عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای صدر جوانبخت ز بس غم خوردن
بی برگ شدم بار گران بر گردن
نه توشه زیستن نه برگ مردن
بی برگم و بی مرگ چه دانم کردن
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ای یافته دین ذوالجلال از تو ضیا
وز تو کرم طبیعی و صدق و صفا
غایب مکن ایدوست که از نظم ثنا
غایب نشدست هیچ حرفی بخطا
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
با دشمنت از بهر صلاح تن تو
سازم بمجاز خویشتن دشمن تو
دانی صنما که خار در دیده خویش
به زان دارم که خاک در دامن تو
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
باید ببرم دوست چو خون در رگ و پوست
دوری ز بر دوست گزیدن نه نکوست
از دوست مرا مراد نزدیکی اوست
چه دشمن اگر دور خوهد بود چه دوست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
غازی بکمند زلف شهریرا بست
آنگه بسنان غمزه خلقی را خست
دیوانه دلی دارم شوریده و مست
کان خسته و بسته دید و در غاری جست
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
اندر پیت ای دو دیده مستی رندند
هر پاکی را بتهمتی بربندند
جانا مکن از حرمت این ریش سفید
کاری که بران خط سیاهت بندند
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
چون فاختگان طوق برآوردی زود
طوقی که هزار بار ز اول بربود
رویت علم حسن بعالم بنمود
خوش بوده ای و خوشی و خوش خواهی بود
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
عشق رخ سو کمانک نیم پلاس
برکرد دل پلاس پوشان وسواس
دارد ز پی نیم پلاسش نسناس
ابدال کلیسیای ترسایان پاس
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
ای هجو مهی بار بداد برد خسوک
بر چو ماری و چو ماهی همه سوک
شست طلب ترا شکستم حم و لوک
جای تو در آب تیره باد و گل سوک
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
در هجو من ای قوامی فرزانه
گر ماز شدی تا بسر خمخانه
من سوزنیم گنگ و نر و دیوانه
بندم و تیر هر دو از یکنانه
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
همت مکن ای نظامی پست بلند
بر طاق زراندود خود از خیره مخند
گل چنبر موسی مامیست ای کل رند
کز کردن تو رهاند و بر اسب افکند
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
بر شاعر تاز زیر خسب حین روب
لت کوب خوهم کرد برآرم آشوب
خیزد بمیانجی از میان پایم چوب
کاین کوفته مرا بمن بخش و مکوب
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱
الهی فیضِ مشرب ده که دلگیرم ز مذهب‌ها
نمی‌دانم چه می‌خوانند این طفلان به مکتب‌ها
مشقّت‌های راه آمد برای راحت منزل
اگر مقصد تویی پس مختلف از چیست مذهب‌ها!
سراب از دوری دریا به مردم آب می‌ماند
تو ای خورشید رخ بنما که گم گردند کوکب‌ها
فقیهان را نمی‌دانم، حکیمان هرزه می‌گویند
بیا و پرده یک سو کن که گردد کشف مطلب‌ها
تو گر مقصد نباشی علم‌ها را، حیف از دانش
تو گر مطلب نباشی حرف‌ها را، وای بر لب‌ها
همان ناسفته بهتر گوهر دریای حیرانی
بیا تا بشکنیم ای هوشمندان جمله مثقب‌ها
ز تدبیر خرد کاری نیاید، درد می‌باید
چراغی همچو داغ دل نمی‌سوزد درین شب‌ها
چون من از دانش آزادم، چه اشراقی چه مشّایی
چو من دیوانه افتادم، چه مذهب‌ها چه مشرب‌ها
مرا هر عضو در هجران او سوز دگر دارد
نمی‌سازند با درمانِ کس فریاد ازین تب‌ها!
به نام او پری دارند در دام نفس مردم
به یاد او هما در آشیان دارند قالب‌ها
به دامن می‌برد فیّاض اثر امشب ز بالینم
نمی‌دانم به تلقین که دارد وردِ یارب‌ها
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲
تا شفیع خویش کردم صاحب معراج را
سر به استغنا برآوردم دل محتاج را
من مرید همّت پیری که از افتادگی
پایه‌ها افزود بر بالای هم معراج را
خاک فقرم مسند است و داغ عشقم افسر است
پشت پایی گر زنم سهل است تخت و تاج را
تا قمارِ عشقِ ترک ماسوا ورزیده‌ام
کافرم گر در حساب آورده‌ام لیلاج را
گرچه دورم در نظرگاهِ‌ سر تیر توام
شست پرزور تو میدان‌دار کرد آماج را
بی‌نیازی‌های گوش لطف، شیون دشمن است
خوش به ناز از ناله ی ما می‌ستاند باج را
شب ندیدستی که هر جا کش‌ تویی جز روز نیست
تا بدانی حال شب‌های سیاه داج را
تا کف خاک قناعت خورده‌ام فیّاض‌وار
سیر حاجت کرده‌ام چون خویش صد محتاج را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴
لبریزِ شکوه شد دل حسرت‌پرست ما
کو طرف دامنی که بیفتد به دست ما!
آزار ما روا نبود بیش ازین دگر
رنگ شکسته‌ایم چه حاصل شکست ما!
دست دعا برای تو داریم بر سپهر
غیر از دعا دگر چه برآید ز دست ما!
