عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زنده بی عشق کسی در همه ی عالم نیست
                                    
وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست
تا چه باشد بسر پیر خرابات که من
بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست
غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد
چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست
کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را
آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست
نه چنانست که لطفیت نباشد با من
هست لطفی و چنان هست که پندارم نیست
دردم آن درد که جز تیغ تواش درمان نه
زخمم آن زخم که جز تیر تواش مرهم نیست
حاصل هر دو جهان را بهم اندوخت نشاط
پیر میخانه به هیچ ار بستاند کم نیست
                                                                    
                            وانکه بی عشق بماند نفسی آدم نیست
تا چه باشد بسر پیر خرابات که من
بیکی جرعه می اندیشه ام از عالم نیست
غم و شادی که بیک لحظه دگرگون گردد
چه غم، ار باشد و گر زانکه نباشد غم نیست
کفر و دین عقل و جنون دانش و دانایی را
آزمودیم درین پرده کسی محرم نیست
نه چنانست که لطفیت نباشد با من
هست لطفی و چنان هست که پندارم نیست
دردم آن درد که جز تیغ تواش درمان نه
زخمم آن زخم که جز تیر تواش مرهم نیست
حاصل هر دو جهان را بهم اندوخت نشاط
پیر میخانه به هیچ ار بستاند کم نیست
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جانم بلب و جام لبالب ز شراب است
                                    
فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
                                                                    
                            فردا چه زیان زآتشم این جام پر آب است
گفتم شب امید من از چهره بر افروز
گیسوش بر آشفت که مه زیر سحاب است
سودی ندهد پند، بگویید بناصح:
کوتاه کن افسانه که دیوانه بخواب است
بیگانه چه داند که تویی پرده برافکن
وانجا که منم نیز چه حاجت بنقاب است
در هر قدمم روی تو آمد بنظر لیک
در گام دگر باز بدیدم که حجاب است
سد گنج نهان بود مرا در دل و جانان
نادیده گذشتند که این خانه خراب است
بسیار بگفتند و جوابی نشنیدند
نا گفته نشاط از تواش امید جواب است
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر شهر حرام است و گرماه صیام است
                                    
بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
آورده برفتار صنوبر که خرام است
کردست بپا شور قیامت که قیام است
دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است
جان داده بیک گفته که این طرز کلام است
زاهد مگر از وعده ی جنت برد از راه
آنرا که نه در کوی خرابات مقام است
با غیرنه خشمی، نه بما گوشه ی چشمی
چیزی که در او جای نشاط است کدام است
                                                                    
                            بودن نفسی بی می و معشوق حرام است
آورده برفتار صنوبر که خرام است
کردست بپا شور قیامت که قیام است
دل برده بیک عشوه که این رسم نگاه است
جان داده بیک گفته که این طرز کلام است
زاهد مگر از وعده ی جنت برد از راه
آنرا که نه در کوی خرابات مقام است
با غیرنه خشمی، نه بما گوشه ی چشمی
چیزی که در او جای نشاط است کدام است
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر کرا دل با خدای مطلق است
                                    
ناخدا موج است و دریا زورق است
غرقه در دریا همی جوید کنار
چون کند آن کو بخود مستغرق است
نیست باید شد زخود تا هست شد
سلب خود از خود حدیثی مغلق است
جان زجانان، تن زخاک آمد پدید
هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است
تن بخاک و جان بجانان شد حجاب
هر مقید احتجاب مطلق است
تن چو بی جان شد بپیوندد بخاک
جان چوبی تن شد بجانان ملحق است
طلعتش گویی بر آمد از نقاب
کابرویش مانا هلال مشرق است
نور را ظلمت عیان سازد نشاط
آنکه باطل دید بینای حق است
                                                                    
                            ناخدا موج است و دریا زورق است
غرقه در دریا همی جوید کنار
چون کند آن کو بخود مستغرق است
نیست باید شد زخود تا هست شد
سلب خود از خود حدیثی مغلق است
جان زجانان، تن زخاک آمد پدید
هر کجا فرعی ز اصلی مشتق است
تن بخاک و جان بجانان شد حجاب
هر مقید احتجاب مطلق است
تن چو بی جان شد بپیوندد بخاک
جان چوبی تن شد بجانان ملحق است
طلعتش گویی بر آمد از نقاب
کابرویش مانا هلال مشرق است
نور را ظلمت عیان سازد نشاط
آنکه باطل دید بینای حق است
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من نه آن غرقه که از بحر برندش بکنار
                                    
