عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
ز گرمی دستگاه اهل عالم تنگ میبینم
شررواری گمان گر هست هم در سنگ میبینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ میبینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوهها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ میبینم
تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشتخو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ میبینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینهها در زنگ میبینم
تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ میبینم
نمیدانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ میبینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بیآهنگ میبینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گلها را به رنگ غنچهها دلتنگ میبینم
به اطفال چمن تعلیم شوخیها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ میبینم
گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب
که چون آئینة گل خویش را گلرنگ میبینم؟
شررواری گمان گر هست هم در سنگ میبینم
به رنگ و بو میالا دامن خواهش درین گلشن
که زیر پردة هر غنچه صد نیرنگ میبینم
حقیقت در لباس هر مجازی جلوهها دارد
فروغ آتش طورست گر من رنگ میبینم
تو صیّادی و الفت جو، منِ رم خورده وحشتخو
ترا گر صرفه در صلحست من در جنگ میبینم
هر آتش آتش طورست و هر کو وادی ایمن
ز خود بینی ولی آیینهها در زنگ میبینم
تو در فکر بدخشانیّ و هر سنگم بدخشانست
که خون لعل جاری در رگ هر سنگ میبینم
نمیدانم چه پیش آمد درین ره عاشقانش را
که مشت استخوان در هر سر فرسنگ میبینم
به شکر درد، سیر آهنگ بینی نغمة عشقم
در آن بزمی که ساز زهره بیآهنگ میبینم
قیاس باطن از ظاهر کند بیدرد، از من پرس
که گلها را به رنگ غنچهها دلتنگ میبینم
به اطفال چمن تعلیم شوخیها که داد امشب؟
که طفل غنچه را بسیار شوخ و شنگ میبینم
گل روی که دارم در نظر فیّاض باز امشب
که چون آئینة گل خویش را گلرنگ میبینم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
جمال شاهد رحمت فزاید از گنهم
که خال چهرة عفوست نامة سهیم
به نقد هستی من سکّه فنا زدهاند
به ملک فقر کنون عمرهاست پادشهم
سرم به گنبد گردون فرو نمیآید
که در قلمرو دیگر زدند بارگهم
عجب که تا به ابد هم رسم به منزل وصل
که عشق او ز ازل کرده است رو به رهم
ز شرمگینی آن نازنین چنان خجلم
که در نظارة او آب میشود نگهم
به پر شکستگی خویش الفتی دارم
که تنگنای قفس را به گلستان ندهم
چنان ز خواب عدم جستم از ازل فیّاض
که تا ابد نتوانم نهاد دیده به هم
که خال چهرة عفوست نامة سهیم
به نقد هستی من سکّه فنا زدهاند
به ملک فقر کنون عمرهاست پادشهم
سرم به گنبد گردون فرو نمیآید
که در قلمرو دیگر زدند بارگهم
عجب که تا به ابد هم رسم به منزل وصل
که عشق او ز ازل کرده است رو به رهم
ز شرمگینی آن نازنین چنان خجلم
که در نظارة او آب میشود نگهم
به پر شکستگی خویش الفتی دارم
که تنگنای قفس را به گلستان ندهم
چنان ز خواب عدم جستم از ازل فیّاض
که تا ابد نتوانم نهاد دیده به هم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
بزم عشرت تا ز خون دل مهیّا کردهام
غصّهها حل کرده و در حلق مینا کردهایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامة سربسته را وا کردهایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کردهایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کردهایم
موجها هر یک به رنگی کام میگیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کردهایم
