عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۴۶ - قطعه
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۳
قوت اگر نیستت ز شیر وشکر
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
قوت روح هست خون جگر
کف بود جام آبخور گر نیست
جام بلور یا پیاله زر
در و گوهر گرت میسر نیست
اشک چشمان تو را در وگوهر
سایه وآفتاب پیرهن است
پیرهن گر نباشد اندر بر
سر ندارد کله اگر غم نیست
کله ازمویخویش دارد سر
بالش وبستر از پرندار نیست
خاک راهست بالش وبستر
گرت آتش نباشد اندر دل
آتش عشق بس تو را در بر
خرت ار نیست رو پیاده به راه
کآدمی خود نه کمتر است از خر
در غم ار یاورت کسی نشود
غم چه داری خدا بودیاور
یاور کس چو حی داور شد
زهر درکام اوچو شکر شد
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۴
زلفکان تومگر عطارند
کاینهمه مشک به دامان دارند
مشت موئی نه فزونند از بو
گوئی از مشک دو صد خروارند
گر بگوئیم که مشکند خطاست
که به هر تار دوصدتاتارند
شب هجران تو یا بخت منند
که چنین تیره بدین سان تارند
شرح آشفتگی حال مرا
از ازل تا به ابد طومارند
اوفتندت ز یمین و ز یسار
گاه چون رشته گهی زنارند
نوشدارو طلبند از لب تو
مگرازعشق رخت بیمارند
از درازی چو شب یلدایند
وز سیاهی چو دل کفارند
برده اند از کف خلقی دل ودین
بوالعجب حیله گر وسحارند
گر نه طاووس چرا در خلدند
گر سمندر نه چرا در نارند
گرنه عقرب زچه در جولانند
ورنه افعی ز چه پر آزارند
گزنه دزدند چرا دربندند
از چه لرزند نه گر عیارند
گرنه مشکند چرا مشک افشان
ورنه عنبر ز چه عنبر بارند
مارکانند که در بستانند
زاغکانند که درگلزارند
زنگیانند که از زنگ به روم
ارمغان در بر قیصر آرند
یادو هندوست که در باغ ارم
گاه گلچین وگهی گلکارند
گنج حسن است رخ وزلفینت
زده چنبر به سرش چون مارند
پی تاراج دل وغارت دین
سپه حسن تو را سالارند
سر ز ایشان مبر ای یار ارچه
سرکش وراهزن و طرارند
که غلامی ز غلامان شهند
سایه افکن به سر مهر ومهند
کاینهمه مشک به دامان دارند
مشت موئی نه فزونند از بو
گوئی از مشک دو صد خروارند
گر بگوئیم که مشکند خطاست
که به هر تار دوصدتاتارند
شب هجران تو یا بخت منند
که چنین تیره بدین سان تارند
شرح آشفتگی حال مرا
از ازل تا به ابد طومارند
اوفتندت ز یمین و ز یسار
گاه چون رشته گهی زنارند
نوشدارو طلبند از لب تو
مگرازعشق رخت بیمارند
از درازی چو شب یلدایند
وز سیاهی چو دل کفارند
برده اند از کف خلقی دل ودین
بوالعجب حیله گر وسحارند
گر نه طاووس چرا در خلدند
گر سمندر نه چرا در نارند
گرنه عقرب زچه در جولانند
ورنه افعی ز چه پر آزارند
گزنه دزدند چرا دربندند
از چه لرزند نه گر عیارند
گرنه مشکند چرا مشک افشان
ورنه عنبر ز چه عنبر بارند
مارکانند که در بستانند
زاغکانند که درگلزارند
زنگیانند که از زنگ به روم
ارمغان در بر قیصر آرند
یادو هندوست که در باغ ارم
گاه گلچین وگهی گلکارند
گنج حسن است رخ وزلفینت
زده چنبر به سرش چون مارند
پی تاراج دل وغارت دین
سپه حسن تو را سالارند
سر ز ایشان مبر ای یار ارچه
سرکش وراهزن و طرارند
که غلامی ز غلامان شهند
سایه افکن به سر مهر ومهند
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۵
ز زلف بیقرار یار دارم دل پریشانتر
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچانتر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالانتر از رعدم بسی از ابر گریانتر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیلرفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیرانتر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگیندل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسانتر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلةالقدر ار ز چشم خلق پنهانتر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزانتر
دلآزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوختهدل زآتش و برق است سوزانتر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریانتر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادانتر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
ز مار زخم دارم بر خود از اندوه پیچانتر
به بخت خود به روز خود به حال خود به کار خود
بسی نالانتر از رعدم بسی از ابر گریانتر
به هرسو کآورم رخ بینم از بس پیلرفتاری
ز شاه عرصه شطرنج هستم مات و حیرانتر
ندارم آرزویی از تر و خشک جهان در دل
که دارم چشم و کامی خشک این از غم ز اشک آن تر
مکن ای چرخ سنگیندل به من کار این همه مشکل
که جان دادن برم از خوردن آب است آسانتر
نداند قدر کس ای دل به قدر خس چه خوش بودی
بدیم از لیلةالقدر ار ز چشم خلق پنهانتر
تمیزی نیست تا دانسته گردد قدر هر چیزی
عجب نبود ز پشک ار مشک تبت گشته ارزانتر
دلآزاران ازین معنی ندارند آگهی گویا
که آه سوختهدل زآتش و برق است سوزانتر
مزن بر آتش من ای فلک ز این بیشتر دامن
که دارم دل به بر از ماهی در تابه بریانتر
بدل وجد از کمالم شد کمال آخر وبالم شد
«بلنداقبال» خوش بود ار ز خر بودیم نادانتر
امیر المؤمنین حیدر مگر سازد سبکبارم
مگر آن شیر اژدر در گره بگشاید از کارم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
یک عمر به سر بردیم، با ناله و افغانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانها
ما در سر کوی دوست، بلبل به گلستانها
حسنی که بود در عشق، بیطعنه و بهتان نیست
خوش آنکه نیندیشد از طعنه و بهتانها
از کفر سر زلفش، یک شمه بیان کردند
بر باد فنا دادند ایمان مسلمانها
گل گرچه دو روزی بیش در ساحت گلشن نیست
حسن گل و قبح خار، باقی است به دستانها
دندان سلامت را آنگاه تو دانی قدر
کت نیم شبی خیزد درد از بن دندانها
گر هر که نمک میخورد، میداشت نمک منظور
با سنگ نمیگردید طی عمر نمکدانها
این طرفه غزل (صابر) بشکست غزلها را
گویی نه برابر کن با دفتر و دیوانها
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
تا ز خاک مقدمت کردیم روشن دیده را
چشم ما حاجت ندارد سرمهٔ ساییده را
خود توانی با دل من آتش عشقت چه کرد
دیده باشی فی المثل گر موم آتش دیده را
تو بخواب ناز و من بیدار و دانند اهل دل
وای اگر بیدار باشد در قفا خوابیده را
پس نخواهد داد دلها را، که گلچین در جهان
کی بشاخ آویزد از نو غنچه های چیده را؟
(صابر) آسا می توان در صبر کوشد، گر کسی
نرم سازد رد کف دست آهن تفتیده را
چشم ما حاجت ندارد سرمهٔ ساییده را
خود توانی با دل من آتش عشقت چه کرد
دیده باشی فی المثل گر موم آتش دیده را
تو بخواب ناز و من بیدار و دانند اهل دل
وای اگر بیدار باشد در قفا خوابیده را
پس نخواهد داد دلها را، که گلچین در جهان
کی بشاخ آویزد از نو غنچه های چیده را؟
(صابر) آسا می توان در صبر کوشد، گر کسی
نرم سازد رد کف دست آهن تفتیده را
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ندهد دست اگر دولت دیدار مرا
آخر الامر کشد دوری دلدار مرا
پیش نگرفتم اگر راه بیابان جنون
زلف زنجیر وشت بود نگهدار مرا
نزدم بیهده اندر ره عشق تو قدم
سیرها گشته در این راه پدیدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از این دار مرا؟
(صابرا) چون دهن یار شد این قافیه تنگ
نه عجب پاره شد ار پرده ی پندار مرا
آخر الامر کشد دوری دلدار مرا
