عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
آنکه از دوری او دیدهٔ ما دریا بود
دور بودیم از او ما و خود او باما بود
سالها تشنه بماندیم و در این بود عجب
که ز ما یکدو قدم تا بلب دریا بود
پیش از آن کز حرم و دیر گذارند بنا
دل من در خم زلف صنمی ترسا بود
دوش در خواب بدیدم که برآمد خورشید
اثرش دیدن رخسار تو مه سیما بود
فاش شد عشق نهانم همه جا در بر خلق
چکنم حال دل از رنگ رخم پیدا بود
لذت عمر کسی برد که همچون لاله
بچمن در همهٔ عمر قدح پیما بود
عزلت آن داشت که در دار جهان با تنها
تن او داشت همی انس و دلش تنها بود
سخن زاهد اگر در دل ما جا نگرفت
جای دارد که همه بیهده و بیجا بود
پیر میخانه بنازم که گدای در او
سینه اش مطلع نوریست که در سینا بود
سر من خاک ره آن که به سر دل من
پیشتر زانکه بگویم سخنی دانا بود
ملکا غره مشو مالک ملکی که تراست
گه فریدون و گه اسکندر و گه دارا بود
جام بگرفتی و دادی بعوض جامه صغیر
شادمان باش که سود تو در این سودا بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
غم عشقت نه همین قصد دل و جانم کرد
که ره عقل زد و رخنه به ایمانم کرد
مات خود ساخت مرا چون که بمعنی نگرم
آنکه در صورت زیبای تو حیرانم کرد
همچو پرگار که در دایره سرگردانست
نقطهٔ خال تو سرگشته دورانم کرد
با چه تشبیه کنم لاغری خود که غمت
آن چه از ضعف نیاید بنظر آنم کرد
خاتم لعل تو در دست خیالم چو فتاد
مور بودم به ضعیفی و سلیمانم کرد
دوش در مجمع عشاق به من باد صبا
بوئی از زلف تو آورد و پریشانم کرد
بهر من صافی و روشن دلی و پاکی بس
چه غم ار عشق تو چون آینه عریانم کرد
میزبان ازل الحق به من اکرام نمود
که سر خوان غم عشق تو مهمانم کرد
مگرت راه بدریا بود ای چشمهٔ چشم
که بیک چشم زدن سیل تو ویرانم کرد
پیش از این بود مرا قفل خموشی بدهان
آن غزال حرم حسن غزلخوانم کرد
ز چه رو رایت رفعت به خور آسان نزنم
که خدا خاک در شاه خراسانم کرد
تا ابد دست من و دامن آن شاه صغیر
کز ازل او گهر فیض بدامانم کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
دل ز قید غمت ای دوست رها نتوان کرد
هست دردی غم عشقت که دوا نتوان کرد
میتوان دین و دل و عقل ز کف داد ولی
رشته ی زلف تو از دست رها نتوان کرد
تا دل جام نشد خون به لبانت نرسید
از تو بی خون جگر کام روا نتوان کرد
از فلک راستی و از دل من صبر و قرار
وز نکویان طمع مهر و وفا نتوان کرد
به ره کعبه ز پا رو به ره عشق ز سر
زان که طی مرحلهٔ عشق به پا نتوان کرد
در حقیقت چو ببینی دل و دلدار یکیست
آری از یکدیگر این هر دو جدا نتوان کرد
این من و ما که تو بینی همه باشد ز فراق
ورنه در وصل حدیث از من و ما نتوان کرد
منعم از می‌مکن ای شیخ که با پیر مغان
کرده‌ام عهدی و آن عهد خطا نتوان کرد
اشک مظلوم کند خانه ی ظالم ویران
در ره سیل بلا خانه بنا نتوان کرد
ای چراغ‌ امل افروخته غافل ز اجل
شمع روشن به ره باد صبا نتوان کرد
در صفا سعی نما تا به مقامی برسی
قرب حق درک جز از راه صفا نتوان کرد
غم عالم همه گر قسمت ما گشت صغیر
چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
