عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
خانه بر دوشم دو زانو متکا باشد مرا
بستر و بالین ز نقش بوریا باشد مرا
آسمان باشد سیه بر چشم چون سرمه دان
از زمین گردی که خیزد توتیا باشد مرا
صحبت آئینه منع از سیر گلشن می کند
جبهه واکرده باغ دلگشا باشد مرا
گرد خود هر روز می گردم برای دانه یی
بر سر این دستار سنگ آسیا باشد مرا
روزیی من نیست از گردون به غیر از استخوان
سایه بان گر بر سر از بال هما باشد مرا
گشته از بیمددگاری ضعیف و ناتوان
می شوم بر پا اگر مویی عصا باشد مرا
آهوی تصویر را در دام نتوانم کشید
دست کوتاه و کمند نارسا باشد مرا
از نسیم نوبهاران غنچه می گردد گلم
باد ایام خزان باد صبا باشد مرا
خوشه ها از دانه تسبیح خواهد سر کشید
سبحه گردانی اگر بهر خدا باشد مرا
هر کجا بینم دل خونین زیارت می کنم
سینه پر داغ دشت کربلا باشد مرا
از دهانم دمبدم چون نافه آید بوی مشک
روز و شب ورد زبان نام خدا باشد مرا
چون حباب آسایشی دارم ز اسباب جهان
خانه مالامال از باد و هوا باشد مرا
سرو همچون سایه در دنبال من افتاده است
با وجود آن که در بر یک قبا باشد مرا
دانه ای از کهکشان هرگز نصیب من نشد
روزگاری شد که جا در آسیا باشد مرا
خار دیوار گلستان پاسبان گلشن است
همچو مژگان در کنار دیده جا باشد مرا
خامه معجز بیان من عصای موسویست
روز میدان بر کف دست اژدها باشد مرا
در بخارا خامه ام از تشنگی خون می خورد
این زمین بی مروت کربلا باشد مرا
سیدا حرف طمع در خاطرم گر بگذرد
می شود بیگانه هر جا آشنا باشد مرا
بستر و بالین ز نقش بوریا باشد مرا
آسمان باشد سیه بر چشم چون سرمه دان
از زمین گردی که خیزد توتیا باشد مرا
صحبت آئینه منع از سیر گلشن می کند
جبهه واکرده باغ دلگشا باشد مرا
گرد خود هر روز می گردم برای دانه یی
بر سر این دستار سنگ آسیا باشد مرا
روزیی من نیست از گردون به غیر از استخوان
سایه بان گر بر سر از بال هما باشد مرا
گشته از بیمددگاری ضعیف و ناتوان
می شوم بر پا اگر مویی عصا باشد مرا
آهوی تصویر را در دام نتوانم کشید
دست کوتاه و کمند نارسا باشد مرا
از نسیم نوبهاران غنچه می گردد گلم
باد ایام خزان باد صبا باشد مرا
خوشه ها از دانه تسبیح خواهد سر کشید
سبحه گردانی اگر بهر خدا باشد مرا
هر کجا بینم دل خونین زیارت می کنم
سینه پر داغ دشت کربلا باشد مرا
از دهانم دمبدم چون نافه آید بوی مشک
روز و شب ورد زبان نام خدا باشد مرا
چون حباب آسایشی دارم ز اسباب جهان
خانه مالامال از باد و هوا باشد مرا
سرو همچون سایه در دنبال من افتاده است
با وجود آن که در بر یک قبا باشد مرا
دانه ای از کهکشان هرگز نصیب من نشد
روزگاری شد که جا در آسیا باشد مرا
خار دیوار گلستان پاسبان گلشن است
همچو مژگان در کنار دیده جا باشد مرا
خامه معجز بیان من عصای موسویست
روز میدان بر کف دست اژدها باشد مرا
در بخارا خامه ام از تشنگی خون می خورد
این زمین بی مروت کربلا باشد مرا
سیدا حرف طمع در خاطرم گر بگذرد
می شود بیگانه هر جا آشنا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
غنچه دارم در بغل گر مشت زر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نرگس و بادام بی او چشم بد باشد مرا
گر نهم عینک به پیش دیده سد باشد مرا
می کنم با نیک و بد چون آئینه یکسان سلوک
ساده لوحم سینه صاف از حسد باشد مرا
هر کجا افتاده یی بینم به سر جا می دهم
خار این صحرا گل روی سبد باشد مرا
بهر روزی مرغ روحم انتظاری می کشد
خانه صیاد بی پروا جسد باشد مرا
هر کجا پا می گذارم نفس شیطان همره است
کاروان این بیابان دیو و دد باشد مرا
دشمن عاجز ز کلک من شکایت می کند
خانه میل چشم ارباب حسد باشد مرا
چین پیشانی منعم پرده قفل دل است
حلقه زنجیر بر در دست رد باشد مرا
بی سرانجامان ز یأجوج حوادث ایمنند
چون زره در بر لباس پاره سد باشد مرا
پیر صیادم بود دامم ز تار عنکبوت
