عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زان نکهت مشکین،که همی آید از آن سو
تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو
چون مست شدی مسکن جان، لجه دریاست
هشیار شدی، جانب بحر آ، ز لب جو
آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست
چون فاخته تا چند زنی نعره که: کو،کو؟
گر یار ندیدیدی، بطلب در همه جایی
تا یار نبینی نشود کار تو نیکو
میزان خدا عقل شریفست درین راه
گر تو سبک آیی نبود عیب ترازو
من عاشق آن روی دل افروزم و حیران
زاهد دهدم توبه ز روی تو،زهی رو!
قاسم، دل و جان ره نبرد جانب مقصود
تا نشنود از لطف ازل بانگ «تعالوا»!
تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو
چون مست شدی مسکن جان، لجه دریاست
هشیار شدی، جانب بحر آ، ز لب جو
آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست
چون فاخته تا چند زنی نعره که: کو،کو؟
گر یار ندیدیدی، بطلب در همه جایی
تا یار نبینی نشود کار تو نیکو
میزان خدا عقل شریفست درین راه
گر تو سبک آیی نبود عیب ترازو
من عاشق آن روی دل افروزم و حیران
زاهد دهدم توبه ز روی تو،زهی رو!
قاسم، دل و جان ره نبرد جانب مقصود
تا نشنود از لطف ازل بانگ «تعالوا»!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
«کان الله » گفت و «کان الله له »
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
مرا یاریست، اندر گاه و بیگاه
چو ساغر همدم و چون سایه همراه
ازین نزدیک تر نزدیک نبود
دم از دوری مزن در قرب درگاه
مرا از پرتو انعام عامش
تجلی دایمی شد، دایم الله
اگر ترسیده ای، بگذر ازین کو
که شیرانند این جا در کمین گاه
درین ره گر مطیعی جای شکرست
وگر داری خطا، هم عذر ازو خواه
تجلی خدا ناگاه آید
ولیکن بر دل مردان آگاه
دریغا! محرمی همدم ندیدیم
دلی دارم، مسلمانان و صد آه
دل شوریده درمانی ندارد
مگر فانی شود در قرب آن شاه
ببازم پیش آن روی دل افروز
اگر جانست، اگر مالست، اگر جاه
قلندر، چون مجرد بود، خوش رفت
ز دنیا تا بعقبی، «طاب مثواه »
ز عالم فارغ آمد جان قاسم
بلندان را نباشد فکر کوتاه
چو ساغر همدم و چون سایه همراه
ازین نزدیک تر نزدیک نبود
دم از دوری مزن در قرب درگاه
مرا از پرتو انعام عامش
تجلی دایمی شد، دایم الله
اگر ترسیده ای، بگذر ازین کو
که شیرانند این جا در کمین گاه
درین ره گر مطیعی جای شکرست
وگر داری خطا، هم عذر ازو خواه
تجلی خدا ناگاه آید
ولیکن بر دل مردان آگاه
دریغا! محرمی همدم ندیدیم
دلی دارم، مسلمانان و صد آه
دل شوریده درمانی ندارد
مگر فانی شود در قرب آن شاه
ببازم پیش آن روی دل افروز
اگر جانست، اگر مالست، اگر جاه
قلندر، چون مجرد بود، خوش رفت
ز دنیا تا بعقبی، «طاب مثواه »
ز عالم فارغ آمد جان قاسم
بلندان را نباشد فکر کوتاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
«هدی للمتقین » گفتند: یعنی
بصورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاکان
هدایت، رفتن از مولی بمولی
حیات از حق بود، هرجا که باشد
ولیکن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
بیادش قاسمی رطب اللسانست
که مجنون دوست دارد ذکر لیلی
بصورت وا ممان از صرف معنی
بگو: تقوی چه باشد؟ راه پاکان
هدایت، رفتن از مولی بمولی
حیات از حق بود، هرجا که باشد
ولیکن مظهری باید چو عیسی
قمر شق گردد از انگشت احمد
عصا ثعبان شود در دست موسی
چو مظهر بی ظهوری نیست، می بین
میان جام جان نور تجلی
حقیقت عاشق و معشوق و عشقست
منه دل بر مجازات طفیلی
بیادش قاسمی رطب اللسانست
که مجنون دوست دارد ذکر لیلی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
چه ذوق نیستی یابی؟ که هستی
ببالا کی توانی شد؟ که پستی
بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:
ز ما دوری اگر از خود نرستی
بسی با عاقلان همراه بودی
ولی با عاشقان کمتر نشستی
اگر مردی، از این عهد برون آی
که اندر عهده روز الستی
همه یاران بمنزلگه رسیدند
تو غافل مانده ای در بت پرستی
چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی
چو دیگ عاشقان در غلغلستی
بیا،قاسم، دل از اغیار بردار
توجه کن بحق، هرجا که هستی
ببالا کی توانی شد؟ که پستی
بدان، صوفی صاف، این مسئلت را:
ز ما دوری اگر از خود نرستی
بسی با عاقلان همراه بودی
ولی با عاشقان کمتر نشستی
اگر مردی، از این عهد برون آی
که اندر عهده روز الستی
همه یاران بمنزلگه رسیدند
تو غافل مانده ای در بت پرستی
چه بودت؟ چیست آخر؟ راست برگوی
چو دیگ عاشقان در غلغلستی
بیا،قاسم، دل از اغیار بردار
توجه کن بحق، هرجا که هستی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
حکایتی دو سه دارم، بشرط دستوری
ز حد گذشت بغایت زمان مهجوری
چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب
حجاب مایه جهلست و پایه کوری
بیا بمجلس مستان، سجود کن، بستان
شراب ناب «اناالحق » ز جام منصوری
اگر ز جام محبت بجرعه ای برسی
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
ترا ز لذت مستی و عاشقی چه خبر؟
که در حقیقت معنی ازین سخن دوری
اگر مقرب شاهی، کجاست طلعت شاه؟
ولی مقرب حق نیستی، که مزدوری
ز حق نصیب نداری ولیک خوشحالی
که در میان خلایق بزهد مشهوری
شراب ناب محبت حیات جان بخشد
بوصف راست نیاید حدیث موفوری
ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور
که هر دو راست نیایند: مست و مستوری
ز حد گذشت بغایت زمان مهجوری
چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب
حجاب مایه جهلست و پایه کوری
بیا بمجلس مستان، سجود کن، بستان
شراب ناب «اناالحق » ز جام منصوری
اگر ز جام محبت بجرعه ای برسی
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
ترا ز لذت مستی و عاشقی چه خبر؟
که در حقیقت معنی ازین سخن دوری
اگر مقرب شاهی، کجاست طلعت شاه؟
ولی مقرب حق نیستی، که مزدوری
ز حق نصیب نداری ولیک خوشحالی
که در میان خلایق بزهد مشهوری
شراب ناب محبت حیات جان بخشد
بوصف راست نیاید حدیث موفوری
ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور
که هر دو راست نیایند: مست و مستوری
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
ای قطب جامی، شاه انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
در لطف عامی، نام تو نامی
بس چاره سازی، بس دلنوازی
ما را نظر کن، چون از کرامی
بس سربلندی، بس ارجمندی
گه در تشهد، گه در قیامی
در روز و در شب گویم سلامت
«انت صلاتی،انت سلامی »
جامع و جمعی، ماهی و شمعی
روی تو رومی، زلف تو شامی
جان و جهانی، روح و روانی
جامی بما ده، چون شاه جامی
قاسم ز عالم رو با تو دارد
بدر منیری، صدر انامی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
جویان خدا باش، اگر مرد تمامی
بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست
گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی
تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی
کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟
ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست
با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی
آنجا که نظامست همه کار بکامست
من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی
قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر
گفتند سلف قصه این نامی نامی
ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه
کس را خبری هست از آن یار گرامی؟
مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود
باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی
قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست
گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
گر بر حدیث اهل دل انکار می کنی
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
بسیار بی حقیقت و بسیار کودنی
از نفس دور باش، که دل را سیه کند
با عقل و جان گرای، که مرآت روشنی
از ذات تا صفات و از آنجا بعقل و نفس
منقول گشته ای، که حدیث معنعنی
ای جان و زندگانی و ای راحت روان
بر من جفا مکن، که «سیور من بجان سنی »
حق را بیاد دار و فراموش کن ز غیر
تا کی چو کرم پیله تو بر خویشتن تنی؟
خود را نکو شناس و خدا را نکو بدان
گراز صوامعی و گر از دیر ارمنی
بی یاد دوست یک نفسی نیست قاسمی
ای شیخ روزگار «نچون سانمیسن منی »؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
اگر در طاعتی، گر در گناهی
اگر چون که گران ور برگ کاهی
سبک را و گران را رو بحقست
نباشد ملک یزدان را تناهی
بغیر از دوست در عالم کسی نیست
که هم او آمرست و اوست ناهی
چه در کان و چه در شان، جمله حقست
الهی گو، الهی گو، الهی!
ترا «احببت ان اعرف » تمامست
چرا در فکر مال و فکر جاهی؟
بجز حق را مدان در هر دو عالم
اگر مرد رهی، گر مرد راهی
چو شاهی از گدایی یافت قاسم
گدایی میکند در پادشاهی
اگر چون که گران ور برگ کاهی
سبک را و گران را رو بحقست
نباشد ملک یزدان را تناهی
بغیر از دوست در عالم کسی نیست
که هم او آمرست و اوست ناهی
چه در کان و چه در شان، جمله حقست
الهی گو، الهی گو، الهی!
ترا «احببت ان اعرف » تمامست
چرا در فکر مال و فکر جاهی؟
بجز حق را مدان در هر دو عالم
اگر مرد رهی، گر مرد راهی
چو شاهی از گدایی یافت قاسم
گدایی میکند در پادشاهی
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
هله! عاشقان، که راهست بهو،زنید هویی
ببرید جمله بر هو،بزنید های و هویی
بکنید خرقها را، که ز زرق رنگ دارد
ز سرشک سیل مژگان بکنید شست و شویی
بزنید حلقه بر در، که خسیس نفس پرور
بخدای ره ندارد،بخدا، بهیچ رویی
شب دوش گفت: جان را خبری رساند جانان
که چو چشمه گشت چشمم، نه چو چشمه ای،چو جویی
که ز عشق اگر نمویی،بنشین، سخن چه گویی؟
بجلال ما،نیابی، بجلال ره بمویی
بنیاز گفتم آخر که: جهان و جان فدایت
کس ازین ندید خوشتر، بزمانه آبرویی
ز جهان و جان برآمد،ز جهانیان سرآمد
بمشام جان قاسم ز تو تا رسید بویی
ببرید جمله بر هو،بزنید های و هویی
بکنید خرقها را، که ز زرق رنگ دارد
ز سرشک سیل مژگان بکنید شست و شویی
بزنید حلقه بر در، که خسیس نفس پرور
بخدای ره ندارد،بخدا، بهیچ رویی
شب دوش گفت: جان را خبری رساند جانان
که چو چشمه گشت چشمم، نه چو چشمه ای،چو جویی
که ز عشق اگر نمویی،بنشین، سخن چه گویی؟
بجلال ما،نیابی، بجلال ره بمویی
بنیاز گفتم آخر که: جهان و جان فدایت
کس ازین ندید خوشتر، بزمانه آبرویی
ز جهان و جان برآمد،ز جهانیان سرآمد
بمشام جان قاسم ز تو تا رسید بویی
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۴
درویش، که حرف او بصورت پنجست
هریک بمثابه ای که بیش از پیشست
دالست دلیل آنکه با درد بساز
گر بر تن تو هر سو مو صد نیشست
را، روی و ریا مکن، که این روی و ریا
رسوایی بیگانه و رنج خویشست
و اوست وداع غیر مولی کردن
وین کار چنین کار یکی بی خوشست
یا، یک دل و یک رنگ شو اندر ره عشق
یکتا نشود، هر آنکه او با خویشست
شین، آنکه کند شکر و شکایت نکند
وندر پی خصم خویش نیک اندیشست
آنرا که چنین پنج خصایل دادند
دریاب و درو گریز کو درویشست
هریک بمثابه ای که بیش از پیشست
دالست دلیل آنکه با درد بساز
گر بر تن تو هر سو مو صد نیشست
را، روی و ریا مکن، که این روی و ریا
رسوایی بیگانه و رنج خویشست
و اوست وداع غیر مولی کردن
وین کار چنین کار یکی بی خوشست
یا، یک دل و یک رنگ شو اندر ره عشق
یکتا نشود، هر آنکه او با خویشست
شین، آنکه کند شکر و شکایت نکند
وندر پی خصم خویش نیک اندیشست
آنرا که چنین پنج خصایل دادند
دریاب و درو گریز کو درویشست
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱ - تمهید
منت خدای راجلت عظمته و علت کلمته،که بشعشعه انوار اسرار شموس، ارواح اقمار قلوب انسان را،یعنی سیارات سماوات نفوس ایشان را،بحکم قدم از عالم عدم موجود گردانید و خاکیان خطه امکان را بتشریف «و لقد کرمنابنی آدم » مشرف داشت،خرد خرده دان،که وزیر سلاطین ارواح انسانست و سبب سعود نقود وجود ایشانست،در مبادی بوادی جمال کمالش از سطوات صدمات اجلال جلالش حیرانست،نظم:
ای برتر از آنکه عقل دراک
در راه تو دم زند ز ادراک
هر کس که بکوی وحدت آمد
قسمش همه درد و حیرت آمد
کس را بتو هیچ دسترس نیست
نی نی،بجز از تو هیچ کس نیست
صفات نامتناهیش را روی در ذات بیچونست و ذات قدیمش را نظر برصفات قدیمست،بیت:
خویشتن عارفست و معروفست
خویشتن واصفست و موصوفست
در بطون جهان حضرت او ظاهر و در ظهور او کثرت حدثان مطموس و از ظهور چیزها او باطن و از بطون چیزها او ظاهر، حقیقت در شریعت و طریقت در حقیقت و حقیقت هستی همه اوست و عقل را در حقیقت او طریقت نیستاء شهباز بلند پرواز عشق، که بر طیور ارواح ملکست، مملوک آستانه اوست، «لیس کمثله شیی ء» آیتی در شأن اوست، الا له الخلق والامر، تبارک الله رب العالمین
بعد از حمد حضرت واجب الوجود و در درود نامعدود بر ارواح زاکیات نقاط مراکز جود، که هر یک در صدر نبوت و سریر رسالت چندین هزار سرگشتگان تیه ضلالت را بسرحد هدایت، بدولت دلالت، رسانیده، صلوات الله علیهم اجمعین و علی الخصوص بر آن سلطان سر ایستان سیادت و آفتاب آسمان سعادت، که سطری از اساطیر مناشیر شهنشاهیش «و ماارسلناک الارحمة للعالمین » است و فصلی از خصل کمالات کثرت قربتش «کنت نبیا و آدم بین الماء والطین » است، صلوات الله علیه و علی آله الطاهرین و رضوان بی شمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس چهار یار کبار و بر جمیع اصحاب بزرگوار، که کار سازان شریعت مصطفوی و صاحب رازان طریقت نبوی و نجوم بروج هدایت و در درج ولایت بوده اند، رضوان اله علیهم اجمعین و بر ارواح نور و اشباح معطر مشایخ کرام، که مرغ روحشان از حضیضش عالم حدوث به اوج عالم قدم پرواز کرده و در ریاض قدس بر اغصان اشجار ملکوت طیور جبروت گشته و به صفیر صفای صمدیت اسرار سرادقات احدیت میسرایند، قدس الله ارواحهم و بر علمای دین پرور، که بنص «انما یخشی الله من عباده العلماء» منصوص و به هدایای رحمت و عطایای مغفرت مخصوص اند، رحمة الله علیهم اجمعین
و بعد: حق سبحانه و تعالی بنده فقیر الی ربه، الحقیر علی بن نصیر بن هارون بن ابی القاسم الحسینی التبریزی، المشهور بقاسمی، احسن الله عواقبه، نعمت توفیق بارزانی داشت و بحکم «یفعل الله ما یشاء» قلب محکوم را، که نقد وجود انسانست، بی نسیه نقد در ارادت انشای این کتاب تقلب فرمود، که «قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن، تقلبها کیف یشاء» و بی تکلیف تفکر تلقین معانی متوالی شد نکته ای چند از باب دقایق، از معارف جواهر انسانی بنوشت، والله الموفق و منه التوفیق و الاحسان و علیه التکلان، بمنه وجوده
ای برتر از آنکه عقل دراک
در راه تو دم زند ز ادراک
هر کس که بکوی وحدت آمد
قسمش همه درد و حیرت آمد