شهان که مالک اورنگ و صاحب تاجند
چو نیک در نگری بر فقیر محتاجند
غلام دولت فقرم اگر چه درویشان
به تیر طعنه خلق زمانه‌ آماجند
زمانه ایست که مردم بقصد یکدیگرند
چو لشگری که مهیای قتل و تاراجند
دلم بملک وجودم شه است و عقل وزیر
بحربگاه عدو خیل آهم افواجند
فدای سوختگانی شوم که با لب خشگ
کنند العطش و خویش بحر مواجند
نمی کنند یقین بر وصال یار اغیار
چنانکه بهر نبی منکران معراجند
طلب ز احمد و آلش طریق حق کایشان
برای خیل رسل هادیان منهاجند
صغیر یافت بدل روشنی از آن انوار
که بزم کون و مکان را سراج وهاجند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هر صاحب نامی دمی آرام ندارد
آسوده دل آنکو بجهان نام ندارد
منعم تو و آنخانهٔ پرگندم و صد غم
درویش جوی غصهٔ ایام ندارد
آن مرغ که رقصان شده از دیدن دانه
بیچاره مسکین خبر از دام ندارد
آغاز مکن کجروی ای دوست که هر کار
بیرون رود از راستی انجام ندارد
آن بنده تمامست که بر درگه سلطان
در خدمت خود دیده بر انعام ندارد
با بخت هنر سود دهد بهر تو آری
زحمت مکش ار طالعت اقدام ندارد
ز اسلام ملاف ار بدلت مهر علی نیست
کافر دل تو راه به اسلام ندارد
سلطان نجف آنکه ببام شرف او
ره تا به ابد طایر اوهام ندارد
تا گشت صغیر از دل و جان بندهٔ آنشاه
اندوه ز انبوهی آثام ندارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
ساقی از رطل گران دوش سبکبارم کرد
تهی از خویش به یک ساغر سرشارم کرد
کاش از این زودتر‌ام وختی استاد مرا
پیشهٔ عشق که وارسته ز هر کارم کرد
عجب از صورت زیبای تو ای معنی حسن
که تماشای تو چون صورت دیوارم کرد
جلوه داد آن که گل روی ترا در نظرم
سیر از سیر گل و گردش گلزارم کرد
بیشتر دارمت از جان خود ایدوست عزیز
گرچه عشقت ببر خلق جهان خوارم کرد
شکرلله شدم آزاد ز هر دام که بود
تا که تقدیر بدام تو گرفتارم کرد
سالها معتکف صومعه بودم آخر
عشقت انگشت نمای سر بازارم کرد
فخرم این بس بدو عالم که خدا همچو صغیر
یکجهت بندهٔ درگاه ده و چارم کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
کس از آن زلف و از آن خال نیارد دم زد
که یکی راه ز شیطان و یکی ز آدم زد
خلق از مؤمن و کافر همه مفتون ویند
غمزه اش راه دل محرم و نامحرم زد
عقل بگذاشت بسی قاعده در کار ولی
عشق غالب شد و آن قاعده ها بر هم زد
چه کند گر نزند دم زانا الحق منصور
که خدا بین نتواند دگر از خود دم زد
درگه پیر مغان درگه نومیدی نیست
در گشایند کس ار حلقه بدان محکم زد
دادن تاج به تاج نمد آسان نبود
چرخ این سکه به نام پسر ادهم زد
پایهٔ رفعتش از چرخ برین میگذرد
هر که پا از سر همت بسر عالم زد
خنده بر کاسهٔ بشکسته درویش مزن
که از این کاسه توان طعنه بجام جم زد
شاید ار چون غزل خواجه نشد شعر صغیر
قطره پیداست که پهلو نتوان بایم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
اهل دل بر در دل حلقه چو رندانه زدند
نه در کعبه دگر نی در بتخانه زدند
می و میخواره و ساقی همه دیدند یکی
عارفان از می‌توحید چو پیمانه زدند
عاشقان پا بسر جان بنهادند آنگاه
دست در زلف خم اندر خم جانانه زدند
