عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
دم صبحی که در میخانه از بهر شراب آید
ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید
اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند
در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید
مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او
ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید
میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل
که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید
نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر
ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید
نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی
سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید
ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم
اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید
ز دلها بهر استقبال او بوی کباب آید
اگر در خواب آن شوخ انتظاری های من بیند
در آغوشم بغل واکرده با صد اضطراب آید
مسیحا گر کند بالین ز خشت آستان او
ز جای خود نخیزد بر سرش گر آفتاب آید
میان دوستان حایل نگردد دوریی منزل
که از یکساله ره یوسف زلیخا را به خواب آید
نسازند اهل دنیا حفظ آب و روی یکدیگر
ندارد موج پروا گر شکستی بر حباب آید
نباشد هیچ کس در قصر هستی از طمع خالی
سئوال از هر که می سازی همان از وی جواب آید
ز داغش سیدا در دل گلستانی که من دارم
اگر بر شبنمش سازی نظر بوی گلاب آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
عالم به چشم مستان چون آب می نماید
این شوره زار در شب مهتاب می نماید
موی سفید پیران شد تازیانه عمر
بحر از تحرک موج سیماب می نماید
هر کاسه حبابی در بحر ناخدایست
در چشم ناشناور گرداب می نماید
درویش پادشاهی دارد به کلبه خویش
غم بر دل گدایان اسباب می نماید
از عشق غیر نامی در هیچ دل نمانده
این شیر آدمی خوار در خواب می نماید
از اشک زاد راهی بر خویش کن مهیا
دامان این بیابان بی آب می نماید
خطت چو اهل محشر برداشت سر ز بالین
چشمت هنوز خود را در خواب می نماید
هر کس که ابرویت دید آورد سجده شکر
تیغ تو در نظرها محراب می نماید
پهلو به داغ هجران چون سیدا نهادم
در چشم بی بصیرت سنجاب می نماید
این شوره زار در شب مهتاب می نماید
موی سفید پیران شد تازیانه عمر
بحر از تحرک موج سیماب می نماید
هر کاسه حبابی در بحر ناخدایست
در چشم ناشناور گرداب می نماید
درویش پادشاهی دارد به کلبه خویش
غم بر دل گدایان اسباب می نماید
از عشق غیر نامی در هیچ دل نمانده
این شیر آدمی خوار در خواب می نماید
از اشک زاد راهی بر خویش کن مهیا
دامان این بیابان بی آب می نماید
خطت چو اهل محشر برداشت سر ز بالین
چشمت هنوز خود را در خواب می نماید
هر کس که ابرویت دید آورد سجده شکر
تیغ تو در نظرها محراب می نماید
پهلو به داغ هجران چون سیدا نهادم
در چشم بی بصیرت سنجاب می نماید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
چند روزی در محبت درد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
زردروئی ها ز رنگ زرد می باید کشید
ناله های گرم را از بس که تأثیری نماند
بعد از این از سینه آه سرد می باید کشید
بوالهوس را سر به تیغ امتحان باید برید
انتقام از دشمن نامردمی باید کشید
پیش از آن ساعت که خاک را دهد دوران بنیاد
از بنای هستی خود گردمی باید کشید
برگ کاهی از کف نامرد بار عالم است
کوه اگر منت شود از مردمی باید کشید
سیدا امروز از بالا بلندان چمن
دامن آن سرو یکتا گرد می باید کشید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ز چاک سینه دود آه من گلگون برون آید
ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید
ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید
مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل
نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید
دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را
صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید
به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را
ندای مرحبا از خانه های بیستون آید
شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی
ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید
مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی
که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
دلم در کوی او رفتست حیرانم که چون آید
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
نفس هرگه که با یادش برآرم بوی خون آید
مرا لیلی وشی کردست سرگردان به صحرایی
که جای گردباد از خاک او مجنون برون آید
خدا از سنگ پیدا می کند رزق هنرور را
برای روزیی فرهاد شیراز بیستون آید
ز پیچ و تاب آه من بکن اندیشه ای ظالم
بترس از خانه زان ماری که بی افسون برون آید
نگردد مرگ سد راه گیر و دار عاشق را
صدای تیشه در گوشم هنوز از بیستون آید
ز دیوانخانه ارباب دولت پای کوته کن
کزین درها به گوش آواز زنجیر جنون آید
هنرور می شناسد سیدا قدر هنرور را
به تکلیف من دیوانه از صحرا جنون آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
در خانه یی که وصف رخ یار بگذرد
خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد
بیچاره گلفروش در ایام حسن او
صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد
در راه عشق سبزه کند کار نیشتر
کو پابرهنه یی که از این خار بگذرد
مژگان رود بریده به دنباله نگاه
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک سرو چو قارون شد روان
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک چو سرو چو قارون شود روان
گر در چمن به آن قدر و رفتار بگذرد
دروازه عدم که چو سوراخ سوزن است
مانند رشته کیست که هموار بگذرد
پیچم بسان طره سنبل به خویشتن
گر بر سرم تصور دستار بگذرد
در خرمنی که حسن تو آتش فگنده است
زآنجا سپاه برق به زینهار بگذرد
با خار اگر ز روی حقارت نظر کنی
بر پا خلیده از سر دستار بگذرد
روشن ز روی خویش بکن خانه مرا
زود از من و تو روز و شب تار بگذرد
در باغ دهر هر که رسیدست سیدا
آخر چو گل به سینه افگار بگذرد
خورشید خم خم از پس دیوار بگذرد
بیچاره گلفروش در ایام حسن او
صد ره ز پیش چشم خریدار بگذرد
در راه عشق سبزه کند کار نیشتر
کو پابرهنه یی که از این خار بگذرد
مژگان رود بریده به دنباله نگاه
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک سرو چو قارون شد روان
از پیش چشم هر که به یکبار بگذرد
در زیر خاک چو سرو چو قارون شود روان
گر در چمن به آن قدر و رفتار بگذرد
دروازه عدم که چو سوراخ سوزن است
مانند رشته کیست که هموار بگذرد
پیچم بسان طره سنبل به خویشتن
گر بر سرم تصور دستار بگذرد
در خرمنی که حسن تو آتش فگنده است
زآنجا سپاه برق به زینهار بگذرد
با خار اگر ز روی حقارت نظر کنی
بر پا خلیده از سر دستار بگذرد
روشن ز روی خویش بکن خانه مرا
زود از من و تو روز و شب تار بگذرد
در باغ دهر هر که رسیدست سیدا
آخر چو گل به سینه افگار بگذرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
فلک از ناله شبهای من بی تاب می گردد
زمین از بی قراری های من سیماب می گردد
اگر شیخ از ته دل در رکوع حق شود قایم
قد خم گشته او حلقه محراب می گردد
