عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
سزد بلبل به گل گر در گلستان هم نفس باشد
چرا پس جان من در تن گرفتار قفس باشد
چومرغی کز قفس باشد هوای گلشنش بر سر
به سیر عالم علوی مرا در دل هوس باشد
ز جان منچه سزد کاین چنین شد پای بست تن
به مستی فی المثل ماند که در قیدعسس باشد
ز جسمانی علایق دمبدم کاهد همی جانم
چو حلوایی که گردش روز وشب مور ومگس باشد
دلا آسایش ار خواهی بیفکن پیرهن از تن
که بار پیرهن برتن تو را از پوست بس باشد
بلند اقبال جسمش آن چنان کاهیده شد از غم
که هر گه دلبر او را دید گوید این چه کس باشد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
قدم از ابرویت آخر چو کمان خواهدشد
در ازل هرچه مقدر شده آن خواهد شد
به سر کوی خود ای دوست مرا راهی ده
که هر آنکس رسد آنجا به امان خواهد شد
کشی ار شانه به گیسو به ره باد صبا
خاک شیراز همه عنبر وبان خواهد شد
از دولب قیمت یک بوسه کنی گر صدجان
برتو زاین داد وستد باز زیان خواهد شد
گر دهی گوش که تا با توبگویم غم دل
برتن من سر هر موی زبان خواهد شد
دلم ازعشق تو پر درد وبه من گفت طبیب
که دوائی بخور ار نه خفقان خواهدشد
رخم از درد تو شد زرد و مرا گفت که زود
روعلاجی بکن ار نه یرقان خواهد شد
چشمم از بس به رخم ریخت همی خون دلم
راز پنهان من زار عیان خواهدشد
ساقیا می بخور امروز ومخور غم که کسی
با خبر نیست ز فردا که چه سان خواهدشد
باده گر این بود ومستی اگر این که مراست
شیخ هم بین که به میخانه روان خواهد شد
چون من از عشق هر آنکس که بلنداقبال است
چوبه پیری برسد باز جوان خواهد شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا به زلف تو دلم ملحق شد
این پریشانی از او مشتق شد
تومگر روی به مه بنمودی
که مه از نورجمالت شق شد
بت ما رفت به بتخانه مگر
که چنین بتکده بی رونق شد
دود آه دل ما شد به فلک
که چنین روی فلک ازرق شد
آنکه با عشق تواش نیست سری
درهمان روز ازل احمق شد
درمیان حق وباطل چه کند
آنکه جاهل به حد مرفق شد
ما نگیریم قرار اندر نار
زآنکه ما را دل وجان زیبق شد
کسی از عشق بلند اقبال است
که شب وروز دلش با حق شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چون به پیش پای دلبر زلف سرافکنده شد
دل هم انر پای اوفتاد واز جان بنده شد
دل سر زلف تو را بگرفت و از عالم گذشت
نه به فکر رفته ونه در غم آینده شد
زد سر زلف خود آن دلدار و دلبرتر شد او
شمع را هم دیده ام چون سر زدندش زنده شد
دامن آن نازنین آخر به چنگ آمد مرا
راست می گفتند هر جوینده ای یابنده شد
شد دلم خرم ز بس چشمم ز غم افشاند اشک
ابر چون درگریه آمد گلستان درخنده شد
هرکه را در گلستان قرب جانان راه نیست
مبتلای دام غم چون طایر پرکنده شد
چون بلنداقبال یار آنرا که جامی باده داد
تا جهان پاینده می باشد هم اوپاینده شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
به وطن یار سفرکرده ما خوب آمد
یوسفی بودکه اندر بر یعقوب آمد
عاشقان درطرب آئید که معشوق رسید
طالبان در طلب آئید که مطلوب آمد
بس که دل بر سر دل ریخت همی در قدمش
در سرگشته ما سخت لگدکوب آمد
هجر تونوح صفت کرد به پا طوفانی
دل ما بود که درصبر چو ایوب آمد
سرو را با قد تو می نتوان نسبت داد
سیم ساقی چو تو و ساق وی از چوب آمد
می توان خواند ز شاهان بلند اقبالش
هر که درخیل گدایان تومحسوب آمد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
نور وظلمت را زروی وموی جانان ساختند
کفر وایمان را به هم دست وگریبان ساختند
هفت دوزخ هشت جنت را که می گویند خلق
گوییا از روح وصل وسوز هجران ساختند
تاکه ما را موبه مو آگه کنندازعاشقی
در ازل ما را ز زلف اوپریشان ساختند
کرده اند از بهر هر دردی دوایی برقرار
درد ما را از لب لعل تو درمان سوختند