امید هست اینکه بیابیم هر چه نیست
اکنون که سر به نیست برآورده هست ما
امشب که گوش ناله شنو در کمین نبود
شیون بلند داشت نواهای پست ما
بر خویش یافتیم ظفر، غیر ازین نبود
تیری که یافت فیض گشادی ز شست ما
ما را بدایتی است پس از منتهای دهر
شام قیامت است صباح الست ما
ای هوشمند عرض هنر بیش ازین مبر
دانش‌پذیر نیست دل لایمست ما
فیّاض طعن خواری ما بیش ازین مزن
عزّت بود به خاک مذلّت نشست ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵
عشق آمده آتش زده در نیک و بد ما
ای دامن ارباب ملامت مدد ما
ما گلبن نوباوه ی عشقیم و نباشد
جز ناله ی بلبل گل روی سبد ما
آن عقلْ پریشان شدگانیم که هر روز
دیوانگی آید به طواف خرد ما
آن کوکب سعدیم که شایسته نباشد
جز کنگره ی عرش برای رصد ما
جایی که فنا رتبه فروش است نشیند
بر اطلس نه چرخ مقدم نمد ما
آن مست غیوریم که هر لحظه فروشد
سیلی به بناگوش فلک دست رد ما
آن عاشق دردیم که در عرصه ی تقدیر
جز بر دل آزرده نباشد حسد ما
در هشت چمن گلشن فردوس ندارد
یک سرو به رعنایی شمشاد قد ما
در جور و جفا گر چه صِد او به یکی نیست
در مهر و وفا لیک یک ماست صدِ ما
بر خوان غم عشق تو مهمان عزیزیم
هر لحظه غمی تازه شود نامزد ما
فیّاض غم از گمرهی دشت جنون نیست
نقش قدم ماست درین ره بلد ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶
خاک شد تا در ره او جسم غم پرورد ما
نازها بر دیده ی افلاک دارد گرد ما
دوستداران را به مرگ خویش راضی کرده‌ایم
عاقبت درمان درد عالمی شد درد ما
یار بی‌پروا و یاران بی‌وفا، طالع زبون
فرصتی می‌خواستی‌ها دشمن نامرد ما؟
هر که را دیدیم رشک حسرت ما می‌برد
گرم دارد عالمی را بی‌تو آه سرد ما
قدر کس پنهان نخواهد ماند در دیوان عشق
روی ما را سرخ خواهد کرد رنگ زرد ما
دامنی پر لخت دل رفتیم تا کوی عدم
از گلستان وجود اینست راه آورد ما
مشت خاک ما کجا طعن ملایک می‌کشد
شهسواری همچو عشق آمد برون از گرد ما
جوشن افتادگی داریم و شمشیر نیاز
گر فلک مردست تاب حمله ی ناورد ما
یک جهان گو تیغ برکش ما سپر انداختیم
کس درین میدان به غیر از ما نباشد مردما
یک شب از پهلوی ما پهلوی آسایش ندید
بستر آشفتگی‌پردازِ غم گستردِ ما
مفت ما فیّاض اگر ما دین و دل درباختیم
نقشِ بردن راست نامِ باختن در نرد ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تدبیر ماست در گرو عقل پیر ما
معلوم تا کجا برسد زور تیر ما
برهان ز معرفت نگشاید در صواب
نقش خطا زند همه کلک دبیر ما
در ملک دل تغلّب دیوان ز حد گذشت
بد می‌کند کفایت ما را وزیر ما
تا دست دل به دامن زلف بتان زدیم
باشد به روز حشر همین دستگیر ما
فیّاض غم مخور که دمادم رسد به گوش
بانگ بشارت از لب لعل بشیر ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیده ی بیدار ما
رتبه ی افتادگی را خوش به بالا برده‌ایم
سایه بر بالای خود می‌افکند دیوار ما
دوستان مرهم‌گذار و دشمنان الماس‌ریز
کس نمی‌داند علاج سینه ی افگار ما
چون نسیمی کز چمن برگ گلی آرد برون
ناله ی لخت دل برون کی آرد از گلزار ما
هر یک از پود نفس در دستِ تارِ ناله‌ایست
دیگر ای حسرت چه می‌خواهی ز جان زار ما!
زهد زاهد شعبه‌ای از دودمان کفر ماست
خویشی نزدیک دارد سبحه با زنّار ما
گرچه در آلوده دامانی مثل گشتیم لیک
آب رحمت می‌رود در جوی استغفار ما
تا کدامین فتنه بازش بر سر ناز آورد
بوی خون می‌آید امروز از در و دیوار ما
ما ز اوج آسمان بر آستان افتاده‌ایم
از مروّت نیست فیّاض این قدر آزار ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
کرد جا داغ جنون باز ز نو بر سر ما
سایه افکند دگر بر سر ما اختر ما
ما فلک سوختگان عیش و طرب نشناسیم
عید، ماتم شود آید چو سوی کشور ما
قدر ما سوختگان کم نشود بعد هلاک
دیده روشن کند آیینه ز خاکستر ما
تیره روزیم ولی عشق چو پرتو فکند
جامه چون خلعت فانوس شود در بر ما
پهلوی راحت ما را نبود آرامی
همچو جوهر مگر از تیغ کنی بستر ما
سایه ی بال هما دردسر آرد چون موی
داغ عشق تو اگر سایه کند بر سر ما
زردی چهره ی ما قدر پر کاهش نیست
سیلی عشق مگر سکّه زند بر زر ما
از غنا نیست که ما ناز بر افلاک کنیم
اطلس چرخِ برین تنگ بود در بر ما
صبح ما از افق شیشه چو طالع گردد
در نظر جلوه ی خورشید کند ساغر ما
رند و تر دامن و مستیم و، تو زاهد فیّاض
ما دماغ تو نداریم، برو از سر ما