در چنین بی قوتی مویی مدد باشد مرا
سایه بان چون کلک صورتگر بود موی سرم
خانه بر دوشم کلاهی از نمد باشد مرا
رهروان کعبه را نبود به رهبر احتیاج
هر سر خاری درین وادی بلد باشد مرا
سیر باغ خویش بر فردا منه ای باغبان
وعده دادن از کریمان دست رد باشد مرا
سر خطی از لوح پیشانی به دستم داده اند
کی غم روزی خورم تا این سند باشد مرا
نامه اعمال پست و رو سیه خواهد شدن
بس که در خاطر گناه بی عدد باشد مرا
در جوار مردم آزاده بسیار است فیض
آرزوی سایه سرو قد باشد مرا
روبراه خانه حق سیدا خواهم نهاد
گر ز روح پاک پیغمبر مدد باشد مرا
گر نهم عینک به پیش دیده سد باشد مرا
می کنم با نیک و بد چون آئینه یکسان سلوک
ساده لوحم سینه صاف از حسد باشد مرا
هر کجا افتاده یی بینم به سر جا می دهم
خار این صحرا گل روی سبد باشد مرا
بهر روزی مرغ روحم انتظاری می کشد
خانه صیاد بی پروا جسد باشد مرا
هر کجا پا می گذارم نفس شیطان همره است
کاروان این بیابان دیو و دد باشد مرا
دشمن عاجز ز کلک من شکایت می کند
خانه میل چشم ارباب حسد باشد مرا
چین پیشانی منعم پرده قفل دل است
حلقه زنجیر بر در دست رد باشد مرا
بی سرانجامان ز یأجوج حوادث ایمنند
چون زره در بر لباس پاره سد باشد مرا
پیر صیادم بود دامم ز تار عنکبوت
در چنین بی قوتی مویی مدد باشد مرا
سایه بان چون کلک صورتگر بود موی سرم
خانه بر دوشم کلاهی از نمد باشد مرا
رهروان کعبه را نبود به رهبر احتیاج
هر سر خاری درین وادی بلد باشد مرا
سیر باغ خویش بر فردا منه ای باغبان
وعده دادن از کریمان دست رد باشد مرا
سر خطی از لوح پیشانی به دستم داده اند
کی غم روزی خورم تا این سند باشد مرا
نامه اعمال پست و رو سیه خواهد شدن
بس که در خاطر گناه بی عدد باشد مرا
در جوار مردم آزاده بسیار است فیض
آرزوی سایه سرو قد باشد مرا
روبراه خانه حق سیدا خواهم نهاد
گر ز روح پاک پیغمبر مدد باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
خانه بر دوشم کلید رزق ها باشد مرا
گردبادم گردش سرآسیا باشد مرا
کلفتی گر رو دهد سر در گریبان می کشم
چاکها در جیب محراب دعا باشد مرا
خیمه بر پا کرده ام بر روی دریا چون حباب
روزیی هر روزه از موج هوا باشد مرا
ابر بی باران ز دریا می کشد شرمندگی
چشم بی نم کاسه دست گدا باشد مرا
می دهد کلکم پس از من هرزه گویان را جواب
همچو نافرمان زبانی در قفا باشد مرا
برگ کاهی هم نمی آید ز سوی کهکشان
با وجود آنکه رنگ کهربا باشد مرا
دزد هرگز در کمین خانه درویش نیست
پیرهن در بر ز نقش بوریا باشد مرا
دل مشبک گشته در تن از هجوم آرزو
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
سوی بازار خریداران نمی سازد گذر
در دکان از بس متاع بی بها باشد مرا
از قناعت سیدا عمر ابد دارم امید
آبرو سرچشمه آب بقا باشد مرا
گردبادم گردش سرآسیا باشد مرا
کلفتی گر رو دهد سر در گریبان می کشم
چاکها در جیب محراب دعا باشد مرا
خیمه بر پا کرده ام بر روی دریا چون حباب
روزیی هر روزه از موج هوا باشد مرا
ابر بی باران ز دریا می کشد شرمندگی
چشم بی نم کاسه دست گدا باشد مرا
می دهد کلکم پس از من هرزه گویان را جواب
همچو نافرمان زبانی در قفا باشد مرا
برگ کاهی هم نمی آید ز سوی کهکشان
با وجود آنکه رنگ کهربا باشد مرا
دزد هرگز در کمین خانه درویش نیست
پیرهن در بر ز نقش بوریا باشد مرا
دل مشبک گشته در تن از هجوم آرزو
این زره تا چند در زیر قبا باشد مرا
سوی بازار خریداران نمی سازد گذر
در دکان از بس متاع بی بها باشد مرا
از قناعت سیدا عمر ابد دارم امید
آبرو سرچشمه آب بقا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
مزرع خشکم نظر بر آسمان باشد مرا
می پرد چشمم امید از کهکشان باشد مرا
تر نگردد خامه ام انگشت از ابر بهار
کاغذ تحریر از برگ خزان باشد مرا
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بس که همچون سایه چشم ناتوان باشد مرا
می شود از قاقه ام پروانه تار عنکبوت
گر شبی همراه شمعی میهمان باشد مرا
سرو را قمری کند در زیر بال خود نهان
در چمن همره چو آن سرو روان باشد مرا
می کنم سرگشتگی بیهوده همچون آسیا
می رسد روزی ز گردون تا دهان باشد مرا
جانب هنگامه ای پروانه تکلیفم مکن
همچو شمع کشته جا در آستان باشد مرا
در بیابانی که من سرگشتگان را رهبرم
گردبادش دود آه کاروان باشد مرا
چشم انجم باشد از شب زنده داران با خبر
در کنار بام چندین پاسبان باشد مرا
ای که می سازی شکایت در قفا اندیشه کن
همچو نافرمان ز سر تا پا زبان باشد مرا
از لبم بیرون نمی آید صدا از تشنگی
کاسه آبی که دارم سرمه دان باشد مرا
سیدا از کلک خود هرگز ندیدم بهره یی
در کمان پیوسته تیر بی نشان باشد مرا
می پرد چشمم امید از کهکشان باشد مرا
تر نگردد خامه ام انگشت از ابر بهار
کاغذ تحریر از برگ خزان باشد مرا
پرتو خورشید بر دوشم گرانی می کند
بس که همچون سایه چشم ناتوان باشد مرا
می شود از قاقه ام پروانه تار عنکبوت
گر شبی همراه شمعی میهمان باشد مرا
سرو را قمری کند در زیر بال خود نهان
در چمن همره چو آن سرو روان باشد مرا
می کنم سرگشتگی بیهوده همچون آسیا
می رسد روزی ز گردون تا دهان باشد مرا
جانب هنگامه ای پروانه تکلیفم مکن
همچو شمع کشته جا در آستان باشد مرا
در بیابانی که من سرگشتگان را رهبرم
گردبادش دود آه کاروان باشد مرا
چشم انجم باشد از شب زنده داران با خبر
در کنار بام چندین پاسبان باشد مرا
ای که می سازی شکایت در قفا اندیشه کن
همچو نافرمان ز سر تا پا زبان باشد مرا
از لبم بیرون نمی آید صدا از تشنگی
کاسه آبی که دارم سرمه دان باشد مرا
سیدا از کلک خود هرگز ندیدم بهره یی
در کمان پیوسته تیر بی نشان باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
گل نیم در بر لباس محترم باشد مرا
سرو و باغم جامه از برگ کرم باشد مرا
اهل دنیا گر به سوی خانه تکلیفم کنند
قطع ره کردن بیابان عدم باشد مرا
چون صدف با قطره آبی قناعت می کنم
از فلک سالی اگر امید نم باشد مرا
سفره منعم بود زنجیر پای آرزو
بام زندان خانه اهل کرم باشد مرا
هر که بر سر وقتم آید می کنم او را نثار
همچو گل گر دامنی پر از درم باشد مرا
نامه ام را حاجیان با دیده خود می برند
خامه از مژگان آهوی حرم باشد مرا
می کشد شرمندگی حمال از پشت دو تا
سد راه آرزوها قد خم باشد مرا
غنچه ام کردم به اندک التفاتی تازه روی
انتظاری بر نسیم صبحدم باشد مرا
شاخ نخل پرثمر در بوستان باشد دو تا
روز حشر امیدها از پشت خم باشد مرا
احتیاج شاه از درویش باشد بیشتر
کاسه دست گدایی جام جم باشد مرا
از چمن گر بوی گل آید نمی جنبم ز جا
همنشین تا خامه مشکین رقم باشد مرا
پیرو آزادگان آسوده است از زخم خار
در بیابان کفش پا نقش قدم باشد مرا
غنچه خسبم خود ز جا برخیزم و خود وا شوم
تا کی امداد از نسیم صبحدم باشد مرا
دست خود از قطعه تاریخ کوته کرده ام
شاهد روز جزا لوح و قلم باشد مرا
می برم ای سیدا حسرت به دست برگ تاک
دیدن اهل کرم اسباب غم باشد مرا
سرو و باغم جامه از برگ کرم باشد مرا
اهل دنیا گر به سوی خانه تکلیفم کنند
قطع ره کردن بیابان عدم باشد مرا
چون صدف با قطره آبی قناعت می کنم
از فلک سالی اگر امید نم باشد مرا
سفره منعم بود زنجیر پای آرزو
بام زندان خانه اهل کرم باشد مرا
هر که بر سر وقتم آید می کنم او را نثار
همچو گل گر دامنی پر از درم باشد مرا
نامه ام را حاجیان با دیده خود می برند
خامه از مژگان آهوی حرم باشد مرا
می کشد شرمندگی حمال از پشت دو تا
سد راه آرزوها قد خم باشد مرا
غنچه ام کردم به اندک التفاتی تازه روی
انتظاری بر نسیم صبحدم باشد مرا
شاخ نخل پرثمر در بوستان باشد دو تا
روز حشر امیدها از پشت خم باشد مرا
احتیاج شاه از درویش باشد بیشتر
کاسه دست گدایی جام جم باشد مرا
از چمن گر بوی گل آید نمی جنبم ز جا
همنشین تا خامه مشکین رقم باشد مرا
پیرو آزادگان آسوده است از زخم خار
در بیابان کفش پا نقش قدم باشد مرا
غنچه خسبم خود ز جا برخیزم و خود وا شوم
تا کی امداد از نسیم صبحدم باشد مرا
دست خود از قطعه تاریخ کوته کرده ام
شاهد روز جزا لوح و قلم باشد مرا
می برم ای سیدا حسرت به دست برگ تاک
دیدن اهل کرم اسباب غم باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
پیرم و بار گران بر کف عصا باشد مرا
افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا
رحم می آید به سرگردانیم پروانه را
خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا
از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا
در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا
می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی
ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا
می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد
با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا
نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر
همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا
دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان
در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا
شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان
شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا
چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است
بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا
سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام
بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا
افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا
رحم می آید به سرگردانیم پروانه را
خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا
از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا
در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا
می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی
ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا
می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد
با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا
نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر
همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا
دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان
در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا
شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان
شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا
چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است
بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا
سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام
بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
تیغ ابرویش اگر مد نظر باشد مرا
ذوالفقار شاه مردان بر کمر باشد مرا
پنجه اش را کرده رنگین چون حنا از خون من
بهر دامنگیریش دست دگر باشد مرا
می رود برگ خزان از جای با اندک نسیم
پیرم و بر سر تمنای سفر باشد مرا
از رطوبت خار و دیوار چمن گل می کند
روز حشر امید از مژگان تر باشد مرا
ناوک بی پر نمی سازد ز ترکش سر برون
در درون سینه آه بی اثر باشد مرا
قدر حاجتمند را محتاج می داند که چیست
گوش همچون حلقه بر آواز در باشد مرا
از سفر چون آسیا نبود مرا اندیشهای
آب بر پا توشه ره به کمر باشد مرا
لاله ام رو در بیابان عدم خواهم نهاد
زاد ره داغ دل و خون جگر باشد مرا
سیدا می گردد آخر غنچه باغ دلگشا
چین پیشانی دوای دردسر باشد مرا
ذوالفقار شاه مردان بر کمر باشد مرا
پنجه اش را کرده رنگین چون حنا از خون من
بهر دامنگیریش دست دگر باشد مرا
می رود برگ خزان از جای با اندک نسیم
پیرم و بر سر تمنای سفر باشد مرا
از رطوبت خار و دیوار چمن گل می کند
روز حشر امید از مژگان تر باشد مرا
ناوک بی پر نمی سازد ز ترکش سر برون
در درون سینه آه بی اثر باشد مرا
قدر حاجتمند را محتاج می داند که چیست
گوش همچون حلقه بر آواز در باشد مرا
از سفر چون آسیا نبود مرا اندیشهای
آب بر پا توشه ره به کمر باشد مرا
لاله ام رو در بیابان عدم خواهم نهاد
زاد ره داغ دل و خون جگر باشد مرا
سیدا می گردد آخر غنچه باغ دلگشا
چین پیشانی دوای دردسر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
می کند سرو از حد غماز بازار مرا
راهزن از راه گرداند خریدار مرا
کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست
آسمان کردست پای انداز دستار مرا
غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید
سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا
خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان
تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا
خاکساری می کند آهندلان را مهربان
می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا
از رگ گل متکای من بود باریک تر
قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا
کشتی امید من افتاده در گرداب غم
کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا
بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم
از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا
ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت
چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا
راهزن از راه گرداند خریدار مرا
کوچه ها شبها سفید از پرتو مهتاب نیست
آسمان کردست پای انداز دستار مرا
غنچه ام از سینه نتواند نفس بیرون کشید
سبزه بیگانه دارد سبز گلزار مرا
خانه آئینه را تصویر باشد پاسبان
تکیه گاهی نیست غیر از سایه دیوار مرا
خاکساری می کند آهندلان را مهربان
می کشد سوزن به چشم خود ز پا خار مرا
از رگ گل متکای من بود باریک تر
قوتی یارب کرم فرما مددگار مرا
کشتی امید من افتاده در گرداب غم
کیست بیرون آورد زین آسیا بار مرا
بهر درمان جانب حکمت پناهان چون روم
از دوا پرهیز فرمایند بیمار مرا
ناخن تدبیرها ای سیدا از دست رفت
چرخ دارد در گره سر رشته کار مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
مکن از بهر روزی پیشه خود بینوایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
بنه چون کوهکن بر دست خود زورآزمایی را
شود از گوشه گیری نام تو مشهور در عالم
چو عنقا گر کنی مقراض بال خود نمایی را
به درها می دواند آدمی را نفس گردنکش
خریداری نباشد غیر سگ نان گدایی را
به مفلس رو دهد دنیا کند سوداگری پیشه
گدا منعم چو گردد می فروشد آشنایی را
نصیحت می کند با اهل دنیا بیشتر واعظ
نمی گویند مردم بی طمع حرف خدایی را
دل منعم ملایم کردن از هر کس نمی آید
رخ چون سنگ باید جذبه آهن ربایی را
کند روشن طلوع صبح کاذب دعویی خود را
گواهی می دهد مسواک و فش زهد ریایی را
به زیر چرخ آه نارسا را نیست تأثیری
نباشد بهره مندی از نشان تیر هوایی را
مراد از آسمان در خورد کوشش می شود حاصل
دهد خورشید و مه مقدار روزن روشنایی را
ز شاخ آرزو گل چیدن از دستم نمی آید
خدایا دور کن از پنجه من نارسایی را
توکل کرده یی تن پروری را نام ای زاهد
کلید رزق خود تا کی کنی بیدست و پایی را
کفایت می کند سالی صدف را قطره باران
به سایل لذت دیگر بود رزق هوایی را
کند بی قدر و قیمت از خسیسان آرزو کردن
نباشد حاصلی جز زرد رویی کهربایی را
حصار عافیت شد بهر یوسف دامن عصمت
مکن دور از برم یارب لباس پارسایی را
ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید
ز طفلان یاد گیر ای ذوفنون حرف هوایی را
