عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
از آن گلگشت با غم بر سر فریاد می آرد
که سیر اومرا از خندهٔ گل یاد می آرد
به حسرت لخت دل از جیب آهم بر زمین آید
چو آن برگ گلی کز بوستانش باد می آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۴
از شور جنون هیچ کس آگاه نمی بود
گر سلسله جنبان دلم آه نمی بود
ای ضعف نمانده است مرا قوت ناله
ای وای چه می کردم اگر آه نمی بود
می داشت اگر کوکب اقبال بلندی
دستم ز سر زلف تو کوتاه نمی بود
در ملک بدن شاه نمی بود دلت را
گر نقش نگین بندهٔ درگاه نمی بود
از کاهش تن شمع صفت باک ندارم
کاش آتش بیداد تو جانکاه نمی بود
می بستی اگر دیدهٔ بینش ز دو بینی
جویا احدی پیش تو گمراه نمی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
دگر بوی کبابم از دل آواره می آید
مگر امشب ببزم آن شوخ آتشپاره می آید
چو گل کز باد نوروزی بریزد بر سر خاری
مرا دل بر سر مژگان که نظاره می آید
نشد هموار بر دل در غمش نگریستن زانرو
سرشک از دیدهٔ غمدیده ام همواره می آید
مگر ماه من امشب می شود در محفلم طالع
که هر دم در پریدن دیده چون سیاه می آید
عبث پیش فلک می نالی از بیچارگی ایدل
از این بی دست و پا درد تراکی چاره یم آید
ز برق نالهٔ جانسوز عاشق نرم گردیدن
نیاید ازدل سنگش ز سنگ خاره می آید
بلند و پست دنیا چون کند با بدگهر جویا
کی از سوهان علاج زشتی انگاره می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۶
کدامین شب به خواب آن روی خندانم نمی آید
که دریاهای خون از چشم گریانم نمی آید
مگر زد برق آهم کاروان اشک خونین را
که عمری شد به طوف طرف دامانم نمی آید
کمان ابرویی دیدم که مانند پر ناوک
ز حیرانی بهم صفهای مژگانم نمی آید
شکفتم گل گل از داغ تنمایش و زین داغم
که او هرگز به گلگشت گلستانم نمی آید
به پیش محرم و بیگانه غلتیدم به خون دل
کسی را رحم برحال پریشانم نمی آید
دمی نبود که دل از رخنه های سینه از هجرت
به استقبال هر چاک گریبانم نمی آید
ندیدم همچو ترک چشم او قبقاج اندازی
برون کس با بت برگشته مژگانم نمی آید
کدامین صبحدم کاندر هوای غنچهٔ لعلش
چو گل چاک گریبان تا به دامانم نمی آید
چرا جویا نغلتد بر دل اهل سخن نظمم
که بر لب غیر گوهرهای غلطانم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
آه ما کی در شب هجرت فلک پیما نشد
هر حباب اشک ما همچشم با دریا نشد
مصر معموری بود از اشک و آه ما خراب
در کدامین شهر جا کردیم کان صحرا نشد
کی به بزم دلبری خون نیاز عاشقان
در هجوم ناز او پامال استغنا نشد
هر که آمد زین جهان گلهای عشرت چید و رفت
غنچهٔ امید ما بود آنکه هرگز وا نشد
تا قیامت ماند در زنگ کدورت هر کرا
مصقل آیینهٔ دل موجهٔ صهبا نشد
داد از چرخ دنی پرور که در گلزار دهر
بی دورنگی میرزای عهد ما رعنا نشد
هر که دامن بر میان در مسلک تسلیم زد
سد راه همتش دنیا و مافیها نشد
چرخ دون پیوسته جویا خون مردم می خورد
زین شراب لعل هرگز خالی این مینا نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
ز رنگ چهره ام بوی بهار درد می آید
نفس تا می کشم از سینه آه سرد می آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
چه جورها که غمت با دل تباه نکرد