پیش نگرفتم اگر راه بیابان جنون
زلف زنجیر وشت بود نگهدار مرا
نزدم بیهده اندر ره عشق تو قدم
سیرها گشته در این راه پدیدار مرا
شد چو منصور دگر راز من از پرده برون
دار کوتا که رها سازد از این دار مرا؟
(صابرا) چون دهن یار شد این قافیه تنگ
نه عجب پاره شد ار پرده ی پندار مرا
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
جلوه گر خواهی چو در آئینه روی خویش را
در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را
ظاهر و باطن نکوئی را دریغ از ما مدار
گل دریغ از کس ندارد در نک و بوی خویش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
تا بدست شانه دادی تار موی خویش را
منکه دل بود از برایم چاره جو در هر غمی
گم براه عشق کردم چاره جوی خویش را
آرزوی مهر، (صابر) از کسی در دل مدار
ورنه خواهی برد در گور آرزوی خویش را
در ضمیر ما ببین روی نکوی خویش را
ظاهر و باطن نکوئی را دریغ از ما مدار
گل دریغ از کس ندارد در نک و بوی خویش را
عقده از زلف تو بگشود و بکار من ببست
تا بدست شانه دادی تار موی خویش را
منکه دل بود از برایم چاره جو در هر غمی
گم براه عشق کردم چاره جوی خویش را
آرزوی مهر، (صابر) از کسی در دل مدار
ورنه خواهی برد در گور آرزوی خویش را
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
دو چشم مست تو، بیمِی، خرابتر ز من است
چنان که طالع خوابیده، خوابتر ز من است
شبی نشد که نباشم به پیچ و تاب غمت
اگرچه زلف تو پرپیچوتابتر ز من است
ز سوز عشق مپرس از من و بپرس از دل
که در مقام تو حاضرجوابتر ز من است
ز شام وصل تو آموخت طی راه ادب
هلال عمر که پا در رکابتر ز من است
کسی سخن ز من امروز خوبتر گوید
که از جمال تو او کامیابتر ز من است
کسی که خواند مرا بیکتاب در ره عشق
مرا کتابی و او بیکتابتر ز من است
کنون به دولت فقرم حسد برد (صابر)
کسی که منعم و عالیجنابتر ز من است
چنان که طالع خوابیده، خوابتر ز من است
شبی نشد که نباشم به پیچ و تاب غمت
اگرچه زلف تو پرپیچوتابتر ز من است
ز سوز عشق مپرس از من و بپرس از دل
که در مقام تو حاضرجوابتر ز من است
ز شام وصل تو آموخت طی راه ادب
هلال عمر که پا در رکابتر ز من است
کسی سخن ز من امروز خوبتر گوید
که از جمال تو او کامیابتر ز من است
کسی که خواند مرا بیکتاب در ره عشق
مرا کتابی و او بیکتابتر ز من است
کنون به دولت فقرم حسد برد (صابر)
کسی که منعم و عالیجنابتر ز من است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آنکه چون آئینه نبود محو رخسار تو کیست؟
و آنکه چون طوطی ندارد شوق گفتار تو کیست؟
در دلت اندیشه ی مسکین نوازی ره نیافت
ورنه جز من ناامید از فیض دیدار تو کیست؟
سرو آزادم! چرا در پرده می گوئی سخن؟
من که می دانم بهر محفل گرفتار تو کیست؟
هر چه باشد می دهد بلبل تمیز خار و گل
آنکه یار تست می داند که اغیار تو، کیست؟
جز خزان غم که بر گلزار حسنت ره نیافت
آنکه بیرون شد تهی دامن گلزار تو کیست؟
(صابر)! از این بی حقیقت مردم دنیا پرست
آنکه ننهاده است باری بر سر بار تو کیست؟
و آنکه چون طوطی ندارد شوق گفتار تو کیست؟
در دلت اندیشه ی مسکین نوازی ره نیافت
ورنه جز من ناامید از فیض دیدار تو کیست؟
سرو آزادم! چرا در پرده می گوئی سخن؟
من که می دانم بهر محفل گرفتار تو کیست؟
هر چه باشد می دهد بلبل تمیز خار و گل
آنکه یار تست می داند که اغیار تو، کیست؟
جز خزان غم که بر گلزار حسنت ره نیافت
آنکه بیرون شد تهی دامن گلزار تو کیست؟
(صابر)! از این بی حقیقت مردم دنیا پرست
آنکه ننهاده است باری بر سر بار تو کیست؟
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
