عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ز برق تیغ ابرویت فتاد آتش به کشورها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
مه نو گشت میل آتشین در چشم اخترها
گرفتار تن خاکیست روح از پستی همت
به دام افتاده است این مرغ از کوتاهی پرها
ندارد مادر از تأدیب فرزند خود آسایش
صدف را سینه پر نم می گذارد حفظ گوهرها
نباشد رونقی در عهد ما کامل عیاران را
نهان در پرده زنگار گردیدند جوهر ها
ز نخل خشک آخر بهره می گیرند حق گویان
به مقصد می رساند واعظان را چوب منبرها
شود احوال من معلوم او از جبهه قاصد
بود مکتوب من منقوش بر بال کبوترها
به جای آب مردم بس که خون یکدگر خوردند
حباب آسا شدند از مغز خالی کاسه سرها
ز ارباب طمع خوان کریمان تخته بندی شد
کشادی نیست بر روی کسی دیگر از این درها
نباشد جز تردد روزیی دنیاپرستان را
به زیر بار ناکامی بمیرند آخر این خرها
به روی اهل عالم سفره خود پهن اگر سازی
شود روز قیامت بر سرت بر پای چادرها
گدازد خون گرمم سیدا مژگان خوبان را
به قتل من چو برگ بید می لرزند خنجرها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای ز رویت درگرفته شمعها در خانهها
انجمنها هر طرف از مرده پروانهها
یاد عمر رفته خود هرکه باشد میکند
نیست غیر از ذکر زلفش بر زبان شانهها
عشرت ایام در دوران ما شد منتهی
برنمیآید صدایی از لب پیمانهها
دست خشک اهل طمع را دست رد خواهد شدن
میکند مشاطه این نقل از زبان شانهها
در خیال صید اگر دامی فگندی بر زمین
سبز چون مژگان شود در چشم دامم دانهها
در چمن آهی گر از سرگشتگی بیرون کشم
آسیابی باد گردد بلبلان را خانهها
سیدا آرام از دنیاپرستان بردهاند
خواب راحت کردهام از دیده دیوانهها
انجمنها هر طرف از مرده پروانهها
یاد عمر رفته خود هرکه باشد میکند
نیست غیر از ذکر زلفش بر زبان شانهها
عشرت ایام در دوران ما شد منتهی
برنمیآید صدایی از لب پیمانهها
دست خشک اهل طمع را دست رد خواهد شدن
میکند مشاطه این نقل از زبان شانهها
در خیال صید اگر دامی فگندی بر زمین
سبز چون مژگان شود در چشم دامم دانهها
در چمن آهی گر از سرگشتگی بیرون کشم
آسیابی باد گردد بلبلان را خانهها
سیدا آرام از دنیاپرستان بردهاند
خواب راحت کردهام از دیده دیوانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ماه من مست شراب ناب می بینم تو را
لب به لب بر ساغر مهتاب می بینم تو را
از میان بوالهوس هرگز نمی آیی برون
کشتی افتاده در گرداب می بینم تورا
هیچ کس را طاقت نظاره روی تو نیست
پنجه خورشید عالم تاب می بینم تو را
در کدامین بزم امشب را به روز آورده یی
جام می بردست مست خواب می بینم تو را
آستان کوی تو پیر و جوان را متکاست
قبله ارباب شیخ و شاب می بینم تو را
سیدا آن سیمتن عزم کجا دارد که باز
اضطراب آلوده چون سیماب می بینم تو را
لب به لب بر ساغر مهتاب می بینم تو را
از میان بوالهوس هرگز نمی آیی برون
کشتی افتاده در گرداب می بینم تورا
هیچ کس را طاقت نظاره روی تو نیست
پنجه خورشید عالم تاب می بینم تو را
در کدامین بزم امشب را به روز آورده یی
جام می بردست مست خواب می بینم تو را
آستان کوی تو پیر و جوان را متکاست
قبله ارباب شیخ و شاب می بینم تو را
سیدا آن سیمتن عزم کجا دارد که باز
اضطراب آلوده چون سیماب می بینم تو را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
ای خاکمال سرو روان تو آبها
موج کناره کرد فریبت سرابها
فانوس سد ره نشود نور شمع را
کی میشوند مانع حسنت نقابها
چشم تو را به خواب ندیدند مردمان
با آنکه رفتهاند به یاد تو خوابها
ای موج آب خضر کجا میروی که باز
افتاده است بر رگ جان اضطرابها
عمریست نالهها رگ و پوست میکنند
مطرب چه گفته است به گوش ربابها
از بس که در قلمرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخابها
مغرور سیم خود مشو ای چنگ عاقبت
بر گردن تو کنده شود این طنابها
نزدیک آمدست که یاران بنا کنند
دیوارهای میکده را از کتابها
پیش دهان یار زبان لال میشود
بیهوده رفتهایم به خود سر حسابها
میکرد یاد سوختگان چشم مست او
افگندهاند نعل در آتش کبابها
گفتم غبار خاطر دل شستوشو دهم
پر شد ز خاک کاسه چشم حبابها
روی دلی ز ماهجبینان ندیدهام
گرمی نمانده است درین آفتابها
دوران مرا به هوش نیاورد سیدا
شد مستیم زیاد از این احتسابها
موج کناره کرد فریبت سرابها
فانوس سد ره نشود نور شمع را
کی میشوند مانع حسنت نقابها
چشم تو را به خواب ندیدند مردمان
با آنکه رفتهاند به یاد تو خوابها
ای موج آب خضر کجا میروی که باز
افتاده است بر رگ جان اضطرابها
عمریست نالهها رگ و پوست میکنند
مطرب چه گفته است به گوش ربابها
از بس که در قلمرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخابها
مغرور سیم خود مشو ای چنگ عاقبت
بر گردن تو کنده شود این طنابها
نزدیک آمدست که یاران بنا کنند
دیوارهای میکده را از کتابها
پیش دهان یار زبان لال میشود
بیهوده رفتهایم به خود سر حسابها
میکرد یاد سوختگان چشم مست او
افگندهاند نعل در آتش کبابها
گفتم غبار خاطر دل شستوشو دهم
پر شد ز خاک کاسه چشم حبابها
روی دلی ز ماهجبینان ندیدهام
گرمی نمانده است درین آفتابها
دوران مرا به هوش نیاورد سیدا
شد مستیم زیاد از این احتسابها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نیست از تسبیح سیری سبحه زهاد را
حرص مژگان است چشم دام این صیاد را
گردن تسلیم دارد تیغ سوهان بر قفا
می کند کوته زبان خنجر جلاد را
آشنایان راست کوشش بر هلاک یکدگر
تیشه فرصت یافت خورد آخر سر فرهاد را
برق وار آزاده از صحرای محشر بگذرد
نیست در دل باک از دریای آتش باد را
سرو را کرد است قمری در گلستان زیر دست
بس که نبود امتیازی بنده و آزاد را
اهل دنیا آخر از عالم به حسرت می روند
از بهشت خود نباشد بهرهای شداد را
روح تن پرور ندارد از گرفتاری خبر
در قفس هرگز نیاندازد کسی کلخاد را
پیش ازاین در ملک احسان بود شاهان را هجوم
این زمان جویند راه عالم ایجاد را
اهل نخوت را نسیمی زود از جا می برد
سهل بادی گردبادی گشت قوم عاد را
پیش او این می لرزد چو دست رعشه دار
چشمه سیماب می سازد دل فولاد را
درد دل خسرو ز جوی شیر هر سو رخنه هاست
تلخ داند کوه شیرین کار بی فرهاد را
از سر جرمم چو بگذشتی خطا بر من مگیر
بنده نتوان کرد از سر بنده آزاد را
ور شکست دل مرا کردست زلفش زیر دست
سیدا با او که داد این سر خط بیداد را
حرص مژگان است چشم دام این صیاد را
گردن تسلیم دارد تیغ سوهان بر قفا
می کند کوته زبان خنجر جلاد را
آشنایان راست کوشش بر هلاک یکدگر
تیشه فرصت یافت خورد آخر سر فرهاد را
برق وار آزاده از صحرای محشر بگذرد