خوشهبندیهای کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کردهایم
شهپر پروازِ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کردهایم
با غُلوی سرکشیها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کردهایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیّاض سرگردان صحرا کردهایم
غصّهها حل کرده و در حلق مینا کردهایم
غیر شرح بیقراری نیست در طومار موج
ته بته این نامة سربسته را وا کردهایم
ما ز خود گم گشته بودیم از تو تا بودیم دور
خویش را امروز در پیش تو پیدا کردهایم
از غبار خاطر آزرده در گلزار عیش
مشت خاکی بی تو در چشم تماشا کردهایم
موجها هر یک به رنگی کام میگیرند از او
کشتی خود را سبیل راه دریا کردهایم
خوشهبندیهای کام از کشت زار ما مجو
ما گیاه خویش را با برق سودا کردهایم
شهپر پروازِ اوج همت ما کس نداشت
مشق بال افشانی این جلوه تنها کردهایم
با غُلوی سرکشیها دشمن از ما ایمن است
آتشیم اما به خس عهد مدارا کردهایم
لذّت آوارگی کردیم تا بر خلق فاش
خضر را فیّاض سرگردان صحرا کردهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
ما رام خویش بهر تو دلدار گشتهایم
خود را به خاطر تو خریدار گشتهایم
یک کس خبر ز ذوق تماشای او نیافت
جز ما که محو لذّت دیدار گشتهایم
پر کردهایم دفتر و معنی همان یکی است
یک حرف بودهایم که بسیار گشتهایم
لاف فراخ حوصلگیهای ما خطاست
یک جرعه بیش نیست که سرشار گشتهایم
ترسند خلق از تو و ترک گنه کنند
ما تکیه بر تو کرده گنهکار کشتهایم
صد دشنه کار شوخی مژگان نمیکند
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهایم
صد پرده بیش بر رخ مطلب فزوده شد
فیّاض بیخبر که خبردار گشتهایم
خود را به خاطر تو خریدار گشتهایم
یک کس خبر ز ذوق تماشای او نیافت
جز ما که محو لذّت دیدار گشتهایم
پر کردهایم دفتر و معنی همان یکی است
یک حرف بودهایم که بسیار گشتهایم
لاف فراخ حوصلگیهای ما خطاست
یک جرعه بیش نیست که سرشار گشتهایم
ترسند خلق از تو و ترک گنه کنند
ما تکیه بر تو کرده گنهکار کشتهایم
صد دشنه کار شوخی مژگان نمیکند
ظالم بیا ببین که چه گلزار گشتهایم
صد پرده بیش بر رخ مطلب فزوده شد
فیّاض بیخبر که خبردار گشتهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
خود را به ناز آن بت طنّاز دادهایم
صد ملک دل به غارت یک ناز دادهایم
در راه عشق عافیت از ما مجو که ما
انجام را به مژدة آغاز دادهایم
دل را که آشیانة طاووس آرزوست
از خار خار وسوسه پرواز دادهایم
در بزم شوق ساغر لبریز وصل را
صد ره گرفتهایم و دگر باز دادهایم
گو آشیان طمع ببر از ما کنون که ما
خود را به یادِ جلوة پرواز دادهایم
هر بلبل نظاره که آهنگ دل نداشت
از شاخ گلبن مژه پرواز دادهایم
تا بستهایم راه امل بر حریم دل
در سینه راه جلوة صد راز دادهایم
با ما نسازد ار فلک سفله، گو مساز
اکنون که تن به طالع ناساز دادهایم
با لذّت غمت که دو عالم در آن گمست
غمهای رفته را همه آواز دادهایم
تا از کدام پرده برآید نوای ما
گوشی به نغمهریزی این ساز دادهایم
فیّاض حشر مرده دلانست هر نفس
تا ما به نطق رخصت اعجاز دادهایم
صد ملک دل به غارت یک ناز دادهایم
در راه عشق عافیت از ما مجو که ما
انجام را به مژدة آغاز دادهایم
دل را که آشیانة طاووس آرزوست
از خار خار وسوسه پرواز دادهایم
در بزم شوق ساغر لبریز وصل را
صد ره گرفتهایم و دگر باز دادهایم
گو آشیان طمع ببر از ما کنون که ما
خود را به یادِ جلوة پرواز دادهایم
هر بلبل نظاره که آهنگ دل نداشت
از شاخ گلبن مژه پرواز دادهایم