مفتیان شهر را گر چشم ظاهر روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
ما ارادت پیشه گان، را چشم خاطر روشن است
آسمان گر روز و شب روشن بود از مهر و ماه
بزم ما از روی باران معاشر روشن است
همدم شب زنده داران شو، که روشندل شوی
شب دل آئینه از شمع مجاور روشن است
تا دم آخر مده کالای دینت را ز دست
چونکه چشم دزد اغلب بر مسافر روشن است
در فنون شعر و حسن ابتکار و لطف نظم
بعد (صائب) دیدهٔ یاران به (صابر) روشن است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
در آ، به بزم محبت که هر چه هست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
عاشقی کار طفل یکشبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
درد سر هجر از سر ما، کم شدنی نیست
آنگونه که وصل تو، فراهم شدنی نیست
دل بی تو بدنیا نتوان بست و، نبندیم
بنیاد سر آب که محکم شدنی نیست
جاداشت گر از دیده دلم دوش کمک خواست
بی آب، گلستان خوش و خرم شدنی نیست
چون عمر رود باز نگردد دگر ای دل
آنسان که صفر ماه محرم شدنی نیست
با یار محبت شدن و پیروی غیر
این روغن و آبی است که در هم شدنی نیست
با منکر عشق از صفت حسن چه گوئی؟
حیوان زبان بسته که آدم شدنی نیست
رویت نتوان کرد مجسم ببر چشم
جان در بر انظار مجسم شدنی نیست
بیهوده چرا هر که زند لاف تجرد؟
هر بی پدری عیسی مریم شدنی نیست
تا فکر پریشان بود از بهر تو (صابر)
ملک سخن امروز منظم شدنی نیست
آنگونه که وصل تو، فراهم شدنی نیست
دل بی تو بدنیا نتوان بست و، نبندیم
بنیاد سر آب که محکم شدنی نیست
جاداشت گر از دیده دلم دوش کمک خواست
بی آب، گلستان خوش و خرم شدنی نیست
چون عمر رود باز نگردد دگر ای دل
آنسان که صفر ماه محرم شدنی نیست
با یار محبت شدن و پیروی غیر
این روغن و آبی است که در هم شدنی نیست
با منکر عشق از صفت حسن چه گوئی؟
حیوان زبان بسته که آدم شدنی نیست
رویت نتوان کرد مجسم ببر چشم
جان در بر انظار مجسم شدنی نیست
بیهوده چرا هر که زند لاف تجرد؟
هر بی پدری عیسی مریم شدنی نیست
تا فکر پریشان بود از بهر تو (صابر)
ملک سخن امروز منظم شدنی نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
هر که آمد در جهان پست و رفت
رشتهٔ الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صیاد است و، صیدش آدمی است
کو که زین صیاد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسیم صبحگاه
آمد و از پا دمی ننشست و رفت
آدمی را، تن طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هیچکس با خویشتن چیزی نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
لیکنش (صابر) به هم پیوست و رفت
رشتهٔ الفت ز ما بگسست و رفت
مرگ صیاد است و، صیدش آدمی است
کو که زین صیاد، سالم جست و رفت؟
عمر ما، همچون نسیم صبحگاه
آمد و از پا دمی ننشست و رفت
آدمی را، تن طلسم جان بود
عاقبت میبایدش بشکست و رفت
خرم از سر منزل کثرت گذشت
آنکه شد از جام وحدت مست و رفت
هیچکس با خویشتن چیزی نبرد
هر که بودش هر چه داد از دست و رفت
نظم را عقد گهر بگسسته بود
لیکنش (صابر) به هم پیوست و رفت
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
یار رقیب دیده، سزایش ندیدن است
دندان کرم خورده، علاجش کشیدن است
باید که عضو عضو تو کوشند بهر شکر
آن سانکه شکر گوش، نصیحت شنیدن است
پاداش یک دقیقه که غافل شوی ز حق
یک عمر پشت دست بدندان گزیدن است
برخیز و باش از گذر عمر بهره مند
وقت سحر که باد صبا در وزیدن است
چیزی که کفر محض بود در طریق عشق
غافل ز یاد خسته دلان آرمیدن است
جائیکه عندلیب صفت صبر می توان
(صابر) چو گل چه جای گریبان دریدن است
