عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
به جمال توگشته دل مایل
صد هزار آفرین به دیده ودل
دل وجان هر دورا دهد آسان
عاشقت را است دوریت مشکل
نه به بر حاضری ونه ظاهر
نه ز ما غائبی ونه غافل
باولای توهرگنه طاعت
بی رضای توهر عمل باطل
هر چه غالی به پیش توبی قدر
هرچه عالی به نزدتو سافل
پیش عقل تو عاقلان حیران
پیش علم تو عالمان جاهل
چشم امید هر کس است به تو
گر که مجنون بود وگر عاقل
وای بر حال وزندگانی او
نشودلطفت ار به کس شامل
ای که هستی تو ساقی کوثر
کن مرا نیز مست ولایعقل
من هنوزم میان کشتی وبحر
هر کسی رفت و خفت در ساحل
در دولتسرای خاصت کو
تا در آنجا طلب کند سائل
چه شود کم زجاه و حشمت تو
به جوارت گرم دهی منزل
کن نظر بر دل بلنداقبال
تا که غمهای او شود زائل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
یا مشو ازدردعشق ای دل علیل
یاکه در پیش طبیبی برد دخیل
یا مده خود را به دست دلبران
یا فنا کن خویش را بی قال وقیل
روبه حرف من مگو چون وچرا
پندمن بشنو مجو از من دلیل
هر کهرا باشد میانی همچو مو
یا بوداو را جمالی بس جمیل
نیست دلبر دلبر آن باشد که او
بر دلت کافی بودبرجان کفیل
خصم را منگر حقیر وخوار وزار
هان مپندار او ضعیف است وذلیل
هان مگو او کوچک است ومن بزرگ
خویش رامشمر کثیر او را قلیل
شیر سیر از جان شود از دست مور
می شود عاجز ز نیش پشه پیل
چون بلنداقبال کودرهر مقام
حسبنا الله انه نعم الوکیل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
کشدم بی تو بر بهشت ار میل
جای بادا به دوزخم در ویل
وصف روی تو سوره والشمس
شرح موی تو آیه واللیل
راه دارد دلار به دل ز چه رو
هیچ با ما دلت نداردمیل
بسکه گریم زدوریت نه عجب
شهر ویران شود اگر از سیل
دور ازرویت ای مه بی مهر
شده چشمم زخون دل چو سهیل
آه مستان ز سینه وقت سحر
بهتر اززاهد ودعای کمیل
عاشقان را منم بلند اقبال
دلبران را اگر توئی سرخیل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
داده شه فرمان که مستان را نمایند احترام
شد خبر گویا ز چشم مست آن ماه تمام
روز نوروز و شب یلداست چهر و زلف او
کس ندارد یاد با هم هیچ سال این صبح وشام
هر سیه بختی زندتهتمت به چرخ نیلگون
نیلگون بخت من است از آن خط فیروزه فام
ماه بودی چون رخت گر ماه را بودی دو زلف
سرو گشتی چون قدت گر سرورا بودی خرام
ماه تابان است اگر آرد رخت نایب مناب
سروبستان است اگر دارد قدت قائم مقام
از خط وخال ورخ وزلف ولب وابرو وچشم
بردی ازمن دل ندانم بردی اما باکدام
کرده ام پیدا دل گم گشته را درزلف تو
زآنکه گاهی بینمش چون دال وگاهی شکل لام
سازگار اندرمزاج ناخوش او نیست عشق
گر کسی از شوق عشق دوست باشدتلخ کام
ساقیا از باده مستم کن چوچشم مست دوست
خم خم آور می کفایت می دهد کی جام جام
زاهدان گویند می باشدحرام و می منوش
می اگر باشد به دست وی حلال است این حرام
بختم ازمویت سیه تر بود وروزم تیره تر
شد بلنداقبال نامم تا تو راگشتم غلام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
ندیده برده دل و دین ز کف جمال توام
نموده شکل هلالی به قدخیال توام
مرا توروزوشب اندر برابر نظری
میان هجر تودرنعمت وصال توام
قسم به احمد مختار و حیدر کرار
بلال قنبر تو قنبر بلال توام
توگلستانی ومن بلبل خوش الحانت
تو آسمانی و من لایری هلال توام
اگر که آب حیاتی است از لبت سخنی است
چوخضر تشنه جامی از آن زلال توام
تو را به حسن سزد دم زنی به یکتائی
که کس نداده و ندهد نشان مثال توام
توانیم که کشی یا کنی ز بندآزاد
اسیر بسته و مرغ شکسته بال توام
فصاحت ار چه مسلم بود مرا به جهان
ولی به وصف توفخرم بس این که لال توام
شنیده ام که مرا خوانده ای بلند اقبال
بودبلندی اقبال از جلال توام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
من اگر دور از توام پیش توام
با همه بیگانه و خویش توام
بی خبر از کفر ودینم کرده عشق
این قدر دانم که درکیش توام
پادشاهی را نیارم درنظر
فخر من این بس که درویش توام
خواهم ای ساقی ز می مستم کنی
من نه دربند کم وبیش توام
خوشتر است از نوشدارو درد تو
بهتر است از انگبین نیش توام
زهر کز دست تو از تریاق به
به زجدوار آمده بیش توام