تا بستهایم راه امل بر حریم دل
در سینه راه جلوة صد راز دادهایم
با ما نسازد ار فلک سفله، گو مساز
اکنون که تن به طالع ناساز دادهایم
با لذّت غمت که دو عالم در آن گمست
غمهای رفته را همه آواز دادهایم
تا از کدام پرده برآید نوای ما
گوشی به نغمهریزی این ساز دادهایم
فیّاض حشر مرده دلانست هر نفس
تا ما به نطق رخصت اعجاز دادهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عمریست تا جدا ز تو مهوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
راه بیرون شد درین دشت الم گم کردهایم
آهوییم و پیش این صیّاد رم گم کردهایم
غیرتش نگذاشت کآییم از در هستی درون
خویشتن را در بیابان عدم گم کردهایم
بعد وصل کعبه دوری باب مشتاقان نبود
بستهایم احرام و خود را در حرم گم کردهایم
موسی وقتیم و افتاده ز چشم کوه طور
عیسی عهدیم و نقد فیضِ دم گم کردهایم
زادة دردیم، اسباب طرب از ما مجوی
وجه شادی در ره تحصیل غم گم کردهایم
آشیان بر بوتة خاری نهادیم و خوشیم
ما که پرواز گلستان ارم گم کردهایم
پادشاهانیم و گردون پای تخت ما، ولی
بیمبالاتی نگر طبل و علم گم کردهایم
خدمت بتخانه گر کردیم عیب ما مکن
ما کلید کعبه در بیتالصّنم گم کردهایم
در ره دل عقل و هوش اول قدم در باختیم
بهر یک آیینه چندن جام جم گم کردهایم
راه اگر پیدا شود معلوم خواهد شد که ما
اندرین وادی رهی در هر قدم گم کردهایم
ره بسی گم شد درین وادی ز ما فیّاض لیک
راه نزدیکی چنین هموار، کم گم کردهایم
آهوییم و پیش این صیّاد رم گم کردهایم
غیرتش نگذاشت کآییم از در هستی درون
خویشتن را در بیابان عدم گم کردهایم
بعد وصل کعبه دوری باب مشتاقان نبود
بستهایم احرام و خود را در حرم گم کردهایم
موسی وقتیم و افتاده ز چشم کوه طور
عیسی عهدیم و نقد فیضِ دم گم کردهایم
زادة دردیم، اسباب طرب از ما مجوی
وجه شادی در ره تحصیل غم گم کردهایم
آشیان بر بوتة خاری نهادیم و خوشیم
ما که پرواز گلستان ارم گم کردهایم
پادشاهانیم و گردون پای تخت ما، ولی
بیمبالاتی نگر طبل و علم گم کردهایم
خدمت بتخانه گر کردیم عیب ما مکن
ما کلید کعبه در بیتالصّنم گم کردهایم
در ره دل عقل و هوش اول قدم در باختیم
بهر یک آیینه چندن جام جم گم کردهایم
راه اگر پیدا شود معلوم خواهد شد که ما
اندرین وادی رهی در هر قدم گم کردهایم
ره بسی گم شد درین وادی ز ما فیّاض لیک
راه نزدیکی چنین هموار، کم گم کردهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
در شمار کوی جانان کعبه را که دیدهایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیدهایم
ما سیهبختان غم، آیینة آب حیات
در سواد تیرهروزیهای ماتم دیدهایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازة نم دیدة ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکیها ماتم هم دیدهایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیدهایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خوردهایم
سرمة بیگانگی در چشم محرم دیدهایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیدهایم
خواندهای فیّاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیدهایم
خاک راهش را به چشم آب زمزم دیدهایم
ما سیهبختان غم، آیینة آب حیات
در سواد تیرهروزیهای ماتم دیدهایم
مشت اجزای غبار ما بود ایمن ز باد
در هوای چشمِ تر شیرازة نم دیدة ایم
پیری ما را خطر از ترکتاز مرگ نیست
ما و دل در کودکیها ماتم هم دیدهایم
چون به طوفان کار ما افتد که از سستی بخت
کشتی خود را زبون موج شبنم دیدهایم
تا شراب دوستی از جام دشمن خوردهایم
سرمة بیگانگی در چشم محرم دیدهایم
