عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
ای سرو، پای بستة سرو روان تو
وی غنچه دل شکستة کنج دهان تو
ایمان شکست یافتة کفر طرّهات
زنّار تاب خوردة موی میان تو
گل گل شکفت عارضت از نشئة شراب
از جوی شیشه آب خورد گلستان تو
دارد ز ذوق چشمة حیوان دهن پر آب
تا گفتهام به خضر حدیث دهان تو
در دودمان عشق همین بلبل است و بس
ای دوست جان نالة فیّاض و جان تو
وی غنچه دل شکستة کنج دهان تو
ایمان شکست یافتة کفر طرّهات
زنّار تاب خوردة موی میان تو
گل گل شکفت عارضت از نشئة شراب
از جوی شیشه آب خورد گلستان تو
دارد ز ذوق چشمة حیوان دهن پر آب
تا گفتهام به خضر حدیث دهان تو
در دودمان عشق همین بلبل است و بس
ای دوست جان نالة فیّاض و جان تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۶
اثر ندیده دل از حرف مهربانی تو
چو شمع تا به کی این گرمی زبانی تو
کسی چهگونه کند ضبط خود که دلها را
به آشکار برد غمزة نهانی تو
تو گرم عذرِ ستم گشتی و مرا به لب
شکایت آب شد از شرم همزبانی تو
هنوز طفلی و دانشوران عالم را
زبان نکته فرو بست نکتهدانی تو
به خط سبز نظر راندی آنقدر فیّاض
که گشت بر همه روشن سواد خوانی تو
چو شمع تا به کی این گرمی زبانی تو
کسی چهگونه کند ضبط خود که دلها را
به آشکار برد غمزة نهانی تو
تو گرم عذرِ ستم گشتی و مرا به لب
شکایت آب شد از شرم همزبانی تو
هنوز طفلی و دانشوران عالم را
زبان نکته فرو بست نکتهدانی تو
به خط سبز نظر راندی آنقدر فیّاض
که گشت بر همه روشن سواد خوانی تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
چو موکشان به گلشنم آرد هوای تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کردهام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگینترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بیخبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانهوار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه میکنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
در پای گلبن افتم و میرم برای تو
مرغ زدام جسته درآرم دگر به دام
جان به لب رسیده کنم چون فدای تو
گو قطرة کرم مفشان ابر نوبهار
دامن به دیگری نگشاید گدای تو
دور از تو چشمخانه تهی کردهام ز نور
حیفست دیگری بنشیند به جای تو
گر در شکست خاطر مایی دریغ نیست
ای خونبهای خاطر عاشق رضای تو
دست نگار بسته به چشمم بکش ببین
رنگینترست گریة من یا حنای تو
خونم حلال بر فلک آن دم که من ترا
بوسم دو دوست و بیخبر افتم به پای تو
چون شعله برفروز که پروانهوار من
گرد سر تو گردم و گردم فدای تو
ای دل مروتی و نه رحمی نه، چند و چند
گریی تو از برای من و من برای تو!
روپوش گریه خنده بیجا چه میکنی!
بر قهقهة تو خنده زند هایهای تو
فیّاض شستِ آن مژه بوسید تیرناز
گر دیرتر رسی به سر وعده، وایِ تو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
ای فتنه یک دم آی ز بالای زین فرو
شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چو به گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دلها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
ناید ز ناز زلف ترا سر به چین فرو
آئین کفرو سجدة بت نیز عالمی است
زاهد چه رفتهای همه در فکر دین فرو!
فیّاض حاصلی ندهد بهر این حیات
رفتن به بحر غصّه و غم این چنین فرو
شورِ زمانه خاسته یک دم نشین فرو
با قامتی چنین چو به گلشن گذر کنی
سرو از خجالت تو رود در زمین فرو
دلها چو نافه در شکنش بس که خون شدند
ناید ز ناز زلف ترا سر به چین فرو
آئین کفرو سجدة بت نیز عالمی است
زاهد چه رفتهای همه در فکر دین فرو!
