عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
بلهوس گر نیستی دور از کنار یار باش
گر نه گلچینی برو خار سر دیوار باش
در نظر چون خفتگان آیند بیداران عشق
مستی‌یی گر می‌کنی در بزم ما هشیار باش
هر چه باشی آن چنان کن کز تو آسایش برند
در گلستان گل نباشی رخنهٔ دیوار باش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
کوی عشق است درین بیشه بداندیشه مباش
خواهی از سر بگذر ورنه درین بیشه مباش
راز عشقست به هر جام نریزی این می
اندرین بزم تنک حوصله چون شیشه مباش
تو نیاز غمی ای دل نروی زود از جا
در زمین ستمش بی‌رگ و بی‌ریشه مباش
یار شیرین و منم کوهکن و حسرت کوه
در مددگاریم ای ناله کم از تیشه مباش
خلق عالم دد و دامند به سیرت فیّاض
پنجة شیر نداری تو، درین بیشه مباش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
خرد گو بیم کمتر ده که آزادم ز تأییدش
به فتوای جنون دیگر نخواهم کرد تقلیدش
جنون در لجّه‌ای آواره دارد کشتی شوقم
که بیم صد خطر می‌جوشد از هر موج امیدش
من و سیر گلستانی که هنگام خزان در وی
توانم میوة خورشید چید از سایة بیدش
به خون عیش شستم دست خواهش اندر آن کشور
که ماتم می‌برد گلگونه از رخسارهٔ عیدش
صفای باطن صافی‌دلان باده از ما پرس
که با خشت سر خم فارغم از جام جمشیدش
فلک گر در غبار خاطر ما دامن آلاید
به آب صبح نتوان شست گرد از روی خورشیدش
ز آباد دو عالم کرده خوش ویرانهٔ غم را
بنازم همّت فیّاض و این اندازهٔ دیدش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
شرابم عشوة یارست و ساغر چشم مخمورش
محبّت نشئة سرشارش و دیوانگی شورش
کدامین باده ساقی در قدح دارد دگر امشب
که با هر قطره می‌جوشد به دعوی خون منصورش
دلم در محفلی پروانة شمع تجلّی شد
که در معمورة ایمن نه موسی بود و نه طورش
دل از پای ملخ عرض تجمّل در نظر دارد
در آن وادی که از وحشت سلیمانی است هر مورش
دلی کز چین زلفی گوشة آسایشی دارد
تواند ناز کردن تا ابد بر چین و فغفورش
ظفر در ناتوانی‌هاست مردان ره دل را
چرا فرهاد می‌نازد بدین بازوی پر زورش
ز روح حافظم فیّاض این فیض است ارزانی
که تربت تا ابد از فیض معنی باد پر نورش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
ترحّم از نظر افتادگان چشم مخمورش
تبسّم از نمک پروردگان لعل پر شورش
چه اهمالست ساقی را نمی‌داند،‌ نمی‌بیند
که مستی در خمار افتاده است از چشم مخمورش
چه رسم احتیاط است این نگهبانان نازش را
که در صد پرده از رنگ حیا دارند مستورش
ز بس پیشش نیاز عالمی بر خاک می‌غلتد
چرا بی‌باک و بی‌پروا نباشد ناز مغرورش؟
به دل‌ها آن گل نورسته پر نزدیک می‌گردد
خدایا در دل نیکان تودار از چشم بد دورش
چه قانونیست یارب مطرب بزم محبّت را
که خون آغشته خیزد نغمة شادی ز طنبورش
هزاران فیض در رندیست مردان مجرّد را
اگر زاهد نفهمیدست باید داشت معذورش
فروغ بی‌زوال آفتاب عشق را نازم
که دایم در لباس سایه جولان می‌کند نورش
ترا گر نیست تاب صحبت فیّاض شوریده
به من بگذار این دیوانه را، من دانم و شورش
چمن گر نسخه خواهد می‌کند آن چهره تحریرش
بهار ار گم شود زان خط توان برداشت تصویرش
چرا حکم قضا نافذ نباشد در جگر کاوی
به بال ناوک مژگان خوبان می‌پرد تیرش
به دل کاوی چه شوخی‌هاست پیکان‌های نازش را
که می‌گرید به حال زخم داران زخم زهگیرش
نهان با من خیال کنج چشمش حرف‌ها دارد
که بوی خون صد اندیشه می‌آید ز تقریرش
خرابی‌های عشقم آن قدر سرمایه بخشیدست
که گر عالم شود ویران توانم کرد تعمیرش
مزاج عشوه کام خویش می‌خواهد چه غم دارد
که خون کوهکن می‌جوشد از سرچشمة شیرش
به غفلت خفتگان عزّت از خواری خطر دارند
فراموش ار شود خواب عدم مرگست تعبیرش
به زندان خانة زلفش مگر روشن تواند شد
به خورشید قیامت چشم روزن‌های زنجیرش
کباب مصرع صائب توان فیّاض گردیدن
که از بوی کباب افتد به فکر زخم نخجیرش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
آن غنچه که کس هیچ ندیدست دهانش
جز تاب کمر نیست کمربند میانش
ما سرو ندیدیم که گل بار برآرد
از چشمة گل آب خورد سرو روانش
نشکسته طلسم غضبش غیر تبسّم
نگشوده به جز خنده معمّای دهانش
صد نکتة باریک‌تر از موی برآید
چون مو به زبان قلم از وصف میانش
حرمان ابد قسمت ما گشت وگرنه
بوسید تبسم دهن و خنده لبانش
خون دو جهان ریخته وین طرفه که هرگز
دستی نگرفتست سرِ راهِ عنانش
رسوا نگه ماست و گرنه نتوان یافت
در شهر نگاهی که نباشد نگرانش
بار ستم بوسه محبّت نپذیرد
بر چهرة نازی که نگاهست گرانش
از کثرت ره حیرت رهرو شود افزون
گم گشته ز بس پر شده در دهر نشانش
فیّاض چه مرغیست ندانم که نکردست
جز گوشة ابروی، کسی فهم زبانش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
باز با عشق تو محکم می‌کنم پیمان خویش
آتشی می‌افکنم در دین و در ایمان خویش
منّتی دارم که درد من نمی‌داند کسی
ورنه می‌کُشتند بی‌دردانم از درمان خویش
زین پریشانی که از زلف تو در جان منست
تا قیامت کرده‌ام فکر سر و سامان خویش
وصل اگر با غیر باشد کنج تنهایی گزین
از بهشت دیگران به گوشة زندان خویش
حیرتی دارم که درد دل چرا ناگفته ماند
من که در هر ناله پیدا می‌کنم پنهان خویش
ملک عشقست این و در وی بندگی فرمانرواست
می‌کند اینجا رعیّت ناز بر سلطان خویش
غربتش گاهی به چاه و گه به زندان می‌برد
ورنه یوسف هم عزیزی بود در کنعان خویش
یوسفیم و خویش را در چاه می‌رانیم ما
ما نمی‌بینیم کس را غیر خود اخوان خویش
دل نمی‌سازد به ما بی‌وعدة دیدار دوست
ورنه می‌سازیم ما و دیده با حرمان خویش
زین سفر این مایه حسرت‌ها که ما را سود شد
تا قیامت پای ما و گوشة دامان خویش
حسرت عالم ز دل بیرون رود فیّاض را
گر رسد یک دم به یاد خان عالیشان خویش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
چمنِ جلوه‌گری از قد رعنای تو خوش
دل آشفتگی از زلف چلیپای تو خوش
مو به موی تو جدا بر دل من داغ نهست
به سراپای دلم داغ سراپای تو خوش
خون ما بی‌گنهان در قدمت رنگ نداشت
عیش جاویدِ حنا را به کف پای تو خوش
با تمنّای تو از هر دو جهان آزادیم
نا امیدیّ دو عالم به تمنّای تو خوش
هر زمان دست دهد وعدة وصل تو خوشست
لطف امروز تو خوش وعدة فردای تو خوش
سرمه را کس نرسد گوشه‌نشینی به ازین
گوشة چشم بتان یافته‌ای جای تو خوش
سر میدان هوس جای تو نبود فیّاض
به سر کوی بلا منزل و مأوای تو خوش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ای مشرب خوشت به جهان یادگار عیش
عهد تو روزنامچة روزگار عیش
کس در بهشت بزم تو غم چون خورد که هست
لعلت شراب عشرت و خطت بهار عیش
محروم فیض تربیت ابر چشم ماست
نخل غمی که سر نزد از جویبار عیش
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
ای به درگاه تو واله هم عوام و هم خواص
گشته با تشریف گرد بارگاهت عام و خاص
در نفس از لاف مهرت صبح ابیض را اثر
در کف از خاک درت کبریت احمر را خواص
لطف عامت را نه فرقی در میان نیک و بد
هم ذهب فیض از درت در یوزه دارد هم رصاص
پاسبانت را نه رو در کار باشد نه ریا
خاکساران رابرت بیش از عزیزان اختصاص
تربیت یکدست دارد رحمتت بر خاص و عام
نیست در خلوتگه بار تو رسم عام و خاص
بسمل تیغ ترا بر خون خود باشد دیت
کشتة تیغ ترا بر خویشتن باشد قصاص
در دلت فیّاض مشکل گر بود بویی ز عشق
مطلبت زین گفتگوها نیست غیر از اقتصاص
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ای جهانی به عبودیّت خاصت مختصّ
پیش لطف تو مساوی چه اعمّ و چه اخصّ
عقل کلّ تا ابدت حصر فضایل نکند
کاین حسابی‌ست که هرگز نشود مستخلص
گنج تنزیل که شد مجمع اخلاص و کمال
صفت خُلق ترا راوی اخبار و قصص
صفت جود تو جنسی است که دارد ز عموم
در همه نوع سرایت چو در افراد خِصص
جبر نقصان تو فیّاض تمامیّت اوست
دراتّم درج بود هر چه کم آرد انقص
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
منم به یاد تو آسوده از نعیم ریاض
تهی ز هر هوس و فارغ از همه اغراض
به نیم جان شده راضی چو مرغ نو بسمل
به بوی دل شده قانع چو مردم مرتاض
نظر به سوی تو دزدیده هم نیارم کرد
که هیچ چشم سیاهت نمی‌کند اغماض
بریده کی شود از جرم ما وظیفة لطف
کریم را ز کرم نیست چشم بر اعواض
ز خجلت ار چه شدیم از در تو رو گردان
نگاه لطف تو از ما نمی‌کند اعراض
به آفتاب ترا هر که اشتباه کند
نکرده ذوق تمیزش جواهر از اعراض
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
ای در ایجاد سماوات وجود تو غرض
جوهر ذات ترا جوهر افلاک عرض
این همه گوهر انجم که درین نه صدفست
پک گهر از صدف پاک ترا نیست عوض
در تجارات عمل هیچ به جز نقصان نیست
گر نه سرمایة آن از تو بود مستقرض
همه بر گرد تو گردند چه کوکب چه فلک
همه در ذات تو محوند چه جوهر چه عرض
از مداوای تو دارد طمع استشفا
طبع فیّاض که گردیده گرفتار مرض
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
شد عمر صرف کار و نکردیم هیچ حظّ
خوش رفت روزگار و نکردیم هیچ حظّ
باد مراد آفت ما شد درین محیط
رفتیم بر کنار و نکردیک هیچ حظّ
جستیم بهر سوختن از عشق یک شرار
دوزخ شد این شرار و نکردیم هیچ حظّ
حظّی است اضطراب نوید قدوم یار
غافل رسید یار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم در بهار توان دادِ عیش داد
کردیم صد بهار و نکردیم هیچ حظّ
بی‌رونقی بود مزة کار و بار عشق
رونق گرفت کار و نکردیم هیچ حظّ
گفتیم نخل عمر مگر بار نو دهد
دردا که ریخت بار و نکردیم هیچ حظً
عشقست و ناامیدی و صد عیش جاودان
گشتیم امیدوار و نکردیم هیچ حظّ
امشب که بود حرف تو فیّاض در میان
طی شد سخن هزار و نکردیم هیچ حظّ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
امشب غریب نوسفری می‌کند وداع
خو کردة به خاک دری می‌کند وداع
یارب که رخت بسته که بر هر سر مژه
هر لحظه پارة جگری می‌کند وداع
جز خیر بادِ زندگی خود نمی‌کند
در پیش شعله چون شرری می‌کند وداع
آشفتگان راه غمت را ز خودسری
در هر دو گام راهبری می‌کند وداع
عالم وداعگاهی و آدم مسافری‌ست
تا می‌رسد یکی، دگری می‌کند وداع
در عیدگاه جلوة شمشیر ناز تو
هر دم ز جسم خسته سری می‌کند وداع
فیّاض، مرغِ جانِ ز پرواز مانده‌ام
امروز مشت بال و پری می‌کند وداع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
عالم رود ز طنطنة نور در سماع
دست ار فشاند آن شجر طور در سماع
آید به ذوقِ نالة مستانه‌ام به بزم
تا خون نغمه در رگ طنبور در سماع
تا دم زدم ز زمزمة اتّحاد دوست
دل یافت ذوق نغمة منصور در سماع
تا طرح جلوه در چمن افکند مست من
آمد ز ذوق غنچة مستور در سماع
گر در بهشت بوی تو گیرد سراغ ما
آید به ذوق جلوة ما حور در سماع
با یاد لیلی ار همه بر نوک دشنه است
مجنون پابرهنه کند شور در سماع
فیّاض تا ز لعل تو در باغ نکته گفت
تاکست در ترانه و انگور در سماع
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
نیست غم گر بادة صافم نباشد در ایاغ
همچو شمع از خون گرم شعله، تر دارم دماغ
بسکه از تاب رخش اجزای مجلس گرم بود
امشب از خاکستر پروانه روشن شد چراغ
در سر زلف تو تا محو گرفتاری شدم
طفل اشک از غیرت من می‌خورد خون فراغ
اخترم از پردة نه آسمان تابد چنان
کز ته فانوسِ پیراهن فروزان شمع داغ
راه گم می‌کرد بوی پیرهن از اضطراب
جذبة یعقوبش از خود گر نمی‌دادی سراغ
تا فروغ چهره‌اش افکند پرتو در چمن
می‌توان کردن تماشای گل از دیوار باغ
گل ز خندیدن دهن ننهاد بر هم بسکه بود
از نوازش‌های دیروز تو امشب تر دماغ
لوح عاشق ساده می‌باید، بلی زیبنده نیست
لاله‌های داغ را جز سینة بی‌کینه راغ
غیر را دعویّ همچشمیّ فیّاض ابلهی‌ است
اوج عنقا از کجا و جلوة پرواز زاغ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
با این همه گل‌ها که عیانست درین باغ
من بلبل آن گل که نهانست درین باغ
یک جلوه نمودی و قرار از همه کس رفت
تا خاک چمن آب روانست درین باغ
کو جلوة دیدار که مهتاب شود دهر
عمریست که هر برگ کتانست درین باغ
چیدیم گل کام ز هر شاخ، چه حاصل!
یک گل که نچیدیم همانست درین باغ
با آنکه دو نوباوة یک باغ و بهارند
گل پیر شد و سرو جوانست درین باغ
خاموشی گل نیست کم از نالة بلبل
خمیازة آغوش فغانست درین باغ
گل مست وفا لاله دورو، سرو هوایی
بر روی که نرگس نگرانست درین باغ؟
یک عمر به حال دو جهان گریه توان کرد
بر روی که گل خنده زنانست درین باغ؟
گل خاصة بلبل بود و سرو ز قمری
فیّاض ز خمیازه کشانست درین باغ
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
خورشید بر فروزد از آتش تب عشق
مهتاب روی سازد در ظلمت شب عشق
در کاسة سر عقل هفت آسمان زند چرخ
چجون جرعه ریز گردد جام لبالب عشق
جوشد ز هر ترانه فواره‌های اسرار
حسن ارزند به افسون انگشت بر لب عشق
در خون تپد اجابت غلتد به خاک تأثیر
جوشد چو از لب آه آشوب یارب عشق
نه قید دین‌پرستی نه عارلای مستی
نه نام و ننگ هستی نازم به مشرب عشق
کفرست لایزالی دینست لاابالی
کس را نگشت حالی تحقیق مذهب عشق
دریا برآورد جوش هر قطره را در آغوش
گر سرکشد ز سرپوش خوان مرتّب عشق
شد خانقه معطّل میخانه‌ها مقفّل
هم قبله‌ها محوّل با کشف مطلب عشق
فیّاض گوش دل باش کاستاد ما نگوید
جز با زبان ابرو درس مهذّب عشق
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
گر هوس آلوده باشد دامان حسن است پاک
زشت رو گر روی در آیینه بنماید چه باک
عشق ما گر طالب حسن تو باشد دور نیست
زانکه دست پاک را لایق بود دامن پاک
دست جیب آموز تا جیب کفن هم پاره کرد
عاقبت چاک گریبان رفت تا دامان خاک
گر شود از نشئة لعل لب او باخبر
خون می فاسد شود از غصّه در شریان تاک
عالمی را سوخت فریادم نمی‌دانم چرا
در تو تأثیری نکرد این ناله‌های دردناک!
یادگاری‌های عشقست این که با خود در عدم
سینة صد پاره‌ای داریم و جیب جان چاک
لذّت جان دادن فیّاض را تا دیده است
خضر در خاک عدم می‌غلتد از بهر هلاک