عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٨ - قصیده فی التوحید و الزهد و نعت الرسول صلی الله علیه و سلم
موسم پیری رسید ایدل جوانی ترک گیر
ز آنکه نالایق بود کار جوان از مرد پیر
هر چه آن در تیرگی شام دستت میدهد
می نشاید کرد چون روشن شود صبح منیر
بگذر از کار جهان اکنون که داری اختیار
پیشتر کآن اضطرارت بگذراند ناگزیر
بیش چون بلبل هوای گلشن دنیا مکن
چون ترا بر سر سمن بشکفت و بر عارض زریر
پای مرغ جان ز دام زلف جانان برگشای
تا زند بر شاخسار سدره و طوبی صفیر
دل چه بندی اندرین فانی سرای مستعار
چون کس دیگر بود هر ساعت او را مستعیر
نقد عمر خویش را از غش عصیان پاک دار
ز آنکه ره داری به پیش و زادت اینست ایفقیر
ورنه بی برگ و نوا مانی تو در بازار حشر
قلب روی اندود داری وانگهی ناقد بصیر
گر چه ریزی از هوا بر خاک آبروی خویش
چون شرر بیرون جهی از آتش چرخ اثیر
ای دل از چاه ضلالت گر خلاصی بایدت
عروه وثقای شرع احمد مختار گیر
تاج بخش انبیا کاندر شب معراج قدس
بر گذشت از عرش و کرسی زد فراز آن سریر
آن سپهر شفقت و رحمت که مهرش تافتست
بر وضیع و بر شریف و بر صغیر و بر کبیر
و آنکه رغم دشمنانرا ساخت از سیمین سپر
یکدو قوس اندر خور سدره بانگشت چو تیر
کرد بر دعویش اظهار شهادت سوسمار
با عزیز و با ذلیل و با عظیم و با حقیر
سایه او کس ندیدی ز آنکه بودی نور پاک
سایه ظلمانی بود باشد محال از مستنیر
گوش او در خواب و بیداری و چشم از پیش و پس
بود بر سمع و بصر قادر بفرمان قدیر
تا نشاند آتش اشراک عالم سوز را
از پی اظهار معجز دست او شد آبگیر
یکزمان کز متکا مهر نبوت وا گرفت
چوب خشگ مسجد آمد از تأسف در نفیر
قطره ئی چند از مساس پای گردون سای او
کرد شیرین آب شور و تلخ را در قعر بیر
ز اطلس گردون ببالای رفیع قدر او
کسوتی میدوخت خیاط ازل آمد قصیر
در جهان ز اهل فصاحت چون کتابش سورتی
کس نیاورد ارچه بعضی بود بعضی را ظهیر
نسخ آیاتش بدین غیر او نا ممکن است
ز آنکه نی بهتر از آن باشد نه نیز آنرا نظیر
هر که سر برتابد از درگاه جنت رتبتش
ز آسمانش آید ندا سحقا لا صحاب السعیر
تا زبانم میسر اید نعت آن صاحب کمال
از اثیرم گر مروتر گشت در فکرت ضمیر
گر چه نعتش را چو آرد بر زبان ابن یمین
با زبانی پر زه افتد در کمان از غصه تیر
میشود در وصف او حیران بلکنت این زبان
گر همه منشی دیوان فلک باشد دبیر
ور درختان باشد او را کلک و دریاها مداد
ور پی انشا ز اوراق فلک سازد حریر
پس کند تحریر وصف ذات پاکش تا بحشر
در خیالم نیست کآرد در قلم عشر عشیر
یا رسول الله اگر چه مجرمم تائب شدم
دستگیری کن مرا در روز سر مستتیر
نیستم نومید اگر چه مسرفم زیرا که هست
آیه لا تقنطوا من رحمه الله دلپذیر
در طریق اهل عرفان نا امیدی شرط نیست
مصطفی گر چه نذیر آمد هم او آمد بشیر
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٠۶ - وله ایضاً در مدح طغایتمورخان
تا شه نهاد پای بر اوج سریر ملک
دولت ز بهر نصرت او شد نصیر ملک
شاه جهان طغایتمورخان که فر اوست
درحادثات دور فلک دستگیر ملک
هرگز مشام جان نشنیدست در جهان
خوشتر ز بوی روضه خلقش عبیر ملک
ز آنسان که ناگزیر بود جسم راز جان
ذات شریف شاه بود ناگزیر ملک
ز آنست دین و ملک برونق که رأی شاه
قطمیر دین شناسد و داند نقیر ملک
شاه جهان کمان کمین چون بزه کند
دادش بدست مالک املاک تیر ملک
خورشید ملک را نبود بعد ازین زوال
چون گشت لطف سایه یزدان ظهیر ملک