به زیر آسمان از تنگدستی خانه یی دارم
که از چشمم چکد یک قطره خون گرداب می گردد
دل شیخی که در هنگام طاعت سوی در باشد
به آخر روی او چون قبله محراب می گردد
رسد تا مهر تابان شبنم از شب زنده داری ها
اجابت گرد چشم دیده بی خواب می گردد
نگردد سفله از اهل مروت گر شود قارون
به گرداب آنچه می افتد همان گرداب می گردد
تو از می چهره گلگون می کنی من می روم از خود
تو آتش می کنی روشن دل من آب می گردد
به دور زلف خال رویش از جا برد دلها را
حذر سازید از دزدی که در مهتاب می گردد
رخش شمع کدامین خانه روشن کرده است امشب
که چون پروانه بر اطراف چشمم خواب می گردد
ز کویش هر که آید سیدا بخشم دل و دین را
نسیم کلبه آزاده را سیلاب می گردد
زمین از بی قراری های من سیماب می گردد
اگر شیخ از ته دل در رکوع حق شود قایم
قد خم گشته او حلقه محراب می گردد
به زیر آسمان از تنگدستی خانه یی دارم
که از چشمم چکد یک قطره خون گرداب می گردد
دل شیخی که در هنگام طاعت سوی در باشد
به آخر روی او چون قبله محراب می گردد
رسد تا مهر تابان شبنم از شب زنده داری ها
اجابت گرد چشم دیده بی خواب می گردد
نگردد سفله از اهل مروت گر شود قارون
به گرداب آنچه می افتد همان گرداب می گردد
تو از می چهره گلگون می کنی من می روم از خود
تو آتش می کنی روشن دل من آب می گردد
به دور زلف خال رویش از جا برد دلها را
حذر سازید از دزدی که در مهتاب می گردد
رخش شمع کدامین خانه روشن کرده است امشب
که چون پروانه بر اطراف چشمم خواب می گردد
ز کویش هر که آید سیدا بخشم دل و دین را
نسیم کلبه آزاده را سیلاب می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
امشب ای مژگان سیه چشمی که بر روی تو بود
دود آهم مارپیچ طاق ابروی تو بود
شمع در فانوس چون دل در بر من می تپید
در کدامین بزم امشب قد دلجوی تو بود
بود در چشمم نگه چون در بیابان گردباد
حلقه دامی ک در دنبال آهوی تو بود
ساغری چون گل از دست تو روی تازه داشت
غنچه مینا دماغ آسوده از بوی تو بود
آنکه همچون شمع بود او را زبان چرب و نرم
از پی افسونگری زانو به زانوی تو بود
مغز را در استخوانم چون فتیله داغ کرد
صحبت قومی که گرم از آتش خوی تو بود
ماه شبگرد از تو ای آرام جانها پی نیافت
تا سحر چون سیدا سرگشته کوی تو بود
دود آهم مارپیچ طاق ابروی تو بود
شمع در فانوس چون دل در بر من می تپید
در کدامین بزم امشب قد دلجوی تو بود
بود در چشمم نگه چون در بیابان گردباد
حلقه دامی ک در دنبال آهوی تو بود
ساغری چون گل از دست تو روی تازه داشت
غنچه مینا دماغ آسوده از بوی تو بود
آنکه همچون شمع بود او را زبان چرب و نرم
از پی افسونگری زانو به زانوی تو بود
مغز را در استخوانم چون فتیله داغ کرد
صحبت قومی که گرم از آتش خوی تو بود
ماه شبگرد از تو ای آرام جانها پی نیافت
تا سحر چون سیدا سرگشته کوی تو بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
بهند غصه منعم عاقبت محبوس می گردد
پر طاووس آخر دشمن طاووس می گردد
نمانده بر جبین از بس حیایی پرده پوشان را
گرفته شمع را در انجمن فانوس می گردد
مگر بربسته اند اهل کرم درهای احسان را
گدا از آستان منعمان مأیوس می گردد
مکن ای شمع در هر بزم حال خویش را روشن
که پیش عاشقان پروانه بی ناموس می گردد
چو مور لنگ هرگز بهر خوردن نان نمی یابد
در این ایام هر کس از پی ناموس می گردد
نباشد سیدا شبها به چشمم خواب آسایش
سرم در جستجوی یار چون فانوس می گردد
پر طاووس آخر دشمن طاووس می گردد
نمانده بر جبین از بس حیایی پرده پوشان را
گرفته شمع را در انجمن فانوس می گردد
مگر بربسته اند اهل کرم درهای احسان را
گدا از آستان منعمان مأیوس می گردد
مکن ای شمع در هر بزم حال خویش را روشن
که پیش عاشقان پروانه بی ناموس می گردد
چو مور لنگ هرگز بهر خوردن نان نمی یابد
در این ایام هر کس از پی ناموس می گردد
نباشد سیدا شبها به چشمم خواب آسایش
سرم در جستجوی یار چون فانوس می گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
ای پسر آنها که پیش از برگ بارت داده اند
بر علف زاری نشان گوساله وارت داده اند
خشک خواهد شد دماغت چون زمین شوره زار
بس که آب از جویبار کوکنارت داده اند
دست بر دامان زلفت بردن آنجا مشکل است
در ره هندوستان یاران قرارت داده اند
زودگردی چار پا و زین بدنامی به پشت
زیر رانت گر چه رخش راهوارت داده اند
سوی دارالضرب قلابان اشارت کرده اند
برده اند و وعده های بی شمارت داده اند
تنگ شد عالم به چشمت از هجوم خط و زلف
جای خوابی در میان مور و مارت داده اند
برده اند از جا دل خشت تو با نقش فریب
تنگه های روی بستی در قمارت داده اند
صورت خود را به رنگ غازه کن بازار گیر
نقش بینان دست بر نقش و نگارت داده اند
سرمه خاموشی امشب به کارت کرده اند
کاسه های می به چشم پیر خمارت داده اند
در گلستان برده سروت را ز پا افگنده اند
گل به چشمانت نمایان کرده خارت داده اند
خیره چشمان کرده اند آئینه ات را همچو موم
پشت کارت دیده اند و روی کارت داده اند
تا به تعلیمت زبانش نرم گردد همچو مغز
پشت نان تازه بر آموزگارت داده اند
در پی حسن خود اکنون رخت بندی بهتر است
بس که اینجا روزگار نابرارت داده اند
بند در پایت نشد محکم ز پند سیدا
این زمان بر کف عنان اختیارت داده اند
بر علف زاری نشان گوساله وارت داده اند
خشک خواهد شد دماغت چون زمین شوره زار
بس که آب از جویبار کوکنارت داده اند
دست بر دامان زلفت بردن آنجا مشکل است
در ره هندوستان یاران قرارت داده اند
زودگردی چار پا و زین بدنامی به پشت
زیر رانت گر چه رخش راهوارت داده اند
سوی دارالضرب قلابان اشارت کرده اند
برده اند و وعده های بی شمارت داده اند
تنگ شد عالم به چشمت از هجوم خط و زلف
جای خوابی در میان مور و مارت داده اند
برده اند از جا دل خشت تو با نقش فریب
تنگه های روی بستی در قمارت داده اند
صورت خود را به رنگ غازه کن بازار گیر
نقش بینان دست بر نقش و نگارت داده اند
سرمه خاموشی امشب به کارت کرده اند
کاسه های می به چشم پیر خمارت داده اند
در گلستان برده سروت را ز پا افگنده اند
گل به چشمانت نمایان کرده خارت داده اند
خیره چشمان کرده اند آئینه ات را همچو موم
پشت کارت دیده اند و روی کارت داده اند
تا به تعلیمت زبانش نرم گردد همچو مغز
پشت نان تازه بر آموزگارت داده اند
در پی حسن خود اکنون رخت بندی بهتر است
بس که اینجا روزگار نابرارت داده اند
بند در پایت نشد محکم ز پند سیدا
این زمان بر کف عنان اختیارت داده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
قامتش چون از بهار جلوه رعنا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
چون گل خمیازه آغوش نظر وا می شود
گر نسازد زلف آهم را جنون مشاطه گی
در گلوی من نفس زنجیر سودا می شود
از کلاهم گل کند برگ خزان و نوبهار
بر سرم دست مروت شاخ رعنا می شود
شیر می آید برون از کوه بهر کوهکن
روزیی صاحب هنر از سنگ پیدا می شود
می تپد دل در برم چندان که از خود می روم
استخوانهای تن من موج دریا می شود
آدمی را مرگ همعصران کند دانای وقت
سرو هنگام خزان در باغ یکتا می شود
در ملامت ماند شیرین از هلاک کوهکن
عاشق از خود چون رود معشوق رسوا می شود
سیدا آن لاله رو هر جا که منزل می کند
داغ خون آلود من چشم تماشا می شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
در رهت چون نقش پا امشب دو چشمم چار بود
بر سر مژگان نگه خار سر دیوار بود
هر چه گفتم تلخ گفتم هر چه خوردم بود زهر
در دهان من زبان گویا زبان مار بود
از دهان ساغرم می آمد امشب بوی خون
پنبه مینا چو چشم داغم آتشبار بود
گوش دل تا صبحدم بر حلقه در داشتم
بر کف امید من زنجیر شام تار بود
سوختم امشب ز بی تابی چراغ خانه را
تا سحر از دست من پروانه در آزار بود
چاک می زد دست کفر عشق بر دوشم لباس
طوق پیراهن به گردن حلقه زنار بود
کردم از بی طاقتی سودای آه و ناله گرم
آستان خانه ام امشب سر بازار بود
همچو قمری چشم من امروز قدقد می پرید
سایه سروت در آغوش که امشب یار بود
سیدا احوال من امشب چه می پرسی ز من
بالش من طشت آتش بستر من خار بود
بر سر مژگان نگه خار سر دیوار بود
هر چه گفتم تلخ گفتم هر چه خوردم بود زهر
در دهان من زبان گویا زبان مار بود
از دهان ساغرم می آمد امشب بوی خون
پنبه مینا چو چشم داغم آتشبار بود
گوش دل تا صبحدم بر حلقه در داشتم
بر کف امید من زنجیر شام تار بود
سوختم امشب ز بی تابی چراغ خانه را
تا سحر از دست من پروانه در آزار بود
چاک می زد دست کفر عشق بر دوشم لباس
طوق پیراهن به گردن حلقه زنار بود
کردم از بی طاقتی سودای آه و ناله گرم
آستان خانه ام امشب سر بازار بود
همچو قمری چشم من امروز قدقد می پرید
سایه سروت در آغوش که امشب یار بود
سیدا احوال من امشب چه می پرسی ز من
بالش من طشت آتش بستر من خار بود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دوران تمام گشت اثر بر فلک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
مرغ دلم چو ناله کشیدن هوس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
چون غنچه عندلیب نفس در قفس کند
ظالم به جستجوی ضعیفان بود مدام
آتش همیشه آرزوی خار و خس کند
چون گردباد هستی خود را دهد به باد
سرگشته طالعی که بلندی هوس کند
شبها به بار قافله زر بانگ می زند
روشن چراغ راهزنان را جرس کند
مرغ کباب روزیی صاحب تردد است
در خانه عنکبوت شکار مگس کند
پروانه را سزاست که دوران کند هلاک
خود را چرا به شعله کسی همنفس کند
انگشت خود به خانه زنبور می نهد
هر کس که در جهان شکرستان هوس کند
مست حمایتی نگریزد ز محتسب
دزد دلیرخانه به چشم عسس کند
پیران سالخورده سخن پخته می کنند
شاخ نهال میوه خود نیمرس کند
بردم به خانه دلبر خود را به زور آه
خورشید کی علاج کمند نفس کند
دل را مکن اسیر غم و درد سیدا
شبها ز را ندیده کسی در قفس کند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
بی رخت گل به گلستان سر بی تن باشد
غنچه بر شاخ هوا سنگ فلاخن باشد
داغ در سینه گرمم چو نفس جا دارد
منزل سوختگان گوشه گلخن دارد
دیدن لاله کند تازه گل داغ مرا
این چراغ از نفس سوخته روشن باشد
قفس از آه گرفتار چه پروا دارد
چه کند دود در آن خانه که روزن باشد
نتوان برد از این دایره بیرون خود را
همچو پرگار اگر پای ز آهن باشد
خانه دل شود از گوشه نشینی روشن
پای خوابیده چراغ ته دامن باشد
هفت گردون شده از سیلی آهم نیلی
آسمان در چمن من گل سوسن باشد
سیدا شمع صفت انجمن آرای شوم
در سر انگشتم اگر قطره روغن باشد
غنچه بر شاخ هوا سنگ فلاخن باشد
داغ در سینه گرمم چو نفس جا دارد
منزل سوختگان گوشه گلخن دارد
دیدن لاله کند تازه گل داغ مرا
این چراغ از نفس سوخته روشن باشد
قفس از آه گرفتار چه پروا دارد
چه کند دود در آن خانه که روزن باشد
نتوان برد از این دایره بیرون خود را
همچو پرگار اگر پای ز آهن باشد
خانه دل شود از گوشه نشینی روشن
پای خوابیده چراغ ته دامن باشد
هفت گردون شده از سیلی آهم نیلی
آسمان در چمن من گل سوسن باشد
سیدا شمع صفت انجمن آرای شوم