نیست در دل باک از دریای آتش باد را
سرو را کرد است قمری در گلستان زیر دست
بس که نبود امتیازی بنده و آزاد را
اهل دنیا آخر از عالم به حسرت می روند
از بهشت خود نباشد بهرهای شداد را
روح تن پرور ندارد از گرفتاری خبر
در قفس هرگز نیاندازد کسی کلخاد را
پیش ازاین در ملک احسان بود شاهان را هجوم
این زمان جویند راه عالم ایجاد را
اهل نخوت را نسیمی زود از جا می برد
سهل بادی گردبادی گشت قوم عاد را
پیش او این می لرزد چو دست رعشه دار
چشمه سیماب می سازد دل فولاد را
درد دل خسرو ز جوی شیر هر سو رخنه هاست
تلخ داند کوه شیرین کار بی فرهاد را
از سر جرمم چو بگذشتی خطا بر من مگیر
بنده نتوان کرد از سر بنده آزاد را
ور شکست دل مرا کردست زلفش زیر دست
سیدا با او که داد این سر خط بیداد را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خال لبت نشانده در آتش خلیل را
زلف تو بسته بال و پر جبرئیل را
ارباب حرص اهل طعم را خورد به چشم
باشد حلال خون گدایان بخیل را
سیلاب گریه کوه گنه را برد ز جا
فرعون سد ره نشود رود نیل را
از صورت بزرگ مروت طمع مدار
تنگ آفریده دست قضا چشم پیل را
تدبیر عقل راه نیابد به کوی عشق
سازند منع بی سند اینجا دلیل را
از وصل یار کام گرفتیم سیدا
بردیم زین محیط در بی عدیل را
زلف تو بسته بال و پر جبرئیل را
ارباب حرص اهل طعم را خورد به چشم
باشد حلال خون گدایان بخیل را
سیلاب گریه کوه گنه را برد ز جا
فرعون سد ره نشود رود نیل را
از صورت بزرگ مروت طمع مدار
تنگ آفریده دست قضا چشم پیل را
تدبیر عقل راه نیابد به کوی عشق
سازند منع بی سند اینجا دلیل را
از وصل یار کام گرفتیم سیدا
بردیم زین محیط در بی عدیل را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در دل ما گر نمی آیی به چشم ما بیا
از محیط اندیشه داری بر لب دریا بیا
خاک در چشمم زند نظاره همچون گردباد
ای نسیم پیرهن از دامن صحرا بیا
از طپیدن ریخت زیر دام بال و پر مرا
بر سر صید خود ای صیاد بی پروا بیا
سینه را چون لاله از داغت چراغان کرده ام
در چمن بهر تماشا ای گل رعنا بیا
از نگاهم می توان سیر گل بادام کرد
چشم در راه توام ای نرگس شهلا بیا
خانه دل کرده ام چون صفحه آئینه صاف
یک شب از بهر خدا ای شمع بزم آرا بیا
روزگاری شد که چشم سیدا مأوای توست
آفتابی در مقام خود بیا تنها بیا
از محیط اندیشه داری بر لب دریا بیا
خاک در چشمم زند نظاره همچون گردباد
ای نسیم پیرهن از دامن صحرا بیا
از طپیدن ریخت زیر دام بال و پر مرا
بر سر صید خود ای صیاد بی پروا بیا
سینه را چون لاله از داغت چراغان کرده ام
در چمن بهر تماشا ای گل رعنا بیا
از نگاهم می توان سیر گل بادام کرد
چشم در راه توام ای نرگس شهلا بیا
خانه دل کرده ام چون صفحه آئینه صاف
یک شب از بهر خدا ای شمع بزم آرا بیا
روزگاری شد که چشم سیدا مأوای توست
آفتابی در مقام خود بیا تنها بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
نو خط من از پی دلهای بی حاصل بیا
بر سر لب تشنگان ای ابر دریا دل بیا
روزگاری شد به تیغت انتظاری می برم
از هلاک من مکن اندیشه ای قاتل بیا
کعبه می گردد به صحرای جنون چون گردباد
بر سر مجنون خود بی پرده ای محمل بیا
از صف دل غمزه او مرد می سازد طلب
سینه را واکرده در میدانش ای بسمل بیا
قامتش را جلوه تکلیف گلستان کرده است
