلند
تا بکی ای بخت کوته نارسائی میکنی
ناله ات ای نی بسی با نالهٔ من آشناست
همچو من گویا تو هم شرح جدائی میکنی
هر درستی را چو میباشد شکستی در قفا
ای شکسته چند فکر مومیائی میکنی
خانهٔ شه یافتی دلرا مگر کاینسان صغیر
بر در این آستان دایم گدایی میکنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نتوان گفت رخت را قمر آری آری
که تو هستی ز قمر خوبتر آری آری
بهم آویخته زلفین سیاهت نی نی
زنگیان ریخته بر یکدیگر آری آری
جلوهات از در دو دیوار پدیدارام ا
نیست هر بی بصر اهل نظر آری آری
جهل بوجهل عجیب است ولی نیست عجب
از نبی معجز شق القمر آری آری
ترک جان تا نکند نگذرد از خود غواص
کی ز دریا بکف آرد گهر آری آری
محتسب سنگ بجامم زد و گردون بسرش
از مکافات نبودش خبر آری آری
آدمی زاده عجب نیست اگر کرد خطا
که خطا باشدش ارث پدر آری آری
تا که دست تو رسد پای ز میخانه مکش
تو ندانی که چه داری بسر آری آری
گر از اینگونه کلامت بزبانست صغیر
بهتر آنست نویسی به زر آری آری
که تو هستی ز قمر خوبتر آری آری
بهم آویخته زلفین سیاهت نی نی
زنگیان ریخته بر یکدیگر آری آری
جلوهات از در دو دیوار پدیدارام ا
نیست هر بی بصر اهل نظر آری آری
جهل بوجهل عجیب است ولی نیست عجب
از نبی معجز شق القمر آری آری
ترک جان تا نکند نگذرد از خود غواص
کی ز دریا بکف آرد گهر آری آری
محتسب سنگ بجامم زد و گردون بسرش
از مکافات نبودش خبر آری آری
آدمی زاده عجب نیست اگر کرد خطا
که خطا باشدش ارث پدر آری آری
تا که دست تو رسد پای ز میخانه مکش
تو ندانی که چه داری بسر آری آری
گر از اینگونه کلامت بزبانست صغیر
بهتر آنست نویسی به زر آری آری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
گر نوازی ز کرم یا که کشی یا که به بندی
ما پسندیم بخود آنچه تو بر ما به پسندی
میبری هر که دلی دارد و خواهی دل دیگر
آخر ای ترک پی غارت دل تا کی و چندی
گردن هر که به بینی به کمند است فلکرا
جز تو ای عشق که بر گردن افلاک کمندی
با قد یار همی خلق نمایند مثالت
خوش سرافراز تو ای سرو بدین بخت بلندی
گفتم اول بتو ایدل که مرو در پی خوبان
نشنیدی ز من و آخرم از پای فکندی
این چه حالستکه دیوانه وش از پند گریزی
لایق پند از ا ین پس تو نئی در خور بندی
نه عجب بی لب جانان کنی ار ناله صغیرا
طوطی خوش سخنی شاید اگر در غم قندی
ما پسندیم بخود آنچه تو بر ما به پسندی
میبری هر که دلی دارد و خواهی دل دیگر
آخر ای ترک پی غارت دل تا کی و چندی
گردن هر که به بینی به کمند است فلکرا
جز تو ای عشق که بر گردن افلاک کمندی
با قد یار همی خلق نمایند مثالت
خوش سرافراز تو ای سرو بدین بخت بلندی
گفتم اول بتو ایدل که مرو در پی خوبان
نشنیدی ز من و آخرم از پای فکندی
این چه حالستکه دیوانه وش از پند گریزی
لایق پند از ا ین پس تو نئی در خور بندی
نه عجب بی لب جانان کنی ار ناله صغیرا
طوطی خوش سخنی شاید اگر در غم قندی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
دانی به عاشقان چه ز حسن تو میرود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