در سر انگشتم اگر قطره روغن باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سرو را شمشاد قدش محو چون تصویر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
چو بیرون از چمن آن سرو یکتا گرد می آید
به دامن گیریی او بوی گل چون گرد می آید
چو دزدان کرده خود را شمع در فانوس زندانی
مگر در بزم رندان آن مه شبگرد می آید
به احسان داد حاتم دشمن خود را سرافرازی
به خصم خود مروت ساختن از مرد می آید
کدامین غنچه در گلزار می سازد مسیحای
که از گلهای باغ امروز بوی درد می آید
نگه از گوشه چشمان او مستانه می خیزد
برای پرسش دلهای غم پرورد می آید
خزان آورده در صحن چمن پیغام نومیدی
نسیم از بوستان بیرون به آه سرد می آید
بکش پای از طمع ای سیدا با کهربا بنگر
که در پیش پر کاهی به رنگ زرد می آید
به دامن گیریی او بوی گل چون گرد می آید
چو دزدان کرده خود را شمع در فانوس زندانی
مگر در بزم رندان آن مه شبگرد می آید
به احسان داد حاتم دشمن خود را سرافرازی
به خصم خود مروت ساختن از مرد می آید
کدامین غنچه در گلزار می سازد مسیحای
که از گلهای باغ امروز بوی درد می آید
نگه از گوشه چشمان او مستانه می خیزد
برای پرسش دلهای غم پرورد می آید
خزان آورده در صحن چمن پیغام نومیدی
نسیم از بوستان بیرون به آه سرد می آید
بکش پای از طمع ای سیدا با کهربا بنگر
که در پیش پر کاهی به رنگ زرد می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
مرا از طوف کویت شکوه ی در دل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
دل قمری سرو قد رعنای محمد
سر در هوس نقش کف پای محمد
پیچیده دو گیسوی کمندش ز دو جانب
چون سنبل تر بر رخ زیبای محمد
جبریل که سر خیل جمیع ملک آمد
تاج سر او کرد قدم های محمد
چون نافه آهو بود امروز مدینه
لبریز ز بوی چمن آرای محمد
خیاط ازل دوخته با سوزن تقدیر
پیراهن اقبال به بالای محمد
چون شاخ گل و سرو به گلزار نبوت
ممتاز بود قامت یکتای محمد
خورشید و مه و مشتری و زهره و سید
هستند شب و روز به سودای محمد
سر در هوس نقش کف پای محمد
پیچیده دو گیسوی کمندش ز دو جانب
چون سنبل تر بر رخ زیبای محمد
جبریل که سر خیل جمیع ملک آمد
تاج سر او کرد قدم های محمد
چون نافه آهو بود امروز مدینه
لبریز ز بوی چمن آرای محمد
خیاط ازل دوخته با سوزن تقدیر
پیراهن اقبال به بالای محمد
چون شاخ گل و سرو به گلزار نبوت
ممتاز بود قامت یکتای محمد
خورشید و مه و مشتری و زهره و سید
هستند شب و روز به سودای محمد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
دامن گلستانش تا مرا به چنگ آمد
پیرهن بر اعضایم همچو غنچه تنگ آمد
جلوه چون تذرو باغ جامه چون پر طاووس
چهره چون گل رعنا با هزار رنگ آمد
بسته بر کمر ترکش تیغ شعله و آتش
بر سر من آن سرکش از برای جنگ آمد
در محیط سودایش کشتی دل افگندم
شد حباب او گرداب موج او نهنگ آمد
خط نامسلمانش داد عقل و دین بر باد
بهر غارت روی لشکر فرنگ آمد
برشکست بزم من آسمان فلاخن شد
بر دهان مینایم جای پنبه سنگ آمد
گل بسر هوس کردم خارم از بدن گل کرد
مرهم آرزو بردم ناخن پلنگ آمد
سیدا شده فرهاد بر هلاک خود راضی
تیشه بس که شد دلگیر بیستون به تنگ آمد
پیرهن بر اعضایم همچو غنچه تنگ آمد
جلوه چون تذرو باغ جامه چون پر طاووس
چهره چون گل رعنا با هزار رنگ آمد
بسته بر کمر ترکش تیغ شعله و آتش
بر سر من آن سرکش از برای جنگ آمد
در محیط سودایش کشتی دل افگندم
شد حباب او گرداب موج او نهنگ آمد
خط نامسلمانش داد عقل و دین بر باد
بهر غارت روی لشکر فرنگ آمد
برشکست بزم من آسمان فلاخن شد
بر دهان مینایم جای پنبه سنگ آمد
گل بسر هوس کردم خارم از بدن گل کرد
مرهم آرزو بردم ناخن پلنگ آمد
سیدا شده فرهاد بر هلاک خود راضی
تیشه بس که شد دلگیر بیستون به تنگ آمد