عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مهر روی تو که تابان ز همه ذراتست
حسن او را همه کون و مکان مرآتست
نیستی جمله بهستی تو پیدا شده است
غیر ازین هرکه بگوید سخن طاماتست
پیش عارف که ز اوراق جهان حسن تو دید
مصحف روی ترا جمله جهان آیاتست
دیده آن دیده که بینا بود از نور یقین
که جمال تو هویدا ز همه ذراتست
گرچه عالم همگی مظهر اسما شده است
گشته ظاهر همه اسما ز صفات و ذاتست
که گهی عشق و گهی عاشق و گه معشوقی
وه شئونات الهی چه عجب حالاتست
بعد آزادگی از قید اسیری دانست
که ظهورات ترا هر دو جهان آلاتست
حسن او را همه کون و مکان مرآتست
نیستی جمله بهستی تو پیدا شده است
غیر ازین هرکه بگوید سخن طاماتست
پیش عارف که ز اوراق جهان حسن تو دید
مصحف روی ترا جمله جهان آیاتست
دیده آن دیده که بینا بود از نور یقین
که جمال تو هویدا ز همه ذراتست
گرچه عالم همگی مظهر اسما شده است
گشته ظاهر همه اسما ز صفات و ذاتست
که گهی عشق و گهی عاشق و گه معشوقی
وه شئونات الهی چه عجب حالاتست
بعد آزادگی از قید اسیری دانست
که ظهورات ترا هر دو جهان آلاتست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
ای نهان خورشید ذات تو در ابر کاینات
گشت ذرات جهان پیدا ز انوار صفات
مهر ذاتت بی جهات و کیف و کم باشد ولی
ز انبساط نور او شد روشن اطراف و جهات
ممکن از جود وجود واجب آمد در وجود
فیض عامش گشت شامل بر جمیع ممکنات
چون جهان، حسن رخت را هست مظهر از چه رو
نیست یکسان، کفر و ایمان، کعبه و لات و منات
مابدام زلف تو در بند مشکل مانده ایم
ای فروغ نور رویت حل جمله مشکلات
بی جمال تو دو عالم بود دایم در ممات
ز آب حیوان لب لعلت جهان را شد حیات
شد اسیری واله حسن تو از روی بتان
ای جمال نوربخش تو عیان از کاینات
گشت ذرات جهان پیدا ز انوار صفات
مهر ذاتت بی جهات و کیف و کم باشد ولی
ز انبساط نور او شد روشن اطراف و جهات
ممکن از جود وجود واجب آمد در وجود
فیض عامش گشت شامل بر جمیع ممکنات
چون جهان، حسن رخت را هست مظهر از چه رو
نیست یکسان، کفر و ایمان، کعبه و لات و منات
مابدام زلف تو در بند مشکل مانده ایم
ای فروغ نور رویت حل جمله مشکلات
بی جمال تو دو عالم بود دایم در ممات
ز آب حیوان لب لعلت جهان را شد حیات
شد اسیری واله حسن تو از روی بتان
ای جمال نوربخش تو عیان از کاینات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
گشت تابان مهر ذاتش از صفات
وز صفاتش گشت روشن کاینات
گر ندیدی پرتو روی حبیب
از چه کردی سجده کافر پیش لات
دیده باطن گشا ظاهر ببین
مظهر ذات و صفاتش ممکنات
بی جهت بر دل تجلی کرد یار
چون گذشتم از مکان و از جهات
لذتی کردم ز موت اختیار
چون بدیدم خوش حیاتی در ممات
چون توانم کرد وصف روی او
کی درآید کنه حسنش در صفات
چون اسیری دید نور ذات او
یافت از قید خودی کلی نجات
وز صفاتش گشت روشن کاینات
گر ندیدی پرتو روی حبیب
از چه کردی سجده کافر پیش لات
دیده باطن گشا ظاهر ببین
مظهر ذات و صفاتش ممکنات
بی جهت بر دل تجلی کرد یار
چون گذشتم از مکان و از جهات
لذتی کردم ز موت اختیار
چون بدیدم خوش حیاتی در ممات
چون توانم کرد وصف روی او
کی درآید کنه حسنش در صفات
چون اسیری دید نور ذات او
یافت از قید خودی کلی نجات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
پیش عارف که ز آفات طریق اگاهست
دیدن علم و عمل هر دو حجاب راهست