دودی کز آتش دل خصمت کند صعود
گردد ز سوز و تاب سپهر اثیر ملک
شاها توئی که تا بجهان رسم خسرویست
ننشست بر سریر چو تو دلپذیر ملک
تخت از وجود تو بفلک آفتاب شد
برجیس میسزد پس از اینت وزیر ملک
ملک آنچنان بماند که یا رد شدن محیط
هر کم بضاعتی بقلیل و کثیر ملک
آمد کنون مداد ز کیوان ورق ز ماه
دیوان ز آسمان و عطارد دبیر ملک
یکچند بی تو ملک جهان بود با نفیر
منت خدایرا که نشاندی نفیر ملک
چشم بد از تو دور که زیبنده کسوتیست
بر قد خسروی تو برد حریر ملک
شاهی جدا چگونه شود از تو چون ترا
پرورد دایه کرم حق به شیر ملک
غیر از دعای دولت شاهنشه جهان
کس نشنود سخن ز جوان و ز پیر ملک
در ملک شه نماند جز ابن یمین فقیر
شاها نظر دریغ مدار از فقیر ملک
تا احترام و عزت تاج و سریر هست
از جمله واجبات صغیر و کبیر ملک
بادا همیشه بر سر شه تاج خسروی
بی پای شه مباد بگیتی سریر ملک
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١١٠ - وله ایضاً
خجسته صبحدمی کان نگار مهر گسل
بفال سعد نماید ز حبیب ماه چگل
ز طرف جاه ذقن خال عنبرینش بسحر
کند حکایت هاروت در چه بابل
ز عشق سلسله زلف مشک پیکر او
خرد بجانب دیوانگی شود مایل
دلم بسلسله زلفش از جنون افتاد
وگرنه مار نگیرد برای خود عاقل
زمانه بر رخ او وقف کرد خوبی را
کنون همیکند آن خط مشکبار سجل
زبانحال و رخ و برقعش همیگوید
که قلب عقرب ازین روست ماه را منزل
فروغ چهره خورشید زرد فام چراست
اگر نه ز آنرخ چون ماه آسمانست خجل
نهال قامت او را رسد سرافرازی
که پای سرو ز رشکش فرو شدست بگل
دلش ز ناله نی هیچ نرم می نشود
چه سخت دل صنم است آن نگار مهر گسل
بلی ز ناله زار جرس چه رنج رسد
بکاروانی خفته نباز در محمل
جفا ز جمله جهان تلخ و وز لبت شیرین
ز جان بریدنم آسان و از لبش مشگل
امیدوار چنانم که باز از سر شوق
اگر رقیب نگردد میان ما حائل
چو نرگسی که درافتد بپای سرو سهی
بپای دوست در افتیم مست و لایقعل
بگفتم آنمه تابان توئی که غمزه تو
بریخت خون دلم بیگناه و تو غافل
بگفت اگر چه گناهیست بس بزرگ ولیک
مگیر خرده که مستی بر آن شدش حامل
پیام دادم و گفتم دلم تو داری گفت
کدام دل چه دل آخر دل از کجا تو و دل
ستم همیکند آن بت مگر که آگه نیست
که هست ابن یمین بنده شه عادل
محیط مرکز رفعت سپهر حشمت و جاه
علاء دولت و اقبال هندوی مقبل
جهان لطف محمد که خلق او بدمی
هزار معجز عیسی بحق کند باطل
جهان ز کتم عدم سوی بارگاه وجود
ز شوق خدمتش آمد بفرق مستعجل
بیک زمان کف گوهر فشانش بذل کند
ذخیره ئی که کند کان بصد قران حاصل
جهان پناه وزیرا توئیکه خامه تست
میان خیر و شر و نفع و ضر بحق فاصل
توئی فذلک جمع حساب اهل هنر
توئی باصل زباقی سروران فاضل
چو ذکر جود ترا روزگار نشر کند
حدیث حاتم طی طی کند کطی سجل
ز مهر رأی تو گر ماه مقتبس بودی
کجا بصف نعال فلک شدی نازل
وزارت از همه عالم وصال با تو گزید
زهی سعادت طالع که شد بحق واصل
خدایگانا دانی که نیست ابن یمین
بیمن مدح تو از مرکب هنر راجل
چو بحر خاطر من موج فکرت انگیزد
زمانه گوهر موزون بچیند از ساحل
عروس طبع مرا هیچ در نمی باید
بجز ز زیور لطفت که هست از آن عاطل
ولی گهی که بود شهره در هنر چو توئی
شگفت نیست اگر چون منی بود خامل
هنر بحضرت تو عرضه داشتن چونست
چنانکه بار بهندوستان بری پلپل
سخن به پیش تو آراستن چنان باشد
که تحفه بر در سحبان سخن برد باقل
کمال و فضل تو از حد و شرح بیرون است
توئی که جمله کمالات را شدی شامل
ز ذات پاک تو عین الکمال قاصر باد
که نیست همچو تو امروز فاضل کامل
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٢١ - وله ایضاً
هر گه که نام مجلس مولی همی برم
قدر سخن بپایه اعلی همی برم
مولی ملوک مملکه الفضل و العلی
کاندر ثناش شعر بشعری همی برم
ای رکن حصن شرع مشید برای تو
در مدحتت چو دست با نشی همی برم
حقا که از میامن اوصاف ذات تو
از لطف نظم آب ثریا همی برم
نی هوش دار ابن یمین اینچنین مگوی
گو خوشه ئی ز خرمن مولی همی برم
گیرم که هست خود سخنم سحر سامری
جهلم نگر که زی ید بیضا همی برم
میآورم سخن بتو کرمان و بصره را
بر رسم تحفه زیره و خرما همی برم
غواص بحر شعر توام هست سالها
کز قطره هاش لولو لالا همی برم
از بندگان خویشتنم دان که مدتیست
کین دولت از زمانه تمنا همی برم
میگویم اینسخن که بنو عرض میکنم
شوخی نگر که قطره بدریا همی برم
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣۴ - وله ایضاً در مدح علاءالدین حسین
هزار شکر و سپاسم ز خالق ثقلین
که باز کرد ز لطف خودم قریرالعین
بنور طلعت میمون قدوه النقبا
ستوده سرور اولاد تارک الثقلین
سپهر مهر فتوت جهان جان کرم
علاء دولت و دین افضل زمانه حسین
بزرگوار امیری که بر قضا همه وقت
ادای واجب حکمش بود فریضه چو دین
اگر کشد بمثل تیغ بر سر کهسار
به بیقراری زیبق شود زهم لجین
بچنگ و تیغ گه جنگ میدهد خبرم
ز ذوالفقار و کف مرتضی و حرب حسین
بدفع دشمن ازو دوست گر مدد طلبد
جهد ز جای چو برق و نترسد از کم و این
جواز بر رخ ماه ار بحکم او نبود
نیارد آنک ز شرطین ره برد ببطین
و گر ز پرتو رأیش سها مدد خواهد
شود بزیر شعاعش نهفته پیکر عین
بود ز بیم کف راد گوهر افشانش
درون قلعه خارا همیشه مسکن عین
سماع دشمن او درگه طرب نبود
بغیر ناله زیر و بم غراب البین
عدوش اگر ز در بخت امید دل طلبد
بود ز ساحت او رجعتش بخف حنین
اگر ز روی نسب سیدی مشارک اوست
فضیلت حسبش بس بود تفاوت بین
بصورت ارچه که مانند عین و غین بهم
ولی بنهصد و سی زائدست غین ز عین
هنر پناه امیرا ندارد ابن یمین
بغیر نشر ثنای تو کار تا گه حین
عروس مدح تو از حجله طبیعت من
بگاه جلوه معری شود ز کسوت شین
ور از قبول تو خود زیوری بر او بندند
شکست حور دهد از بس که زیب یابد وزین
ضمیر پاک تو هم بیشک آگهست که من
درین قضیه نیم سالک مسالک هین
همیشه تا بود از عین در زمانه اثر
ز دشمنت نه اثر باد در زمانه نه عین
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٧ - وله ایضاً در مدح تاج الدین علی سربداری و بیان رفع نقار و کدورتی که بین سرداران بوده
باز دین و ملک را بر رغم چرخ چنبری
کارها خواهد نهادن روی در نیک اختری
عرضه دارم کز چه معنی این تصور کرده ام
واندر استخراج آن چون کرد فکرم ساحری
بنده را شاهنشه عادل طلب فرموده بود
تا بدرگاهش کنم تقدیم رسم چاکری
چون بتأیید سعادت و اتفاق بخت نیک
یافتم از لطف حق بر پایبوسش قادری
حضرتی دیدم درو شاهی که بروی ختم شد
سروری چون بر محمد معجز و پیغمبری
آصفی رائی سلیمان قدرتی کز حکم او
دیو مردم را کند در شیشه مانند پری
گر نداند کس که این اوصاف را شایسته کیست
وز سرافرازان کرا زیبد کلاه سروری
سرورگردنکشان ملک و ملت را که اوست
در جلالت آفتاب و در سعادت مشتری
ظل یزدان آنکه دارد رأی ملک آرای او
در جهانگیری خواص آفتاب خاوری
شهریار هفت کشور تاج ملک و دین علی