بر چراغ هستی افشاندیم تا دامان فقر
شمع خود را بر مزار هر دو عالم دیدهایم
خواندهای فیّاض تا درسی ز علم عاشقی
عقل کل را بارها پیش تو مُلزم دیدهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
ما فیض کعبه از در میخانه بردهایم
سر خطّ مشرب از خط پیمانه بردهایم
تا یک بکام سوختنی شد نصیب ما
بس شمعها به تربت پروانه بردهایم
فیض اثر ز بوم و بر بخت ما مجوی
ما آبروی نالة مستانه بردهایم
ما و دل از متاع غم جانفزای دوست
هر یک نصیب خویش جداگانه بردهایم
ای سیل برنگرد که از انتظار تو
شد عمرها که رخت به ویرانه بردهایم
با ما به جز صفای دو عالم نمانده است
از دل غبار محرم و بیگانه بردهایم
فیّاض اگر خراب شود آسمان چه باک
ما هر چه بردنی است ازین خانه بردهایم
از بزم یار تا ز ادب پا کشیدهایم
خون خوردهایم اگر لب ساغر مکیدهایم
چون شیشه راز دل به کسی سر نکردهایم
خون خوردهایم چون خم و دم در کشیدهایم
چاک کفن گواه که ما هم به عمر خویش
پیراهنی به کام دل خود دریدهایم
در راه عشق پای تو سنگ ره تو بس
ما پا شکستهایم و به منزل رسیدهایم
ره از در طلب قدمی تا به مطلب است
ما خود به هرزه راه درازی بریدهایم
معشوق را به دیدة عاشق توان شناخت
ما را مساز تیره که ما نور دیدهایم
فیّاض لب به خواهش ما تر مکن که ما
خونابهایم و از دل حسرت چکیدهایم
سر خطّ مشرب از خط پیمانه بردهایم
تا یک بکام سوختنی شد نصیب ما
بس شمعها به تربت پروانه بردهایم
فیض اثر ز بوم و بر بخت ما مجوی
ما آبروی نالة مستانه بردهایم
ما و دل از متاع غم جانفزای دوست
هر یک نصیب خویش جداگانه بردهایم
ای سیل برنگرد که از انتظار تو
شد عمرها که رخت به ویرانه بردهایم
با ما به جز صفای دو عالم نمانده است
از دل غبار محرم و بیگانه بردهایم
فیّاض اگر خراب شود آسمان چه باک
ما هر چه بردنی است ازین خانه بردهایم
از بزم یار تا ز ادب پا کشیدهایم
خون خوردهایم اگر لب ساغر مکیدهایم
چون شیشه راز دل به کسی سر نکردهایم
خون خوردهایم چون خم و دم در کشیدهایم
چاک کفن گواه که ما هم به عمر خویش
پیراهنی به کام دل خود دریدهایم
در راه عشق پای تو سنگ ره تو بس
ما پا شکستهایم و به منزل رسیدهایم
ره از در طلب قدمی تا به مطلب است
ما خود به هرزه راه درازی بریدهایم
معشوق را به دیدة عاشق توان شناخت
ما را مساز تیره که ما نور دیدهایم
فیّاض لب به خواهش ما تر مکن که ما
خونابهایم و از دل حسرت چکیدهایم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
جدا ز طرّة تابیدة تو میتابیم
به یاد لعل تو خونین جگر چون عنّابیم
از آن چو موج نبینیم روی ساحل را
که پا شکستة دریانشین چو گردابیم
همیشه در شب غم با خیال مهرویان
فسرده خاطر و روشن روان چو مهتابیم
ز خاک فقر و فنا سرمهای نمیبخشند
به ما که چشم سیه کردگان اسبابیم
به ما ز نشئة چشمش فسانهای گفتند
شد آفتاب قیامت بلند و در خوابیم
چگونه ره کند آرام در طبیعت ما
که در نسب ز گرو بردگانِ سیمابیم
فریب بستر راحت اثر چگونه کند
به ما که زخمِ ضرر خوردگان سنجابیم
گمان صبر و ثبات از سرشت ما دور است
که در کشاکش تخمیرِ آتش و آبیم
به راه میکده پنهان چه میروی فیّاض
فقیه مدرسه داند که ما ازین بابیم
به یاد لعل تو خونین جگر چون عنّابیم
از آن چو موج نبینیم روی ساحل را
که پا شکستة دریانشین چو گردابیم
همیشه در شب غم با خیال مهرویان
فسرده خاطر و روشن روان چو مهتابیم
ز خاک فقر و فنا سرمهای نمیبخشند
به ما که چشم سیه کردگان اسبابیم
به ما ز نشئة چشمش فسانهای گفتند
شد آفتاب قیامت بلند و در خوابیم
چگونه ره کند آرام در طبیعت ما
که در نسب ز گرو بردگانِ سیمابیم
فریب بستر راحت اثر چگونه کند
به ما که زخمِ ضرر خوردگان سنجابیم
گمان صبر و ثبات از سرشت ما دور است
که در کشاکش تخمیرِ آتش و آبیم
به راه میکده پنهان چه میروی فیّاض
فقیه مدرسه داند که ما ازین بابیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
سوخت هر جا خستهای ما بیمحابا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوهها کردیم و پرها سوختیم
دادِ ما را خضر کی از چشمة خود میدهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
زد بر آتش خویش را پروانه و ما سوختیم
جلوة پرواز اوج فقر کار مشکلی است
ما در آن کو جلوهها کردیم و پرها سوختیم
دادِ ما را خضر کی از چشمة خود میدهد
ما که از لب تشنگی در قعر دریا سوختیم
از آتشِ کس سوختن، آزادگان را ننگ بود
آتشی از خود برآوردیم و خود را سوختیم
شمع از سر در گرفت و سوخت کم کم تا به پا
ما سراپا درگرفتیم و سراپا سوختیم
بال و پر از شعله کردیم از پی پرواز شوق
تا سر دیوار دل رفتیم و آنجا سوختیم
سوختی در آتش و خاکسترت بر جای ماند
سوختن اینست گر فیّاض، ما وا سوختیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
عمرها ما از خدا درد ترا میخواستیم
آفت جان و دل خود از خدا میخواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
سادهلوحی بین ز بیماران دوا میخواستیم
آسمان پردیر میجنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما میخواستیم
بیرواجیها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در نارواییها روا میخواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او میخواستیم از عشق تا میخواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بیدرد ما
پهلوی از بستر راحت جدا میخواستیم
صحبت افسردة این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا میخواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمرهتر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما میخواستیم
تا به کی فیّاض ازین افسردگیها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا میخواستیم
آفت جان و دل خود از خدا میخواستیم
کام دل عمری ز چشمانت طلب کردیم حیف
سادهلوحی بین ز بیماران دوا میخواستیم
آسمان پردیر میجنبد پی تدبیر کار
منصب افلاک را یک چند ما میخواستیم
بیرواجیها عجب ما را رواجی داده است
خویش را در نارواییها روا میخواستیم
هرگز امّید دوایی در دل ما ره نیافت
درد او میخواستیم از عشق تا میخواستیم
صورت دیبای بستر شد تن بیدرد ما
پهلوی از بستر راحت جدا میخواستیم
صحبت افسردة این خام طبعان دوزخست
در پی آشفتگان عشق جا میخواستیم
در پی این رهروان رفتیم و گمرهتر شدیم
از پی گم کرده راهان رهنما میخواستیم
تا به کی فیّاض ازین افسردگیها تا به کی!
آتش سوزنده را در زیر پا میخواستیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
تا چند درین غمکده غمناک نشینیم
وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمنپرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بیرخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
در بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقة ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایة شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهرة شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزة بیباک نشینیم
فیّاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقة فتراک نشینیم
وقتست که بر تارک افلاک نشینیم
ما مرغ چمنپرور عرشیم که گفتست
کز ذروه فرود آمده در خاک نشینیم!
گردیم و ز دامان کسی اوج نگیریم
حیفست که بر دامن افلاک نشینیم
بیرخصت ما نشئه به مستان ندهد می
ظلمست که فرمانبر تریاک نشینیم
در بزم طرب غیر ملامت نفزاید
کو حلقة ماتم که طربناک نشینیم
کو یاری طالع که به تقریب شهادت
در سایة شمشیر تو چالاک نشینیم
کو زهرة شیری که به هنگام تغافل
همچهره بآن غمزة بیباک نشینیم
فیّاض توان داد دل از عیش ابد داد
یک لحظه که در حلقة فتراک نشینیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چو گوی عرصة آفاق را به سر گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بیتأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
که تا چو چوگان از هر چه بود برگشتیم
به طول و عرض تمنّای ما جهان کم بود
امید خود به تو بستیم و مختصر گشتیم
به پای آه سحر چون دعای بیتأثیر
هزار بار به گردون شدیم و برگشتیم
به هر چه شست گشادند ما هدف بودیم
به هر که تیغ کشیدند ما سپر گشتیم
نزد غیوری ما حلقه بر دری فیّاض
اگر چه در همه آفاق در به در گشتیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
دل را به سر زلف تو دلدار سپردیم
شادیم که این مهره به آن مار سپردیم
معماری ویرانه جز از سیل نیاید
معمورة دل را به غم یار سپردیم
آزادهدلان شور دل تنگ ندانند
این نغمه به مرغان گرفتار سپردیم
داغ غم پنهان تو در پرده نسازد
این گل به کله گوشة اظهار سپردیم
فیّاض شد آن شرط که دیگر نستانیم
آن روز که ما دیده به دیدار سپردیم
شادیم که این مهره به آن مار سپردیم
معماری ویرانه جز از سیل نیاید
معمورة دل را به غم یار سپردیم
آزادهدلان شور دل تنگ ندانند
این نغمه به مرغان گرفتار سپردیم
داغ غم پنهان تو در پرده نسازد
این گل به کله گوشة اظهار سپردیم
فیّاض شد آن شرط که دیگر نستانیم
آن روز که ما دیده به دیدار سپردیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
پنبه در گوش نهادیم و خبردار شدیم
بار بر دوش گرفتیم و سبکبار شدیم
زهرها تعبیه در شهد تمنّا بودست
مفت ما بود که ناخورده خبردار شدیم
جام لبریز به ما دستِ هوس میپیمود
خاک در کاسة ما بود چو بیدار شدیم
می منصور به دل برق انا الحق میزد
سر قدم ساخته تا جلوهگه دار شدیم
روزِ بَدْ نوبتِ بیدردی ما بود گذشت
شکر لله که به صد درد گرفتار شدیم
چهرهاش تاب گرانباری نظّاره نداشت
دیده بستیم و به دریوزة دیدار شدیم
که کند چارة فیّاضِ تو؟ چون ما و مسیح
هر دو در کوی تو یکمرتبه بیمار شدیم
بار بر دوش گرفتیم و سبکبار شدیم
زهرها تعبیه در شهد تمنّا بودست
مفت ما بود که ناخورده خبردار شدیم
جام لبریز به ما دستِ هوس میپیمود
خاک در کاسة ما بود چو بیدار شدیم
می منصور به دل برق انا الحق میزد
سر قدم ساخته تا جلوهگه دار شدیم
روزِ بَدْ نوبتِ بیدردی ما بود گذشت
شکر لله که به صد درد گرفتار شدیم
چهرهاش تاب گرانباری نظّاره نداشت
دیده بستیم و به دریوزة دیدار شدیم
که کند چارة فیّاضِ تو؟ چون ما و مسیح
هر دو در کوی تو یکمرتبه بیمار شدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گوهریم و بر بساط دهر یکتای خودیم
قطرهایم و در وجود خویش دریای خودیم
گردش ما را فضایی غیر ما در کار نیست
ما که خود صحرانورد خویش و صحرای خودیم
ما به برق خود نقاب خودنمایی سوخیتم
گر چه پنهانیم بر اغیار، پیدای خودیم
ما درین دریای بیبن همچو موج افتادهایم
گر چه زنجیریم سرتا پای بر پای خودیم
منت آزادگیها هیچ کس بر ما نداشت
ما خراب طالع بیطالعیهای خودیم