به هر کس صاحب احسان کرد جودی برنمی گردد
نخواهد جست ایزد از من این جان عطایی را
به جغد ای سیدا ویرانه بهتر باشد از گلشن
طبیبی نیست جز صحرا مزاج روستایی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
لطف کن یارب ازین سودا رهایی ده مرا
مرحمت فرما به صحبت آشنایی ده مرا
نخل امید مرا لبریز گردان از ثمر
بی تردد چون شجر رزق هوایی ده مرا
خانه بر دوشم ولیکن متکای من تویی
هر چه خواهی در لباس بینوایی ده مرا
پنجه ام در آستین از کوتهی پیچیده است
همچو دست صاحب احسانان رسایی ده مرا
بیستون را رفته بردارم ز جا چون گردباد
دست و بازو داده ای زورآزمایی ده مرا
از در دلها کنم در ویزه نور معرفت
بر کف از خورشید و مه طاس گدایی ده مرا
پیکرم تا از شکست حادثات ایمن شود
از طبیعت ها مزاج مومیایی ده مرا
عقده چون غنچه در هر دل که باشد وا کنم
چون نسیمم ناخن مشکل گشایی ده مرا
پا گذارم هر کجا در دیده ها باشم عزیز
در نظرها اعتبار توتیایی ده مرا
ناملایم طینتان را تا به سوی خود کشم
زیر گردون جذبه آهنربایی ده مرا
پیرم و افتاده ام کاری نمی آید ز من
روزیی هر روزه از بیدست و پایی ده مرا
از کدورت می نماید صبح در چشمم سیاه
کلبه تاریک دارم روشنایی ده مرا
می توانی کرد کوه کهربا را کان لعل
زعفران گردیده ام رنگ حنایی ده مرا
دامن عصمت به کف آورده ام چون سیدا
استقامت در لباس پارسایی ده مرا
مرحمت فرما به صحبت آشنایی ده مرا
نخل امید مرا لبریز گردان از ثمر
بی تردد چون شجر رزق هوایی ده مرا
خانه بر دوشم ولیکن متکای من تویی
هر چه خواهی در لباس بینوایی ده مرا
پنجه ام در آستین از کوتهی پیچیده است
همچو دست صاحب احسانان رسایی ده مرا
بیستون را رفته بردارم ز جا چون گردباد
دست و بازو داده ای زورآزمایی ده مرا
از در دلها کنم در ویزه نور معرفت
بر کف از خورشید و مه طاس گدایی ده مرا
پیکرم تا از شکست حادثات ایمن شود
از طبیعت ها مزاج مومیایی ده مرا
عقده چون غنچه در هر دل که باشد وا کنم
چون نسیمم ناخن مشکل گشایی ده مرا
پا گذارم هر کجا در دیده ها باشم عزیز
در نظرها اعتبار توتیایی ده مرا
ناملایم طینتان را تا به سوی خود کشم
زیر گردون جذبه آهنربایی ده مرا
پیرم و افتاده ام کاری نمی آید ز من
روزیی هر روزه از بیدست و پایی ده مرا
از کدورت می نماید صبح در چشمم سیاه
کلبه تاریک دارم روشنایی ده مرا
می توانی کرد کوه کهربا را کان لعل
زعفران گردیده ام رنگ حنایی ده مرا
دامن عصمت به کف آورده ام چون سیدا
استقامت در لباس پارسایی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
در صدف آب شد از کسب هوا گوهر ما
ریخت از بیضه برون ناشده بال و پر ما
شمع از تربت پروانه زیارتگاه است
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
بر زمین دوخته چشمیم ز کوتاهی دست
عمرها شد که فتادست کلاه از سر ما
دهن ساقی ما پر ز دعای قدح است
شیشه از دور زند بوسه لب ساغر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
خواب آسودگی و بالش مخمل دور است
می برد شبنم گل آرزوی بستر ما
سیدا شانه صفت پنجه او خشک شود
هر که خواهد که نهد دست کرم بر سر ما
ریخت از بیضه برون ناشده بال و پر ما
شمع از تربت پروانه زیارتگاه است
جنگ دارند بتان بر سر خاکستر ما
بر زمین دوخته چشمیم ز کوتاهی دست
عمرها شد که فتادست کلاه از سر ما
دهن ساقی ما پر ز دعای قدح است
شیشه از دور زند بوسه لب ساغر ما
اثر سوختگان تا به قیامت باقیست
می توان شمع برافروخت ز خاکستر ما
خواب آسودگی و بالش مخمل دور است
می برد شبنم گل آرزوی بستر ما
سیدا شانه صفت پنجه او خشک شود
هر که خواهد که نهد دست کرم بر سر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
پی صید افگنی بیرون شد از بزم شراب امشب
ز شاخ شعله در پرواز شد مرغ کباب امشب
من و معشوق در یک پیرهن بودیم از مستی
گریان کتان را بخیه می زد ماهتاب امشب
ز خواب خویش تا صبح قیامت برنمی خیزم
نهادم سر به بالین و تو را دیدم به خواب امشب
ز چشم چون نگه بیرون شدی گفتی که باز آیم
مگر از جانب مغرب برآمد آفتاب امشب
به گلشن آمدی و جلوه را دادی سرافرازی
چو باد صبح دادی سرو را پا در رکاب امشب
نشستم تا سحر مانند شمع از وعده خامت
به گرد چشم من می گشت ناله چنگ و رباب امشب
حدیث ابروان دلکشت تکرار می کردم
به روی صفحه بالین چوبیت انتخاب امشب
به دنیا فتنه ها پیدا شود از غفلت شاهان
تو مست افتادی و شد انجمن بی آب و تاب امشب
به مجلس آمدی و شمع را چون سیدا کشتی
کشیدی باده و پروانه را کردی کباب امشب
ز شاخ شعله در پرواز شد مرغ کباب امشب
من و معشوق در یک پیرهن بودیم از مستی
گریان کتان را بخیه می زد ماهتاب امشب
ز خواب خویش تا صبح قیامت برنمی خیزم
نهادم سر به بالین و تو را دیدم به خواب امشب
ز چشم چون نگه بیرون شدی گفتی که باز آیم
مگر از جانب مغرب برآمد آفتاب امشب
به گلشن آمدی و جلوه را دادی سرافرازی
چو باد صبح دادی سرو را پا در رکاب امشب
نشستم تا سحر مانند شمع از وعده خامت
به گرد چشم من می گشت ناله چنگ و رباب امشب
حدیث ابروان دلکشت تکرار می کردم
به روی صفحه بالین چوبیت انتخاب امشب
به دنیا فتنه ها پیدا شود از غفلت شاهان
تو مست افتادی و شد انجمن بی آب و تاب امشب
به مجلس آمدی و شمع را چون سیدا کشتی
کشیدی باده و پروانه را کردی کباب امشب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جنت سپند سوز گلستان روی توست
دوزخ چراغ کشته فانوس خوی توست
کوثر که بحر رحمت ازو جوش می زند
آب به خاک ریخته یی از سبوی توست
شامی که صبح حشر بود زیر دامنش
تار گسسته یی ز شبستان موی توست
سرو چمن که حکم رعونت به سر زدست
آزاد گردهای قد فتنه خوی توست
چون داغ لاله مشک سیاهی کند ز دور
در منزلی که قافله سالار بوی توست
شمعم برای کشته شدن زنده گشته ام
اینک سرم بریدن اگر آرزوی توست
هرگز ز آستان تو جایی نمی روم
خورشید و مه ز کاسه گدایان کوی توست
امروز چون گل است جهان یک دهن سخن
بر هر لبی که گوش نهم گفتگوی توست
ای شبنم بهار به تماشا برون خرام
خورشید عمرهاست که در جستجوی توست
در سلک دوستان تو گردید سیدا
هر ناقصی که دشمن او شد عدوی توست
دوزخ چراغ کشته فانوس خوی توست
کوثر که بحر رحمت ازو جوش می زند
آب به خاک ریخته یی از سبوی توست
شامی که صبح حشر بود زیر دامنش
تار گسسته یی ز شبستان موی توست
سرو چمن که حکم رعونت به سر زدست
آزاد گردهای قد فتنه خوی توست
چون داغ لاله مشک سیاهی کند ز دور
در منزلی که قافله سالار بوی توست
شمعم برای کشته شدن زنده گشته ام
اینک سرم بریدن اگر آرزوی توست
هرگز ز آستان تو جایی نمی روم
خورشید و مه ز کاسه گدایان کوی توست
امروز چون گل است جهان یک دهن سخن
بر هر لبی که گوش نهم گفتگوی توست
ای شبنم بهار به تماشا برون خرام
خورشید عمرهاست که در جستجوی توست
در سلک دوستان تو گردید سیدا
هر ناقصی که دشمن او شد عدوی توست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
بر گلویم تیغ خون افشان چو آب کوثر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
همره اغیار آن گل سر به صحرا کرد و رفت
آتش داغ مرا چون لاله بالا کرد و رفت
مدتی چون سرو بودم پای بست یک زمین
تند بادی آمد از یکسوی بیجا کرد و رفت
می کشد سوی زمین هند بخت تیره ام
خاکمالم بس که چون نقش کف پا کرد و رفت
در غم او برق بر من گوشه چشمی نمود
آتشی در خرمن گلهای رعنا کرد و رفت
در غم او منزلی باشد خراب از سیل اشک
خانه ما را حباب روی دریا کرد و رفت
سعی خوبان گر نباشد بیشتر از عاشقان
یوسف از کنعان چرا قصد زلیخا کرد و رفت
سیدا آخر شود چون خط گریبان گیر او
این جفاهایی که آن گل در حق ما کرد و رفت
آتش داغ مرا چون لاله بالا کرد و رفت
مدتی چون سرو بودم پای بست یک زمین
تند بادی آمد از یکسوی بیجا کرد و رفت
می کشد سوی زمین هند بخت تیره ام
خاکمالم بس که چون نقش کف پا کرد و رفت
در غم او برق بر من گوشه چشمی نمود
آتشی در خرمن گلهای رعنا کرد و رفت
در غم او منزلی باشد خراب از سیل اشک
خانه ما را حباب روی دریا کرد و رفت
سعی خوبان گر نباشد بیشتر از عاشقان
یوسف از کنعان چرا قصد زلیخا کرد و رفت
سیدا آخر شود چون خط گریبان گیر او
این جفاهایی که آن گل در حق ما کرد و رفت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در برم دل عندلیب بوستان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
لعلی که منم تشنه او آب حیات است
زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است
مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست
چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است
در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت
معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است
از موت نجاتی نبود شاه و گدا را
چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است
معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست
رویی که شود صاحب خط ماه برات است
ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را
دزدی که شد اقرار کی امید نجات است
برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت
ای هر قدمت موجب چندین حسنات است
در موسم خط رحم نما بر دل سید
او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است
زلفی که به جان طالب اویم ظلمات است
مژگان که به دل جا نکند خامه موئیست
چشمی که سخنگو نبود چشم دوات است
در کوهکنی پنجه فرهاد توان تافت
معشوق اگر دلبر شیرین حرکات است
از موت نجاتی نبود شاه و گدا را
چون عرصه شطرنج جهان خانه مات است
معشوق مزلف چو شود وقت رهائیست
رویی که شود صاحب خط ماه برات است
ای دل مکن اظهار به او بوسه شب را
دزدی که شد اقرار کی امید نجات است
برخیز و بیا بر سر بیمار فراقت
ای هر قدمت موجب چندین حسنات است
در موسم خط رحم نما بر دل سید
او مفلس عشق است تو را وقت زکوت است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
دل در چمن مبندید آتشزده سرائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست
عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت
در هر دلی خیالی در سری هوائیست
چون شمع آب و آتش کردند سازواری
ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست
از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را
دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست
نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را
باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست
از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش
هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست
چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم
هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست
آغاز عشق دل را ای سیدا میازار
باو مکن مدارا یار نوآشنائیست
کام از جهان مجوئید صحرای کربلائیست
ای باغبان در این باغ دانسته نه قدم را
هرگل سر شهیدیست هر برگ بینوائیست
در کوی عشقبازی مردانه پا گذارید
هر منزلی طلسمیست هر گام اژدهائیست
عاشق وصال وحدت زاهد سماع کثرت
در هر دلی خیالی در سری هوائیست
چون شمع آب و آتش کردند سازواری
ما را به نفس سرکش هر روز ماجرائیست
از بس که بهر روزی گردیده ام جهان را
دستار بر سر من چون سنگ آسیائیست
نسبت دهند خوبان با سرو قد خود را
باشد سری بتان را هر جا برهنه پائیست
از بس که باغبانان کردند پنبه در گوش
هر جغد در گلستان مرغ سخن سرائیست
چون زلف خویش آن شوخ پیچیده سر ز پندم
هر حرف من به گوشش گویا هزار پائیست
آغاز عشق دل را ای سیدا میازار
باو مکن مدارا یار نوآشنائیست