عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳
لعلی آخر چه بود آواخ ترا
ای کاش ببر کشیدمی آخ ترا
بودی در ناسفته ز قیمت انداخت
آن بدگهری که کرد سوراخ ترا
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶
تخمی است غمت به دل فشاندیم او را
وز آب دو دیده بردماندیم او را
بالید چنان که ما در او گم شده ایم
بنگر کآخر کجا رساندیم او را
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
نواب کزو رواج جود و کرم است
سرهای سران پیش بزرگیش خم است
در سایهٔ عدلش همه را آرام است
جز من که مرا دوری از آن در ستم است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر
وز حاصل با خون دل آغشتهٔ عمر
صد حیف که در حسرتم اوقات گذشت
گلدستهٔ داغ بستم از رشتهٔ عنر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
از لاله و گل به رنگ و بوتر می بال
از هر چه نمو کند نکوتر می بال
چشم گریانم آبیار است ترا
ای داغ ازین شکفته روتر می بال
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
تیره شد از تو به ساقی طبع شورانگیز ما
خشت خم بردار و بشکن شیشه پرهیز ما
گریه ما دشمنان خویش را در خون نشاند
عاقبت کاری بکرد این دیده خون ریز ما
آتش پنهان ما هر شعله اش تیغیست تیز
کشته شد هر کس که خود را زد به تیغ تیز ما
مابدست خود سر خود تحفه میکردیم پیش
گر پذیرفتی سگ کوی تو دست آویز ما
این قیامت کز می عشق تو ما مستان کنیم
عرصه محشر نیارد تاب رستاخیز ما
تا نریزد بر میان چهره مژگان خون دل
کی کشد نقش خیالت کلک رنگ آمیز ما
صبر اگر بر خار غم اهلی چو بلبل باشدت
صد گل شادی بر آرد گلبن نو خیز ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
برخ تو مه جبینان حسدست یک بیک را
تو چه آدمی که باشد بتو رشک صد ملک را
ندهد کس از شهیدان بتو شوخ یاد اگرنه
نفس تو زنده سازد چو مسیح یک بیک را
بر تو دیده بانی بره امید دارم
نه بهر زه می نشانم به دو دیده مردمک را
منم اوفتاده موری بره سمندت اما
نه تو راست رحم بر من نه سمند تیزتک را
نه فراغتی ز عشقم نه سعادتی ز بختم
نه ارادتی به راهم نه کرامتی فلک را
به جفا چو چشم مستش جگرم کباب سوزد
تو لبش نگه کن ای دل مشکن حق نمک را
به سیه دلی شکایت نتوان ز عشق اهلی
چو زر تو قلب باشد چه گنه بود محک را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
که ره دهد سوی آن سایه همای مرا
بوصل او که رساند مگر خدای مرا
بظلمت غم هجر از حیات وصلم دور
فغان که خضر رهی نیست رهنمای مرا
سگ توام زکرم جا بکوی خویشم کن
چو در حریم وصال تو نیست جای مرا
چو غنچه تنگدلم رخ نما که همچون گل
شکفته دل کند آن روی دلگشای مرا
نسیم وصل تو کی بر سرم گل افشاند
رسان بدیده غباری ز خاکپای مرا
دمی نمیگذرد در غمت بمن چون ابر
که نیست گریه زاری بهای های مرا
از این سراچه غم شاد کی شود اهلی؟
مگر دری بگشاید از آن سرای مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
شیشه پر از زهر چند چرخ ستم پیشه را
کیست که سنگی زند بشکنداین شیشه را
رهزن نقد حیات جز غم و اندیشه نیست
می خور و در کنج دل ره مده اندیشه را
شعله شوقت که زد در رگ و جان آتشم
در تن من همچو شمع سوخت رگ و ریشه را
مست سر کوی تو جان برقیبان نداد
کی بستگان میدهد شیر تو سر بیشه را
از تبر کوهکن آتش از آن می جهد
کز شرر آه او سوخت دل تیشه را
اهلی اکر کوته است دست تو از دامنش
بخت ندارد بلند دست تهی کیسه را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
زدرد میرم و گویی که بیش از این بادا
تو گر خوشی که چنین باشم این چنین بادا
جدا زشمع رخت گر بصحبتم هوس است
چراغ صحبت من آه آتشین بادا
نه جام دل که اگر خاتم سلیمان است
نشان عشق ندارد نگین نگین بادا
دل شکسته که پروردمش چو جان دربر
چو رفت از برمن با تو همنشین بادا
گر از صفای تو زد لاف چشمه خورشید
چو آب خضر فرو رفته در زمین بادا
هر آن رقیب بداختر که از تو دورم کرد
قران کوکب بخت بدش قرین بادا
بقدر جور چو گفتی وفا کنم اهلی
من و جفای تو یارب که بیش از ین بادا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم ندارد ز گدایی تن غم پرور ما
گو هما سایه دولت مفکن بر سرما
در سفالین قدح و ساغر باده یکی است
غایت این است که از زر نبود ساغر ما
آتش ما چه حدیث است که آبش بکشد
بلکه سوزد جگر دجله زخاکستر ما
حذر از شعله سوز دل ما باید کرد
زان که جز در رگ جان ها نخلد نشترها
چشم ما تشنه لبان بحر شد از اشگ چه سود
که لبی تر نکند گریه چشم تر ما
ما چنین پای به گل همچو نهال از غم تو
خوشتر از آب روان میگذری از بر ما
اهلی آن مه چو نخواندت سگ خود ناله مکن
ما گداییم تکلف نبود در خور ما
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
پیش تو دیده گر نبود غرق خون مرا