دوستان ما را فریب دشمنیها میدهند
ما که در دشمن فریبی خصم کالای خودیم
دشنام را هم صلای دوستیها میزنیم
ما به هر آیینهای محو تماشای خودیم
در وفاداری زلیخا در نکویی یوسفیم
ما درین بازارها سرگرم سودای خودیم
پای در دامان خود چون آسمان پیچیدهایم
گرد عالم گشتهایم و باز بر جای خودیم
عقل ما کار آگهست و نفس کافر ماجرا
وه که هم دَجال خویش و هم مسیحای خودیم
راست پرسی خصم ما فیّاض کس غیر تو نیست
با تو ز آن پیوسته در تحریک غوغای خودیم
قطرهایم و در وجود خویش دریای خودیم
گردش ما را فضایی غیر ما در کار نیست
ما که خود صحرانورد خویش و صحرای خودیم
ما به برق خود نقاب خودنمایی سوخیتم
گر چه پنهانیم بر اغیار، پیدای خودیم
ما درین دریای بیبن همچو موج افتادهایم
گر چه زنجیریم سرتا پای بر پای خودیم
منت آزادگیها هیچ کس بر ما نداشت
ما خراب طالع بیطالعیهای خودیم
دوستان ما را فریب دشمنیها میدهند
ما که در دشمن فریبی خصم کالای خودیم
دشنام را هم صلای دوستیها میزنیم
ما به هر آیینهای محو تماشای خودیم
در وفاداری زلیخا در نکویی یوسفیم
ما درین بازارها سرگرم سودای خودیم
پای در دامان خود چون آسمان پیچیدهایم
گرد عالم گشتهایم و باز بر جای خودیم
عقل ما کار آگهست و نفس کافر ماجرا
وه که هم دَجال خویش و هم مسیحای خودیم
راست پرسی خصم ما فیّاض کس غیر تو نیست
با تو ز آن پیوسته در تحریک غوغای خودیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
جز داغ جفا بر دل مهجور ندیدیم
جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بیزور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم
جز نقشِ پیِ شعله در این طور ندیدیم
موری به سلیمان ندهد صرفه درین ملک
در کشور می بازوی بیزور ندیدیم
بس داغ که ناسوز نمودیم و درین باب
گرمی به جز از مرهم کافور ندیدیم
گفتیم شبی با تو برآریم و یکی صبح
در ناصیة بخت خود این نور ندیدیم
فیّاض تو در صبح زنی غوطه ولی ما
در طالع خود جز شب دیجور ندیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
در طور فنا وعدة دیدار شنیدیم
این مژده ز لعل لب دلدار شنیدیم
بی چشم درین نامه بسی مسئله خواندیم
بیگوش درین پرده بس اسرار شنیدیم
ای فلسفیان مژده که در میکدة عشق
بوی قدمی از در و دیوار شنیدیم
یک نغمة مستانه که بیپرده سرودیم
بس طعنه که از مردم هشیار شنیدیم
آزادگیی نیست چو پرواز به کامست
این زمزمه از مرغ گرفتار شنیدیم
از بادة تحقیق به جامی خبری نیست
این نکته زمستان خبردار شنیدیم
کس راه به سر منزل تقدیر ندارد
در مدرسه این مسئله بسیار شنیدیم
از ما خبر عشرت گلزار چه پرسی!
ما نام گل از گوشة دستار شنیدیم
آن حرف که منصور از آن بر سر دارست
موسی ز شجر، ما ز سر دار شنیدیم
رازی که ازل تا به ابد کس نشنیدست
از یک مژه بر هم زدن یار شنیدیم
طومار زبان هر چه ز بر داشت به تدریج
ما آن همه فیّاض به یک بار شنیدیم
این مژده ز لعل لب دلدار شنیدیم
بی چشم درین نامه بسی مسئله خواندیم
بیگوش درین پرده بس اسرار شنیدیم
ای فلسفیان مژده که در میکدة عشق
بوی قدمی از در و دیوار شنیدیم
یک نغمة مستانه که بیپرده سرودیم
بس طعنه که از مردم هشیار شنیدیم
آزادگیی نیست چو پرواز به کامست
این زمزمه از مرغ گرفتار شنیدیم
از بادة تحقیق به جامی خبری نیست
این نکته زمستان خبردار شنیدیم
کس راه به سر منزل تقدیر ندارد
در مدرسه این مسئله بسیار شنیدیم
از ما خبر عشرت گلزار چه پرسی!
ما نام گل از گوشة دستار شنیدیم
آن حرف که منصور از آن بر سر دارست
موسی ز شجر، ما ز سر دار شنیدیم
رازی که ازل تا به ابد کس نشنیدست
از یک مژه بر هم زدن یار شنیدیم
طومار زبان هر چه ز بر داشت به تدریج
ما آن همه فیّاض به یک بار شنیدیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
ما به زیر آسمان مشتی فروزان گوهریم
آتشیم آتش، ولیکن در ته خاکستریم
دتر مزاج لاله و در طبع گل آبیم آب
لیک بر خار و خس این دشت باد صرصریم
از متاع رنگ و بو رنگین بساطی چیدهایم
حیف کش بر جای بگذاریم و غافل بگذریم
رفته در زنگ طبیعت همچو شمشیریم لیک
چون برآییم از غلاف تن، سراپا جوهریم
جلوهگاه ما ورای چرخ و انجم کردهاند
این جهان دیگرست و ما جهان دیگریم
وه که ما را زردرویی خوش رواجی داده بود
آسمان پنداشت یک چندی که ما مشت زریم
جزر و مدّست اینکه گاهی بحر و گاهی قطرهایم
قبض و بسط است اینکه گاهی شعله گاهی اخگریم
جوهر شرعیم و در صندوقِ دیوِ رهزنیم
گوهر عقلیم و در دریایِنفس کافریم
شعله از خود میکشیم و موج در خود میزنیم
آتش یاقوتِ شادابیم و آب گوهریم
هفت دریا گر بجوشد ما چو گوهر در تهیم
نُه فلک گر آب گردد ما چو روغن بر سریم
رنگ صد اندیشه ریزیم و فرو ریزیم باز
در دیار آرزو هم بتشکن هم بتگریم
هر زمان ما را به دست دیگری میپرورند
خاک را شاخ گلیم و آب را نیلوفریم
عشرت از ما میکشد ما هر چه از غم میکشیم
خنده را فرماندهیم و گریه را فرمانبریم
عشق را دامان پاکیم و وفا را خاک راه
حسن را آیینه و آیینه را خاکستریم
با دلی یک پیرهن از شیشه نازکتر که هست
مبتلای برگ گل از خاطری نازکتریم
قبلهای داریم غیر از کعبة اسلامیان
کز درش یک لحظه برداریم اگر سر، کافریم
در بلندیهای همّت همچو فیّاض ارنهایم
لیک در کوتاهدستیها ازو واپستریم
آتشیم آتش، ولیکن در ته خاکستریم
دتر مزاج لاله و در طبع گل آبیم آب
لیک بر خار و خس این دشت باد صرصریم
از متاع رنگ و بو رنگین بساطی چیدهایم
حیف کش بر جای بگذاریم و غافل بگذریم
رفته در زنگ طبیعت همچو شمشیریم لیک
چون برآییم از غلاف تن، سراپا جوهریم
جلوهگاه ما ورای چرخ و انجم کردهاند
این جهان دیگرست و ما جهان دیگریم
وه که ما را زردرویی خوش رواجی داده بود
آسمان پنداشت یک چندی که ما مشت زریم
جزر و مدّست اینکه گاهی بحر و گاهی قطرهایم
قبض و بسط است اینکه گاهی شعله گاهی اخگریم
جوهر شرعیم و در صندوقِ دیوِ رهزنیم
گوهر عقلیم و در دریایِنفس کافریم
شعله از خود میکشیم و موج در خود میزنیم
آتش یاقوتِ شادابیم و آب گوهریم
هفت دریا گر بجوشد ما چو گوهر در تهیم
نُه فلک گر آب گردد ما چو روغن بر سریم
رنگ صد اندیشه ریزیم و فرو ریزیم باز
در دیار آرزو هم بتشکن هم بتگریم
هر زمان ما را به دست دیگری میپرورند
خاک را شاخ گلیم و آب را نیلوفریم
عشرت از ما میکشد ما هر چه از غم میکشیم
خنده را فرماندهیم و گریه را فرمانبریم
عشق را دامان پاکیم و وفا را خاک راه
حسن را آیینه و آیینه را خاکستریم
با دلی یک پیرهن از شیشه نازکتر که هست
مبتلای برگ گل از خاطری نازکتریم
قبلهای داریم غیر از کعبة اسلامیان
کز درش یک لحظه برداریم اگر سر، کافریم
در بلندیهای همّت همچو فیّاض ارنهایم
لیک در کوتاهدستیها ازو واپستریم