من نه آن تشنه که سیراب کنندش ز فرات
تشنه ی تشنگیم عشق چه هجران چه وصال
دلخوش از بندگیم لابعطاء وصلات
منظری وجهک فی کل صباح و مسا
منطقی ذکرک فی کل عشاء غدات
جور کن جور که بر مهر تو کردست یقین
حاش لله که نشاط از تو برنجد زجفات
چه غم اربند نهد خواجه بر بنده شفیق
باده گو تلخ دهد ساقی شیرین حرکات
                                                                    
                            من نه آن تشنه که سیراب کنندش ز فرات
تشنه ی تشنگیم عشق چه هجران چه وصال
دلخوش از بندگیم لابعطاء وصلات
منظری وجهک فی کل صباح و مسا
منطقی ذکرک فی کل عشاء غدات
جور کن جور که بر مهر تو کردست یقین
حاش لله که نشاط از تو برنجد زجفات
چه غم اربند نهد خواجه بر بنده شفیق
باده گو تلخ دهد ساقی شیرین حرکات
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دل عاشق اگر غمگین پسندند
                                    
مگو با مهربانان کین پسندند
پی صیدد گر مرغان بقید است
نه قید است آنکه بر شاهین پسندند
ز گلشن تا ببزم شاهش آرند
گلی را در کف گلچین پسندند
تو با دل باش و با دین باش ناصح
که ما را بیدل و بیدین پسندند
گهی درد و گهی درمان فرستند
گهی شاد و گهی غمگین پسندند
گهی زهر و گهی تریاق بخشند
گهی تلخ و گهی شیرین پسندند
به یک غم سد نشاط آرند از پی
چه غم وقتی اگر غمگین پسندند
                                                                    
                            مگو با مهربانان کین پسندند
پی صیدد گر مرغان بقید است
نه قید است آنکه بر شاهین پسندند
ز گلشن تا ببزم شاهش آرند
گلی را در کف گلچین پسندند
تو با دل باش و با دین باش ناصح
که ما را بیدل و بیدین پسندند
گهی درد و گهی درمان فرستند
گهی شاد و گهی غمگین پسندند
گهی زهر و گهی تریاق بخشند
گهی تلخ و گهی شیرین پسندند
به یک غم سد نشاط آرند از پی
چه غم وقتی اگر غمگین پسندند
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از سر کوی سلامت سفری میاید
                                    
بر سر راه ملامت گذری میباید
عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب
که زخون جگرش ما حضری میباید
لوح دل سر بسر از گرد هوس گشت سیاه
شست و شویی بخود از چشم تری میباید
ترسمت سر خجل از خاک بر آری که بحشر
یادگاری برخ از خاک دری میباید
گمرهی خسته و درمانده و مسکین و غریب
زین ره ای خضر خدا را گذری میباید
بستم از هر دو جهان دیده که بینم برخت
یک ره ای دوست بکارم نظری میباید
چهره بنمای از آن زلف فرو هشته برخ
آخر این تیره شبان را سحری میباید
صبح عید است و نشاط از پی قربانی دوست
نیست لایق که از او خسته تری میباید
فربهی نیست سزاوار بقربانگه عشق
ناتوان جانی و افکنده سری میباید
                                                                    
                            بر سر راه ملامت گذری میباید
عشق در دعوت ما آمده ای دل بشتاب
که زخون جگرش ما حضری میباید
لوح دل سر بسر از گرد هوس گشت سیاه
شست و شویی بخود از چشم تری میباید
ترسمت سر خجل از خاک بر آری که بحشر
یادگاری برخ از خاک دری میباید
گمرهی خسته و درمانده و مسکین و غریب
زین ره ای خضر خدا را گذری میباید
بستم از هر دو جهان دیده که بینم برخت
یک ره ای دوست بکارم نظری میباید
چهره بنمای از آن زلف فرو هشته برخ
آخر این تیره شبان را سحری میباید
صبح عید است و نشاط از پی قربانی دوست
نیست لایق که از او خسته تری میباید
فربهی نیست سزاوار بقربانگه عشق
ناتوان جانی و افکنده سری میباید
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر آزرده گر مبتلا می پسندد
                                    
چه خوشتر از این کو بما می پسندد
هم او دشمنان را عطا میفرستد
هم او دوستان را بلا می پسندد
چه دانیم نا خوش کدام است یا خوش
خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
خطای من ای شیخ بر من چه گیری
مرا عفو او با خطا می پسندد
طبیبا بدرمان دردم چه کوشی
مرا درد او بی دوا می پسندد
نشاطا توانا و بیناست یارت
برو ناتوان باش تا می پسندد
                                                                    