فغان من اثری در دل تو آه نکرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
از نخستم تن ز درد عشق غم فرسوده بود
غنچه سانم دل درون بیضه خون آلوده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۲
گذشتم از سر عشقت من و خیال دگر
گل دگر چمن دگر و نهال دگر
بس است در شب هجر توام توانایی
همین قدر که زحالی روم بحال دگر
امیدوار به عفوم، چنانکه می ترسم
مباد بیم گناهم شود و بال دگر
نشست تا به دلم چون نگین بر انگشتر
فزوده جوهر حسن ترا جمال دگر
ز آه ما که شد امروز تیره آینه ات
کشیده ایم ز روی تو انفعال دگر
ز قید نفس رهایی بسعی ممکن نیست
ز دام خویش پریدن توان به بال دگر
شنیدن خبر مرگ همگنان جویا
بس است هر دل زنده گوشمال دگر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۷
دل عاشق زفغان سیر نگردد هرگز
جرس از ناله گلوگیر نگردد هرگز
راستان هیچگه از عزم پشیمان نشوند
بی رسیدن به نشان تیر نگردد هنوز
لذت گریه نه هتر تیره دلی دریابد
آب در دیدهٔ زنجیر نگردد هنوز
نرود از دل جویا هوس لعل لبش
چشم پیمانه ز می سیر نگردد هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش
کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش
نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش
مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
رفتم اما بی تو بس بی طاقتم داد از فراق
آه از غم، وای از هجران و فریاد از فراق
ای مغنی نالهٔ نی مغز جانم را گداخت
می دهد مضمون این مصرع مرا یاد از فراق
تندباد آه از جا کند کوه صبر را
طاقت شبهای هجران رفت بر باد از فراق
آنچه من می بینم از هجران او در کوه و دشت
کافرم، دیدند اگر مجنون و فرهاد از فراق
هیچکس در خاک و خون غلطیدهٔ هجران مباد
برنخیزد تا قیامت آنکه افتاد از فراق
بر جگر افشرده دندان می خورد خوناب غم
در سفر آنرا که چون جویا ود زاد از فراق
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
نه همین چون نی، گلو بی دور ساغر بود خشک
موج خونم در سراپا همچو جوهر بود خشک
گرچه سر تا پا تنم در بزم حیرت بود چشم
چشم چشمش چون زره از پای تا سر بود خشک
گریه می کردم ولی از حیرت نظاره اش
اشک بر مژگان مرا چون آب خنجر بود خشک
می نوشتم نامه و خون از بنانم می چکد
حیرتی دارم که چون بال کبوتر بود خشک
دوش چون شد آتش رخسارش از می شعله ور
می چون آب آیینه ای جویا به ساغر بود خشک
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
شب غم، بی جمالش، ساغر، اخگر بود در دستم
ز هر موجی قدح بال سمندر بود در دستم
سر و سامان دلجمعی است بی سامانی دنیا
پریشان بوده ام تا همچو گل زر بود در دستم
من و می بی تو خوردن وانگهی لاف مسلمانی؟
پیاله بی جمالت، کافرم گر بود در دستم
خوشا روزی که گلچین بهار وصل او بودم
هوا گریان و گل خندان و ساغر بود در دستم
عجب نبود اگر چون روز روشن شد شب وصلش
که جام باده جویا مهر انور بود در دستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
از غار راه ریزد عشق رنگ خانه ام
همچو نقش پا ندارم بام و در، ویرانه ام
بسکه در بزمش زحیرت خشک برجا مانده است
موج صهبا چون رگ سنگ است در پیمانه ام
روزی هر کس بود در خورد استعداد او
می نویسد بر صدف گردون برات دانه ام
تا ز داغ آن گل رو سوختم فانوس وار