بهر استقبال او ای سرو پا در گل بیا
پرده های دیده را نظاره مشتاق من
فرش راهت کرده است ای صاحب منزل بیا
جان خود را سیدا در پشت پنهان کرده است
از برای امتحان ای شوخ سنگین دل بیا
بر سر لب تشنگان ای ابر دریا دل بیا
روزگاری شد به تیغت انتظاری می برم
از هلاک من مکن اندیشه ای قاتل بیا
کعبه می گردد به صحرای جنون چون گردباد
بر سر مجنون خود بی پرده ای محمل بیا
از صف دل غمزه او مرد می سازد طلب
سینه را واکرده در میدانش ای بسمل بیا
قامتش را جلوه تکلیف گلستان کرده است
بهر استقبال او ای سرو پا در گل بیا
پرده های دیده را نظاره مشتاق من
فرش راهت کرده است ای صاحب منزل بیا
جان خود را سیدا در پشت پنهان کرده است
از برای امتحان ای شوخ سنگین دل بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ز خونم بعد کشتن شورش محشر شود پیدا
چو بر خاک اوفتد یکدانه چندی سر شود پیدا
به شستشو لباس بدقماش اطلس نمی گردد
به صیقل کی ز تیغ آهنین جوهر شود پیدا
به دیوار قفس تا رخنه ها دیدیم یقینم شد
که یک در بسته گردد صد در دیگر شود پیدا
اگر امروز دست خود به نان دادن علم سازی
ز خورشید قیامت بر سرت چادر شود پیدا
شود چون شعله گردنکش به اندک تقویت ظالم
به آتش از خس و خاشاک بال و پر شود پیدا
به اندک رتبه ته چوبکاری فخر می سازی
بود معراج واعظ هر کجا منبر شود پیدا
اگر در راه حق ای سیدا با صدق رو آری
تو را چون خضر از ریگ روان رهبر شود پیدا
چو بر خاک اوفتد یکدانه چندی سر شود پیدا
به شستشو لباس بدقماش اطلس نمی گردد
به صیقل کی ز تیغ آهنین جوهر شود پیدا
به دیوار قفس تا رخنه ها دیدیم یقینم شد
که یک در بسته گردد صد در دیگر شود پیدا
اگر امروز دست خود به نان دادن علم سازی
ز خورشید قیامت بر سرت چادر شود پیدا
شود چون شعله گردنکش به اندک تقویت ظالم
به آتش از خس و خاشاک بال و پر شود پیدا
به اندک رتبه ته چوبکاری فخر می سازی
بود معراج واعظ هر کجا منبر شود پیدا
اگر در راه حق ای سیدا با صدق رو آری
تو را چون خضر از ریگ روان رهبر شود پیدا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
با بد و نیک جهان از بسکه همدوشیم ما
سرمه را چشمیم و حرف سخت را گوشیم ما
عقده ایی در هر خم زلفی که باشد شانه ایم
کاکلی هر جا پریشان می شود دوشیم ما
قامت ما خم شده و فکر کنار از سر نرفت
چون کمان حلقه تنگ از دست آغوشیم ما
زلف او را بنده ایم و کاکل او را اسیر
سنبل او را غلام حلقه در گوشیم ما
بس که امروز امتیاز از اهل عالم برده اند
زهر اگر در جام ما ریزند می نوشیم ما
هیچ کس از ما لباس تیره بختی را نبرد
روزگاری شد که چون کاکل سیه پوشیم ما
معنی در هر که می بینیم خدمت می کنیم
خانه زاد اهل فهم و بنده هوشیم ما
شکوه روشندلان را قاصدی در کار نیست
هر که از ما هرچه گوید در بناگوشیم ما
سیدا همصحبتان ما را نمی سازند یاد
غنچه سان از تنگدستی ها فراموشیم ما
سرمه را چشمیم و حرف سخت را گوشیم ما
عقده ایی در هر خم زلفی که باشد شانه ایم
کاکلی هر جا پریشان می شود دوشیم ما
قامت ما خم شده و فکر کنار از سر نرفت
چون کمان حلقه تنگ از دست آغوشیم ما
زلف او را بنده ایم و کاکل او را اسیر
سنبل او را غلام حلقه در گوشیم ما
بس که امروز امتیاز از اهل عالم برده اند
زهر اگر در جام ما ریزند می نوشیم ما
هیچ کس از ما لباس تیره بختی را نبرد