آنکه باشد چون علی در رزمش آئین صفدری
در جناب حضرتش اکنون که آوردم بجای
شرط نیکو بندگی و رسم زیبا محضری
جمع دیدم لشکری انبوه چون مور و ملخ
هر یکی همچون هژبری ازدعات لشکری
سر بسر در روز هیجا بر یلان کارزار
چیره بر آهوی دشتی چون پلنگ بربری
لشکری زینسان بسوی دامغان میبرد شاه
تا سر اعدا کشد در ربقه فرمانبری
ناگه آمد افضل آفاق شمس ملک و دین
آنکه معجز میکند ظاهر بگاه ساحری
آنکه گر سحر حلال شعر او دیدی بخواب
ز آتش غم سوختی پیش از قیامت سامری
بود همدم با امیر نامور دیلانجی
آنکه با وی شیر دستان را دلاور نشمری
قهرمان و پیشوای خطه فرزانگی
سر فراز و رزمساز کشور کند آوری
هیچ دانی کان بزرگان از کجا میآمدند
از همایون حضرتی کز چرخ دارد برتری
حضرت نوئین ملک و داور و دارای دین
آنکه اندر دین و ملک او را برازد سروری
آن سلیمان حشمتی کاورد در فرمان خویش
ملک جن و انس را بی منت انگشتری
خسرو عادل ستلمش بیگ دریا دل که هست
همتش برتر از آن کاندر تصور آوری
خسرو سیارگان پیوسته همچون زرگران
بهر بذلش میکند در کوره کان زرگری
مشتمل بر شرح اشواق و محبت یافتم
هر چه الماس زبانشان سفت از در دری
شاهرا مصدوقه احوال چون معلوم شد
کرد ز آب لطف گلزار محبت را طری
عزم اول فسخ کرد از شوق نوئین جهان
خود چنین باشد ره و رسم شهان گوهری
هر دو را با هم پدید آمد بفضل کردگار
در امور ملک و ملت اتفاق و یاوری
دوستانرا لب ز شادی گشت خندان همچو صبح
دشمن از غم چون شفق منبعد ازین گو خون گری
منت ایزد را که گشتند آفتاب و ماه ملک
آن مرا این و این مر آنرا از دل و جان مشتری
مهربانیها کند زین پس بیمن این صفا
شیر شرزه با گوزن و باز با کبک دری
آنچه دید ابن یمین در کار نظم ملک و دین
گفت رمزی هم در آغاز مدایح گستری
اینزمان پیدا همیگردد که افتاد اتفاق
اجتماع مهر و ماه از دور چرخ چنبری
گوهر شمشیر ایشان کرد خواهد بیخلاف
بر عروس ملک و دین تا روز محشر زیوری
روشنی پیدا شود در ملک و دین لابد از آنک
از جهان بردند بیرون تیرگی و کافری
هر کجا کردند با هم اتفاق این هر دو شاه
بگسلند از هم نطاق فتنه نیلوفری
تا زمحمود و ز سنجر ماند خواهد در جهان
نام نیک از گفته های عنصری و انوری
باد چون محمود و سنجر هر یکی را صد غلام
باد جانشان برده گوی از انوری و عنصری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای ترک بده باده گلفام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
چون نبات از شکر میگونش سر بر میزند
عقل پندارد که طوطی بر شکر پر میزند
چون رقم پیدا شود از مشک بر کافور او
شام پنداری سر از حبیب سحر بر میزند
عارض او زیر خوی از تاب می گوئی مگر
قطره شبنم هوا بر لاله تر میزند
همچو رویش آذر بتگر نیاراید بتی
طعنه هازین رو خلیل الله بر آذر میزند
دلبر سیمین ذقن بی زر زگوش خود سخن
گر همه در است همچون حلقه بر در میزند
میکند دلرا نصیحت در هوای او خرد
رای دیگر گیرد آن وین راه دیگر میزند
سرفتد در پای او خوشتر که بر دوشم بود
گردن اینک پیش تیغش مینهم گر میزند
وقت آن آمد که شادی روی بنماید از آنک
مدتی شد تا دلم با غم سرو بر میزند
عاقبت ابن یمین یابد گشایش از درش
چون بجای حلقه بر در روز و شب سر میزند
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨
بیا ز ابن یمین ای دوست بشنو
مرین شایسته پند رایگان را
یکی وسی و پنج است آن کز آنها
نباید بود غافل مؤمنان را