فیّاض حاصلی ندهد بهر این حیات
رفتن به بحر غصّه و غم این چنین فرو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۰
بیا ای عیش مشرب، نالهای از ساز غم بشنو
شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنههای جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق میگوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قِدم بشنو
تمام عمر بیپایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بیقَدم بشنو
جو با زاهد نشینی پنبهای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دلآزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان نالة تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمة درد آشنا داری
شنیدی نالهای از هر کس، از فیّاض هم بشنو
شنیدی نغمة راحت نوای درد هم بشنو
زبان خامشی را مطرب بزم فنا کردم
نوای نیستی هر لحظه با گوش عدم بشنو
دمی انگشت بر لب زن سفال بزم مستان را
پس آنگه تا قیامت طعنههای جام جم بشنو
چسان حیرت نیفزاید که با من عشق میگوید
که با گوش حدوث این نغمه از ساز قِدم بشنو
تمام عمر بیپایان به گرد کعبه در طوفند
بیا در کوی عشق آواز پای بیقَدم بشنو
جو با زاهد نشینی پنبهای در گوش مستی نه
ز منع عاشقی هر چند پر گوید تو کم بشنو
دلآزادان چه محرومند از فیض گرفتاری
بیا این ناله گر خواهی ز مرغان حرم بشنو
اگر خواهی که گوش رغبت از هر نغمه بربندی
زشست نازنینان نالة تیر ستم بشنو
الا ای آنکه گوش نغمة درد آشنا داری
شنیدی نالهای از هر کس، از فیّاض هم بشنو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
آن ناز و آن کرشمه و آن چشم و آن نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که میکنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کردهایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریدهایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
خود گو چگونه دارم دل در میان نگاه؟
رشک آیدم مباد نشیند به روز من
هر گه که میکنی به سوی آسمان نگاه
گلچین کجا و دست درازی درین چمن
اینجا به گل ز دور کند باغبان نگاه
در جلوه بسکه چشم جهانی به سوی اوست
وقت نظاره گم شود اندر میان نگاه
صد جان فدای نیم نگه کردهایم و باز
بر کشتگان خویش کند سرگران نگاه
چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل
ما را بس است تا به قیامت همان نگاه
فیّاض یک نظاره به صد جان خریدهایم
کس را نداده دست چنین رایگان نگاه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
به عهد زلف خوشت مشک ناب یعنی چه
به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
به کام تشنه لب عشق آب یعنی چه!
ز دور کام دل آنجا که چهره بنماید
درنگ اگر ننمایی شتاب یعنی چه
چه غفلت است که دارد ترا به بر فیّاض
چو مرگ در عقب تست خواب یعنی چه!
به دور ماه رخت آفتاب یعنی چه!
شبی ز ساقی مجلس پیاله جستم گفت
به دور لعل لب من شراب یعنی چه!
ز نام عاشقی ای خضر هیچ شرمت نیست!
به کام تشنه لب عشق آب یعنی چه!
ز دور کام دل آنجا که چهره بنماید
درنگ اگر ننمایی شتاب یعنی چه
چه غفلت است که دارد ترا به بر فیّاض
چو مرگ در عقب تست خواب یعنی چه!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
تو شمع بزم خوبانی مشو یکرو به پروانه
بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه
ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی
چو دود شمع یک شب گوشة ابرو به پروانه
پر افشانست بر شمع رخت پروانة خالت
توان کردن از آن رو نسبت هندو به پروانه
کشش از دوست تا نبود نیاید کاری از کوشش
از آن رو شمع دایم میدهد پهلو به پروانه
به افسون منع من از سوختن کمتر کن ای زاهد
که دانم در نگیرد صحبت جادو به پروانه
مزاج دلبری را گرم روییها نمیسازد
مده ای شمع خوبان این قدر هم رو به پروانه
گل و شمعند بیآن نازنین در بزم و من فیّاض
ز یک سو رشک بر بلبل برم یک سو به پروانه
بباید شمع را ناچار کردن خو به پروانه
ز بال و پر زند بر شمع دامن گر تو بنمایی
چو دود شمع یک شب گوشة ابرو به پروانه
پر افشانست بر شمع رخت پروانة خالت
توان کردن از آن رو نسبت هندو به پروانه
کشش از دوست تا نبود نیاید کاری از کوشش
از آن رو شمع دایم میدهد پهلو به پروانه
به افسون منع من از سوختن کمتر کن ای زاهد
که دانم در نگیرد صحبت جادو به پروانه
مزاج دلبری را گرم روییها نمیسازد
مده ای شمع خوبان این قدر هم رو به پروانه
گل و شمعند بیآن نازنین در بزم و من فیّاض
ز یک سو رشک بر بلبل برم یک سو به پروانه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
ای که عاشق نیستی پا در حریم ما منه
آب از جو میخور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گر چه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری ار فیّاض عقلی پا درین سودا منه
آب از جو میخور و لب بر لب دریا منه
گر دل سنگین نداری در درون مجنون مشو
گر نباشی کوه پا در دامن صحرا منه
گر نبینی آتشی در خود به خاک ما میا
تا نگردی شمع، پایی بر مزار ما منه
فکر فردا گر چه امروزت نباید کرد لیک
آنچه امروزست در کار از پی فردا منه
جز پشیمانی ندارد جنس دنیا قیمتی
داری ار فیّاض عقلی پا درین سودا منه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
دعوت عشق است اینکه بار نیابی
عزّت عشق اینکه اعتبار نیابی
تا به کف عشق، بیهراس چو منصور
سر ننهی، پای تختِ دار نیابی
لنگر کشتیِّ دل، شکستن کشتی است
ترسم اگر نشکنی قرار نیابی
وصلِ کنار آفتِ سفینة موجست
راه همان به که برکنار نیابی
ترک علایق کنون بکن که جوانی
دجله چو پرتر شود گذار نیابی
راه برو پیش از آنکه راه ببندند
کار بکن پیش از آنکه کار نیابی
توسن عمر این چنین که رام تو کردند
حیف درین دشت اگر شکار نیابی
فرصت عمرت سوار سرعت برقست
یک دو نفس گرد این سوار نیابی
دل ندهد نور با وجود علایق
آینه روشن درین غبار نیابی
سایة راحت مجو ز بوتة دنیا
این گل بیخار را ز خار نیابی
با تو بگویم حقیقت نظر عقل
گرد ببینی ولی سوار نیابی
نقد تو گیرد عیار اگر دو سه روزی
در کف این ناکسان عیار نیابی
اهل هوس تا به خویش بار دهندت
در صف مردانِ عشق بار نیابی
چشم بد روزگار در پی زخمست
در نظر آن به که اعتبار نیابی
کار کن امروز اختیار که فردا
در کف خود هیچ اختیار نیابی
یار طلب پیش از آنکه در همه عالم
یار بگویی و هیچ یار نیابی
رنگ هوس بیوفاست به که چو فیّاض
در کف دست خود این نگار نیابی
عزّت عشق اینکه اعتبار نیابی
تا به کف عشق، بیهراس چو منصور
سر ننهی، پای تختِ دار نیابی
لنگر کشتیِّ دل، شکستن کشتی است
ترسم اگر نشکنی قرار نیابی
وصلِ کنار آفتِ سفینة موجست
راه همان به که برکنار نیابی
ترک علایق کنون بکن که جوانی
دجله چو پرتر شود گذار نیابی
راه برو پیش از آنکه راه ببندند
کار بکن پیش از آنکه کار نیابی
توسن عمر این چنین که رام تو کردند
حیف درین دشت اگر شکار نیابی
فرصت عمرت سوار سرعت برقست
یک دو نفس گرد این سوار نیابی
دل ندهد نور با وجود علایق
آینه روشن درین غبار نیابی
سایة راحت مجو ز بوتة دنیا
این گل بیخار را ز خار نیابی
با تو بگویم حقیقت نظر عقل
گرد ببینی ولی سوار نیابی
نقد تو گیرد عیار اگر دو سه روزی
در کف این ناکسان عیار نیابی
اهل هوس تا به خویش بار دهندت
در صف مردانِ عشق بار نیابی
چشم بد روزگار در پی زخمست
در نظر آن به که اعتبار نیابی
کار کن امروز اختیار که فردا
در کف خود هیچ اختیار نیابی
یار طلب پیش از آنکه در همه عالم
یار بگویی و هیچ یار نیابی
رنگ هوس بیوفاست به که چو فیّاض
در کف دست خود این نگار نیابی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
ز اوج عشق نداریم مطلب دگری
همین بس است که بر هم زنیم بال و پری
ز جام حسن که عالم ازو خراباتست
ندیدهایم ز چشم بتان خرابتری
خراب حالی یعقوب را چه میداند
پدر، که گم نشد از دودمان او پسری
همیشه از خط و زلف انقلابِ دورانست
یکی چو رفت ز دنبال میرسد دگری
زهر که تیغ تفوّق به ما بلند شود
نمیکنیم به غیر از فتادگی سپری
به عهد ناز تو گردنکشان کشور حسن
به پیش تیغ تغافل کشیدهاند سری
به سعی خویش درین راه میروم فیّاض
چو نقش پای خودم نیست هیچ راهبری
همین بس است که بر هم زنیم بال و پری
ز جام حسن که عالم ازو خراباتست
ندیدهایم ز چشم بتان خرابتری
خراب حالی یعقوب را چه میداند
پدر، که گم نشد از دودمان او پسری
همیشه از خط و زلف انقلابِ دورانست
یکی چو رفت ز دنبال میرسد دگری
زهر که تیغ تفوّق به ما بلند شود
نمیکنیم به غیر از فتادگی سپری
به عهد ناز تو گردنکشان کشور حسن
به پیش تیغ تغافل کشیدهاند سری
به سعی خویش درین راه میروم فیّاض
چو نقش پای خودم نیست هیچ راهبری
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
بزم عشق است سبک پا به میان نگذاری
بیادب لب به لب آه و فغان نگذاری
همّت آنست که بیبرگ درآیی به چمن
زحمت برگفشانی به خزان نگذاری
مردی آنست که با بندگی آزاد روی
خویش را در ته این بارِ گران نگذاری
خضرواری طلب ترک رسوم خردست
بیجنون پا به بیابان جهان نگذاری
چهرة تُرک جهان رنگ رعونت دارد
پای همّت به سر کون و مکان نگذاری
اختیار دل ما در سر زلفت گر هست
سر این رشته به دست دگران نگذاری
شاهدِ شرم تنکروی و، تمنّا گستاخ
نگه حسرت ما را به زبان نگذاری
با چنین چهره اگر میزده آیی به چمن
رنگ بر چهرة گلزار خزان نگذاری
گر تو خواهی که زنی لاف محبت فیّاض
شرط عشق است که از خویش نشان نگذاری
بیادب لب به لب آه و فغان نگذاری
همّت آنست که بیبرگ درآیی به چمن
زحمت برگفشانی به خزان نگذاری
مردی آنست که با بندگی آزاد روی
خویش را در ته این بارِ گران نگذاری
خضرواری طلب ترک رسوم خردست
بیجنون پا به بیابان جهان نگذاری
چهرة تُرک جهان رنگ رعونت دارد
پای همّت به سر کون و مکان نگذاری
اختیار دل ما در سر زلفت گر هست
سر این رشته به دست دگران نگذاری
شاهدِ شرم تنکروی و، تمنّا گستاخ
نگه حسرت ما را به زبان نگذاری
با چنین چهره اگر میزده آیی به چمن
رنگ بر چهرة گلزار خزان نگذاری
گر تو خواهی که زنی لاف محبت فیّاض
شرط عشق است که از خویش نشان نگذاری
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
آنکه من دارم ندارد همچو او دلبر کسی
بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا میکند
خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی میکند خوش هر کسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشیها کردهام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمیها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
بیوفا پرور کسی، ظالم کسی، کافر کسی
تا تواند سوختن داغ جنون بر سر کسی
نیست عاقل گر کشد درد سر افسر کسی
ساده لوحم هر که آید در دلم جا میکند
خانة آیینه را هرگز نبندد در کسی
زاهد و کبر و نماز و عاشق و عجز و نیاز
دل به درگاهش به چیزی میکند خوش هر کسی
از فلک دل خوش به چندین ناخوشیها کردهام
دلخوشی جز من کجا دیدست از چنبر کسی
نامرادم کرد و آخر بر مراد خود نشاند
از فلک این مردمیها کی کند باور کسی
زان دهانم بوسه نه، پیغام نه، دشنام نه
تنگ هم نتوان گرفتن اینقدرها بر کسی
منع زاهد کردمت فیّاض صد بار و نشد
خود تأمل کن چه گوید با تو خود دیگر کسی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
الهی تا بود دنیا تو باشی
نباشد درد و غم هر جا تو باشی
بود تا عشق را دلهای مجروح
الهی مرهم دلها تو باشی
منم امروز و فردا لیک چندان
که هست امروز را فردا تو باشی
اگر من با تو در هستی نگنجم
الهی من نباشم تا تو باشی
ز من پنهان چه میگردی همان به
که من پنهان شوم پیدا تو باشی
به این امید شبها روز سازم
که روزم در دل شبها تو باشی
ز دل فیّاض را هم، دور کردم
که دایم در دلم تنها تو باشی
نباشد درد و غم هر جا تو باشی
بود تا عشق را دلهای مجروح
الهی مرهم دلها تو باشی
منم امروز و فردا لیک چندان
که هست امروز را فردا تو باشی
اگر من با تو در هستی نگنجم
الهی من نباشم تا تو باشی
ز من پنهان چه میگردی همان به
که من پنهان شوم پیدا تو باشی
به این امید شبها روز سازم
که روزم در دل شبها تو باشی
ز دل فیّاض را هم، دور کردم
که دایم در دلم تنها تو باشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
زهی به پیش لبت کار عقل مدهوشی
زبان نطق، نوآموزِ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر میرسیم که هست
دل رحیم تو مجموعة فراموشی
که میتواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو میداند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیّاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
زبان نطق، نوآموزِ حرف خاموشی
به یاد رحم تو زان دیر میرسیم که هست
دل رحیم تو مجموعة فراموشی
که میتواند درد مرا دوا کردن
به مجلس تو به غیر از زبان خاموشی؟
گرم تو قدر ندانی غم تو میداند
مرا به هیچ خریدی به هیچ نفروشی
به احتیاط ز خود رو به بزم او فیّاض
بهوش باش گرت هست میل بیهوشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
چون گل به چمن خنده دمادم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغدلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگهدار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحتطلبان غم نفروشی
یک غنچه تبسم به دو عالم نفروشی
در کوچة ما جنس دوا سخت کسادست
با داغدلان جلوة مرهم نفروشی
سرمایة غم سخت عزیزست نگهدار
هر چند که بسیار خری کم نفروشی
در مشرب غم تشنه لبی مایة ذوقست
این زهر گلوسوز به زمزم نفروشی
فیّاض به جانان نکنی درد دل اظهار
در کوچة راحتطلبان غم نفروشی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
گمنام گرد و باش فراموش عالمی
بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوة تو فرو بستهام ولی
فریاد میکند لب خاموش عالمی
بالیدهای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینهدار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلمن نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریة ما جوش عالمی
فیّاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
بردار بارِ صیت خود از دوش عالمی
عشق تو نیک و بد همه در دام خود کشید
خوش حلقه کرد زلف تو در گوش عالمی
من لب ز شکوة تو فرو بستهام ولی
فریاد میکند لب خاموش عالمی
بالیدهای ز حسن به نوعی که تا ابد
تنگست بر امید تو آغوش عالمی
عالم تمام آینهدار جمال تست
گشتیم در خیال تو مدهوش عالمی
بردیم در هوای تو خود را زیاد خلق
گشتیم در غم تو فراموش عالمی
عمریست کز خیال لب نازنین تو
نیش است در مذاق دلمن نوش عالمی
آبی بر آتش همه کس زد سرشک ما