قربان خاک پای تو ما را چه میشود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانهام به خدنگ دگر کنی
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
ملک وجود من همه زیر و زبر کنی
آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت
خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی
آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند
بر عاشقان هر آنچه جفا بیشتر کنی
با این دو ترک مست بهر جا که پا نهی
یغمای عقل و دین و دل و جان و سر کنی
دانی به عاشقان چه ز حسن تو میرود
روزی اگر در آینه بر خود نظر کنی
قربان خاک پای تو ما را چه میشود
خاک رهت شماری و برما گذر کنی
رستیم در غمت ز جهان زانکه هر که را
از خود خبر کنی ز جهان بی خبر کنی
خوردم ز غمزهٔ تو هزاران خدنگ و باز
خواهم نشانهام به خدنگ دگر کنی
کم شانه زن بزلف دل زار عاشقان
تا کی از این پریش وطن در بدر کنی
آنرا که چون صغیر دهی بوسهٔی ز لب
بیزارش از حلاوت قند و شکر کنی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
روی تو هست موسی و چشم تو سامری
کاندل برد بمعجزه و این بساحری
پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتری
ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب
از مار کس ندیده بعالم فسونگری
باشی اگر تو با همه خوبان بیکدیار
در آندیار کس نکند جز تو سروری
دیوانه گر ز دیدن رویت شدم رواست
دیوانه گردد آدمی از دیدن پری
هم صورتت بود خوش و هم سیرتت نکو
جمع است در تو سربسر اسباب دلبری
امروز دلبری بتو ختم است و شاهدی
انسان که ختم شد بمحمد پیمبری
شاهی که گشت بعثتش امروز برملا
یعنی ز حق رسید بر اوام ر رهبری
مبعوث گشت یکسره بر کل ما خلق
اینگونه داد داورش از لطف داوری
آدم در آب و گل بدو میبود او نبی
خلقی نگشته ظاهر و او داشت مهتری
محکوم حکم او چه ملک چه پری چه انس
زیر نگین او چه ثریا و چه ثری
ای عاقل آنچه را که تو عقلش کنی خطاب
آن لطف اوست شاملت ار نیک بنگری
هر پادشاه تا که نگردد غلام وی
از او ظهور مینکند دادگستری
حق داده در دو کون ورا خواجگی و بس
جز او زکس صغیر مجو بنده پروری
کاندل برد بمعجزه و این بساحری
پیش رخ تو ای مه بی مهر مهر را
باشد همان بها که بر مهر مشتری
ما را نمود زلف تو تسخیر ای عجب
از مار کس ندیده بعالم فسونگری
باشی اگر تو با همه خوبان بیکدیار
در آندیار کس نکند جز تو سروری
دیوانه گر ز دیدن رویت شدم رواست
دیوانه گردد آدمی از دیدن پری
هم صورتت بود خوش و هم سیرتت نکو
جمع است در تو سربسر اسباب دلبری
امروز دلبری بتو ختم است و شاهدی
انسان که ختم شد بمحمد پیمبری
شاهی که گشت بعثتش امروز برملا
یعنی ز حق رسید بر اوام ر رهبری
مبعوث گشت یکسره بر کل ما خلق
اینگونه داد داورش از لطف داوری
آدم در آب و گل بدو میبود او نبی
خلقی نگشته ظاهر و او داشت مهتری
محکوم حکم او چه ملک چه پری چه انس
زیر نگین او چه ثریا و چه ثری
ای عاقل آنچه را که تو عقلش کنی خطاب
آن لطف اوست شاملت ار نیک بنگری
هر پادشاه تا که نگردد غلام وی
از او ظهور مینکند دادگستری
