عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
اگر بداگر خوبم از دوستانم
اگر گل اگر خارم از بوستانم
دلش خواست باشم چنین این چنینم
اگر گفت گردم چنان آنچنانم
به هرجا که بدهدنشانم نشینم
به هر سو که گوید روان شو روانم
اگر گفت شوگوشوم در برش گو
وگر گفت شوصولجان صولجانم
از آن عنبرین طره در پیچ وتابم
وز آن آتشین چهره آتش به جانم
چوگردد وصالش میسر بهارم
چو گردم گرفتار هجرش خزانم
از آنتار وپودم بپاشیده از هم
که در پیش مهتاب رویش کتانم
جلال مرا گر که خواهی ببینی
ببین چون که بیرون برند از جهانم
بلنداست اقبال من شکر لله
که شیر خدا را سگ آستانم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
گفتمش دیوانه ام گفتا که زنجیرت کنم
گفتمش ویرانه ام گفتا که تعمیرت کنم
گفتم ازعشق توچون زلف توپرچین شد رخم
گفت درعهدجوانی خواستم پیرت کنم
گفتمش تا چندباشم تشنه دیدار تو
گفت زآب کوثر لب غم مخور سیرت کنم
گفتم ازخیل سگان درگهت خواهم شوم
گفت اگرگردی سگ این آستان شیرت کنم
گفتمش داری ز مژگان تیر وا ز ابروکمان
گفت هستم درخیال اینکه نخجیرت کنم
گفتم اندر پای تو خواهم کهتا میرم ز عشق
گفت تا میری در اقلیم بقا میرت کنم
چون بلنداقبال گفتم هر زمانم حالتی است
گفت میخواهم که تا آگه زتقدیرت کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم
وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم
منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را
گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم
کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان
آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم
فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی
از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم
دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم
آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
تا که خود را زبر دوست جدا می بینم
مبتلای غم ودر بند بلا می بینم
دل و جانم اگر از عشق فنا شدغم نیست
که بقای همه رامن به فنا می بینم
می ندانم به حقیقت که چه باشد در عشق
که از او رابطه شاه وگدا می بینم
سر موئی ز طبیبان نکشم منت ازآنک
دردخود را به لب یار دوا می بینم
پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم
زلف اورا به صفت پر هما می بینم
به خدا ذره ای از پرتوروی مه ماست
این همه نور که با مهر سما می بینم
هر کجا می نگرم پرتونور رخ اوست
از چراغ دل ودیده چه ضیا می بینم
کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید
فیض هایی که من از باد صبا می بینم
دوش وقت سحر آورد مرا مژده وگفت
دلبرت را به سر صلح وصفا می بینم
گفتمش یار کجا بود وچه فرمودمگر
که تو را این همه با فرو بها می بینم
گفت می گفت مرا هست بلنداقبالی
که نوازم گرش از وصل روا می بینم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
تا گدای درتوام شاهم
شاه را رشک آید از جاهم
مهر وماهم مطیع فرمانند
حرکتشان بود به دلخواهم
بی خبر گر چه از خودم لیکن
از بدونیک دهر آگاهم
من خلیل نشسته درآذر
یوسف اوفتاده درچاهم
تن چوکاه است وجان چو دانه خوش است
که جدا دانه گردد از کاهم
بر رخم پرده از غبار تن است
پرده چون از رخ افکنم ماهم
گفتم ای دل ز رازهای نهان
سخنی بازگو ز هر راهم
گفت خامش مگر نمی دانی
محرم خاص خلوت شاهم
ای خوش آندم که چون بلنداقبال
بنشینیم ما و اوباهم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
توگرماه منی من ماه تابان را نمی خواهم
توگر سرو منی من سروبستان را نمی خواهم
تمنا می کند هر کس ز یزدان حور وغلمان را
توگر یار منی من حور وغلمان را نمی خواهم
به کویت پاسبانم گر کنی بالله که درعالم
خراج ملک قیصر تاج خاقان رانمی خواهم
نه درهجرت دلم خون گشت ونه جانم ز تن بیرون
من از این دل بری هستم من این جان را نمی خواهم
اطاعت لازم است از دوست اگر گوئی که کافر شو
همان کفرم شود ایمان به جز آن را نمی خواهم
شنیدم دخت ترسائی به صنعان گفت ترسا شو
چو عاشق بود براوگفت ایمان را نمی خواهم
بت من درکلیسا رفت وبتها را شکست از هم
برهمن گفت بشکن کز تو تاوان را نمی خواهم
رضا گر بر قضا گردی عزیز مصر خواهی شد
نیی یوسف اگر گوئی که زندان رانمی خواهم
بلند اقبال را گفتم به دردخود علاجی کن
بگفتا دردم از عشق است و درمان رانمی خواهم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ما اگر خاریم اگر گل از گلستان توایم
ما اگر نیکیم اگر بد در شبستان توایم
نه زجور چرخ می نالیم ونه از دست بخت
زآنکه آشفته دل از زلف پریشان توایم
دل پریشان تر ز مشکین طره طرار تو
بخت برگشته تر ازبرگشته مژگان توایم
تیر اگر آری به کف گردیم تیرت را هدف
پتک اگر گیری به زیر پتک سندان توایم
جنگ اگر داری سپر از چنگ اندازیم ما
حاش لله ما کجا کی مرد میان توایم
از دل وجان شاد وآزاریم از قیدجهان
تا اسیر عشق وتا دربندوزندان توایم
هرچه فرمائی اطاعت پیشه ایم از جان ودل
تامطیع امر تو محکوم فرمان توایم
چون بلنداقبال بایدجان به قربانت کنیم
تا بدانی گوسفند عید قربان توایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ما عاشقان مست دل از دست داده ایم
از دست رفته ایم وز پا اوفتاده ایم
چشم ازجهان وهرچه در اوهست بسته ایم
بر روی خویشتن در دولت گشاده ایم
هر جا که عاشقی است به پیشش نشسته ایم
هر جا که دلبری به برش ایستاده ایم
با درد وغم اگر چه دچاریم خرمیم
هر چندپر ز نقش ونگاریم ساده ایم
گه ساکت وخموش چورندان خرقه پوش
گه درخروش وجوش چوخم های باده ایم
ما را مبین به روزکه درویش مسلکیم
شبها به صدر میکده بین شاهزاده ایم
زاهدکند ز رفتن میخانه منع ما
گویا نه آگهست کز این خانواده ایم
امروز ما به میکده ساکن نگشته ایم
روز الست پا و سر آنجا نهاده ایم
آن شه چورخ نمودبه شطرنج عشق او
ما مات مانده در شط رنج و پیاده ایم
درجمع وخرج عشق رخ خود نگار ما
ما را نوشته باقی اگر چه زیاده ایم
هرگه پی شکار شود شاه ما سوار
اندر رکاب اوسگ سر در قلاده ایم
اقبال ما ز عشق بلنداست وارجمند
ما را مبین که پست تر از خاک جاده ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
دین ودل درعشق یار از گفتگوئی داده ایم
قوت روح وقوت جان را ز بوئی داده ایم
عاقلان دیوانه می خوانندما ز آنکه ما
دل به دست دلبر زنجیر موئی داده ایم
خاک ما را آتش سودای او بر باد داد
نه همی اندر هوایش آبروئی داده ایم
حال دل ازما چه می جوئی که در میدان عشق
دل به چوگان سر زلفش چوگوئی داده ایم
بالله از دوزخ اگر اندیشه ای داریم ما