                            چه خوشتر از این کو بما می پسندد
هم او دشمنان را عطا میفرستد
هم او دوستان را بلا می پسندد
چه دانیم نا خوش کدام است یا خوش
خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
خطای من ای شیخ بر من چه گیری
مرا عفو او با خطا می پسندد
طبیبا بدرمان دردم چه کوشی
مرا درد او بی دوا می پسندد
نشاطا توانا و بیناست یارت
برو ناتوان باش تا می پسندد
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شکر نعمت آورم یا عذر ار تقصیر خویش
                                    
منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی
تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک
ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک
ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
بیقراری سر زلفش نه از باد صباست
یک جهان دیوانه دارد در خم زنجیر خویش
در نگاهی از پس سد خشم ذوق دیگر است
حسن در تسخیر دل داند نکو تدبیر خویش
عاقلان گویند آسانی به از دشواری است
چون خرابی سهلتر، کوشم چه در تعمیر خویش
دیده بر روی جوان به گوش بر گفتار پیر
در جوانی این سخن دارم بیاد از پیر خویش
                                                                    
                            منت از تقدیر تو یا خجلت از تدبیر خویش
ترک هر تدبیر شد تدبیر ما در بندگی
تا تو دانی و خدایی خود و تقدیر خویش
دانه تا پنهان نسازد هستی خود را بخاک
ابر رحمت کی کند پیدا در آن تأثیر خویش
خاک شو تا بر تو اندازد نظر آن چشم پاک
ورنه کس بر سنگ کی ضایع گذارد تیر خویش
بیقراری سر زلفش نه از باد صباست
یک جهان دیوانه دارد در خم زنجیر خویش
در نگاهی از پس سد خشم ذوق دیگر است
حسن در تسخیر دل داند نکو تدبیر خویش
عاقلان گویند آسانی به از دشواری است
چون خرابی سهلتر، کوشم چه در تعمیر خویش
دیده بر روی جوان به گوش بر گفتار پیر
در جوانی این سخن دارم بیاد از پیر خویش
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دیوانه و مست و باده نوشیم
                                    
پرورده ی دست می فروشیم
هم زیور ساعد جنونیم
هم ساعد آستین هوشیم
هم در صف زاهدان مسجد
سجاده نشین و خرقه پوشم
هم از پی ساقیان محفل
پیمانه کش و سبو بدوشیم
از مستی باده هوش بخشیم
وز ساغر عقل می فروشیم
تا کی طلبند و باز خواهند
جان بر لب و گوش بر سروشیم
هم نغمه ی بلبلان عرشیم
در منطق زاهدان خموشیم
کوتاه زبان شویم شاید
تا مستمع دراز گوشیم
ما طایر بوستان قدسیم
با مرغ هم آشیان خروشیم
با گوش سخن نیوش نطقیم
با نطق گهر فروش گوشیم
تا خواست قضا رضای ما خواست
بیهوده نشاط از چه کوشیم
                                                                    
                            پرورده ی دست می فروشیم
هم زیور ساعد جنونیم
هم ساعد آستین هوشیم
هم در صف زاهدان مسجد
سجاده نشین و خرقه پوشم
هم از پی ساقیان محفل
پیمانه کش و سبو بدوشیم
از مستی باده هوش بخشیم
وز ساغر عقل می فروشیم
تا کی طلبند و باز خواهند
جان بر لب و گوش بر سروشیم
هم نغمه ی بلبلان عرشیم
در منطق زاهدان خموشیم
کوتاه زبان شویم شاید
تا مستمع دراز گوشیم
ما طایر بوستان قدسیم
با مرغ هم آشیان خروشیم
با گوش سخن نیوش نطقیم
با نطق گهر فروش گوشیم
تا خواست قضا رضای ما خواست
بیهوده نشاط از چه کوشیم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        روز کی چند پی زهد و سلامت گیرم
                                    
ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار
صدق بگذار که من در گرو تزویرم
بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس
نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر
آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک
میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم
جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط
مپسندید خدا را که بغربت میرم
عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم
بیخودی عیب و بدین عیب همان به میرم
                                                                    
                            ور ملامت کندم عشق از او نپذیرم
جام صافی ببر و جامه ی سالوس بیار
صدق بگذار که من در گرو تزویرم
بر سر کوی بت سلسله گیسو زین پس
نتوان داشت دگر باز بسد زنجیرم
نگه یار کمان ابرویم اکنون بنظر
آید آنسان که زند خصم همی با تیرم
خواستم زهد بتدبیر بیاموزم لیک
میکشد باز سوی دیر مغان تقدیرم
جای در صومعه از دیر گزیدست نشاط
مپسندید خدا را که بغربت میرم
عاشقی رنج و بدین رنج همان به مانم
بیخودی عیب و بدین عیب همان به میرم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جز رنج خمار ابدی نشأه ندیدیم
                                    
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
                                                                    
                            زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پیر میخانه کند بر رخ اگر در بازم
                                    
حاصل هر دو جهان در قدمش در بازم
سازگار ار نشود گردش این نیلی خم
با خم باده و با گردش ساغر سازم
عشق خود پرده در آمد چه کنم ورنه بسی
جهد کردم که مگر فاش نگردد رازم
عاشق ور ندم بدنام و خوشم کز دگران
بهمین مرتبه در کوی مغان ممتازم
بجهان آمدم و رفتم و در وانشدم
نه ز انجام خود آگاه، نه از آغازم
خوارم ار در نظر شیخ عجب نیست نشاط
بخرابات بیا تانگری اعزازم
                                                                    
                            حاصل هر دو جهان در قدمش در بازم
سازگار ار نشود گردش این نیلی خم
با خم باده و با گردش ساغر سازم
عشق خود پرده در آمد چه کنم ورنه بسی
جهد کردم که مگر فاش نگردد رازم
عاشق ور ندم بدنام و خوشم کز دگران
بهمین مرتبه در کوی مغان ممتازم
بجهان آمدم و رفتم و در وانشدم
نه ز انجام خود آگاه، نه از آغازم
خوارم ار در نظر شیخ عجب نیست نشاط
بخرابات بیا تانگری اعزازم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        نه هشیارم توان گفتن نه مستم
                                    
که هم پیمانه هم پیمان شکستم
ز پا افکنده ام خود را در این دشت
مگر روزی رسد دستی بدستم
کرا تا سوی من افتد گذر باز
بسد امید در راهی نشستم
نمیدانم تویی یا من در این بزم
همی بینم که خود را می پرستم
تو خواهی بود و تو بودی تو هستی
نخواهم بود و نه بودم نه هستم
زیمن همت شاه جهان نیست
عجب گر زین جهان بینم که رستم
ز پا افتادگان را دستگیری
بگیر ای لطف شاهنشاه دستم
                                                                    
                            که هم پیمانه هم پیمان شکستم
ز پا افکنده ام خود را در این دشت
مگر روزی رسد دستی بدستم
کرا تا سوی من افتد گذر باز
بسد امید در راهی نشستم
نمیدانم تویی یا من در این بزم
همی بینم که خود را می پرستم
تو خواهی بود و تو بودی تو هستی
نخواهم بود و نه بودم نه هستم
زیمن همت شاه جهان نیست
عجب گر زین جهان بینم که رستم
ز پا افتادگان را دستگیری
بگیر ای لطف شاهنشاه دستم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوشینه بر مراد دل آمد بسر شبم
                                    
ذکر خدا و شکر خداوند بر لبم
ساقی بریز باده بر آیین گریه ام
مطرب بساز نغمه بآهنگ یاربم
یا رب تو آگهی تو که در سر نبود و نیست
هرگز هوای حشمت دنیا و منصبم
گفتم نهم بخاک دری سر و گر نه چیست
از احتمال کشمکش دهر مطلبم
گفتم که ساغری کشم از صاف بندگی
دست زمانه خاک فشاند بمشربم
دیوانه را چه حاصلی از رایء قلان
باید بعشق خواند حدیثی زمذهبم
آخر برون زخود قدمی مینهم نشاط
بر در زخیل شاه ستاده ست مرکبم
                                                                    
                            ذکر خدا و شکر خداوند بر لبم
ساقی بریز باده بر آیین گریه ام
مطرب بساز نغمه بآهنگ یاربم
یا رب تو آگهی تو که در سر نبود و نیست
هرگز هوای حشمت دنیا و منصبم
گفتم نهم بخاک دری سر و گر نه چیست
از احتمال کشمکش دهر مطلبم
گفتم که ساغری کشم از صاف بندگی
دست زمانه خاک فشاند بمشربم
دیوانه را چه حاصلی از رایء قلان
باید بعشق خواند حدیثی زمذهبم
آخر برون زخود قدمی مینهم نشاط
بر در زخیل شاه ستاده ست مرکبم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من نه آنم که دل آزرده ز بیداد شوم
                                    
هر ستم را کرمی بینم و دلشاد شوم
تا توانی بخرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که از این پس دگر آباد شوم
از عتابی که بیادش دهدم خوشتر چیست
ستم آنست که یکباره من از یاد شوم
اگرش جانب گلزار گذاری بفتد
سر کنم نغمه و تا خانه ی صیاد شوم
آبروی دو جهان جویم و از آتش عشق
خاک سازم تن و در راه تو بر باد شوم
                                                                    
                            هر ستم را کرمی بینم و دلشاد شوم
تا توانی بخرابی من ای عشق بکوش
من نه آنم که از این پس دگر آباد شوم
از عتابی که بیادش دهدم خوشتر چیست
ستم آنست که یکباره من از یاد شوم
اگرش جانب گلزار گذاری بفتد
سر کنم نغمه و تا خانه ی صیاد شوم
آبروی دو جهان جویم و از آتش عشق
خاک سازم تن و در راه تو بر باد شوم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        طلعت دوست عیان میخواهم
                                    
هرچه جز اوست نهان میخواهم
سری از همت خاک در دوست
فارغ از کون و مکان میخواهم
دلی آنسان که مراد دل اوست
خالی از هر دو جهان میخواهم
ساغر از دست جوانان زده ام
جامی از پیر مغان میخواهم
هر چه گویند همان میگویم
هر چند خواهند همان میخواهم
من چنانم که چنان خواسته ای
تو چنانی که چنان میخواهم
دگرم نیست مرادی و ترا
بمراد دگران میخواهم
سود خواهی تو بسودای من آی
که من از مایه زیان میخواهم
                                                                    
                            هرچه جز اوست نهان میخواهم
سری از همت خاک در دوست
فارغ از کون و مکان میخواهم
دلی آنسان که مراد دل اوست
خالی از هر دو جهان میخواهم
ساغر از دست جوانان زده ام
جامی از پیر مغان میخواهم
هر چه گویند همان میگویم
هر چند خواهند همان میخواهم
من چنانم که چنان خواسته ای
تو چنانی که چنان میخواهم
دگرم نیست مرادی و ترا
بمراد دگران میخواهم
سود خواهی تو بسودای من آی
که من از مایه زیان میخواهم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفتم از میکده یکچند سوی خانه شوم
                                    
مستی از سر نهم و عاقل و فرزانه شوم
حلقه زد بر در دل سلسله ی طره ی دوست
چکنم قسمتم اینست که دیوانه شوم
خمی از باده بکاشانه نهان ساخته ام
گو دو روزی نتوانم که بمیخانه شوم
رهنمایی کنمش تا بسر گنج مراد
دست دل گیرم و ویرانه بویرانه شوم
زین پس از من طمع عقل مدارید که من
فرض تر دارم ازین کار که فرزانه شوم
از نشاط این چه توقع که غمین بنشیند
قدحی برکشم و سر خوش و مستانه شوم
                                                                    
                            مستی از سر نهم و عاقل و فرزانه شوم
حلقه زد بر در دل سلسله ی طره ی دوست
چکنم قسمتم اینست که دیوانه شوم
خمی از باده بکاشانه نهان ساخته ام
گو دو روزی نتوانم که بمیخانه شوم
رهنمایی کنمش تا بسر گنج مراد
دست دل گیرم و ویرانه بویرانه شوم
زین پس از من طمع عقل مدارید که من
فرض تر دارم ازین کار که فرزانه شوم
از نشاط این چه توقع که غمین بنشیند
قدحی برکشم و سر خوش و مستانه شوم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پای سروی و گوشه ی چمنی
                                    
خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
                                                                    
                            خوش بود خاصه سرو سیمتنی
گل بدامان برند و گلرخ من
گلبنی را میان پیرهنی
انجمن در چمن کنند و مراست
چمنی در میان انجمنی
راز خود گفتمش که میدانم
بر نیاید از آن دهن سخنی
نرسد دست کس بدامن دوست
چاک ناکرده جیب پیرهنی
این طبیبان علاج کس نکنند
تا در او هست امید زیستنی
گفته بودم که نشکنم توبه
آوخ از دست زلف پرشکنی
باز امشب خراب و بیخود ومست
میبرندم برون زانجمنی
چون گنه با امید رحمت اوست
خوشتر است از ثواب همچو منی
پا نهندت بسر نشاط آخر
خاک این راه و خاراین چمنی
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۶۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بیا از دور ساقی گیر جامی
                                    
که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
                                                                    
                            که دور جم نمی ارزد بجامی
از این زلفش همی بینم بدان زلف
چو مرغی کافتد از دامی بدامی
ببازاری فتادستم که ندهند
بجامی سنگی و ننگی بنامی
جهان یکسر بکام خویش دیدم
چو بنهادم برون از خویش گامی
بر آتش دارمت هر لحظه ای دل
چو بیرون آرمت بینم که خامی
نشاط آخر فتاد از پا در این دشت
به تیرش رمته من غیر رامی