دندان کرم خورده، علاجش کشیدن است
باید که عضو عضو تو کوشند بهر شکر
آن سانکه شکر گوش، نصیحت شنیدن است
پاداش یک دقیقه که غافل شوی ز حق
یک عمر پشت دست بدندان گزیدن است
برخیز و باش از گذر عمر بهره مند
وقت سحر که باد صبا در وزیدن است
چیزی که کفر محض بود در طریق عشق
غافل ز یاد خسته دلان آرمیدن است
جائیکه عندلیب صفت صبر می توان
(صابر) چو گل چه جای گریبان دریدن است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
سرکشی چندان که از تقدیر کردن مشکل است
کار با یاران بیتدبیر کردن مشکل است
ای بسا اندیشهای کز قوه میناید به فعل
عالم افکار را تسخیر کردن مشکل است
گر چه میباید جوانان را ز پیران پیروی
در جوانی پیروی از پیر کردن مشکل است
شیر برفی را چه قدرت؟ نقش رستم را چه زور؟
خصم را مغلوب با تصویر کردن مشکل است
مانع سیر کمال دهر نبود نقص ما
امهات طبع را زنجیر کردن مشکل است
حق تواند هر چه را تغییر ماهیت دهد
در بر ما و تو، خون را شیر کردن مشکل است
دافع نفس دنی، (صابر)! بود شمشیر ذکر
قلع و قمعش جز بدین شمشیر کردن مشکل است
کار با یاران بیتدبیر کردن مشکل است
ای بسا اندیشهای کز قوه میناید به فعل
عالم افکار را تسخیر کردن مشکل است
گر چه میباید جوانان را ز پیران پیروی
در جوانی پیروی از پیر کردن مشکل است
شیر برفی را چه قدرت؟ نقش رستم را چه زور؟
خصم را مغلوب با تصویر کردن مشکل است
مانع سیر کمال دهر نبود نقص ما
امهات طبع را زنجیر کردن مشکل است
حق تواند هر چه را تغییر ماهیت دهد
در بر ما و تو، خون را شیر کردن مشکل است
دافع نفس دنی، (صابر)! بود شمشیر ذکر
قلع و قمعش جز بدین شمشیر کردن مشکل است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
هر کجا هست دل آزار، دل زاری هست
پای مگذار در آنجا که دل آزاری هست
شود از مرغ هوا قدرت آزادی سلب
اندر آن باغ که صیاد ستمکاری هست
ز آه سرد دل ما این همه غافل منشین
ایکه امروز ترا گرمی بازاری هست
فرصت از دست مبادا دهی ای بلبل مست
تا که در ساحت گلشن ز گل آثاری هست
هر که گفتت: بره یار وفادار بمیر
گو: در این شهر مگر یار وفاداری هست؟
نشود دستخوش غارت گلچین (صابر)
آن گلستان که حفاظش در و دیواری هست
پای مگذار در آنجا که دل آزاری هست
شود از مرغ هوا قدرت آزادی سلب
اندر آن باغ که صیاد ستمکاری هست
ز آه سرد دل ما این همه غافل منشین
ایکه امروز ترا گرمی بازاری هست
فرصت از دست مبادا دهی ای بلبل مست
تا که در ساحت گلشن ز گل آثاری هست
هر که گفتت: بره یار وفادار بمیر
گو: در این شهر مگر یار وفاداری هست؟
نشود دستخوش غارت گلچین (صابر)
آن گلستان که حفاظش در و دیواری هست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
آن چشم مست را که دو صد چشم در پی است
هر فتنهای که هست به زیر سر وی است
مهرت بعضو عضو من ای ماه مهر خوی
آنسان گرفته جای که چون نشأه در می است
ما مست باده ی دگریم ای فقیه شهر
نی ز آن مئی که در خم جمشید یا کی است
شو مست حق چو ما، که شوی مستحق عفو
پرهیزکاری تو از این باده تا کی است؟
اهل نظر علانیه دانند کآنچه را
منظور (صابر همدانی) است در ری است
هر فتنهای که هست به زیر سر وی است
مهرت بعضو عضو من ای ماه مهر خوی
آنسان گرفته جای که چون نشأه در می است
ما مست باده ی دگریم ای فقیه شهر
نی ز آن مئی که در خم جمشید یا کی است
شو مست حق چو ما، که شوی مستحق عفو
پرهیزکاری تو از این باده تا کی است؟
اهل نظر علانیه دانند کآنچه را
منظور (صابر همدانی) است در ری است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز آن پیشتر، که چرخ گشاید کتاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح