عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
از گریه ی ماست هرکجا طوفانی ست
وز ناله ی ماست هرکجا افغانی ست
بلبل که به علم ناله افلاطون است
در مکتب ما، طفل «گلستان» خوانی ست
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
درهم دلم از بودن شهر و ده شد
دلگیر ز وضع جمعه و شنبه شد
در سایه ی بخت تیره عمرم بگذشت
چون داغ که در زیر سیاهی به شد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
آن بلبل مستم که خروشم بردند
ذوق سخن از لب خموشم بردند
در عالم غفلتم عجب ذوقی بود
افسوس که آن پنبه ز گوشم بردند
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
چون چشم حسود است جهان برمن شور
آواره ی عالمم چو بیت مشهور
صبحم همه شام است، ولی شام فراق
روزم همه شب، ولی شب اول گور
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
افسوس که از شورش این بحر خطیر
عاجز گردید ناخدای تدبیر
از موج به موج است گذارم، گویی
مورم که رهم فتاده بر روی حصیر
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
تا افتادی ز صدر زین، ناشادم
از نسبت مرکب تو خصم بادم
می خواستم این الم مرا هم باشد
چون اسب نداشتم، ز پا افتادم!
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
از صحبت آن رشک ملک می ترسم
زخمم، ز ملاقات نمک می ترسم
یک خنده به کام دل نکردم هرگز
چون طفل دبستان ز فلک می ترسم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
خود را چه اسیر غم ایام کنم؟
رفتم که شراب عیش در جام کنم
گر دل ز برم رمید، من هم داغی
بر سینه بسوزم و دلش نام کنم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
هرگز نرسانیده سعادتمندی
از پهلوی خود فیض به حاجتمندی
هرچند که چون پیاله گردید دلم
غیر از خم می ندید دولتمندی
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
از شورش دریاست دلم غمخورکی
خوش نیست صدای آب جز شرشرکی
بار سفرم کجا به کشتی بودی
چون موج مرا بودی اگر اشترکی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چنان به پیش فلک نالم از غمت شبها
که خون دل می چکد از دیده های کوکبها
چو بسته خون دلم را به خویش می آرد
برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت
شرار شعلهٔ آهم شده است کوکبها
دلم ز سختی ره ناله می کند چو جرس
که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
نمی کشم دم گرمی به کام دل جویا
زترس ریزش این آبگینهٔ قالبها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹
نخواهم زان گل رخسار برداری نقابش را
که ترسم گرمی نظاره ای گیرد گلابش را
نسیم امروز با بوی که آمد رو به این وادی
که ماند آغوش حسرت باز هر موج سرابش را
نباشد با رم ما برق را لاف سبک سیری
که آرام رگ خوابست موج اضطرابش را
خبردار دل خود باش در بزم شراب او
نسازی خام سوز از گرمی مجلس کبابش را
دلم بگداخت جویا از خیال شعلهٔ حسنش
ندارد ظرف مینا طاقت زور شرابش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسکه در راه طلب ضعف است دامنگیر ما
می تواند نقش پا شد حلقهٔ زنجیر ما
ما خراب از رنجش بیجای او گردیده ایم
گر بیفشاند غبار از دل، شود تعمیر ما
قدرت ما پنجهٔ خورشید را تابیده است
برق در کار رم است از هیبت شمشیر ما
رنگ رویم را نه تنها قوت پرواز نیست
ناله هم برخاستن نتواند از زنجیر ما
سرگردانی بی سبب آزار جویا می کند
اینقدرها رنجش بیجا چرا تقصیر ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ضعف کرد آگه از احوالم دلارام مرا