مهر رخسار تو بیند ز همه ذره عیان
هرکه او را بجهان جان ودل آگاهست
هرگدایی که بدرگاه تو یابد راهی
خاک پایش بیقین تاج سریر شاهست
دعوی حسن ترا ای صنم مه سیما
شاهد عذل یکی مهر و دگر یک ماهست
گر چه داری تو بهر گوشه گرفتار دگر
مست و دیوانه بعشقت عجب ار چون ما، هست
سالک راه بمنزل برسد آخر کار
همت پیر طریقت اگرش همراهست
دولت وصل تو چون جان اسیری دریافت
دل که فارغ ز غم منصب و مال و جاهست
دیدن علم و عمل هر دو حجاب راهست
مهر رخسار تو بیند ز همه ذره عیان
هرکه او را بجهان جان ودل آگاهست
هرگدایی که بدرگاه تو یابد راهی
خاک پایش بیقین تاج سریر شاهست
دعوی حسن ترا ای صنم مه سیما
شاهد عذل یکی مهر و دگر یک ماهست
گر چه داری تو بهر گوشه گرفتار دگر
مست و دیوانه بعشقت عجب ار چون ما، هست
سالک راه بمنزل برسد آخر کار
همت پیر طریقت اگرش همراهست
دولت وصل تو چون جان اسیری دریافت
دل که فارغ ز غم منصب و مال و جاهست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هرکه او پیوسته با یاد خداست
لطف حق در شان وی بی منتهاست
پرشد از نور الهی کاینات
جان مستان غرقه بحر صفاست
حق تجلی میکند برکوه طور
موسیا برخیز میقات لقاست
چون تو پنهان می شوی پیداست یار
جز تو او را پرده دیگر کجاست
هر زمان از پرده نوعی رخ نمود
دم بدم اورا دگرگون عشوه هاست
وصل معشوق است عاشق را خیال
فکر جنت زاهدان را کو جداست
ره بجانان جذبه آمد یا سلوک
ای اسیری هر دوره گو راه ماست
لطف حق در شان وی بی منتهاست
پرشد از نور الهی کاینات
جان مستان غرقه بحر صفاست
حق تجلی میکند برکوه طور
موسیا برخیز میقات لقاست
چون تو پنهان می شوی پیداست یار
جز تو او را پرده دیگر کجاست
هر زمان از پرده نوعی رخ نمود
دم بدم اورا دگرگون عشوه هاست
وصل معشوق است عاشق را خیال
فکر جنت زاهدان را کو جداست
ره بجانان جذبه آمد یا سلوک
ای اسیری هر دوره گو راه ماست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ای دل دیوانه تاکی بیخودیها کردنت
برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت
چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا
تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت
این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر
خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت
گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق
در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت
گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش
زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت
گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت
نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت
گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت
دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت
برسرم پیوسته طعن نیک و بد آوردنت
چند خواهی دست و پا زد رو رضا ده با قضا
تا بکی باشد غم بیهوده آخر خوردنت
این چه جهل است عاقبت اندیشه کن ای بی خبر
خلق راضی کردن و حق را ز خود آزردنت
گر نرفتی بر صراط المستقیم ای بی طریق
در طریق آخر کجا شد این طریق اسپردنت
گر براه فقر خواهی رفت سوی حضرتش
زاد این ره عجز و مسکینی بباید بردنت
گر رسد نفعی بدرویشان مسلم باشدت
نیکنامی را بساطی در جهان گستردنت
گر همی خواهی وصالش ای اسیری بایدت
دل زیاد غیر او پیوسته خالی کردنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای طلعت تو مطلع انوار سعادات
خورشید جمال تو عیان از همه ذرات
حسن همه خوبان شده آیات جمالت
ای مصحف رخسار تو مجموعه آیات
در هر چه نظر میکنم از روی حقیقت
منظور توئی غیر تو وهم است و خیالات
عارف که بود مست مدام از می توحید
شد بیخبر از تفرقه حال و مقامات
خواهی که شوی ز اهل یقین کشف طلب کن
تا چند روی در پی اخبار و روایات
چون مرتبه عشق شود منزل سالک
وارست ز قید خرد و رسم و ز عادات
میخواره و زاهد چو اسیری نتوان یافت
در صومعه و میکده و دیر و خرابات
خورشید جمال تو عیان از همه ذرات
حسن همه خوبان شده آیات جمالت
ای مصحف رخسار تو مجموعه آیات
در هر چه نظر میکنم از روی حقیقت
منظور توئی غیر تو وهم است و خیالات
عارف که بود مست مدام از می توحید
شد بیخبر از تفرقه حال و مقامات
خواهی که شوی ز اهل یقین کشف طلب کن
تا چند روی در پی اخبار و روایات
چون مرتبه عشق شود منزل سالک
وارست ز قید خرد و رسم و ز عادات
میخواره و زاهد چو اسیری نتوان یافت
در صومعه و میکده و دیر و خرابات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
عالم چو نقش موج ببحر وجود اوست
بود همه جهان بحقیقت نمود اوست
مقصود آفرینش عالم جز او نبود
هستی هر دو کون طفیل وجود اوست
وصف جمال ماه رخان در قرون و دهر
مطرب بهر زمانه که سراید سرود اوست
تسبیح کاینات جهانرا بگوش هوش
بشنو یقین که جمله ثنا و درود اوست
این سلطنت نگر که سلاطین ملک دین
هر یک بهر زمانه ز خیل جنود اوست
فیض علوم و رحمت عام جهانیان
یک قطره ز قلزم زخار جود اوست
غافل مشو اسیری و بنگر که بیگمان
بود و نمود جمله بتحقیق بود اوست
بود همه جهان بحقیقت نمود اوست
مقصود آفرینش عالم جز او نبود
هستی هر دو کون طفیل وجود اوست
وصف جمال ماه رخان در قرون و دهر
مطرب بهر زمانه که سراید سرود اوست
تسبیح کاینات جهانرا بگوش هوش
بشنو یقین که جمله ثنا و درود اوست
این سلطنت نگر که سلاطین ملک دین
هر یک بهر زمانه ز خیل جنود اوست
فیض علوم و رحمت عام جهانیان
یک قطره ز قلزم زخار جود اوست
غافل مشو اسیری و بنگر که بیگمان
بود و نمود جمله بتحقیق بود اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
جان ما را در ازل دادند با عشق امتزاج
دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج
گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب
جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج
عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ
کین متاع عقل را آنجا نمی بینم رواج
هرکه ره یابد بملک فقر و گنج نیستی
رفت بیرون از سرش سودای مال و تخت و تاج
از دماغ زاهدان فکر ریا هرگز نرفت
کی توان از چوب خشک کج برون برد اعوجاج
ذوق سرمعرفت زاهد ندارد زین سبب
از جهالت باشدش با عارفان دایم لجاج
تا مسلم شد اسیری بر تو تخت ملک عشق
میدهندت بی حرج شاهان همه باج و خراج
دایما سودای عشق اوست زانم در مزاج
گشته ام سودایی عشق رخ و زلف حبیب
جز می لعلش ندانم درد سودا را علاج
عقل را بگذار و در بازار عشق آنگه درآ
کین متاع عقل را آنجا نمی بینم رواج
هرکه ره یابد بملک فقر و گنج نیستی
رفت بیرون از سرش سودای مال و تخت و تاج
از دماغ زاهدان فکر ریا هرگز نرفت
کی توان از چوب خشک کج برون برد اعوجاج
ذوق سرمعرفت زاهد ندارد زین سبب
از جهالت باشدش با عارفان دایم لجاج
تا مسلم شد اسیری بر تو تخت ملک عشق
میدهندت بی حرج شاهان همه باج و خراج
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
گر نداند درد عشق دوست را عاشق فلاح
کی امید وصل او گردد مقارن با نجاح
رند و مستم بی جمال یار مخمور غمم
بی می دیدار عاشق را نباشد ارتیاح
از خمار کبر و نخوت هست زاهد در عذاب
جز شراب عشق نبود در خور اهل صلاح
ساقی مااز کرم میخانه را در باز کرد
جام می برکف گرفت و گفت رندان را صلاح
از سقیم ربهم جام پیاپی میخورم
نیستم زین عیش خالی در صباح و در رواح
جام وحدت با حریف ساده می نوشم مدام
باده توحید خوردن شد بدور ما مباح
ختم شد بر تو اسیری شرح حسن نوربخش
تا بوصف روی او کردی سخن را افتتاح
کی امید وصل او گردد مقارن با نجاح
رند و مستم بی جمال یار مخمور غمم
بی می دیدار عاشق را نباشد ارتیاح
از خمار کبر و نخوت هست زاهد در عذاب
جز شراب عشق نبود در خور اهل صلاح
ساقی مااز کرم میخانه را در باز کرد
جام می برکف گرفت و گفت رندان را صلاح
از سقیم ربهم جام پیاپی میخورم
نیستم زین عیش خالی در صباح و در رواح
جام وحدت با حریف ساده می نوشم مدام
باده توحید خوردن شد بدور ما مباح
ختم شد بر تو اسیری شرح حسن نوربخش
تا بوصف روی او کردی سخن را افتتاح
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
زان پیشتر که دور جهان را مدار بود
از شوق روی دوست دلم بیقرار بود
هرگز نگشت جان من از وصل ناامید
چون لطف دوست در حق من بیشمار بود
منصور وار گفت اناالحق بپای دار
هرکو بدار عشق چو او پایدار بود
مستی بی خمار بجز جان ما که دید؟
کو مست سرمدی ز می بی خمار بود
زان دم که شاه حسن تو زد خیمه در جهان
عالم ز شور عشق پر از گیرو دار بود
ناموس و فخر ما بجهان چیست؟عشق یار
عشاق را ز زهد ریا ننگ و عار بود
بی ما و من برفت اسیری براه دوست
چون ما و من حجاب ره وصل یار بود
از شوق روی دوست دلم بیقرار بود
هرگز نگشت جان من از وصل ناامید
چون لطف دوست در حق من بیشمار بود
منصور وار گفت اناالحق بپای دار
هرکو بدار عشق چو او پایدار بود
مستی بی خمار بجز جان ما که دید؟
کو مست سرمدی ز می بی خمار بود
زان دم که شاه حسن تو زد خیمه در جهان
عالم ز شور عشق پر از گیرو دار بود
ناموس و فخر ما بجهان چیست؟عشق یار
عشاق را ز زهد ریا ننگ و عار بود
بی ما و من برفت اسیری براه دوست
چون ما و من حجاب ره وصل یار بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
ساقی چه شد که جمله جهان می پرست شد
این خود چه باده بود که ذرات مست شد
این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد
عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد
هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر
جانی که مست باده جام الست شد
چون حسن تو بدید ز بت عابد صنم
از جان و دل ببوی تو او بت پرست شد
عمری بآرزوی تو بودم ولی چه سود
جانم چو دید روی تو کلی ز دست شد
پیوند شد بیار و درست است در عیار
هرکو براه عشق تو او را شکست شد
در فقر یافت منصب عالی اسیریا
هرکو برآستان تو چون خاک پست شد
این خود چه باده بود که ذرات مست شد
این روچه روی بود که یک جلوه چونکه کرد
عالم که نیست بود از آن جلوه هست شد
هشیار کی شود بجهان تا ابد دگر
جانی که مست باده جام الست شد
چون حسن تو بدید ز بت عابد صنم
از جان و دل ببوی تو او بت پرست شد
عمری بآرزوی تو بودم ولی چه سود
جانم چو دید روی تو کلی ز دست شد
پیوند شد بیار و درست است در عیار
هرکو براه عشق تو او را شکست شد
در فقر یافت منصب عالی اسیریا
هرکو برآستان تو چون خاک پست شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
عاشق بکوی عشق چو خود را فدی کند
معشوقش از خودی خود او را خودی کند
هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات
فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند
روشن شود ز پرتو رخسار او جهان
حسن رخش چو جلوه گری ابتدی کند
غافل مشو ز یار و تعالوا شنو خطاب
هر سوت چو(ن) منادی غیب این ندی کند
نیکی ندید در دو جهان از خدا و خلق
هرکو به ره روان ره حق بدی کند
یابی سعادت ابدی از وصال دوست
گر زانکه دولت ازلی آمدی کند
شد مقتدا بمملکت عشق اسیریا
هرکو بعاشقان خدااقتدی کند
معشوقش از خودی خود او را خودی کند
هر لحظه هست و نیست شود نفس کاینات
فیض خدا چو هرنفس آمد شدی کند
روشن شود ز پرتو رخسار او جهان
حسن رخش چو جلوه گری ابتدی کند
غافل مشو ز یار و تعالوا شنو خطاب
هر سوت چو(ن) منادی غیب این ندی کند
نیکی ندید در دو جهان از خدا و خلق
هرکو به ره روان ره حق بدی کند
یابی سعادت ابدی از وصال دوست
گر زانکه دولت ازلی آمدی کند
شد مقتدا بمملکت عشق اسیریا
هرکو بعاشقان خدااقتدی کند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
زان پیشتر که کون و مکان را ظهور بود
در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
ساقی چو داد باده به رندان می پرست
هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
روزی که خلق مست می مختلف شدند
مستی جان ما ز شراب طهور بود
با روی جان فروز وقد دلربای تو
میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
حیران حسن یار چنانم که از ازل
از هست و نیست جان و دلم را نفور بود
عاشق براه عشق به تسلیم پا نهاد
ورنه خیال عشق تو از عقل دور بود
نام و نشان غیر اسیری بهردو کون
نگذاشت زانکه یار بغایت غیور بود
در بزم وصل دوست دلم در حضور بود
ساقی چو داد باده به رندان می پرست
هر جرعه ز مشرب ما بحر نور بود
روزی که خلق مست می مختلف شدند
مستی جان ما ز شراب طهور بود
با روی جان فروز وقد دلربای تو
میلی بحور و جنت و طوبی قصور بود
حیران حسن یار چنانم که از ازل
از هست و نیست جان و دلم را نفور بود
عاشق براه عشق به تسلیم پا نهاد
ورنه خیال عشق تو از عقل دور بود
نام و نشان غیر اسیری بهردو کون
نگذاشت زانکه یار بغایت غیور بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
معشوق جلوه کرد و دل از عاشقان ربود
اندر میانه واسطه دلال عشق بود
ذرات کون بیخبرند از شراب عشق
ساقی بمهر تا در میخانه را گشود
مستی زاهدان همه از نخوت و ریا
مستی عاشقان خدا از می شهود
حل رموز عشق نیامد ز عقل خام
کوشش بسی نمود ولی خویش آزمود
سودای عشق جان و جهانم بباد داد
هیهات عشق و عاشق و فکر زیان و سود
کشتند در زمین دلم تخم عشق دوست
دهقان هر آنچه کشت بآخر همان درود
زاهد بسعی گرچه قدم در طریق زد
کوشش چه سود چون که زیارش کشش نبود
زاهد نکرد فهم نکات دقیق عشق
از عاشقان اگر چه ازین ها بسی شنود
شادی وصل یار بجان عاقبت رسید
زنگ غم فراق ز مرآت دل ز دود
مفتی به نقل غره و هر دم مرا بدل
از پیش یار وارد غیبی کند ورود
تقلید را بمان و بتحقیق کن نظر
سر حقیقتی که اسیریت وانمود
اندر میانه واسطه دلال عشق بود