کس را بتو هیچ دسترس نیست
نی نی،بجز از تو هیچ کس نیست
صفات نامتناهیش را روی در ذات بیچونست و ذات قدیمش را نظر برصفات قدیمست،بیت:
خویشتن عارفست و معروفست
خویشتن واصفست و موصوفست
در بطون جهان حضرت او ظاهر و در ظهور او کثرت حدثان مطموس و از ظهور چیزها او باطن و از بطون چیزها او ظاهر، حقیقت در شریعت و طریقت در حقیقت و حقیقت هستی همه اوست و عقل را در حقیقت او طریقت نیستاء شهباز بلند پرواز عشق، که بر طیور ارواح ملکست، مملوک آستانه اوست، «لیس کمثله شیی ء» آیتی در شأن اوست، الا له الخلق والامر، تبارک الله رب العالمین
بعد از حمد حضرت واجب الوجود و در درود نامعدود بر ارواح زاکیات نقاط مراکز جود، که هر یک در صدر نبوت و سریر رسالت چندین هزار سرگشتگان تیه ضلالت را بسرحد هدایت، بدولت دلالت، رسانیده، صلوات الله علیهم اجمعین و علی الخصوص بر آن سلطان سر ایستان سیادت و آفتاب آسمان سعادت، که سطری از اساطیر مناشیر شهنشاهیش «و ماارسلناک الارحمة للعالمین » است و فصلی از خصل کمالات کثرت قربتش «کنت نبیا و آدم بین الماء والطین » است، صلوات الله علیه و علی آله الطاهرین و رضوان بی شمار بر ارواح مقدس و اشباح بی دنس چهار یار کبار و بر جمیع اصحاب بزرگوار، که کار سازان شریعت مصطفوی و صاحب رازان طریقت نبوی و نجوم بروج هدایت و در درج ولایت بوده اند، رضوان اله علیهم اجمعین و بر ارواح نور و اشباح معطر مشایخ کرام، که مرغ روحشان از حضیضش عالم حدوث به اوج عالم قدم پرواز کرده و در ریاض قدس بر اغصان اشجار ملکوت طیور جبروت گشته و به صفیر صفای صمدیت اسرار سرادقات احدیت میسرایند، قدس الله ارواحهم و بر علمای دین پرور، که بنص «انما یخشی الله من عباده العلماء» منصوص و به هدایای رحمت و عطایای مغفرت مخصوص اند، رحمة الله علیهم اجمعین
و بعد: حق سبحانه و تعالی بنده فقیر الی ربه، الحقیر علی بن نصیر بن هارون بن ابی القاسم الحسینی التبریزی، المشهور بقاسمی، احسن الله عواقبه، نعمت توفیق بارزانی داشت و بحکم «یفعل الله ما یشاء» قلب محکوم را، که نقد وجود انسانست، بی نسیه نقد در ارادت انشای این کتاب تقلب فرمود، که «قلوب العباد بین اصبعین من اصابع الرحمن، تقلبها کیف یشاء» و بی تکلیف تفکر تلقین معانی متوالی شد نکته ای چند از باب دقایق، از معارف جواهر انسانی بنوشت، والله الموفق و منه التوفیق و الاحسان و علیه التکلان، بمنه وجوده
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۱ - فی صفة الریا
هر کرا قصد حریم کبریاست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
گربه باشد هرکه دارد این صفت
سگ به ازوی،پیش اهل معرفت
حب دنیا مظهر وصف ریاست
خودریایی کیست؟شخص خودنماست
ضد اخلاصست و شرک اصغر ست
این حدیث حضرت پیغمبر است
راستی،شخص ریایی مرد نیست
در طریق دین دلش را درد نیست
صد فغان از دست آن درویش درون
کز درونش این صفت آید برون
از قبول خلق،چند،ای بی خرد؟
کان قبولت نیست الا بیخ رد
لازم از اثبات آید نفی دوست
در طریقی نفی خود اثبات اوست