رنگ از رخ رفتهٔ من برد پیغام مرا
ترسم از جوش نزاکت چون رگ گل جا کند
تار پیراهن به تن شوخ گل اندام مرا
دام در خاکی بود هر جلوه موج مرا
بگذراند بسکه غم در کلفت ایام مرا
همچو آن زخمی که بعد از به شدن آید بهم
محو می سازد نگین از ننگ من نام مرا
بسکه جویا خو به سختیهای دوران کرده ام
در دل خارا شرر کی دارد آرام مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا از قید بیدردی دمی آزاد کن ما را
ز درد ساغر غم ای محبت شاد کن ما را
نوشتم در وصیت نامهٔ طومار آه خود
که صیدی را به خون غلطان چو بینی یاد کن ما را
خمارم رهبر دشت فنا گردید ای ساقی
کرم فرما و از ته جرعه ای ایجاد کن ما را
خراب رنجش بیجا شده معمورهٔ طاقت
بیفشان گرد کلفت از دل و آباد کن ما را
خماره باده غفلت فراوان درد سر دارد
زسر جوش ندامت ساغری امداد کن ما را
سراغ ما نمی یابی مگر در وادی عنقا
زخود رفتن به هر جا می رسی فریاد کن ما را!‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
به خلق خوش معطر ساز باغ آشنایی را
زدلگرمی فروزان کن چراغ آشنایی را
سر و سامان دشمن بودنم با خصم کی باشد؟
ندارم من که با یاران دماغ آشنایی را
زارباب محبت غیرنامی نیست در عالم
مگر گیریم از عنقا سراغ آشنایی را
به یاد آب و تاب او دهد چشم و دلم هر شب
زخون و اشک، آب و رنگ باغ آشنایی را
چو خون مرده، بی درد محبت، شد سیه جویا
چراغ خلوت دل ساز داغ آشنایی را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
فلک به هرزه کمر بسته است جنگ مرا
که نیست شیشه شکستن شعار سنگ مرا
چنین که مانده به جا در طلسم بی تابی
شکسته شوخی پرواز بال رنگ مرا
زآه نیم شب عاشق الحذر ای غیر
که آسمان نشود سد ره خدنگ مرا
به سخت جانی من عشق تا چه افسون خواند
که شیشه شیشه نزاکت فزود سنگ مرا
غم تو گرچه شبنم را به بیخودی گذراند
به باد آه سحر داد نام و ننگ مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
تهی کردم زاشک و آه امشب سینهٔ خود را
زنقد و جنس خالی ساختم گنجینهٔ خود را
بیفزاید به قدر محنت و غم رتبهٔ دلها
یکی صد می شود چون بشکنی آیینهٔ خود را
زلب بر لب نهادن کی تسلی می شوم ساقی
سرت گردم دمی بر سینه ام نه سینهٔ خود را
مکن تکلیف صهبا ساقی ارباب مروت را
چسان بیرون کنم از دل غم دیرینهٔ خود را
جدا از هم توان کردن اگر خارا و آتش را
توان برد از دل سخت تو بیرون کینهٔ خود را
نخواهد دوش تجریدت لباسی غیر عریانی
زتن جویا بیفکن خرقهٔ پشمینهٔ خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نه در وصال و نه هجران بود قرار مرا
نه در خزان شکفد دل نه در بهار مرا
لباس دولت دنیاست بر تنم سنگین
نهال پانم و گردیده برگ بار مرا
صدای شیون زنجیر دارد اعضایم
شکسته است زبس بی تو روزگار مرا
چنان به بوی گل عارض تو خرسندم
که بی دماغ کند نکهت بهار مرا
ضیای دیدهٔ اهل بصیرتم جویا
اگرچه از نظر انداخت روزگار مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا
گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
دامن آلوده شست اشک پشیمانی مرا
حاصل از تر دامنی شد پاکدامانی مرا
مانع جودم نمی گردد تهی دستی که هست
هر مژه دست دگر در گوهر افشانی مرا
جای از بس داده ام در سر هوای عشق را
تختهٔ مشق جنون شد لوح پیشانی مرا
تا به کی باشم به بند عیب پوشیهای خلق
چشم بستن چون نگه کرده است زندانی مرا
شد دل از فیض شکستن آشنای بحر وصل
چون حباب آخر عمارت کرد ویرانی مرا
تنگ گیرد گر چنین گردون دون بر بیدلان
دور دامانش کند جویا گریبانی مرا