دل صد چاک بدان طره تواند ره برد
بی سبب خود بجنون مردم فرزانه زدند
یکجهت باش که مردان حق از یکجهتی
خیمه بالاتر از این طارم نه گانه زدند
خرمنی نیست که ایمن بود از آتش عشق
این شرر بر دل هر عاقل و دیوانه زدند
باخبر باش که بیرون نبرندت از راه
رهزنانی که ره خلق به افسانه زند
چون صغیر از پی آنطایفه میپوی که پای
بسر عالمی از همت مردانه زدند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
دیدی چگونه عزم سفر آن نگار کرد
آسان گذشت و سخت بما روزگار کرد
غم درد رنج غصه تعب گریه ناله آه
ما را به این دو چار برفت و دچار کرد
زنجیر زلف یار بنازم که یک نظر
هر عاقلش بدید جنون اختیار کرد
با عشق هیبتی است که هر جا زره رسید
از آن مقام عقل و دل و دین فرار کرد
بی علم از عمل نبری صرفه ای عزیز
آن مزد کار یافت که دانسته کار کرد
خواهی نجات هر دو جهان بایدت بدل
کامل ولای حیدر دلدل سوار کرد
شاهی که از گدائی درگاه او صغیر
بر خسروان روی زمین افتخار کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شاه اورنگ نشین فکر جهانی دارد
و آن به ره خفتهٔ مسکین غم نانی دارد
درد تو از تو و درمان تو درتست بلی
نکته دریاب سخن ارزش جانی دارد
غم ز تاخیر اجابت چه خوری گاه دعا
تا شود بذر تو نان طول زمانی دارد
از نظر رفت و در‌ام د به زبان ها عنقا
بی نشان هر که شد از نام نشانی دارد
همچو خورشید بود در بر دانا روشن
اینکه هر ذره ز توحید بیانی دارد
غیر سودای محبت که ندارد جز سود
هر چه سودا بجهان هست زیانی دارد
از دل مرد ز خود رسته طلب عشق خدای
زانکه هر لعل و گهر گنجی و کانی دارد
آن ادیب است که آداب بخلق‌ام وزد
نی کسی کو بدهان چرب زبانی دارد
آنکه از شعر کند رخنه بناموس و شرف
خلق گویند عجب طبع روانی دارد
آن که اندر ره باطل فکند مردم را
بمکافات حق آیا چه گمانی دارد
روح باقیست صغیرا چه سعید و چه شقی
منتهی گاه اجل نقل مکانی دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
گر نه برقع بر رخ آن مه جبین افتاده بود
مهر از خجلت ز چرخ چارمین افتاده بود
گر بدان صورت دل و دین باختم عیبم مکن
زانکه در آنعکس صورت آفرین افتاده بود
گر نه از باد صبا زلفش پریشان شد چرا
دوش آن آشوب اندر ملک چین افتاده بود
از وجودی چون تو ای مسجود اهل اسمان
قرعه اقبال بر خلق زمین افتاده بود
شیخ دانی از چه مینالید هنگام سحر
در خیال خلد و وصل حور عین افتاده بود
راه ما از عشق شد نزدیک ور نه تا ابد
کار ما در دست عقل دوربین افتاده بود
خمر دوشین را چه شد دانی بمستی ها سبب
عکس ساقی در میان ساتکین افتاده بود
چون روی بیرون ازین عالم به بینی خویشرا
گوهری کاندر میان ماء و طین افتاده بود
گر تکلم از زبان دل نمیکردی صغیر
کی کلامت دلپذیر و دلنشین افتاده بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
زان فرقه بپرهیز که پرهیز ندارند
زان طایفه بگریز که تمییز ندارند
مردم بفشارند ز ناداری انصاف
یک چیز ندارند و همه چیز ندارند
نیک ار نگری چارهٔ بیچارگی خلق
رحم است که اندر حق خود نیز ندارند
هنگام مصائب به تسلای دل هم
جز حرف غم افزای غم انگیز ندارند
آهنگ حق این مردم غافل ز حق‌ امروز
جز از گلوی مرغ شب آویز ندارند
روز همه همچون شب دیجور سیاه است
چون حرمت مردان سحرخیز ندارند
اصلاح فسادی نکنند از هم و برعکس
در کار هم از مفسده پرهیز ندارند
بنیوش صغیرا سخن اهل صفا را
کاین سلسله حرف غرض‌ آمیز ندارند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مرا که جرم ز اندازه بیشتر باشد
خوشم از اینکه بلطف توام نظر باشد
امید من بتو‌ام ید زاهدان بعمل
که تا نهال‌ام ید که را ثمر باشد
چو بر نخورد کسی در جهان به طول‌امل
همان به است که‌ آمال مختصر باشد
تو راز ساقی مشفق چو میرسد ساغر
بجان بنوش اگر زهر یا شکر باشد
بگاه خسته دلی وقت را غنیمت دان
چرا که آه دل خسته با اثر باشد
هنر فسردن دل نیست گر هنر جوئی
بدست آر دلی را که این هنر باشد
مخواه راحت و آسایش اندر این عالم
که ذره ذره‌اش اضداد یکدگر باشد
مجوی‌ امن در این کهنه دیر پرآشوب
که نو بنو خطر اندر پی خطر باشد
ملولی از قفس ای طایر روان صغیر
مگر هوای پریدن تو را بسر باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
هر چه از اصلش جدا گردید باز آنجا رود
موج اگر آید بساحل باز در دریا رود
زشت باشد عقل را کردن مطیع نفس دون
حیف بینایی که در دنبال نابینا رود
ای توانا دستگیر ناتوان شو در بلا
دست مسئول است هر جا خاری اندر پا رود
پرمنال از غیر در خود بین و در کردار خود
آری آری هر جفا بر ما رود از ما رود
چون مکر رشد سخن بر مستمع بخشد اثر
قطره از تکرار بی شک در دل خارا رود
در قفای کاروان رو وز خطر آسوده باش
غول راهش ره زند رهرو اگر تنها رود
آنکه آسایش طمع دارد در این عالم صغیر
مآند آن صیاد را کاندر پی عنقا رود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
بزلفش در کشاکش با صبا و شانه خواهم شد
در این زنجیر از این کشمکش دیوانه خواهم شد
گل است و شمع و جانانه من و پروانه و بلبل
براه عشق‌ امشب همپر پروانه خواهم شد
من دیوانه را ناصح دهد پند و عجب دارم
پس از عمری جنونکی عاقل و فرزانه خواهم شد
حقیقت بایدم در این محیط و جویم آن گر چه
بدریا غرق بهر آن در یک دانه خواهم شد
سر و جان ببایدم و عین و دل بریزم جمله در پایش
چو با او آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد
تو سوی کعبه رو حاجی که من در دل سفر کردم
تو مات خانه شو من محو صاحبخانه خواهم شد
تو هر جا را که خواهی سجده گه کن من ز جان ساجد
به طاق ابروی محرابی جانانه خواهم شد
ز چشم خویش ساقی می‌دهد می‌میگسارانرا
خراب و مست‌ امشب من از این پیمانه خواهم شد
من اول روز دانستم صغیر از چشم فتانش
که در دام فسون افتاده و افسانه خواهم شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
یاران ره عشق منزل ندارد
این بحر مواج ساحل ندارد
تخم غم عشق در مزرع دل
جز درد و محنت حاصل ندارد
عشق است کاری مشکل که عالم
کاری بدینسان مشکل ندارد
باری که حملش ناید ز گردون
جز ما ضعیفان حامل ندارد
چون ما نباشیم مجنون که لیلی
غیر از دل ما محمل ندارد
چون ما نگردیم پروانه کان شمع
جز مجلس ما محفل ندارد
مقتول عشق است خود قاتل خود
این کشته در حشر قاتل ندارد