تاکه سرو از رشک اوبرجا بماند پا به گل
قامت آن شوخ را سروخرامان ساختند
تاکه یوسف را زعشق خویشتن سازی اسیر
بر زنخدان تو چاه از بهر زندان ساختند
تا رباید گوی دلهای خلایق را ز دست
زلف چوگان باز اورا همچو چوگان ساختند
هر بلا کز دوست آید بر سرما خوشدلیم
زیر پتک درد وغم ما راچو سندان ساختند
تا بری ازساحری دل ازبلنداقبال زار
سحر عالم را به چشمان تو پنهان ساختند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
ساقیا خیز وده از باده به من جامی چند
کن مرا هست وز خود بی خبر ایامی چند
زاهدان منع من از عشق رخ دوست کنند
من دل سوخته در آتشم ازخامی چند
به من دلشده ای پادشه کشورحسن
بده از لعل شکر بار خود انعامی چند
دلم از ریدن چشم ولبت آرام گرفت
همچواطفال که از شکر وبادامی چنند
مرحمت کن لب شیرین به تبسم بگشای
سخنی گوهمه گر هست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال لب تو
ناگه افتاد ز گیسوی تودر دامی چند
می توان گفت نکوبخت و بلنداقبال است
در ره عشق هر آنکس که زند گامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ساقیا کن کرم از باده به من جامی چند
تا به مستی گذردعمر من ایامی چند
ناصحان منع کنندم که مده دل به کسی
چه بگویم من دلسوخته با خامی چند
به سؤالم لب شیرین به تبسم بگشای
گوجوابی همه گرهست به دشنامی چند
مرغ دل رفت پی دانه خال رخ تو
شد گرفتار به گیسوی تو در دامی چند
هر طرف دلبری افتاده پی صید دلم
چه کند یک دل مجروح ودلارامی چند
به نثار قدمش جان ودلم آریم نه سیم
گر نسیم سحر آرد ز تو پیغامی چند
گفتم ازدولت و حشمت که بلند اقبال است
گفت هر کس به ره عشق زندگامی چند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
عاقلان گویند کس خودرا به دریا کی زند
عاشقان گویند ما را آب اوتا پی زند
مطرب اندرمجلس امشب هوش می خواران ببرد
پا منه ساقی به حق کز روی معنی نی زند
می زندراه دل ودین ترک چشم یار ما
الحذر از آن زمان کویک دوجام می زند
زاهدان شهر می گویند می باشد حرام
من دهم فتوی حلال است ار کسی با وی زند
گوییا پروانه را هم علم عشق آموختند
ورنه بی پروا چنین خودرا بر آتش کی زند
نعل را وارونه بندد هر چه آن چابک سوار
هم بلنداقبال تا در چنگش آرد پی زند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از خدا خواهم که چو من عاشق زارت کند
درکمند زلف دلداری گرفتارت کند
یوسف آسا سازدت گاهی به چاه غم اسیر
گه ز چه بیرونت آرد سوی بازارت کند
چشم مستی خواهم ازدستت رباید عقل وهوش
تا از این مستی که بر سر هست هشیارت کند
دلربائی از برت یا رب برد دل بی خبر
وز منوحال دل زارم خبر دارت کند
گه حجاب روکندموسازدت آشفته حال
گاه گیرد پرده ازرخ محو دیدارت کند
هر چه او گوید زراه عجز تصدیقش کنی
وآنچه توگوئی ز روی شوخی انکارت کند
تاب از جسمت رباید وافکند در زلف تو
خواب از چشمت برد وزخواب بیدارت کند
همچوزلفت در پریشانی مثل سازد تورا
موبه مو درعاشقی آگه ز اسرارت کند
نیستم راضی که بیمارت کند از چشم خویش
بلکه می خواهم که تا بر من پرستارت کند
آنچه کردی بر بلنداقبال آزار از فراق
گاهگاهی از فراق خویش آزارت کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
کس نظر بررخ جانان نکند
که زدل ترک سر وجان نکند
با دلم آنچه کندمژه تو
نیشتر با رگ شریان نکند
آنچه روی تو کند با تن من
ماه تابنده به کتان نکند
آنچه با من سرو زلف تونمود
با مریضی شب هجران نکند
آنچه کرد است به من هجر رخت
برق سوزان به نیستان نکند
بسته بند تو آزادبود
خسته درد تو تو درمان نکند
همچو من هرکه بلند اقبال است
جای جز بر درجانان نکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند
رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند
گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد
چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند
من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس
کز راست و ز چپ زلف تو بر دوش زناری کند
در پیش چشمت کی کند قصاب قصابی دگر
یا با وجود زلف تو عطار عطاری کند
نشنیده ای کاندر جهان باشد مکافاتی مگر
خویت چرا با ما چنین دایم دل آزاری کند
در زیر بار غم دلم چون بختی مست آمده
بختی چومست آیدکجا باک از گرانباری کند
ز آن چهر شنگرفی بود اشکم به رخ شنگرف گون
روزمرا نیلی صفت آن خط زنگاری کند
دریا شود روی زمین طوفان نوح آید پدید
ار چشم را رخصت دهم تا اشک را جاری کند
افغان بلند اقبال چندازهجر داری روز و شب
آخر شود روزی وصال اقبالت ار یاری کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
بسکه درزلفت دل من ذکر یا رب میکند
خواب خلقی راحرام از دیده هر شب می کند
چون رخت بینم به زلفت میشوم گریان بلی
بارش آید مه چو جا در برج عقرب می کند
می سزدزلف تورا خواند اگر کس لف و نشر
زآنکه خود را گه مشوش گه مرتب می کند
دل پر ازخون گرددم از درد وحسرت چون انار
هرکه پیشم وصفی از آن سیب غبغب می کند
زلفش از بس کافر آمد ز ابروی چون ذوالفقار
حیدر آسا ز آن دو نیمش همچو مرحب میکند
آسمان را رشک ها هر شب ز من آید به دل
دامنم را دیده از بس پر ز کوکب می کند
ز آن بلنداقبال در شیرین کلامی شهره شد
بسکه وصف لعل آن شوخ شکر لب می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
هر ناله ای که بربط وطنبور می کند
پیغام دلبری است که مذکور می کند
گوید که گر شوی توچوبهرام گورگیر
ناگه شکار عاقبت گور میکند
مستان بر اینکه باده دهد نشئه هوشیار
داندکه هر چه می کندانگور می کند
عاشق مگر چه دیده که اسرار عشق را
چون اسم اعظم از همه مستور می کند
شاهی که صد هزار سلیمان گدای اوست
بنگر چه لطف ها که به هر مورمی کند
نزدیکتر هر آنچه شود یار ما به ما
ما را هوی پرستی از اودور میکند
دلبر چوآفتاب عیان ونهان ز چشم
کی ماه جلوه در نظر کور میکند
ای نور پاک باک نه گر ما چوظلمتیم
ظلمت همه معرفی از نور می کند
ای ترک مشک طره کافور روی من
موی مرا غم تو چوکافور می کند
دل زخم دار وقصه زلف تو بر زبان
آخر ز بوی مشک تو ناسور می کند
پنهان به زیر طشت نخواهد شد آفتاب
عشقت مرا چوحسن تومشهور می کند
اقبال هر که را که بلنداست روزگار
او رازجام عشق تو مخمور می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
دل را اسیر زلف گروه گیر می کند
دیوانه را علاج به زنجیر می کند
باید ز چشم و ابروی دلبر حذر نمود
ترک است ومست دست به شمشیر می کند
چشمش چه چنگ ها که زداز مژه بر دلم
آهوی دوست عربده با شیر می کند
از خط شد اینه رخ اوتیره گون ببین
کآه دل شکسته چه تأثیر می کند
ای دل خراب شوکه شنیدم نگار من
هر جا خراب آمده تعمیر می کند
این دردها که در دل ما باشد آن طبیب
دانم کند علاج ولی دیر می کند
چندان ز عمر من نگذشته است در شباب
درد فراق یار مرا پیر می کند
انگشت من شکسته تر از آن قلم شود
کز شرح هجر روی تو تحریر می کند
کافر بود به کیش من آن را که عشق نیست
زاهدمرا ز عشق تو تکفیر می کند
اقبال هر که را که بلنداست همچون من
یارش به تیر مژگان نخجیر می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
هیچ می دانی که هجرانت چه با من می کند
می کندبا من همان کاتش به خرمن می کند
سرو آزاد ار ببیند قامت دلجوی تو
بندگی را طوق چون قمری به گردن می کند
افتد ارچشم مسافر برجمالت عمر را
درهمان جائی که می باشی تومسکن می کند
حاجت تیر و زره نبود تو را در روز رزم
زلف ومژگان تو کار تیر وجوشن می کند
خویشتن را زلف توچون زاهد وسواس دار
پیش چشم مست توبرچیده دامن می کند