آخر نشاند گریة ما جوش عالمی
فیّاض فیض خانه بدوشی بس اینکه ما
برداشتیم بار خود از دوش عالمی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
هنوزم میخلد در دل خیال نوک مژگانی
هنوز آشفته دارد خاطرم زلف پریشانی
خیال زلف او را شب همه بر گرد دل دارم
که تا بینم بیاد او مگر خواب پریشانی
ببویی کز تو میآرد صبا بر هم خورد گلشن
چه خواهد شد اگر خود بگذری سوی گلستانی
ز آیین مسلمانان ملولم میروم چندی
که سازم تازه ایمانی به دست نامسلمانی
دمی از کاوش من یاد مژگانش نیاساید
گمان دارد هنوز آن غمزه در سر کار من جانی
عجب دارم تواند زد بهم جمعیت غنچه
نباشد با صبا گر بویی از زلف پریشانی
ندارم با کسی پرخاش اگر فیّاض معذورم
درین میدان برای خود ندیدم مرد میدانی
هنوز آشفته دارد خاطرم زلف پریشانی
خیال زلف او را شب همه بر گرد دل دارم
که تا بینم بیاد او مگر خواب پریشانی
ببویی کز تو میآرد صبا بر هم خورد گلشن
چه خواهد شد اگر خود بگذری سوی گلستانی
ز آیین مسلمانان ملولم میروم چندی
که سازم تازه ایمانی به دست نامسلمانی
دمی از کاوش من یاد مژگانش نیاساید
گمان دارد هنوز آن غمزه در سر کار من جانی
عجب دارم تواند زد بهم جمعیت غنچه
نباشد با صبا گر بویی از زلف پریشانی
ندارم با کسی پرخاش اگر فیّاض معذورم
درین میدان برای خود ندیدم مرد میدانی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
کسی را شد مسلّم نکته دانی
که دریابد زبان بیزبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
پشیمانی ندارد مهربانی
کسی روی تو میبیند که دارد
به دیده توتیای لن ترانی
تن چون کوه میباید که عاشق
رود در زیر بار ناتوانی
نقاب از رخ برافکندن چه لازم
خوشی در پرده چون راز نهانی
دوای درد من دانی ولیکن
کشد اینم که دردم را ندانی
تمنّای اجل امشب مرا کشت
به این تلخی نشاید زندگانی
فتادم از زبان فیّاض و یک شب
نشد با او نصیبم همزبانی
که دریابد زبان بیزبانی
خوشا بخت کسی کز شمع رویت
کند روشن چراغ زندگانی
غم عشقت ندانستم چه حاصل
پشیمانی ندارد مهربانی
کسی روی تو میبیند که دارد
به دیده توتیای لن ترانی
تن چون کوه میباید که عاشق
رود در زیر بار ناتوانی
نقاب از رخ برافکندن چه لازم
خوشی در پرده چون راز نهانی
دوای درد من دانی ولیکن
کشد اینم که دردم را ندانی
تمنّای اجل امشب مرا کشت
به این تلخی نشاید زندگانی
فتادم از زبان فیّاض و یک شب
نشد با او نصیبم همزبانی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
همچو شمشیر ای پسر گر جوهری پیدا کنی
میتوانی جای خود را در دلی پیدا کنی
چهرهای چون برگ گل داری تنی چون بوی گل
حیف اگر جز در دل اهل محبّت جا کنی
سینة آیینه داری در درون پیرهن
آه اگر در پیش دم سردان گریبان وا کنی
ما تهی سرمایگانیم و متاعت قیمتی
دین و ایمانی چه ارزد تا به ما سودا کنی
هیچ سر را سرکشی از زلف فتراک تو نیست
در جهان مشهور سازی هر کرا رسوا کنی
من ز خود تنها شدم بهر تو تنهایی پَرَست
تا تو یک دم رغبت این گوشهٔ تنها کنی
من ز خود فیّاض رفتم هرزه جستجو مکن
خویش را گر گم کنی شاید مرا پیدا کنی
میتوانی جای خود را در دلی پیدا کنی
چهرهای چون برگ گل داری تنی چون بوی گل
حیف اگر جز در دل اهل محبّت جا کنی
سینة آیینه داری در درون پیرهن
آه اگر در پیش دم سردان گریبان وا کنی
ما تهی سرمایگانیم و متاعت قیمتی
دین و ایمانی چه ارزد تا به ما سودا کنی
هیچ سر را سرکشی از زلف فتراک تو نیست
در جهان مشهور سازی هر کرا رسوا کنی
من ز خود تنها شدم بهر تو تنهایی پَرَست
تا تو یک دم رغبت این گوشهٔ تنها کنی
من ز خود فیّاض رفتم هرزه جستجو مکن
خویش را گر گم کنی شاید مرا پیدا کنی