روزگاری شد که چون کاکل سیه پوشیم ما
معنی در هر که می بینیم خدمت می کنیم
خانه زاد اهل فهم و بنده هوشیم ما
شکوه روشندلان را قاصدی در کار نیست
هر که از ما هرچه گوید در بناگوشیم ما
سیدا همصحبتان ما را نمی سازند یاد
غنچه سان از تنگدستی ها فراموشیم ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
فتاده گوشه چشم تو تا به خانه ما
دکان سرمه فروش است آستانه ما
دماغ بلبل ما بس که نازک افتادست
به شاخ نکهت گل باشد آشیانه ما
بر آسمان نبود کهکشان که می بینی
به روی چرخ بود زخم تازیانه ما
حدیث زلف تو تقریر کی توان کردن
شکسته است چو خطت زبان شانه ما
شکسته ایم سر نفس و گردن شیطان
ز آسیا شده بیرون درست دانه ما
کسی که خیره نظر سیدا چو شبنم شد
به روی سبزه و گل پرورد زمانه ما
دکان سرمه فروش است آستانه ما
دماغ بلبل ما بس که نازک افتادست
به شاخ نکهت گل باشد آشیانه ما
بر آسمان نبود کهکشان که می بینی
به روی چرخ بود زخم تازیانه ما
حدیث زلف تو تقریر کی توان کردن
شکسته است چو خطت زبان شانه ما
شکسته ایم سر نفس و گردن شیطان
ز آسیا شده بیرون درست دانه ما
کسی که خیره نظر سیدا چو شبنم شد
به روی سبزه و گل پرورد زمانه ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
یارب از دارالشفای خود دوایی ده مرا
لطف کن افتاده ام از پا عصایی ده مرا
مشت گل را داده جان و مرغ عیسی کرده ایی
قوت اعضا کرم کن دست و پایی ده مرا
بر زبان ناتوانی غنچه باشد ناله ام
بلبل گلزار صحبت کن نوایی ده مرا
می زند نبضم بر انگشت طبیبان پشت دست
با تو روی آورده ام یارب دوایی ده مرا
می کنی از تنگنای خاک گلشن ها برون
غنچه ام امروز باغ دلگشایی ده مرا
سینه را وا کرده برخیزم ز جا مانند گل
از نسیم عافیت باد و هوایی ده مرا
بی کسم از کعبه مقصود دور افتاده ام
جز تو غمخواری ندارم رهنمایی ده مرا
بهر طاعت گوشه محراب را منزل کنم
بی ریا توفیق کنم پشت دوتایی ده مرا
آرزو دارم که ایثارت کنم چون سیدا
یا کریم الاکرمین دست رسایی ده مرا
لطف کن افتاده ام از پا عصایی ده مرا
مشت گل را داده جان و مرغ عیسی کرده ایی
قوت اعضا کرم کن دست و پایی ده مرا
بر زبان ناتوانی غنچه باشد ناله ام
بلبل گلزار صحبت کن نوایی ده مرا
می زند نبضم بر انگشت طبیبان پشت دست
با تو روی آورده ام یارب دوایی ده مرا
می کنی از تنگنای خاک گلشن ها برون
غنچه ام امروز باغ دلگشایی ده مرا
سینه را وا کرده برخیزم ز جا مانند گل
از نسیم عافیت باد و هوایی ده مرا
بی کسم از کعبه مقصود دور افتاده ام
جز تو غمخواری ندارم رهنمایی ده مرا
بهر طاعت گوشه محراب را منزل کنم
بی ریا توفیق کنم پشت دوتایی ده مرا
آرزو دارم که ایثارت کنم چون سیدا
یا کریم الاکرمین دست رسایی ده مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
رویت گل سرسبد لاله زارها
خطت متاع قافله نوبهارها
در بوستان ز حسرت پابوس سرو تو
خمیازه می کشند لب جویبارها
رفتار تو گرفته سر راه کبک را
تمکین تو شکسته سر کوهسارها
ای چشمه حیات تغافل ز حد گذشت
موج سراب اشک من است آبشارها
هرگز ز دیدنت نشود سیر چشم ما
بی انتهاست سلسله انتظارها
تنگ است جامه گل رعنا به دوش من
آسوده ام ز پیرهن اعتبارها
زین قوم مرده دل چه طمع می کند کسی
بینند پیش پا به چراغ مزارها
وقت است سیدا ز پی بیخودی رویم
ما را گداخت پیرویی اختیارها
خطت متاع قافله نوبهارها
در بوستان ز حسرت پابوس سرو تو
خمیازه می کشند لب جویبارها
رفتار تو گرفته سر راه کبک را
تمکین تو شکسته سر کوهسارها
ای چشمه حیات تغافل ز حد گذشت
موج سراب اشک من است آبشارها
هرگز ز دیدنت نشود سیر چشم ما
بی انتهاست سلسله انتظارها
تنگ است جامه گل رعنا به دوش من
آسوده ام ز پیرهن اعتبارها
زین قوم مرده دل چه طمع می کند کسی
بینند پیش پا به چراغ مزارها
وقت است سیدا ز پی بیخودی رویم
ما را گداخت پیرویی اختیارها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
خاک مجنون داد تا بر باد آه سرد ما
خواهد آمد خانه خیز اکنون به صحرا گرد ما
کهربا در دست ما کی می تواند آب ریخت
می کشد بی آبرویی پیش رنگ زرد ما
کوه خواهد جست همچون نبض بیماران ز جا
گر به پشت او گذارد بار خود را درد ما
لشکر ما خاکساران را به چشم کم مبین
شهسواری هست پنهان در میان گرد ما
سیدا با دردمندان دیار معرفت
اشک سرخ و چهره کاهیست راه آورد ما
خواهد آمد خانه خیز اکنون به صحرا گرد ما
کهربا در دست ما کی می تواند آب ریخت
می کشد بی آبرویی پیش رنگ زرد ما
کوه خواهد جست همچون نبض بیماران ز جا
گر به پشت او گذارد بار خود را درد ما
لشکر ما خاکساران را به چشم کم مبین
شهسواری هست پنهان در میان گرد ما
سیدا با دردمندان دیار معرفت
اشک سرخ و چهره کاهیست راه آورد ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
هر شب از یادت منور می کنم کاشانه را
گردباد آه می سازم چراغ خانه را
می کند عشاق را سنگ فلاخن کوی تو
جوش سودای تو گرداند سر دیوانه را
تا به زلفت ره نیابد دست غماز نسیم
می کنم خار سر دیوار کویت شانه را
ساغر ما را زدی چون لاله بر خاک سیاه
کرده چشم باده نوشت سرمه دان پیمانه را
ای فلک بر روزیی ما تنگ چشمی ها مکن
سهل باشد از دهان مور بردن دانه را
کلک خود را بعد از این در زیر سر نه سیدا
متکای خویش کن شاخ گل افسانه را
گردباد آه می سازم چراغ خانه را
می کند عشاق را سنگ فلاخن کوی تو
جوش سودای تو گرداند سر دیوانه را
تا به زلفت ره نیابد دست غماز نسیم
می کنم خار سر دیوار کویت شانه را
ساغر ما را زدی چون لاله بر خاک سیاه
کرده چشم باده نوشت سرمه دان پیمانه را
ای فلک بر روزیی ما تنگ چشمی ها مکن
سهل باشد از دهان مور بردن دانه را
کلک خود را بعد از این در زیر سر نه سیدا
متکای خویش کن شاخ گل افسانه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا به آن گلگون قبا چون سایه همدوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
به گلشن چون برافروزد ز می رخسار چون گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
غبار گرد بادم توتیای چشم اخترها
پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها
ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد
چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها
نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را
صدف را تر نمی گردد گلو از آب گوهرها
نشان از کعبه مقصود دهد انگشت مکتوبم
شکسته در تلاش نامه ام بال کبوترها
ز چشمم بسته رخت هستی خود خواب آسایش
کف پهلوی من سیلی زند بر روی بسترها
به عالم کار می سازند اهل جود سایل را
همین آواز می آید به گوش از حلقه درها