شد عبیر پیرهن خاکستر پروانه ام
کلبه ام را رتبهٔ دیگر بود از فیض عشق
شیشه بندد بر فلک چینی نمای خانه ام
برق هم از خرمنم جویا به استغنا گذشت
کی به چشم مور آید از ضعیفی دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
به یمن همت عشقت ز قید دل رستم
بتی که قبلهٔ آمال بود بشکستم
دلمم ز لذت جیب دریده غافل نیست
ولی ز ضعف به جایی نمی رسد دستم
ز بسکه صحبت من با تو بدنشین شده است
دمی به بزم تو چون نقش خویش ننشستم
ز نارسایی بخت سیاه خود دانم
که کوتهست ز زلف دراز تو دستم
زفیض بیخودیم محرم حریم وصال
ز خود جدا شده جویا به دوست پیوستم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
بسکه با سامان شد از حسن ملیحی دیدنم
بر کباب دل نمک پاشد نگه دزدیدنم
آه کز غم در شب هجران او فریاد را
نالهٔ زنجیر می سازد به خود پیچیدنم
هر دو عالم کفهٔ میزان سزد قدر مرا
عقل کل از روی دقت خواهد ار سنجیدنم
گر به قدر شوق جانان جسم را سامان دهند
می شکافد نه فلک را چون قفس بالیدنم
خاطر افسرده ام جویا محیط عالم است
دهر را ماتم سرایی می کند رنجیدنم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
تا ز جام عشق دل مستان شد و دیوانه هم
چون گهر مستغنی است از فکر آب و دانه هم
شیشه های طاق این غمخانه دلهای پر است
شکوه ها زین دور دارد با لب پیمانه هم
صدمه های دل تپیدن نه همین رنگم شکست
رخنه ها افکند در دیوارهای خانه هم
کرم شب تابیست چون گردد به گرد عارضش
شمع بزم یار گاهی، می شود پروانه هم
گریهٔ مستی نه تنها غم زدای سینه است
صیقل دلهاست جویا قهقه مستانه هم
اسیر پیچش آن طره شکن گیرم
ز موج نکهت سنبل کنند زنجیرم
ز حیرتم چه عجب گر بماند از رفتار
به روی آب روان گر کشند تصویرم
مرا ز ضعف به دل طاقت گسستن نیست
گر از سرشک بود دانه های زنیجرم
لب سخن نگشایم عبث که همچو کتاب
عیان ز پردهٔ خاموشیست تقریرم
به سینه غنچه پیکان شود مرا گل داغ
جدا ز گلشن کوی تو بسکه دلگیرم
چو ریخت دست قضا رنگ صورت هستی
ز پیچ و تاب رگ برق کرد تحریرم
شوم ز دشت نوردی اسیرتر جویا
که همچو خانه دو نقش پای زنجیرم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
در حریم وصل از دلدار دور افتاده ام
مستم از کیفیت سرشار دور افتاده ام
معنی بیگانه با دل آشناتر می شود
در بر یارم اگر از یار دور افتاده ام
همچو پرواز نگه از دیدهٔ اهل نظر
با تو نزدیکم و بسیار دور افتاده ام
بسکه دل آزرده ام یکره ندیدم خویش را
تا از آن آیینهٔ رخسار دور افتاده ام
در حریم وصل هم بلبل ز افغان لب نبست
چون ننالم من کز آن غمخوار دور افتاده ام
بسته شد جویا زبان ناله دور از بزم یار
بلبلم کز ساحت گلزار دور افتاده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
نیست تنها بی رخت دشمن گریبان ناله ام
رخنه اندازد جرس آسا به دامان ناله ام
همره من گر شوی در گلستان جوش گل است
غنچه را از بس کند خاطر پریشان ناله ام
لخت دل با خون حسرت بسکه ریزد هر طرف
بی تکلف کرده عالم را گلستان ناله ام
رخنه می اندازدش چون غنچه در جیب و بغل
گر رساند چرخ را دستی به دامان ناله ام
نالهٔ نی می کند دل را همین سرگرم شوق
می شود آتش فروز صد نیستان ناله ام
دل طپیدن؛ طبل و لشکر؛ فوج غم؛ آهش؛ علم
سوی گردون می رود جویا به سامان ناله ام