ذرات کون بیخبرند از شراب عشق
ساقی بمهر تا در میخانه را گشود
مستی زاهدان همه از نخوت و ریا
مستی عاشقان خدا از می شهود
حل رموز عشق نیامد ز عقل خام
کوشش بسی نمود ولی خویش آزمود
سودای عشق جان و جهانم بباد داد
هیهات عشق و عاشق و فکر زیان و سود
کشتند در زمین دلم تخم عشق دوست
دهقان هر آنچه کشت بآخر همان درود
زاهد بسعی گرچه قدم در طریق زد
کوشش چه سود چون که زیارش کشش نبود
زاهد نکرد فهم نکات دقیق عشق
از عاشقان اگر چه ازین ها بسی شنود
شادی وصل یار بجان عاقبت رسید
زنگ غم فراق ز مرآت دل ز دود
مفتی به نقل غره و هر دم مرا بدل
از پیش یار وارد غیبی کند ورود
تقلید را بمان و بتحقیق کن نظر
سر حقیقتی که اسیریت وانمود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
یار با ما پرتوی از نور روی خود نمود
صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات
گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست
هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست
اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر
طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود
جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم
رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود
جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد
بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود
حق چو فرمودست والله بکل شی محیط
پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود
چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان
فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود
صبر و هوش و جان و دل زین عاشق بیدل ربود
چون شدم فانی ز خود در پرتو آن نور ذات
گشت روشن بر من این اسرار از فضل و دود
کین جهان چون ذره روشن ز آفتاب روی اوست
هم ز وی بوده همه ذرات را بود و نمود
در مزایای مظاهر نیست ظاهر غیر دوست
اوست عابد اوست معبود اوست ساجد هم سجود
اوست مؤمن اوست ایمان اوست کافر اوست کفر
طالب و مطلوب و شاهد اوست مشهود و شهود
جمله ذرات را از ظلمت آباد عدم
رش نورش آورد بی شک به صحرای وجود
جمله را حق موی پیشانی گرفته می کشد
بر صراط المستقیم از مؤمن و گبر و یهود
حق چو فرمودست والله بکل شی محیط
پس نباشد هیچ کس را اندرین گفت و شنود
چون اسیری هرکه شد واقف ز اسرار نهان
فارغ است از کفر و دین و رسته از جمله قیود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ساقی جانها شراب ار زانکه زین دستان دهد
منت عالم بهر جامی به مستان می نهد
زان شراب بیخودی دریاب جانم را که چون
مست گردد از خمار هستی خود وارهد
هرزمان صد جان تازه یابد از دیدار دوست
هرکه جان و دل بهای نقد وصلش می دهد
آن امانت کز زمین و آسمان آمد دریغ
جان آدم زان امینش شد کامانت وا دهد
در هوای او اسیری از خودی آمد برون
همچو آن مرغی که از بند قفس ناگه جهد
منت عالم بهر جامی به مستان می نهد
زان شراب بیخودی دریاب جانم را که چون
مست گردد از خمار هستی خود وارهد
هرزمان صد جان تازه یابد از دیدار دوست
هرکه جان و دل بهای نقد وصلش می دهد
آن امانت کز زمین و آسمان آمد دریغ
جان آدم زان امینش شد کامانت وا دهد
در هوای او اسیری از خودی آمد برون
همچو آن مرغی که از بند قفس ناگه جهد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
حاجیان حرم وصل لقا یافته اند
ز طواف سرکوی تو صفا یافته اند
ناامید از در لطف تو نرفتست کسی
هرکسی در خور درد از تو دوا یافته اند
عشق بازان که براه طلبت گم گشتند
محرمی کو که بگویم که چه هایافته اند
دیده برروی تو دارند ز ذرات جهان
اهل بینش که بدل نور هدایافته اند
نقش کثرت چو بشستند ز لوح دل خود
رقم وحدت حق در همه جا یافته اند
ببقای ابدی باقی جاویدانند
عاشقانی که بعشق تو فنا یافته اند
فارغند از غم و اندیشه دنیا و ز دین
بیدلانی چو اسیری که ترا یافته اند
ز طواف سرکوی تو صفا یافته اند
ناامید از در لطف تو نرفتست کسی
هرکسی در خور درد از تو دوا یافته اند
عشق بازان که براه طلبت گم گشتند
محرمی کو که بگویم که چه هایافته اند
دیده برروی تو دارند ز ذرات جهان
اهل بینش که بدل نور هدایافته اند
نقش کثرت چو بشستند ز لوح دل خود
رقم وحدت حق در همه جا یافته اند
ببقای ابدی باقی جاویدانند
عاشقانی که بعشق تو فنا یافته اند
فارغند از غم و اندیشه دنیا و ز دین
بیدلانی چو اسیری که ترا یافته اند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
آن هادی ره روان کجا شد
وان سرور عارفان کجا شد
آن مطلب طالبان صادق
وان مونس عاشقان کجا شد
آن حجت حق و رهبر خلق
وان ملجاء سالکان کجا شد
آن مرکز دور چرخ و انجم
وان مقصد کن فکان کجا شد
آن غوث جهان و قطب آفاق
وان نادره جهان کجا شد
والی ولایت یقین کو
سلطان محققان کجا شد
عنقا صفتش نشان نیابم
آن طایر بی نشان کجا شد
او جان جهان بد و جهان تن
تن هست بگو که جان کجا شد
او بود مدار سر دایر
از دایره زمان کجا شد
سر دوجهان برش عیان بود
آن عارف غیب دان کجا شد
دامن ز غبار ما اسیری
افشاند چو جان روان کجاشد
وان سرور عارفان کجا شد
آن مطلب طالبان صادق
وان مونس عاشقان کجا شد
آن حجت حق و رهبر خلق
وان ملجاء سالکان کجا شد
آن مرکز دور چرخ و انجم
وان مقصد کن فکان کجا شد
آن غوث جهان و قطب آفاق
وان نادره جهان کجا شد
والی ولایت یقین کو
سلطان محققان کجا شد
عنقا صفتش نشان نیابم
آن طایر بی نشان کجا شد
او جان جهان بد و جهان تن
تن هست بگو که جان کجا شد
او بود مدار سر دایر
از دایره زمان کجا شد
سر دوجهان برش عیان بود
آن عارف غیب دان کجا شد
دامن ز غبار ما اسیری
افشاند چو جان روان کجاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
والله لیس غیرک فی عرصة الوجود
چون هر چه بود جمله تویی غیر تو نمود
رخسار تو بنقش جهان جلوه میکند
عالم نمود حسن تو بود و جز این نبود
عارف نظر بهر چه کند از سر یقین
بیند عیان جمال تو از دیده شهود
هر کس که روبروی تو آرد زهر چه هست
گوی سعادت از همه آفاق او ربود
دیدم که گشت جمله جهان غرق بحر نور
چون پرده از جمال تو باد صبا گشود
شد بیخبر ز عالم واز خود خبر نیافت
هرکو بگوش جان صفت حسن تو شنود
کردی نثار جان اسیری ز عین لطیف
هر در و گوهری که بدریای جود بود
چون هر چه بود جمله تویی غیر تو نمود
رخسار تو بنقش جهان جلوه میکند
عالم نمود حسن تو بود و جز این نبود
عارف نظر بهر چه کند از سر یقین
بیند عیان جمال تو از دیده شهود
هر کس که روبروی تو آرد زهر چه هست
گوی سعادت از همه آفاق او ربود
دیدم که گشت جمله جهان غرق بحر نور
چون پرده از جمال تو باد صبا گشود
شد بیخبر ز عالم واز خود خبر نیافت
هرکو بگوش جان صفت حسن تو شنود
کردی نثار جان اسیری ز عین لطیف
هر در و گوهری که بدریای جود بود