هر کس نبندد بر دلبری دل
یا آدمی نیست یا دل ندارد
با چشم حق بین نقش جهان بین
این نقش حق است باطل ندارد
جان صغیر است بینای جانان
از دیده‌ای کان حایل ندارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مراست نام علی بهر جسم و جان تعویذ
نیافتم به از این نام در جهان تعویذ
همین مراست نه تعویذ بلکه هست این نام
برای هر یک از افراد انس و جان تعویذ
همین نه خلق زمین راست حرز بلکه بود
برای هر یک از اهل نه آسمان تعویذ
نبود هیچ جز این نام آنچه بنوشتند
برای خویش رسولان پاکجان تعویذ
چه باک دارد از این نام پاک تا دارد
صغیر از پی حفظ تن و روان تعویذ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
هر چه خواهم سخن از زلف تو سازم تحریر
درهم افتد خط و گردد همه شکل زنجیر
خواب دیدم که رسیدم به لب آب بقا
ای بت نوش لب این خواب چه دارد تعبیر
نالهٔ من که اثر در دل فولاد کند
در دل سخت تو از چیست ندارد تأثیر
نه همین من به کمند تو گرفتارم و بس
کیست آنکس که نباشد بکمند تو اسیر
مژه و ابرویت ای ترک چه خواهند ز خلق
کاین یک از تیغ ببندد ره و آن یک از تیر
خاک کوی تو شود هر که بکوی تو فتد
بسکه خاک سر کوی تو بود دامن گیر
بشبی وصل تو ای یار شود پیر جوان
بدمی هجر تو ای دوست جوان گردد پیر
در مقامی که به عشاق دهی شربت وصل
هست شایسته که اول بچشانی به صغیر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
دوشین بگوش دلم‌ آمد ز مرغ سحر
کای خفته خیز ز جا بر بند بار سفر
رفتند همسفران زیشان تو مانده قفا
غافل ز دوری ره خفته به راهگذر
ای کرده دین خدا در کار دنیی دون
عاقل نکرده چنین دیوانهٔی تو مگر
گه گه ز کاخ و سرا بگذر به مقبره ها
رو جای خویش ببین ماوای خود بنگر
بس خسروان که چو زد کوس رحیل فلک
نه زورشان باجل ره برگرفت و نه زر
بس مهوشان که نهان گشتند زیر زمین
با قد غیرت سرو با روی رشگ قمر
ای مست آز ترا باشد اجل بکمین
داری چها که بدل داری چها که بسر
فضل و هنر اگرت باید ز من بشنو
آور بدست دلی این است فضل و هنر
ماند بدون سخن مال جهان بجهان
از آن بکن عملی همراه خویش ببر
شیطان چه کرده ببین با بوالبشر پدرت
هان ای پسر از او بنما همیشه حذر
پند صغیر شنو آزار خلق مکن
کان هست نزد خدا از هر گناه بتر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
رهد ز زلف تو دل در بر من آید باز
اگر که صعوهٔ مسکین رهد ز چنگل باز
بیک نگاه تو از هوش آنچنان رفتم
که تا بصبح قیامت بخود نیایم باز
تو را بکنج لب لعل دانهٔ خالی است
که مرغ جان بهوایش همی کند پرواز
بغیر چشم تو کز غمزه صید خلق کند
بروزگار کس آهو ندیده تیرانداز
اگر تو قبله مقصود نیستی از چیست
دو ابروی تو بچشم آیدم بوقت نماز
چه مظهری تو که لعل لب تو‌ام وزد
بصد چو عیسی مریم کرامت و اعجاز
بخاکپای تو کردم نیاز هستی خویش
بنازمت که تو هستی هنوز بر سر ناز
بغیر روی توام در نظر نمی آید
چه در یمین و یسار و چه در نشیب و فراز
شگفت نیست ز منصور اگر اناالحق گفت
که از تمامی اشیا بر آید این آواز
چه رازها که ز پیر مغان شنید صغیر
بمجلسی که صبا هم نبود محرم راز