خون می چکد زدیده و دل در درون مرا
من خود نشان تیر ملامت نگشته ام
عشقت نشانه ساخت به داغ جنون مرا
رخسار لاله رنگ تو در دیده بایدم
بی تو چه سود چهره بخون لاله گون مرا
این سرخ رویی ام بس اگر می کند فلک
موی سفید در قدمت غرق خون مرا
از گلشنم به گلخن محنت کشید هجر
بخت بد است در همه جا رهنمون مرا
اهلی چو لاله خاک رهم لیک خوشدلم
کز دل نرفت داغ غم او برون مرا
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
در عهد تو آسوده کس از داغ ستم نیست
گر سنگ سیاه است که بی آتش غم نیست
خاک قدمت هرکه شود بگذرد از عرش
ای خاک بر آن سر که ترا خاک قدم نیست
آزار دل ما مکن ای گل که حرام است
مرغ دل عاشق کم از صید حرم نیست
هر چند که جور تو ز اندیشه زیادست
تا بیش بود مهر من از جور تو کم نیست
نشکفت دل ما زنسیم کرم کس
افسوس که در باغ جهان بوی کرم نیست
خوشباش اگر درد و ملالی رسد از دوست
در جام جهان صاف سلامت همه دم نیست
اهلی مزن از همدمی ماه و شان لاف
کایشان نکنند این کرم و شان توهم نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شادم اگرچه خاطرم اندوهگین ازوست
کم شادیست این که دل من غمین ازوست
آن سرو پاکدامن ازین باغ کم مباد
کاین پاک دیده را نظر پاک بین ازوست
هرگز نکرد گوشه چشم از کرم به ما
مارا اگرچه چشم کرم بیش ازین ازوست
تاخیر کشتن از پی ناکامیم کند
چون داند این که کام دل من همین ازوست
کی مرهمی زلطف نهد بر دل کسی
مهر فلک که بر همه کس زخم کین ازوست
ای دل کجا به خرمن گل نسبتش رواست
خورشید من که خرمن مه خوشه چین ازوست
اهلی بهوش باش که در حقه فلک
زهرست و خلق را طمع انگبین ازوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گویم سیاه بختی ام از دود آه کیست
چون خود ستاره سوخته باشم گناه کیست؟
جانی که من کنم که کند همچو کوهکن
سنگی که هست درره من پیش راه کیست؟
سر تاقدم در آتش محنت بسوختم
یارب چه کردم این اثر دود آه کیست؟
خلقی چو من بروی تو حیران ولی تورا
خشمی که از نگاه من است از نگاه کیست؟
عذر سگت زناله شب گر نخواستم
بس دل که شد کباب زغم عذر خواه کیست؟
اهلی بپرس بهر خدا کفتاب من
یار که گشت و شمع که گردید و ما کیست؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
بسکه به دل می زنم سنگ که دلدار رفت
کار دل از دست شد دست هم از کار رفت
حال چه پرسی زمن از هجر سوخت
کار به مردن کشید قصه ز گفتار رفت
بود مرادم که زود شب بشود روز وصل
کی به مراد کسی چرخ ستمکار رفت
عمر گرانمایه رفت هجر در آمد زدر
پای گریزم نماند قوت رفتار رفت
ساقی مجلس برفت بزم بر آمد بهم
گل زچمن شد برون رونق گلزار رفت
اهلی اگر جان کنی صرف سگانش رواست
زانکه در آن حلقه دوش ذکر تو بسیار رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
شمعی که گرم خشم تر از برق لامع است
گر عالمی به جور بسوزد چه مانع است
برگشته است ماه من از مهر من دگر
بازم مگر ستاره اقبال راجع است
با مرغ روح خویش خوشم زانکه چون هما
با مشتی استخوان که مرا هست قانع است
طالع شد آفتاب رخ یار همچو شمع
باید مرا هلاک شدن این چه طالع است
تنها نسوخت خرمن ما برق حسن تو
هر جا که هست لمعه روی تو لامع است
اهلی بقای خویش مجو در فراق یار
زانرو که در فراق بتان عمر ضایع است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
آن شوخ سوارست و سوی ما گذرش نیست
خورشید بلندست و شب ما سحرش نیست
تا کار دل ما بکجا میرسد آخر
کز غمزه خون ریز جوانان حذرش نیست
اکنون که به عاشق کشی آن شوخ خبر داد
عاشق چه نشیند مگر از خود خبرش نیست
بیچاره اسیری که گرفتار بتان شد
جز کشته شدن هیچ دوای دگرش نیست
گر چرخ دهد عرض تحمل زمه و مهر
اهلی سگ یارست بدینها ...رش نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
زبخت بد جگرم از جفای اوریش است
بلای بخت بدم از جفای او بیش است
چه طالع است ندانم چه بخت شور است این
گه گر جهان همه نوش است بخت من نیش است
حریف من نشود هیچ مهربان هرگز
همیشه مونس من دلبری جفا کیش است
اگر چه کوه غمی پیش کوهکن آمد
هزار کوه بلا هر طرف مرا پیش است
ز خط آن لب لعلم جگر بود پاره
فغان که نیش من است آنکه مرهم ریش است
سلامت دو جهان بخش سر بلندان است
ملامت همه عالم نصیب درویش است
اگر به خلق غمی می رسد ز بیگانه
بلا و محنت اهلی همیشه از خویش است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
در کوی تو خون دل ما پاک فرو رفت
بس خون شهیدان که درین خاک فرو رفت
با خون جگر سرزند از دیده چو مژگان
خاری که مرا در جگر چاک فرو رفت
پیش همه کس زهر بود چاشنی مرگ
در کام من این زهر چو تریاک فرو رفت
شب همچو مه چارده پیدا شدی از بام
وز شرم تو خورشید بر افلاک فرو رفت
اهلی که ره عقل گرفت از ستم عشق
در فکر غلط با همه ادراک فرو رفت