حق داده در دو کون ورا خواجگی و بس
جز او زکس صغیر مجو بنده پروری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
به بندگان نکنی لطف چون تو از یاری
چگونه لطف خداوند را طمع داری
به بنده لطف کن و لطف حق طلب ورنه
مجوی حاصل اگر دانه ئی نمی کاری
طمع مدار که غیری تو را شود غمخوار
اگر نکرده ئی از غیر خویش غمخواری
بجز خضوع و خشوع و شکستگی نخرند
بخویش غره مباش از درست کرداری
نداده اند تو را قدرت و زبردستی
که زیر دست دل آزرده را بیازاری
نتیجه ای بکف آور ببر بهمره خویش
ز ثروتی که از آن بگذری و بگذاری
ببین نهایتامساک اغنیا که کنند
هم از جواب سلام فقیر خودداری
صغیر رفع گرفتاری از کسان کردن
تو را نجات دهد بی شک از گرفتاری
چگونه لطف خداوند را طمع داری
به بنده لطف کن و لطف حق طلب ورنه
مجوی حاصل اگر دانه ئی نمی کاری
طمع مدار که غیری تو را شود غمخوار
اگر نکرده ئی از غیر خویش غمخواری
بجز خضوع و خشوع و شکستگی نخرند
بخویش غره مباش از درست کرداری
نداده اند تو را قدرت و زبردستی
که زیر دست دل آزرده را بیازاری
نتیجه ای بکف آور ببر بهمره خویش
ز ثروتی که از آن بگذری و بگذاری
ببین نهایتامساک اغنیا که کنند
هم از جواب سلام فقیر خودداری
صغیر رفع گرفتاری از کسان کردن
تو را نجات دهد بی شک از گرفتاری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
برو بجو ز عمل مونسی و داد رسی
که مونست نبود جز عمل بگور کسی
عروس دهر گرت یار شد تو غره مشو
که دیده همچو تو داماد این عجوزه بسی
نفس نفس گذرد عمر و سال گردد و مه
تو را به هر نفسی در سر اوفتد هوسی
چگونه منکر حشری بحالتی که خدای
حیات تازه ببخشد ترا به هر نفسی
فریب غول بیابان مخور مرو از راه
بدار گوش دل خود بنالهٔ جرسی
برو ز حق بطلب راه وادی ایمن
که چون کلیم دلیل رهت شود قبسی
مکن ز دست رها دامن علی چو صغیر
که جز علی نبود در دو کون دادرسی
که مونست نبود جز عمل بگور کسی
عروس دهر گرت یار شد تو غره مشو
که دیده همچو تو داماد این عجوزه بسی
نفس نفس گذرد عمر و سال گردد و مه
تو را به هر نفسی در سر اوفتد هوسی
چگونه منکر حشری بحالتی که خدای
حیات تازه ببخشد ترا به هر نفسی
فریب غول بیابان مخور مرو از راه
بدار گوش دل خود بنالهٔ جرسی
برو ز حق بطلب راه وادی ایمن
که چون کلیم دلیل رهت شود قبسی
مکن ز دست رها دامن علی چو صغیر
که جز علی نبود در دو کون دادرسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
گفت دانا پدری با پسر از آگاهی
آن بیابی که برای دگران میخواهی
راست رو باش چو ماهی که خوری آب زلال
نه چو خرچنگ خوری آب گل از کجراهی
آخر کار اگر چاره نباشد جز مرک
ای برادر چه گدائی و چه شاهنشاهی
عاقبت منزل تو قطعه زمینی است اگر
قاف تا قاف بگیری و ز مه تا ماهی
دست و پا جمع کن و توشهٔ راهی بردار
غافل این قافله رحلت بودش ناگاهی
کی بفردای قیامت شودت قدر بلند
تو که در حق خودام روز کنی کوتاهی
با خدا کار خود انداز مگر نشنیدی
نار نمرودی و گلزار خلیل اللهی
مرگ را وقت چه سالست و چه ماهست و چه روز
هیچکس را بجهان نیست از آن آگاهی