چون بلنداقبال دل ریشم مدام
تا توگفتی مرهم ریش توام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
فاش گویم عاشق رخسار دلبر گشته ام
هرکجا بنشسته زاهدگفتا کافر گشته ام
حاجت شمع وچراغم نیست در تاریک شب
زآنکه من همسایه با ماه منور گشته ام
مژه دلدار را گفتم که چون بخت منی
گفت آری ز آن سیه گردیده و برگشته ام
مهر عالمتاب را گفتم چوچهر دلبری
گفت چون اورخ نمود از ذره کمتر گشته ام
دلبر ما هر زمان گردد به شکلی جلوه گر
مر مرا هم بین که آندم شکل دیگر گشته ام
گر ببینی احمدش بینی که من هستم بلال
ور ببینی حیدرش بینی که قنبر گشته ام
مهدی آخر زمان گر بینی اورا بنگری
چون بلنداقبال با افلاک همسر گشته ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عشق چون شمع است ومن پروانه ام
عشق زنجیر است ومن دیوانه ام
عشق دریا ومنم کشتی در او
عشق صهبا ومنش پیمانه ام
عشق چون طوفان کند گردم چو نوح
در بلایش صابر ومردانه ام
دوست در شطرنج عشقم کرده شاه
تا کند مات ازکش شاهانه ام
طایر آسا خواست تا صیدم کند
عشق را دامم نمود ودانه ام
تا دلم شدآشنا با عشق دوست
از همه اهل جهان بیگانه ام
عشق نامم رابلند اقبال کرد
از فغان وناله مستانه ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم
از نگاهی کرده است آن دلبر عیار مستم
شاه وشیخ وشحنه شهر آگهند از مستی من
من به بزم شاه وهم درکوچه وبازار مستم
گرحریفان جمله مستنداز شراب می فروشان
من ز صهبائی که خود پرورده آن دلدار مستم
نهی فرموه است شاه از مستی وآزار مردم
من اگر مستم ولی بنگر که بی آزار مستم
من نه کورم پای تا سر چشم وچشم پر زنورم
گر به رفتن دست دارم بر در ودیوار مستم
مطربا نی زن دمی شاید برم از دل غمی را
ساقیا می ده کمی زیرا که من بسیار مستم
چشم مست او ربود از دست هوش ودانشم را
چون بلند اقبال اگر گویم چنین اشعار مستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
خراب کرد فراق رخ تو بنیادم
روا بود که کنی از وصالت آبادم
به هر لباس کنی جلوه هستمت عاشق
که دل به عشق تو درعالم ازل دادم
اگر به صورت لیلی شوی چو مجنونم
وگر به جلوه شیرین شوی چوفرهادم
وصال وهجر تودرپیش من بود یکسان
به دوستی که نه از این غمین نه ز آن شادم
مرا توروز وشب اندر برابر نظری
ز قیدنیک وبد و وصل وهجرت آزادم
دلم ز عشق توپر آتش است و دیده پر آب
شوم چوخاک پس از مرگ وچون بردبادم
دل ار که راه به دل دار از چه روعمری است
نه یاد کرده ای از من نه رفتی از یادم
فراز شاخه طوبی بدم بلند اقبال
چه شد که در قفس این جهان درافتادم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
کافرم خوانند چون عاشق بدان دلبر شدم
کفر اگر این است دلشادم که من کافر شدم
نیست غم زاهد اگر گوید که من درظلمتم
کو چنان چشمی که تا بیند مه انور شدم
دلبر من دل نبرد از من چو دیدم روی او
خود گرفتم دل به دست وخود برش دل بر شدم
کی شود ممکن مرا پروا ز گلزار وصال
من که در هجرش بتر از طایر بی پر شدم
گر خلیل الله اندر آتش افتاد و نسوخت
من به هجران عمر را پرورده آذر شدم
فاش گویم مر مرا دلبر پرستی مذهب است
گرمسلمان خوانیم یا گوئی از دین در شدم
داشت روئی حیدر آسا ابروئی چون ذوالفقار
شد بلنداقبال یارم بر درش قنبر شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
از چهر آتشین تو آتش به جان شدم
آتش کند چه سان به نیستان چنان شدم
آوخ که اشتم قدی از راستی چو تیر
ز ابروی چون هلال تو خم چون کمان شدم
گفتم که نور روی تو گردد چراغ من
در پیش ماهتاب تو تارکتان شدم
چون حالت دهان تو گشتم خوشم ازین
کز بی نشان دهان تو من بی نشان شدم
کردم شب فراق تو را صبح وزنده ام
در ملک عشق خسرو صاحبقران شدم
دیگر مرا به دل نبود هیچ آرزو
از دولت وصال تو چون کامران شدم
بودم زهجر خسته و پیر و نزار و زار
نبود عجب ز وصل تو کز سر جوان شدم
هیچ اطلاعی از الف و با نداشتم
کردی تو تربیت که ادیب جهان شدم
در روزگار نام ونشانی ز من نبود
از عشق یار صاحب نام ونشان شدم
بی جان ترم ز سایه و بی سایه تر ز جان
از بس چو سایه در پی جانان روان شدم
تا بت پرستیم شده مذهب به عشق دوست
فارغ ز کفر و دین وز سود و زیان شدم
پرسیدم از زحل ز چه رفعت گرفته ای
گفتا به کوی یار تو چون پاسبان شدم
اقبال من ز عشق تو اول بلند بود
آخر ز هجر روی تو پست و نوان شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم
در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم
بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان شدم
بودم به عمر پیر وز عشقش جوان شم
ز آن ترک تندخوست که دارم به سینه سوز
ز آن آتشین رخ است که آتش به جان شدم
جز دل خبر نداشت ز اسرار من کسی
چون فاش گشته از دل خود بد گمان شدم
بردم به کوی دوست پناه از گناه خویش
آسوده دل شدم که به دار الامان شدم
عفوش چو بود بی حد و فضلش چو بی حساب
کردم گناه و در صدد امتحان شدم
با من مگو که از چه شدی رندوباده خوار
از دوست حکم شد که چنان شو چنان شدم
بودم بتا به وصل توخرم چونوبهار
از صرصر حوادث هجرت خزان شدم
شد صبح شام هجر ونمردم زهی توان
درملک عشق خسرو صاحبقران شدم
نمرود غم فکنده به نارم خلیل وار
دیدم به یاد روی تو درگلستان شدم
در روزگار از آن شده اقبال من بلند
کافتاده پیش پای بتان خاک سان شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
چنان اندر کمند طره جانان گرفتارم
که امید رهائی ره ندارد در دل زارم
ز عشق مورخط یار ومار زلف دلدارم
تو پنداری به گوشم رفته مور و در بغل مارم
اگر زاهد کند از عشق روی دوست انکارم
چه غم کو را نه انسان از دواب الارض پندارم
کند یارم گر آزارم که دست از عشق بردارم
سرم را گر برد از تن نخواهد بود آزارم
چه باک اندر ره عشقش اگر سر رفت ودستارم
ندارم دست تا دامان وصلش را به دست آرم
چو زلف یار تا در گردن او دست در نارم
ز غم درخون دل آغشته همچون دانه درنارم
ز عشق روی وموی یار صبح وشام درنارم
ز غم می سوزم ومی سازم ودم هیچ درنارم
چه غم عشق ار نهد بر دل غمی هر دم دگر بارم
دل من بختی مست است وپروا نیست از بارم
نباشد چون بلند اقبال سال ومه جز این کارم
که تخم عشق جانان را به مهر آباد دل کارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تعالی الله زجانانی که دارم
ز جانان است این جانی که دارم
به سیر سرو بستانم چه حاجت
از این سرو خرامانی که دارم
به نور ماه وخورشیدم چه خواهش
از این شمع شبستانی که دارم
از آن ترسم که شهری را برد سیل
از این چشمان گریانی که دارم
عجب نی گر بسوزد خشک وتر را
زهجرت آه سوزانی که دارم
به من گفتی که چون بخت تو‌آمد
من این برگشته مژگانی که دارم
بلند اقبال هم گوید ز زلفت
بود حال پریشانی که دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم
دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم
خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم
خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم
گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم
پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
دل من هست چو عمان دهان شد صدفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
گفتم که مهی گفت که ماهست غلامم
گفتم که شهی گفت بزن سکه به نامم
گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت
گفت از پی آن دانه اسیر است به دامم
گفتم ز چه صبحم شده از شام سیه تر
گفتاز رخ چون صبح وز گیسوی چوشامم
گفتم خم ابروی تو مانند هلال است
گفتا بهرخ بین وبخوان ماه تمامم
گفتم قد من ازچه چنین خم شده چون دال
گفت از الف قامت واز زلف چولامم
گفتم که ز جا خیز وبده جام شرابی
گفتا نخورد کس به جز از زهر ز جامم
گفتم که بلنداز چه شداقبل من این سان
گفتا به توقاصد چورسانید پیامم
من اگر خارم اگر گل جا بوددرگلستانم
من اگر نیکم اگر بد بنده این‌ آستانم
خودنمی دانم چه هستم هوشیارم یاکه مستم
گر چنین دانی چنینم ور چنان خوانی چنانم
بشنوم تا خود صدایت را ز سر تا پای گوشم
تا همی گویم ثنایت را ز سر تا پا زبانم
بهتر از داروست جانا از تو آید گر که دردم
خوشتر از سوداست یارا از توباشد گر زیانم
سوزم از عشق تواما هیچ پیدا نیست دودی
کاتشین رخسارت آتش زد به مغز استخوانم
پیش از اینت بیش از این می بود با من مهربانی
توا گر با من نه آنی با تومن بالله همانم
آسمان پیش بلند اقبال من پستی نماید
بشمری در آستان خود اگر از چاکرانم