درکلیسا گر گذار آرد بت ترسای من
کافرم گر سجده پیش بت برهمن می کند
از رخ وزلف وخط وچشم ودهان وقد خویش
هر کجا بنشیند آنجا را چو گلشن می کند
می نجنبد از لب چون شکرش خال مگس
هر چه زلفش خویشتن رابادبیزن می کند
میکندیغما دل و دین از کف پیر وجوان
نه هراس از مرد ونه اندیشه از زن می کند
دلبر ما برخلاف رسم اهل روزگار
دوست را محروم واحسان ها به دشمن می کند
رستگار آن کس بود ای دل که اندر هر مقام
نه نعم گوید نه لا نه ما و نه من می کند
تیشه و بازوی فرهاد ار چه درکار است لیک
بیستون را بیستون شیرین ار من می کند
چون بنفشه روسیاهی عاقبت بار آورد
هر که خود را ده زبان مانندسوسن می کند
بر بلنداقبال دنیا همچو چشم سوزن است
بس که خود را تنگدل چون چشم سوزن میکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
زلف توگه سرکشی و گاه پستی می کند
چشم تو می خورده وزلف تو مستی می کند
عارفان را شد دهان تو دلیل نیستی
لیک هنگام سخن دعوی هستی می کند
می پرستان را پرستش می کنم از جان و دل
چون که لعل باده نوشت می پرستی می کند
دل به چشمت خواستم بدهم ز من زلفت ربود
جرم برمن نیست زلفت پیشدستی میکند
می طپد دل در برم مانند ماهی دور از آب
زلف پرچین و خمت هر گه که شستی می کند
تا بلنداقبال گردید از وصالت سرفراز
پیش قدر اوبلندافلاک پستی می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
با سر زلف تو بربط گفتگوئی می کند
صوفی آسا هی مکررهای های وهوئی می کند
از دل آشفته ما گوئیا با زلف تو
با زبان بی زبان بی زبانی گفتگویی می کند
گوید آن دل را که بردی چون شد آخر زلف تو
هر دم از بی اعتنائی رو به سوئی می کند
گاه می گوید که او یک جا نمی گیرد قرار
دایم از این سو وآن سو جستجوئی می کند
هرگلی درهر گلستانی که باشدچون نسیم
می رساند خویش را آنجا و بویی میکند
گه سوی میخانه اندر خدمت پیر مغان
گه سبو را بو و گه می در سبوئی می کند
کند آید در نظر اما به چالاکی گهی
ترک سر در عشق ترک تندخوئی می کند
گاه گردد سینه چاک از ابروی چون خنجری
می شود بی حال تا خود را رفوئی می کند
چون بلند اقبال گاهی خویش را شوریده حال
از برای دلبر زنجیر موئی می کند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
غم ندارم در ره یار آنچه آزارم کنند
گر همه از جان خود ز آزار بیزارم کنند
شکر لله بختی مستم من اندر عشق دوست
نیست باکم هر چه می خواهند گوبارم کنند
دل همی گوید مرا دارم سر دیوانگی
تا که در زنجیر زلف او گرفتارم کنند
دلبران بر آتشین رخ نعل ابرو هشته اند
تا به پیش خویشتن پیوسته احضارم کنند
چشم بینائی عطا کن ای خداوند ازکرم
تا به هر جا بنگرم حیران ز دیدارم کنند
هم بده نوری دلم را تا در اینظملات دهر
رو به هر سوکاووم آگه از اسرارم کنند
هم بده سوی و گدازی بر دلم هم روشنی
تا به بزم دلبران شمع شب تارم کنند
بیخود وشوریده ومستم کن اندر عاشقی
تا رسد جائی که چون منصور بردارم کنند
چون بلند اقبال بی اندیشه می گویم سخن
گر همه خلق جهان تکفیر و انکارم کنند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
آتشی کز هجر یوسف در دل یعقوب بود
در دل خونین من دوش از غم محبوب بود
همچو نوح از اشک چشمم کردطوفانی به پا
بر دل من آفرین کز صبر چون ایوب بود
بهر موسی جلوه گر نوری که شددرکوه طور
پرتوی از عارض آن شوخ شهر آشوب بود
سرو را کردم شبیه قامت رعنای دوست
منفعل گشتم چو دیدم ساق سرو از چوب بود
ماه راگفتم به روی یار دارد نسبتی
خوب چون دیدم رخ ماه از کلف معیوب بود
ترک من خوب است سر تا پا همین خویش بداست
کاش چون پا تا سر اوخوی اوهم خوب بود
کردم اندر مقدم جانان سرو جان را نثار
گفت چیزی دیگر آر این تحفه نامرغوب بود
بود بس شاعر ولی چون منکسی از عشق دوست
نه بلنداقبال ونه شعرش بدین اسلوب بود