بتو گفتند صغیرا که بدین راه برو
تو بدان راه روی هست مگر دلخواهی
آن بیابی که برای دگران میخواهی
راست رو باش چو ماهی که خوری آب زلال
نه چو خرچنگ خوری آب گل از کجراهی
آخر کار اگر چاره نباشد جز مرک
ای برادر چه گدائی و چه شاهنشاهی
عاقبت منزل تو قطعه زمینی است اگر
قاف تا قاف بگیری و ز مه تا ماهی
دست و پا جمع کن و توشهٔ راهی بردار
غافل این قافله رحلت بودش ناگاهی
کی بفردای قیامت شودت قدر بلند
تو که در حق خودام روز کنی کوتاهی
با خدا کار خود انداز مگر نشنیدی
نار نمرودی و گلزار خلیل اللهی
مرگ را وقت چه سالست و چه ماهست و چه روز
هیچکس را بجهان نیست از آن آگاهی
بتو گفتند صغیرا که بدین راه برو
تو بدان راه روی هست مگر دلخواهی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
تو مرغ گلشن قدسی نه در خور قفسی
قفسشکن که به گلزار قدس بازرسی
تو را که بر سر طوبی است آشیان آخر
در این چمن ز چه پابست مشت خاروخسی
اگر شه زمنی یا گدای گوشهنشین
دمی که مرگ درآید نگویدت چه کسی
ز پادشاه توانا به وقت لهو و لعب
نترسی و متزلزل ز ناتوان عسسی
رسید مرکب چوب و ز تازیانهٔ آز
تو روز و شب به تکاپو چو تندرو فرسی
صغیر در پی لذات دنیوی تا کی
همی دو دست به سر میزنی مگر مگسی
قفسشکن که به گلزار قدس بازرسی
تو را که بر سر طوبی است آشیان آخر
در این چمن ز چه پابست مشت خاروخسی
اگر شه زمنی یا گدای گوشهنشین
دمی که مرگ درآید نگویدت چه کسی
ز پادشاه توانا به وقت لهو و لعب
نترسی و متزلزل ز ناتوان عسسی
رسید مرکب چوب و ز تازیانهٔ آز
تو روز و شب به تکاپو چو تندرو فرسی
صغیر در پی لذات دنیوی تا کی
همی دو دست به سر میزنی مگر مگسی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
قاصد کویش دلا تا نالهٔ شبگیر کردی
دست در گیسوی مشگینش بدین تدبیر کردی
بعد عمری صبح و صلش گشت طالع میندانم
در کدامین شب تو ای آه سحر تاثیر کردی
خسروا خیل غمم در ملک دل بهر چه تازی
خود تو این ویرانه را از غمزهئی تسخیر کردی
پیش از آن کافتد بگیسویت دل من بدفراری
منتت دارم که این دیوانه را زنجیر کردی
عاشقانت را فکندی گه در آب و گه در آتش
بین چها در عالم از این حسن عالمگیر کردی
هم دهم شرح جفایت هم کنم وصف وفایت
خانهها ویران نمودی تا یکی تعمیر کردی
وصف ابرویت صغیر خسته جان میگفت و غافل
قافیه مجهول گشت و دست بر شمشیر کردی
دست در گیسوی مشگینش بدین تدبیر کردی
بعد عمری صبح و صلش گشت طالع میندانم
در کدامین شب تو ای آه سحر تاثیر کردی
خسروا خیل غمم در ملک دل بهر چه تازی
خود تو این ویرانه را از غمزهئی تسخیر کردی
پیش از آن کافتد بگیسویت دل من بدفراری
منتت دارم که این دیوانه را زنجیر کردی
عاشقانت را فکندی گه در آب و گه در آتش
بین چها در عالم از این حسن عالمگیر کردی
هم دهم شرح جفایت هم کنم وصف وفایت
خانهها ویران نمودی تا یکی تعمیر کردی
وصف ابرویت صغیر خسته جان میگفت و غافل
قافیه مجهول گشت و دست بر شمشیر کردی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
ز روی خود مه و خورشید را خجلسازی
بپردهٔی و دل از کف بری چه خواهی کرد
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
نه خون دل خورمام روز با خیال لبت
که سالهاست که با جان خود کنم بازی
ز بند بند من آید نوا که در چنگت
فتادهام چو نی و از لبم تو ننوازی
زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو
برای سرو شد این مایهٔ سرافرازی
بناز بر همه عالم که با چنین صورت
رواست هر قدر ای نازنین بخود نازی
هوای وصل تو چون در سر صغیر افتاد
بسوخت بال و پرش زین بلند پروازی
ز روی خود مه و خورشید را خجلسازی
بپردهٔی و دل از کف بری چه خواهی کرد
دمی که پرده ز رخسار خود براندازی
نه خون دل خورمام روز با خیال لبت
که سالهاست که با جان خود کنم بازی
ز بند بند من آید نوا که در چنگت
فتادهام چو نی و از لبم تو ننوازی
زمانه نسبت قد تو را چو داد بسرو
برای سرو شد این مایهٔ سرافرازی
بناز بر همه عالم که با چنین صورت
رواست هر قدر ای نازنین بخود نازی
هوای وصل تو چون در سر صغیر افتاد
بسوخت بال و پرش زین بلند پروازی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
تا در ره مقصود به تشویش نیفتی
از قافله باید که پس و پیش نیفتی
آزاد توانی شدن از دام دو گیتی
زنهار به دام هوس خویش نیفتی
افتادنت از بام فلک غصه ندارد
هشدار ز بام دل درویش نیفتی
خوی سبعیت بهل ای دوست که چون کلب
در جامهٔ هر خستهٔ دل ریش نیفتی
از سر بنه اندیشهٔ بد تا به مکافات
در دام حریفان بد اندیش نیفتی
بگذر ز کم و بیش که میزان قناعت
این است که در فکر کم و بیش نیفتی
بیگانه گزندت نرساند به حذر باش
در زحمت بیگانگی خویش نیفتی
مانند صغیر از اسد الله مدد جوی
تا در کف گرگان جفا کیش نیفتی
از قافله باید که پس و پیش نیفتی
آزاد توانی شدن از دام دو گیتی
زنهار به دام هوس خویش نیفتی
افتادنت از بام فلک غصه ندارد
هشدار ز بام دل درویش نیفتی
خوی سبعیت بهل ای دوست که چون کلب
در جامهٔ هر خستهٔ دل ریش نیفتی
از سر بنه اندیشهٔ بد تا به مکافات
در دام حریفان بد اندیش نیفتی
بگذر ز کم و بیش که میزان قناعت
این است که در فکر کم و بیش نیفتی
بیگانه گزندت نرساند به حذر باش
در زحمت بیگانگی خویش نیفتی
مانند صغیر از اسد الله مدد جوی
تا در کف گرگان جفا کیش نیفتی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۱
غنچه را نیست جز این علت خونین جگری
که کند پردهٔ آن پاره نسیم سحری
ای که از عیب کسان پرده دری در خود بین
آن چه عیب است که باشد بتر از پردهدری
گر زنی لاف هنر عیب کسان کمتر جوی
عیبجویی نبود شیوهٔ مرد هنری
گذر ما همه بر ساعد و دست و سر و پاست
ما به خود باز نیاییم ببین خیرهسری
نوح را زمزمه این بود به وقت مردن
طول آمال چرا عمر بدین مختصری
بی خبر ها خبر از غیب دهند این عجب است
که خبرها همه پیدا شود از بیخبری
مفلس ایمن بود از صدمهٔ ارباب طمع
نخل آسوده ز سنگست گه بیثمری
میدهد پند همی کیفیت قارونم
که بکن خاک به فرق غم بیسیم و زری
گر بماند اثر نیک صغیر از تو نکوست
ور نه باشد اثر بد بتر از بیاثری
که کند پردهٔ آن پاره نسیم سحری
ای که از عیب کسان پرده دری در خود بین
آن چه عیب است که باشد بتر از پردهدری
گر زنی لاف هنر عیب کسان کمتر جوی
عیبجویی نبود شیوهٔ مرد هنری
گذر ما همه بر ساعد و دست و سر و پاست
ما به خود باز نیاییم ببین خیرهسری
نوح را زمزمه این بود به وقت مردن
طول آمال چرا عمر بدین مختصری
بی خبر ها خبر از غیب دهند این عجب است
که خبرها همه پیدا شود از بیخبری
مفلس ایمن بود از صدمهٔ ارباب طمع
نخل آسوده ز سنگست گه بیثمری
میدهد پند همی کیفیت قارونم
که بکن خاک به فرق غم بیسیم و زری
گر بماند اثر نیک صغیر از تو نکوست
ور نه باشد اثر بد بتر از بیاثری
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
چه باک خار وجودم شد ار فنای گلی
زهی شرافت خاری که شد فدای گلی
به شاخسار جنان بود آشیانهٔ من
مرا در این چمن آورد مدعای گلی
چه جای نغمه در این بوستان پرخس و خار
من این ترانه که دارم بود برای گلی
از این چمن چو صبا در گذر که آلوده است
هزار سر زنش خار با صفای گلی
مرا به همره آن گلعذار هرکه بدید
به خنده گفت که خاری بود به پای گلی
هوای باغ بهشت از تو زاهدا که بس است
ز بوستان دو عالم مرا هوای گلی
صغیر را به فغان بلبلی بدید و بگفت
مگر چو من شده ای هم تو مبتلای گلی
زهی شرافت خاری که شد فدای گلی
به شاخسار جنان بود آشیانهٔ من
مرا در این چمن آورد مدعای گلی
چه جای نغمه در این بوستان پرخس و خار
من این ترانه که دارم بود برای گلی
از این چمن چو صبا در گذر که آلوده است
هزار سر زنش خار با صفای گلی
مرا به همره آن گلعذار هرکه بدید
به خنده گفت که خاری بود به پای گلی
هوای باغ بهشت از تو زاهدا که بس است
ز بوستان دو عالم مرا هوای گلی
صغیر را به فغان بلبلی بدید و بگفت
مگر چو من شده ای هم تو مبتلای گلی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
اگر که لقمه ربایی ز خوان خاموشی
چو لقمه خویش کنی در دهان خاموشی
جهان و هرچه در آن هست حرف خواهی دید
مقام گیری اگر در جهان خاموشی
مکان به کنج خموشی گزین که بتوانی
به لامکان برسی از مکان خاموشی
خموش باش که اسرار انفس و آفاق
به گوش دل رسدت از مکان خاموشی
به تنگم دهم از بیان ناقص خلق
من و تمامی نطق و بیان خاموشی
فضیلتی نبود دادن امتحان سخن
فضیلت اینکه دهیامتحان خاموشی
چه فتنهها که دهد روی مر سخنگو را
خوشا کسی که بود در امان خاموشی
چه احتیاج به کانت خموش باشد و ببین
که لعلها بدرخشد ز کان خاموشی
صغیر تا به صف حشر ناتمام بود
اگر که شرح دهی داستان خاموشی
چو لقمه خویش کنی در دهان خاموشی
جهان و هرچه در آن هست حرف خواهی دید
مقام گیری اگر در جهان خاموشی
مکان به کنج خموشی گزین که بتوانی
به لامکان برسی از مکان خاموشی
خموش باش که اسرار انفس و آفاق
به گوش دل رسدت از مکان خاموشی
به تنگم دهم از بیان ناقص خلق
من و تمامی نطق و بیان خاموشی
فضیلتی نبود دادن امتحان سخن
فضیلت اینکه دهیامتحان خاموشی
چه فتنهها که دهد روی مر سخنگو را
خوشا کسی که بود در امان خاموشی
چه احتیاج به کانت خموش باشد و ببین
که لعلها بدرخشد ز کان خاموشی
صغیر تا به صف حشر ناتمام بود
اگر که شرح دهی داستان خاموشی