زآنکه دل را خو به ترک تندخوئی داده ایم
تاابد سبز است وخرم نونهال بخت ما
چونکه جای او را کنار آب جوئی داده ایم
ما دراین میخانه می خواهیم از پیر مغان
کی کجا دل بر خمی یا بر سبوئی داده ایم
برمچین زاهد ز ما دامن چوبر ما بگذری
ما به دریا خویشتن را شستشوئی داده ایم
گفتم او را کی مرا کردی بلنداقبال گفت
از دلت آنم که ترک آرزوئی داده ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ما به یاد آن پری دیوانه ایم
خلق پندارند ما فرزانه ایم
تا به جانان آشنا گردیم ما
از همه اهل جهان بیگانه ایم
مرد و زن ما را نصیح گوولی
ما به کار عاشقی مردانه ایم
طایر آسا پیش زلف وخال دوست
مبتلای دام بهر دانه ایم
حور وکوثر گر طلب زاهدکند
ما طلبکار وی ومیخانه ایم
شمع رخ هر جا فروزد دیار ما
سوختن را پر زنان پروانه ایم
تا مگر چنگی به زلف او زنیم
از غمش دل ریش تر از شانه ایم
میل می خوردن گر آن دلبر کند
تا نهیمش لب به لب پیمانه ایم
چون بلنداقبال ای گنج مراد
تا دهیمت جا به دل ویرانه ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
در تصور ما که ما بینای روی دوستیم
دوست پیش ما وما درجستجوی دوستیم
از پریشان حالی است این حالت ونبود شگفت
و این چنین آشفته دل وآشفته موی دوستیم
برمشام ما نگردد بوی گلها کارگر
زآنکه دایم در زکام از عطر بوی دوستیم
دوست چون خورشید رخشان است وما حربا صفت
رو به هر سو کونماید روبه سوی دوستیم
ترک دل کردیم وترک جان وترک آرزو
زآنکه هر گام وهرره کامجوی دوستیم
گر چمن زنگاری از باران شود چون خط یار
ما چنین سرسبز وخرم زآب جوی دوستیم
صبح وظهر ومغربی زاهد کند ذکری وما
سال وماه وروز و شب درگفتگوی دوستیم
زآتش دوزخ حکایت کم کن ای واعظ که ما
عمر را پرورده سوزندخوی دوستیم
چون گدا برمال وهمچون تشنه بر آب زلال
در خیال یار واندر آرزوی دوستیم
باده ای ساقی مکن درجام بهر ما که ما
مست وبیخوداز می خم وسبوی دوستیم
چون بلنداقبال برافلاکشد هیهای ما
بسکه روز وشب همی درهای وهوی دوستیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
ما ز گیسوی پریشانی تو آشفته تریم
زخیال لب چون لعل تو خونین جگریم
نه ز خاکیم ونه از آب ونه از آتش وباد
آدمی شکل ولیکن نه ز جنس بشریم
آگه از عالم اسرار وخبر ازهمه کار
لیک افتاده چومستان وز خودبی خبریم
گنج قارون بر ما هست تلی خاکستر
که ز اشک ورخ خودمعدن زروگهریم
تلخ کامیم به کام همه هستیم چو زهر
پای تا سر همه شوریم ولی نیشکریم
دل ما دیده بسی دلبر وآمد برتو
لوحش الله که چه صافی دل وصاحب نظریم
همه گفتیم ولی ذکر بلند اقبال است
ما چه نیکی طلبیم از توکه از بد بتریم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
آگه نیی که بیتو شب و روز چون کنیم
دل را کنیم خون وز چشمان برون کنیم
جور وجفا هر آنچه توافزون کنی به ما
ما با توطور مهر ووفا را فزون کنیم
دیوانه راست جای به زنجیر زلف تو
زنجیر گشته به که خیال جنون کنیم
گفتی کنیم صبر وسکون در فراق تو
طاقت دگر نمانده که صبر و سکون کنیم
عشاق چهره از غم دل زرد کرده اند
ما رخ ز خون دیده همی لاله گون کنیم
ای دل به حیرتم که شکایت به هجر دوست
از جورچرخ یاکه ز بخت زبون کنیم
اقبال ما چوگشته بلنداز وصال دوست
هر عشرتی که هست بیا تاکنون کنیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
کسی نشدخبر از حال ما که ما چونیم
خبرشدند همین قدر را که دلخونیم
ز شور شکر شیرین لبی چوفرهادیم
ز عشق طلعت لیلی رخی چومجنونیم
اگر چه زرد رخانیم از غم دلدار
به صدرمیکده بنگر که چهر گلگونیم
ز شورعشق ندانیم پای را از سر
به حکمت ار چه معلم تر از فلاطونیم
مبین که خرقه ما رفته رهن باده ناب
ز سیم اشک وزر چهره گنج قارونیم
مبین که بی خبرانیم این چنین از خود
که آگه از همه اوضاع ربع مسکونیم
به مهر یار سرشتند عنصر ما را
بیا زحق مگذر بین که طرفه معجونیم
به عشق طلعت دلبر هر آن چه وصف کنیم
که ما چنین وچنانیم صد ره افزونیم
به نطق شکر وشهدیم چون بلنداقبال
به کام اگر چه بسی تلخ تر ز افیونیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
به که ما دیوانه از عشق پری روئی شویم
تا مگر زنجیری زنجیر گیسوئی شویم
دوزخ سوزان چو از بهر گنهکاران بود
همنشین باید به ترک آتشین خوئی شویم
ما که نتوانیم جان در بردن از چنگال مرگ
کشته آن خوشتر که ازشمشیر ابروئی شویم
چاک زد بر پهلوی ما خنجر مژگان یار
چاره جو ز آن لعل لب از نوشداروئی شویم
یارمیل بازی چوگان وگودارد دلا
پیش چوگان سر زلفش بیا گوئی شویم
گر شود دریا پر از می کی دهدما را کفاف
لیک مست از باده عشق تواز بوئی شویم
شاید از آشفتگی ما را شود حاصل نجات
چون بلنداقبال اگر آشفته از موئی شویم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
نیست غم پروانه را از سوختن
بایداز اوعلم عشق آموختن
خواهی ار روشندلی مانند شمع
آتشی باید به جان افروختن
ریخت چشمم در دلم خون هر چه بود
ز آن تلف آمد وز این اندوختن
جامه صبرم که شددر هجر چاک
جز ز دست وصل نایددوختن
خویش را پروانه کن پروا نکن
ای بلند اقبال اندرسوختن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
پیش شمع عارضش پروانه می باید شدن
سوختن را ز آتشش مردانه می بایدشدن
خال جانان دانه است و زلف او دام بلا
مبتلای دام از آن دانه می باید شدن
در نظر آیدچوزنجیری مرا گیسوی دوست
هستی ار عاقل دلا دیوانه می باید شدن
تا مگر راهی به زلف آن صنم پیدا کنیم
لاجرم دلریش تر از شانه می بایدشدن
بعد مردن چون زخاک ما کندگل کوزه گر
تا نهیمش لب به لب پیمانه می بایدشدن
باده درجام وقدح ما راکفایت کی دهد
بر سر خم جانب میخانه می باید شدن
چون بلنداقبال تا تعمیر را قابل شویم
از دل و جان سر به سر ویرانه می باید شدن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
چه بد آغاز وسرانجام چه خواهدبودن
ثمر صبح اثر شام چه خواهد بودن
بودم اول به کجا میروم آخر به کجا
ماحصل از من گمنام چه خواهدبودن
جان به تن نالدم آری به جز از این کاری
مرغ را در قفس و دام چه خواهد بودن
ساقیا خیز وبده باده گلگون که به غم
چاره غیر از می گلفام چه خواهد بودن
جام می آر به گردش که ندانست کسی
غرض از گردش ایام چه خواهد بودن
بر معشوق چو کاری نرود پیش به عجز
کار عاشق به جز ابرام چه خواهد بودن
باده پیش آر ومکش رنج که داند پس از این
حالت زهره وبهرام چه خواهدبودن
می بکن نوش و مده گوش به پند زاهد
معنی گفته هر عام چه خواهد بودن
چون من از دولت عشق آنکه بلنداقبال است
فکر او غیر می وجام چه خواهد بودن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن