عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ما را به یمن عشق روا از توکام شد
صد شکر کار ما به محبت تمام شد
دوشین ببزم قصهٔ خوبان همی گذشت
تا عاقبت به نام تو ختم کلام شد
زین بعد ما و عشق تو زیرا که پیش از این
پختیم هر خیال به عشق تو خام شد
با یاد موی و روی تو ما را چه سالها
هی شام و صبح گشت و همی صبح و شام شد
در حیرتم که راحتی اندر زمانه چیست
یا بهر عاشقان تو راحت حرام شد
از من بمرغهای چمن ای صبا بگوی
کان مرغ پرشکسته گرفتار دام شد
از جامه ها نبود مرا غیر حرقه ئی
آن خرقه هم بمیکده در رهن جام شد
گردون بود کمینه غلامی ز درگهش
آنکو بدرگه شه مردان غلام شد
از روی سعی کعبه کند طوف آندلی
کو از صفا محبت وی را مقام شد
مهرش مجو صغیر ز هر سقلهٔ دنی
این نعمت عظیم نصیب عظام شد
صد شکر کار ما به محبت تمام شد
دوشین ببزم قصهٔ خوبان همی گذشت
تا عاقبت به نام تو ختم کلام شد
زین بعد ما و عشق تو زیرا که پیش از این
پختیم هر خیال به عشق تو خام شد
با یاد موی و روی تو ما را چه سالها
هی شام و صبح گشت و همی صبح و شام شد
در حیرتم که راحتی اندر زمانه چیست
یا بهر عاشقان تو راحت حرام شد
از من بمرغهای چمن ای صبا بگوی
کان مرغ پرشکسته گرفتار دام شد
از جامه ها نبود مرا غیر حرقه ئی
آن خرقه هم بمیکده در رهن جام شد
گردون بود کمینه غلامی ز درگهش
آنکو بدرگه شه مردان غلام شد
از روی سعی کعبه کند طوف آندلی
کو از صفا محبت وی را مقام شد
مهرش مجو صغیر ز هر سقلهٔ دنی
این نعمت عظیم نصیب عظام شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
اگر از عشق به طور دلت اشراق آید
ارنی گوی تو را انفس و آفاق آید
نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد
برق آهی که برون از دل عشاق آید
ایکه مشتاق نیی بهره ز دیدارت نیست
کاید آن شوخ ولی از در مشتاق آید
طاق و جفتی بود ابروش که هر گه نگرم
دل شود جفت غم و طاقت جان طاق آید
غم یار ارچه بود زهر چو شهدش نوشم
زانکه در خاصیت این زهر چو تریاق آید
دل خود چاک کن از غم که هنرهای قلم
در حقیقت به ظهور از زدن فاق آید
تا ابد لطف ازل یار یود ورنه کسی
کی تواند بدر از عهدهٔ میثاق آید
رو باخلاق نکو کوش که کام دو جهان
حاصل از بهر تو در نیکی اخلاق آید
همه آیند به میخانه ولی ممکن نیست
شیخ نخوت منش و زاهد زراق آید
رو بزن جام کز این نکته خودآگاه شوی
در نظر شعر صغیرت اگر اغراق آید
ارنی گوی تو را انفس و آفاق آید
نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد
برق آهی که برون از دل عشاق آید
ایکه مشتاق نیی بهره ز دیدارت نیست
کاید آن شوخ ولی از در مشتاق آید
طاق و جفتی بود ابروش که هر گه نگرم
دل شود جفت غم و طاقت جان طاق آید
غم یار ارچه بود زهر چو شهدش نوشم
زانکه در خاصیت این زهر چو تریاق آید
دل خود چاک کن از غم که هنرهای قلم
در حقیقت به ظهور از زدن فاق آید
تا ابد لطف ازل یار یود ورنه کسی
کی تواند بدر از عهدهٔ میثاق آید
رو باخلاق نکو کوش که کام دو جهان
حاصل از بهر تو در نیکی اخلاق آید
همه آیند به میخانه ولی ممکن نیست
شیخ نخوت منش و زاهد زراق آید
رو بزن جام کز این نکته خودآگاه شوی
در نظر شعر صغیرت اگر اغراق آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دانی که دل بدلبر جانی چسان رسید
کوشید در طریق طلب تا بجان رسید
تا هر دو کون را ننهادیم زیر پای
کی دست ما بدامن آندل ستان رسید
تیغی است ابرویش که از آن تیغ هر کسی
مقتول شد بزندگی جاودان رسید
آمد خیال یار ببر از شرار عشق
ای دل کباب شو که بما میهمان رسید
خود را رسان بقافلهٔ عشق زانکه رست
از غول نفس هر که بدان کاروان رسید
آنرا که زاهدش بهمه عمر خود نیافت
بر ما دمی ز رأفت پیر مغان رسید
آورد هر که دامن پیر مغان بکف
الحق که چون صغیر ببخت جوان رسید
کوشید در طریق طلب تا بجان رسید
تا هر دو کون را ننهادیم زیر پای
کی دست ما بدامن آندل ستان رسید
تیغی است ابرویش که از آن تیغ هر کسی
مقتول شد بزندگی جاودان رسید
آمد خیال یار ببر از شرار عشق
ای دل کباب شو که بما میهمان رسید
خود را رسان بقافلهٔ عشق زانکه رست
از غول نفس هر که بدان کاروان رسید
آنرا که زاهدش بهمه عمر خود نیافت
بر ما دمی ز رأفت پیر مغان رسید
آورد هر که دامن پیر مغان بکف
الحق که چون صغیر ببخت جوان رسید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چندانکه سیل دیده من بیشتر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
زان بیش آتش ستمش شعله ور شود
گفتم دلش به آه گدازم ولی مدام
سختی بر آن فزاید و این بی اثر شود
دوران هجر دلبر و ایام عمر من
آن هی طویل گردد و این مختصر شود
از پا روم به مدرسه وز سر بمیکده
کان راه طی بپا ولی این ره بسر شود
یارب که پیر میکده و شیخ مدرسه
آن برقرار باشد و این دربدر شود
نالد صغیر بر در دلدار خود مگر
آنشاه زین گدای درش باخبر شود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
نه هر که تاخت بمیدان دلاوری داند
نه هر که سوخت در آتش سمندری داند
نه هر ستاره درخشید صاحب نظری
مهش شمارد و خورشید خاوری داند
توانگر آنکه بدست آورد دلی ورنه
نه هر که سوخت دلی را توانگری داند
هوای تاج کیانی ندارد اندر سر
کسی که قدر کلاه قلندری داند
نشست دیو به اورنگ جم ولی آصف
رویهٔ زحل و سیر مشتری داند
میان معجزه و سحر فرق بسیار است
نه هر مفتن و ساحر پیمبری داند
نشان راه ز دزدان ره چه میپرسی
نه هر که بر سر راه است رهبری داند
مشو غلام کسی غیر خواجه قنبر
کدام خواجه چو ا و بنده پروری داند
صغیر تا شده از جان غلام درگه او
غلامی در او به ز سروری داند
نه هر که سوخت در آتش سمندری داند
نه هر ستاره درخشید صاحب نظری
مهش شمارد و خورشید خاوری داند
توانگر آنکه بدست آورد دلی ورنه
نه هر که سوخت دلی را توانگری داند
هوای تاج کیانی ندارد اندر سر
کسی که قدر کلاه قلندری داند
نشست دیو به اورنگ جم ولی آصف
رویهٔ زحل و سیر مشتری داند
میان معجزه و سحر فرق بسیار است
نه هر مفتن و ساحر پیمبری داند
نشان راه ز دزدان ره چه میپرسی
نه هر که بر سر راه است رهبری داند
مشو غلام کسی غیر خواجه قنبر
کدام خواجه چو ا و بنده پروری داند
صغیر تا شده از جان غلام درگه او
غلامی در او به ز سروری داند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ساقی چه باده بود که بر من حواله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعهای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد
مست ابد مرا به نخستین پیاله کرد
با حکمت آن طبیب که صد ساله درد من
درمان به جرعهای ز شراب دوساله کرد
یارب شمیم مشگ و زد بر مشام جان
یا نفخهٔ صبا گذر از آن کلاله کرد
با غنچهٔ لب و گل رخسار و سرو قد
بگذشت و داغدار دلم همچو لاله کرد
لعل لبش مکیدم و گفتم بدو خدای
رزق مگس به قند فروشان حواله کرد
خلقی همه به ناله و افغان درآمدند
از بس صغیر در غم آن شوخ ناله کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
می بنوش اکنون که چون هنگام محشر میشود
تاک طوبی گردد و خمخانه کوثر میشود
نوش آندردی که چون در ساغر صافش کنی
عکس موجودات عالم نقش ساغر میشود
زاهدان از زهد خشک و ما بمی تر دامنیم
آتش آیا شعله ور در خشگ یا تر میشود
جان برقص آید مدامم زانکه هر سو بنگرم
پیش چشمم صورت جانان مصور میشود
چون معلق زلف او دیدم بآذرگون عذار
شد یقینم کافران را جا در آذر میشود
کوهکن زد تیشه بر سر خویش را از پا فکند
تا بدانی طی راه عشق از سر میشود
نگذری تا در ره جانان ز جان خود صغیر
کی حیات جاودان بهرت میسر میشود
تاک طوبی گردد و خمخانه کوثر میشود
نوش آندردی که چون در ساغر صافش کنی
عکس موجودات عالم نقش ساغر میشود
زاهدان از زهد خشک و ما بمی تر دامنیم
آتش آیا شعله ور در خشگ یا تر میشود
جان برقص آید مدامم زانکه هر سو بنگرم
پیش چشمم صورت جانان مصور میشود
چون معلق زلف او دیدم بآذرگون عذار
شد یقینم کافران را جا در آذر میشود
کوهکن زد تیشه بر سر خویش را از پا فکند
تا بدانی طی راه عشق از سر میشود
نگذری تا در ره جانان ز جان خود صغیر
کی حیات جاودان بهرت میسر میشود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
دل آنچه داشت در بر دلبر نیاز کرد
نازم به همتش که مرا سرفراز کرد
یک بوسه زان دو لعل بصد جان برابر است
الحق که جای داشت بما هر چه ناز کرد
نازم به نقطهٔ دهن او که بی سخن
از هست و نیست بر دل من کشف راز کرد
پر گشته است شهر ز دیوانه آن پری
گوئی گره ز سلسلهٔ زلف باز کرد
عاشق به کار خویش دمی وا نمیرسد
محمود عمر خود همه صرف ایاز کرد
بر یاد چشم و ابروی دلدار بود و بس
عارف اگر که خورد می و گر نماز کرد
زاهد ز من همی دل و دین خواهد این گدا
بنگر که دست در بر مفلس دراز کرد
رو چاره جوی ای دل بیچاره از علی
بایست چاره را طلب از چاره ساز کرد
شاهی که داد بندگی خود چو بر صغیر
یکبارهاش ز هر دو جهان بی نیاز کرد
نازم به همتش که مرا سرفراز کرد
یک بوسه زان دو لعل بصد جان برابر است
الحق که جای داشت بما هر چه ناز کرد
نازم به نقطهٔ دهن او که بی سخن
از هست و نیست بر دل من کشف راز کرد
پر گشته است شهر ز دیوانه آن پری
گوئی گره ز سلسلهٔ زلف باز کرد
عاشق به کار خویش دمی وا نمیرسد
محمود عمر خود همه صرف ایاز کرد
بر یاد چشم و ابروی دلدار بود و بس
عارف اگر که خورد می و گر نماز کرد
زاهد ز من همی دل و دین خواهد این گدا
بنگر که دست در بر مفلس دراز کرد
رو چاره جوی ای دل بیچاره از علی
بایست چاره را طلب از چاره ساز کرد
شاهی که داد بندگی خود چو بر صغیر
یکبارهاش ز هر دو جهان بی نیاز کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هر دل به امیدی پی دلدار برآمد
زان جمله دل من پی دیدار برآمد
حالی همه جا مینگرم طلعت او را
صد شکر که کام دلم از یار برآمد
برگوش من آن زمزمه از جمله اشیاء
آید که ز منصور سر دار برآمد
بر در قدم یار بیفکندم و صد شکر
کز دست من دلشده این کار برآمد
جز اهل دل او را نشناسد و نبینند
با آنکه ز خلوت سر بازار برآمد
الحق که بود آیتی از حس و جمالش
هر گل که بطرف چمن از خار برآمد
می خواست که از اهل نظر دل برباید
با این همه کرو فر و آثار برآمد
حیف است نرفتن بخریداری آنشوخ
کانشوخ بدنبال خریدار برآمد
خوش چنک تو افکند بدان طره صغیرا
آهی که ترا از دل افکار برآمد
زان جمله دل من پی دیدار برآمد
حالی همه جا مینگرم طلعت او را
صد شکر که کام دلم از یار برآمد
برگوش من آن زمزمه از جمله اشیاء
آید که ز منصور سر دار برآمد
بر در قدم یار بیفکندم و صد شکر
کز دست من دلشده این کار برآمد
جز اهل دل او را نشناسد و نبینند
با آنکه ز خلوت سر بازار برآمد
الحق که بود آیتی از حس و جمالش
هر گل که بطرف چمن از خار برآمد
می خواست که از اهل نظر دل برباید
با این همه کرو فر و آثار برآمد
حیف است نرفتن بخریداری آنشوخ
کانشوخ بدنبال خریدار برآمد
خوش چنک تو افکند بدان طره صغیرا
آهی که ترا از دل افکار برآمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دلم نظر سوی آن زلف پرشکن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
بدل نه گر غم آن سرو سیمتن دارد
از آن خوش است بتنگی دلم که اینحالت
بیادگار از آن غنچهٔ دهن دارد
زمن گریخت دل و رفت در چه ذقنش
بحیرتم که چه اندر چه ذقن دارد
روا بود که بپوشد چو من نظر ز چمن
کسی که بر گل رویش نظر چو من دارد
ز خاک ره بت من دارد آن کرامت ها
که عیسی از لب و یوسف ز پیرهن دارد
ز عشق من شده حسن تو شهره در عالم
که شهرت اینهمه شیرین ز کوهکن دارد
ز نیستی بطلبام ن و عافیت آری
چه باک رهرو مفلس ز راهزن دارد
زنی شنید صغیر آنچه بایدش واعظ
دگر چگونه ترا گوش بر سخن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
بدل نه گر غم آن سرو سیمتن دارد
از آن خوش است بتنگی دلم که اینحالت
بیادگار از آن غنچهٔ دهن دارد
زمن گریخت دل و رفت در چه ذقنش
بحیرتم که چه اندر چه ذقن دارد
روا بود که بپوشد چو من نظر ز چمن
کسی که بر گل رویش نظر چو من دارد
ز خاک ره بت من دارد آن کرامت ها
که عیسی از لب و یوسف ز پیرهن دارد
ز عشق من شده حسن تو شهره در عالم
که شهرت اینهمه شیرین ز کوهکن دارد
ز نیستی بطلبام ن و عافیت آری
چه باک رهرو مفلس ز راهزن دارد
زنی شنید صغیر آنچه بایدش واعظ
دگر چگونه ترا گوش بر سخن دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
بخدا رسد هر آن دل که پی هوا نباشد
بلی از هوا چو بگذشت بجز خدا نباشد
بره طلب سراپا شدهام قدم که رهرو
بطریق عشق بایست کم از صبا نباشد
چو بلای عشق نبود بجهان دگر بلایی
که باین بلا دلی نیست که مبتلا نباشد
چو تو خیر خلق خواهی همه خیر پیشت آید
که برای نیک جز نیک دگر جزا نباشد
چو رضا نباشی از حق بدرش انابتی کن
که چو برخوری بمطلب ز تو او رضا نباشد
ز مطالب دو گیتی چو صغیر آنچه خواهی
ز علی طلب که مطلب جز از او روا نباشد
بلی از هوا چو بگذشت بجز خدا نباشد
بره طلب سراپا شدهام قدم که رهرو
بطریق عشق بایست کم از صبا نباشد
چو بلای عشق نبود بجهان دگر بلایی
که باین بلا دلی نیست که مبتلا نباشد
چو تو خیر خلق خواهی همه خیر پیشت آید
که برای نیک جز نیک دگر جزا نباشد
چو رضا نباشی از حق بدرش انابتی کن
که چو برخوری بمطلب ز تو او رضا نباشد
ز مطالب دو گیتی چو صغیر آنچه خواهی
ز علی طلب که مطلب جز از او روا نباشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
بکوی میکده بس بیهشان مدهوشند
که قطب دایرهٔ عقل و دانش وهوشند
کنند پر ز هیاهو نه آسمان را لیک
نشسته پیش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشی دارند
کز آن بسان خم میمدام در جوشند
ملک به شیشه کند قطرهٔی اگر بچکد
از آن پیاله که این قوم باده مینوشند
تو همنشین رقیبی و با حبیب این قوم
درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند
تراست سعی به تن پروری ولی ایشان
براه دوست همی در هلاک خود کوشند
نموده اند لباس برهنگی در بر
مگر که پرده بر اسرار خویشتن پوشند
صغیر کیفیت اهل عشق میگویی
بگو که مجلسیان پای تا بسر گوشند
که قطب دایرهٔ عقل و دانش وهوشند
کنند پر ز هیاهو نه آسمان را لیک
نشسته پیش تو لب بسته اند و خاموشند
درون جان خود از شوق آتشی دارند
کز آن بسان خم میمدام در جوشند
ملک به شیشه کند قطرهٔی اگر بچکد
از آن پیاله که این قوم باده مینوشند
تو همنشین رقیبی و با حبیب این قوم
درون خلوت دل روز و شب هم آغوشند
تراست سعی به تن پروری ولی ایشان
براه دوست همی در هلاک خود کوشند
نموده اند لباس برهنگی در بر
مگر که پرده بر اسرار خویشتن پوشند
صغیر کیفیت اهل عشق میگویی
بگو که مجلسیان پای تا بسر گوشند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
بر آستانهٔ میخانه خاکسارانند
که درام ور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
و لیک چون من و شیخ ریا هزارانند
ز نا درستی ما آسمان نگون باید
از آن بپاست که در ما درستکارانند
ترا که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن
حریف بار غم عشق برد بارانند
که گفت نیست دل بیغم اندر این عالم
که فارغ از غم ا یام میگسارانند
صغیر بندهٔ شاهی است کز سر تسلیم
غلام درگه آن شاه شهریارانند
علی که دیو و دد و جن و انس و وحش و طیور
ز سفرهٔ کرمش جمله ریزه خوارانند
به لطف او نه همین من امیدوارم و بس
که کاینات بلطفشامیدوارانند
که درام ور فلک صاحب اختیارانند
مبین به خفتشان کاین برهنه پا و سران
همه به مملکت عشق تاجدارانند
همیشه مرد خدا گوهری بود کمیاب
و لیک چون من و شیخ ریا هزارانند
ز نا درستی ما آسمان نگون باید
از آن بپاست که در ما درستکارانند
ترا که تاب بلا نیست دم ز عشق مزن
حریف بار غم عشق برد بارانند
که گفت نیست دل بیغم اندر این عالم
که فارغ از غم ا یام میگسارانند
صغیر بندهٔ شاهی است کز سر تسلیم
غلام درگه آن شاه شهریارانند
علی که دیو و دد و جن و انس و وحش و طیور
ز سفرهٔ کرمش جمله ریزه خوارانند
به لطف او نه همین من امیدوارم و بس
که کاینات بلطفشامیدوارانند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
تیر رستم چو خدنک مژه ات تیز نبود
تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود
ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق
چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود
چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان
چون بدیدم جز از آن قد بلاخیز نبود
هر چه در میکده رفتم به میان عشاق
جز صفا و سخن معرفتام یز نبود
هر چه در مدرسه رفتم به میان زهاد
غیر بحث و سخنان جدل انگیز نبود
آنکه پرهیز همی کرد ز اسم باده
یارب از مال یتیمش ز چه پرهیز نبود
تا بیاد لب جانانه سخن گفت صغیر
کی ز لب در عورض گفته شکرریز نبود
تیغ او چون خم ابروی تو خونریز نبود
ز آنچه گفتیم و شنیدیم حدیثی الحق
چون حدیث سر زلف تو دلاویز نبود
چه بلایی تو که هرگونه بلا را بجهان
چون بدیدم جز از آن قد بلاخیز نبود
هر چه در میکده رفتم به میان عشاق
جز صفا و سخن معرفتام یز نبود
هر چه در مدرسه رفتم به میان زهاد
غیر بحث و سخنان جدل انگیز نبود
آنکه پرهیز همی کرد ز اسم باده
یارب از مال یتیمش ز چه پرهیز نبود
تا بیاد لب جانانه سخن گفت صغیر
کی ز لب در عورض گفته شکرریز نبود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
بندهٔ پادشهی باش که درویش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا میطلبی از دل درویش طلب
بخدا عرش الهی دل درویش بود
پس از این راست رو و پیش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه کس پیش بود
پیش بدگو منشین تا نشوی رنجه از او
روش و عادت کژدم زدن نیش بود
چه ستمها که ز بوجهل رسید احمد(ص) را
خویش را دشمن نزدیک همان خویش بود
اهل هر کیش که هستی ز من این نکته شنو
کان پسندیدهٔ هر ملت و هر کیش بود
مکن آزار دل خلق که سنجیده صغیر
این گناهی است که از هر گنهی بیش بود
پا بدنیا زده و عاقبت اندیش بود
نیست هرگز خبری پیش ز خود باخبران
کانکه دارد خبری بی خبر از خویش بود
گر خدا میطلبی از دل درویش طلب
بخدا عرش الهی دل درویش بود
پس از این راست رو و پیش رو قافله باش
راست رو در همه جا از همه کس پیش بود
پیش بدگو منشین تا نشوی رنجه از او
روش و عادت کژدم زدن نیش بود
چه ستمها که ز بوجهل رسید احمد(ص) را
خویش را دشمن نزدیک همان خویش بود
اهل هر کیش که هستی ز من این نکته شنو
کان پسندیدهٔ هر ملت و هر کیش بود
مکن آزار دل خلق که سنجیده صغیر
این گناهی است که از هر گنهی بیش بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا میگذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا میگذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
خدا را جمع نتوان با هوا کرد
یکی از این دو را باید رها کرد
ولی ترک خدا کردن محالست
که هر کس کرد خود را مبتلا کرد
به ملک عافیت ره برد آنکو
به دانایی حذر زین ابتلا کرد
خنک آنکو به توفیق خدایی
خدا بگرفت و ترک هر هوا کرد
زهی دانای رند با کفایت
که بر حد کفایت اکتفا کرد
خد ا زآنکس رضا باشد که خود را
به تقدیر خدای خود رضا کرد
رضا دادند مردان هر قضا را
بلی کس پنجه نتوان با قضا کرد
تو بستی عهد با حق بندگی را
بعهد ای بنده میباید وفا کرد
اگر خود بنده هستی بنده آخر
به کار خواجه کی چون و چرا کرد
الا ای همنشین مطلب نگهدار
صغیرت حق صحبت را ادا کرد
یکی از این دو را باید رها کرد
ولی ترک خدا کردن محالست
که هر کس کرد خود را مبتلا کرد
به ملک عافیت ره برد آنکو
به دانایی حذر زین ابتلا کرد
خنک آنکو به توفیق خدایی
خدا بگرفت و ترک هر هوا کرد
زهی دانای رند با کفایت
که بر حد کفایت اکتفا کرد
خد ا زآنکس رضا باشد که خود را
به تقدیر خدای خود رضا کرد
رضا دادند مردان هر قضا را
بلی کس پنجه نتوان با قضا کرد
تو بستی عهد با حق بندگی را
بعهد ای بنده میباید وفا کرد
اگر خود بنده هستی بنده آخر
به کار خواجه کی چون و چرا کرد
الا ای همنشین مطلب نگهدار
صغیرت حق صحبت را ادا کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید
از کرامت بر لعلش که تواند دم زد
عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بکوش دلم از میکده آواز آید
زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی
سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید
راستی در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آید
چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر
بین چها بر سرت از مرد غماز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید
از کرامت بر لعلش که تواند دم زد
عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بکوش دلم از میکده آواز آید
زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی
سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید
راستی در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آید
چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر
بین چها بر سرت از مرد غماز آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
بحشر عفو اله ار پناه خواهد بود
مراد گرچه زیان از گناه خواهد بود
نهفته می خور و اندیشه از گناه مکن
که لطف پیر مغان عذرخواه خواهد بود
ز طاعتی که کنی بهر خلق از آن اندیش
که آن رفیق ترا دزد راه خواهد بود
اگر ز روی ریا جامه ات سفید کنی
بحشر روی تو بی شک سیاه خواهد بود
ببر بدرگه حق مسکنت که این تحفه
قبول درگه آن پادشاه خواهد بود
بخیر وقف کن اعضای خود که روز جزا
بخیر و شر خود اعضاء گواه خواهد بود
یکی است راه حق آنهم طریق عشق علی
جز این طریق دگر اشتباه خواهد بود
غلام شاه نجف چون صغیر شو که تو را
بهر دو کون بس این عز و جاه خواهد بود
مراد گرچه زیان از گناه خواهد بود
نهفته می خور و اندیشه از گناه مکن
که لطف پیر مغان عذرخواه خواهد بود
ز طاعتی که کنی بهر خلق از آن اندیش
که آن رفیق ترا دزد راه خواهد بود
اگر ز روی ریا جامه ات سفید کنی
بحشر روی تو بی شک سیاه خواهد بود
ببر بدرگه حق مسکنت که این تحفه
قبول درگه آن پادشاه خواهد بود
بخیر وقف کن اعضای خود که روز جزا
بخیر و شر خود اعضاء گواه خواهد بود
یکی است راه حق آنهم طریق عشق علی
جز این طریق دگر اشتباه خواهد بود
غلام شاه نجف چون صغیر شو که تو را
بهر دو کون بس این عز و جاه خواهد بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
دلم به طرهٔ پرچین یار افتد و خیزد
چنان که مست بشبهای تار افتد و خیزد
چو رخ نماید و تازد سمند ناز هزاران
پیاده در پی آن شهسوار افتد و خیزد
چنان که سنبل تر از نسیم بر ورق گل
ز شانه زلف بروی نگار افتد و خیزد
عجب ز نرگس بیمار او که هر که ببیند
همی بنالد و بیماروار افتد و خیزد
غمین مشو ز فتادن براه عشق که سالک
هزار بار در این رهگذار افتد و خیزد
برای بوسهٔ یکجای پای ناقهٔ لیلی
هزار مرتبه مجنون زار افتد و خیزد
فتادیش چو بپا عزم خاستن مکن آری
نه عاشق است که در پای یار افتد و خیزد
صغیر چون نتواند بروزگار ستیزد
همان به است که با روزگار افتد و خیزد
چنان که مست بشبهای تار افتد و خیزد
چو رخ نماید و تازد سمند ناز هزاران
پیاده در پی آن شهسوار افتد و خیزد
چنان که سنبل تر از نسیم بر ورق گل
ز شانه زلف بروی نگار افتد و خیزد
عجب ز نرگس بیمار او که هر که ببیند
همی بنالد و بیماروار افتد و خیزد
غمین مشو ز فتادن براه عشق که سالک
هزار بار در این رهگذار افتد و خیزد
برای بوسهٔ یکجای پای ناقهٔ لیلی
هزار مرتبه مجنون زار افتد و خیزد
فتادیش چو بپا عزم خاستن مکن آری
نه عاشق است که در پای یار افتد و خیزد
صغیر چون نتواند بروزگار ستیزد
همان به است که با روزگار افتد و خیزد