ز ده عشری وزآن پس منزلی چند
اگر ممکن بود پیمودن آن را
نبی را پیروی کردن در اینها
کز این ها پرورش باشد روان را
بوی مفزای و هم چیزی مکن کم
منت ضامن بهشت جاودان را
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢
خداوندم مرا در علم منقول
زبان و دیده گویا کرد و بینا
به معقولات نیزم دسترس هست
اگر چه نیستم چون ابن سینا
تو را گر مال بسیارست شاید
رضینا قسمه الجبار فینا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٢
گنهی میکنم کنون پنهان
ایزد آن را نمی کند پیدا
کرم ذوالجلال ازین بیش است
که کند یاد آن به روز جزا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٣
ای جوانبختی که در خلوتسرای کاینات
رأی پیرت میگشاید پرده از ابکار غیب
در جهان عدلت چو موسی تا ید بیضا نمود
گوسفند از گرگ بیند مهربانی شعیب
تا نشستی چون محمد بر سریر سروری
من بپا استاده ام در بندگی همچون صهیب
در جنابت ظلمت از روز شبابم محو گشت
زین خوشم چون تیره شب روشن شد از انوار شیب
پیش ازین با من عنایت بیش ازین بودی ترا
لیس فیما یدعیه العبد یا مولای ریب
پای در دامن کشیدم مدتی چون خار پشت
وز تفکر سر فرو بردم کشف آسا بجیب
موجب حرمان ندیدم در وجود خویشتن
هیچ چیز الا هنر کان هست نزدیک تو عیب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣٧
چو دونان درین خاکدان دنی
مباش از برای دو نان مضطرب
یقین دان که روزی دهنده قویست
مدار از طمع طبع را منقلب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠
آرزومندی بدرگاه عبودیت مرا
همچو الطاف خداوندی ز غایت در گذشت
چشم آن دارم ز لطف حق که بینم روی تو
زانکه حرمان مرادم از نهایت در گذشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٣
الهی معاصی ابن یمین
اگر چه ز غایت بسی در گذشت
نماند و گر هست در آب و خاک
اگر باد عفوت بدو برگذشت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۶
ایزدا مستحق عفو توأم
ز آنکه من بنده را گناه بسیست
نه تو خود را عفو همیدانی
پس برین قول بیخلاف بایست
عفو کردن پس از گناه بود
بیگنه را بعفو حاجت نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٧
الهی ز فرط وثوقی که هست
من پر گنه را بغفاریت
فراوان گناه نهان کرده ام
ولی بنده چون هست زنهاریت
مکن آشکارا بروز جزا
نگهدار با بنده ستاریت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٠
از مال مهتری نبود کسب فضل کن
کانکس که فاضلست بگیتی مسو دست
گر جهل با غناست همه عاران کس است
با فقر ساختیم که فخر محمدست
باز آمدم از آنچه هوا بود رهنماش
عقلم نمود راه که این عود احمدست
چون با قضا مرام موافق نهاده اند
زندان مرا مقابل صرح ممرد است
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨١
اگر در حوادث که پیش آیدت
بدرگاه ایزد پناهد دلت
ور از امر و نهیی که فرمود حق
نه افزاید ایچ و نه کاهد دلت
چنان خاص درگاه یزدان شوی
که یابی ازو هر چه خواهد دلت
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵
بروز نکبت اگر برج قلعه فلکت
چو شاه کوکبه چرخ منزل و مأواست
یقین بدان و برو ظن مبر بهیچ طریق
که برج و باروی او همچو دامن صحراست
ولی چو لشکر دولت رخ آورد بمصاف
سواد دامن صحرا چو قلعه میناست
بدان قدر که تو جدی نمائی و جهدی
گمان مبر که دگرگون شود هر آنچه قضاست
تو کار خویش بفضل خدای کن تفویض
بروز دولت و نکبت که کار کار خداست