منه در زیر گردون سیدا پهلوی راحت را
چه آساید کسی در سایه این کهنه منظرها
پریشان کرد صحرای جنونم مغز در سرها
ز خون تشنگان میخانه دشت کربلا باشد
چو سرهای شهیدان خاک می لیسند ساغرها
نباشد بهره از اموال خود دنیاپرستان را
صدف را تر نمی گردد گلو از آب گوهرها
نشان از کعبه مقصود دهد انگشت مکتوبم
شکسته در تلاش نامه ام بال کبوترها
ز چشمم بسته رخت هستی خود خواب آسایش
کف پهلوی من سیلی زند بر روی بسترها
به عالم کار می سازند اهل جود سایل را
همین آواز می آید به گوش از حلقه درها
منه در زیر گردون سیدا پهلوی راحت را
چه آساید کسی در سایه این کهنه منظرها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای بهار لطف تو آبروی بستانها
از تو دامن پر گل خار در بیابانها
ای کبابت ابراهیم وی هلاکت اسماعیل
مستعد قربانی در تن همه جانها
صبح صادق و کاذب بر در تو میآیند
بر امید احسانت پهن کرده دامانها
چشم بر رهت دارند کوچهباغها امروز
از دوروی صف بسته در چمن خیابانها
ساغر تهیدستی عمر میکند افزون
چرخ سرنگون کاسه بگذرانده دورانها
ساغر گل از شبنم چشمه حیات آمد
سروها خضرگویان در کنار بستانها
قصر روزگار آخر خاک بر سرت ریزد
چند سازی ای غافل خواب زیر ایوانها
زلف دلبران گردد بر رگ زمین پیوند
عاقبت شود پامال سبزهای مژگانها
دشمنان عاجز را پایمال نتوان کرد
ترکش پر از تیر است شیر را نیستانها
کشکشان سوی لیلی برده عشق مجنون را
طوق بندگی باد چاک در گریبانها
سیدا خط و زلفش قصد دیدنت دارند
خانه را بکن جاروب آمدند مهمانها
از تو دامن پر گل خار در بیابانها
ای کبابت ابراهیم وی هلاکت اسماعیل
مستعد قربانی در تن همه جانها
صبح صادق و کاذب بر در تو میآیند
بر امید احسانت پهن کرده دامانها
چشم بر رهت دارند کوچهباغها امروز
از دوروی صف بسته در چمن خیابانها
ساغر تهیدستی عمر میکند افزون
چرخ سرنگون کاسه بگذرانده دورانها
ساغر گل از شبنم چشمه حیات آمد
سروها خضرگویان در کنار بستانها
قصر روزگار آخر خاک بر سرت ریزد
چند سازی ای غافل خواب زیر ایوانها
زلف دلبران گردد بر رگ زمین پیوند
عاقبت شود پامال سبزهای مژگانها
دشمنان عاجز را پایمال نتوان کرد
ترکش پر از تیر است شیر را نیستانها
کشکشان سوی لیلی برده عشق مجنون را
طوق بندگی باد چاک در گریبانها
سیدا خط و زلفش قصد دیدنت دارند
خانه را بکن جاروب آمدند مهمانها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به شمع بزم امشب عرض کردم خامه خود را
به بازوی پر پروانه بستم نامه خود را
چو گل در قلزم خون زد مرا سودای عریانی
به شاخ شعله آخر پهن کردم جامه خود را
درین گلشن دماغم خشک شد از بوی نومیدی
کشیدم در گریبان غنچه آسا شامه خود را
یکی بهر خدا ننهاده یی بر خاک پیشانی
بزن ای زاهد اکنون بر زمین عمامه خود را
چو شمع ای سیدا از هستی خود چشم پوشیدم
به یک مژگان زدن بر هم زدم هنگامه خود را
به بازوی پر پروانه بستم نامه خود را
چو گل در قلزم خون زد مرا سودای عریانی
به شاخ شعله آخر پهن کردم جامه خود را
درین گلشن دماغم خشک شد از بوی نومیدی
کشیدم در گریبان غنچه آسا شامه خود را
یکی بهر خدا ننهاده یی بر خاک پیشانی
بزن ای زاهد اکنون بر زمین عمامه خود را
چو شمع ای سیدا از هستی خود چشم پوشیدم
به یک مژگان زدن بر هم زدم هنگامه خود را