دشمنش در راه دین کبر و ریاست
گربه باشد هرکه دارد این صفت
سگ به ازوی،پیش اهل معرفت
حب دنیا مظهر وصف ریاست
خودریایی کیست؟شخص خودنماست
ضد اخلاصست و شرک اصغر ست
این حدیث حضرت پیغمبر است
راستی،شخص ریایی مرد نیست
در طریق دین دلش را درد نیست
صد فغان از دست آن درویش درون
کز درونش این صفت آید برون
از قبول خلق،چند،ای بی خرد؟
کان قبولت نیست الا بیخ رد
لازم از اثبات آید نفی دوست
در طریقی نفی خود اثبات اوست
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۴ - در معرفت عالم ریایی
عالمی را کین صفت بر سر زند
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
آتش اندر دین پیغمبر زند
راه باطل پیش گیرد روز وشب
وز جدل ماند میان سوز تب
با مسلمان شود در بحث عاق
وانگهی گوید سخن با طمطراق
از برای شهرت خلق جهان
چون دد درنده در مردم جهان
تا نماید باطل خود را بحق
نیش بر مردم زند مانند بق
ای که دعوی فقاهت می کنی
با مسلمانان سفاهت می کنی
چون سفاهت نیست طور عافیت
فکرتی در کار خود کن عاقبت
تا نباشی بر سبیل کاف ونون
از قبیل «انهم لا یفقهون »
خانه بر علم شریعت کن بنی
بهر رزاق،از برای رزق نی
راست کردن شرع را بر خود خطاست
خویشتن بر شرع باید کرد راست
ای گرفتار یجوز ولا یجوز
دیده را از خویشتن بینی بدوز
تا به کی جان دادن اندر صرف و نحو؟
علم ارباب درون محوست،محو
رفع اسمت زود فتح جان شود
کسر رسمت ناصب ایمان شود
چون دلت از جر شیطان شد معاف
بعد ازان گردی تو ازجنس مضاف
مانده ای مشغول فعل اجوفان
میشود علت مضاعف هر زمان
رفت ماضی،نیست حاصل غیر قال
تا بمسقبل چه خواهد بود حال؟
ای خراب ازمار بدفرمای خویش
در حجاب از یار جان افزای خویش
کوه و صحرا چند گردی چون دواب؟
پیش هوهو آی از حسن المآب
قاسم انوار : انیس العارفین
بخش ۱۹ - فی حقیقة الکون العشق والعقل والروح والقلب
چون نظر از ذات بیچون قدیم
برصفات خویشتن بودش مقیم
عشق را جنبش ازآنجا شد عیان
گر طلب کاری حقایق را بدان
داشت بر افعال خود دایم نظر
از صفات خود بصیر خیر وشر
عقل والا زین نظر آمد پدید
هر که از اهل نظر آمد بدید
این نظر را معرفت کردند نام
وان یک ی دیگر محبت والسلام
گشت طالع نور روح از نظرتین
شد جهان را صد فتوح از نظرتین
آفتاب عشق بر مرآت روح
چونکه تابان گشت ازعین فتوح
دل چو ماهی در وجود آمد ازین
محض عرفانست اگر مردی ببین
عکس آنهارا،که گفتم،هر یک ی
میک ند بر دل تجلی بی شکی
بعد ازین بر نفس میگیرد قرار
این تجلی ها بامر کردگار
ذره ای گر درد عرفان باشدت
این سخن ها خوشتر از جان باشدت
عالمی را گر بگردی سربسر
زین حدیث از کم کسی یا بی خبر
آن زمان کین قصه میک ردم ظهور
موج میزد در دلم دریای نور
گوهر عمان دردست این سخن
رهبر مردان مردست این سخن
قصه کان از ذوق جان آید پدید
جز بذوق جان در آن نتوان رسید
تا نگویی میک ند اثبات خویش
من جواب این سخن گفتم زپیش
قاسم بیچاره از سرتا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون بخود نبود وجودش چون توان
معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟
در حقیقت ذات من از ذات اوست
چون کنم اثبات خود،اثبات اوست
من کیم؟ سرگشته بیچاره ای
در بیابان فنا آواره ای
نی مبارک بنده ای،نی مقبلی
هم زدست خویشتن پا در گلی
نی ز علم و معرفت آگاه من
نی قدم در راه و نی در راه من
نی خرد پرور،نه جاهل،نی حکیم
نی زاهل جنتم،نی از جحیم
نی بصورت در خراباتم مدام
نی بمعنی صوفی خامم،نه عام
در عدم بگذار ما را بی خبر
نام او را گیر و نام ما مبر
برصفات خویشتن بودش مقیم
عشق را جنبش ازآنجا شد عیان
گر طلب کاری حقایق را بدان
داشت بر افعال خود دایم نظر
از صفات خود بصیر خیر وشر
عقل والا زین نظر آمد پدید
هر که از اهل نظر آمد بدید
این نظر را معرفت کردند نام
وان یک ی دیگر محبت والسلام
گشت طالع نور روح از نظرتین
شد جهان را صد فتوح از نظرتین
آفتاب عشق بر مرآت روح
چونکه تابان گشت ازعین فتوح
دل چو ماهی در وجود آمد ازین
محض عرفانست اگر مردی ببین
عکس آنهارا،که گفتم،هر یک ی
میک ند بر دل تجلی بی شکی
بعد ازین بر نفس میگیرد قرار
این تجلی ها بامر کردگار
ذره ای گر درد عرفان باشدت
این سخن ها خوشتر از جان باشدت
عالمی را گر بگردی سربسر
زین حدیث از کم کسی یا بی خبر
آن زمان کین قصه میک ردم ظهور
موج میزد در دلم دریای نور
گوهر عمان دردست این سخن
رهبر مردان مردست این سخن
قصه کان از ذوق جان آید پدید
جز بذوق جان در آن نتوان رسید
تا نگویی میک ند اثبات خویش
من جواب این سخن گفتم زپیش
قاسم بیچاره از سرتا قدم
بی وجودت باشد از هستی عدم
چون بخود نبود وجودش چون توان
معرفت گفتن ز نفس عقل و جان؟
در حقیقت ذات من از ذات اوست
چون کنم اثبات خود،اثبات اوست
من کیم؟ سرگشته بیچاره ای
در بیابان فنا آواره ای
نی مبارک بنده ای،نی مقبلی
هم زدست خویشتن پا در گلی
نی ز علم و معرفت آگاه من
نی قدم در راه و نی در راه من
نی خرد پرور،نه جاهل،نی حکیم
نی زاهل جنتم،نی از جحیم
نی بصورت در خراباتم مدام
نی بمعنی صوفی خامم،نه عام
در عدم بگذار ما را بی خبر
نام او را گیر و نام ما مبر
قاسم انوار : مقامات العارفین
بخش ۲ - خطاب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
گر به دام افتد هوای گلستان در سر مرا
آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا
آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود
سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا
صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود
از برای دیدن خود داشت روشنگر مرا
آسمان با گوهر من آبرویی دیده بود
ساخت چون اخگر نهان در بحر خاکستر مرا
شرطه شوقم را دلیل راه ساحل می کند
گر در این دریا نباشد آرزو لنگر مرا
می کند خاکستر خاکسترم پروانگی
کی تواند شمع وا کردن به تیغ از سرمرا
سبزه دود دل خویشم شرارم شبنم است
ریشه در آب است از سرچشمه اخگر مرا
داده شوقم سر به صحرایی که می باید کشید
منت ریگ روان از شوخی اخگر مرا
وحشت آخر مشت خاکم را غباری می کند
دل دویدن می دهد دامان پرگوهر مرا
جان خاری را به چشم دل تماشا می کند
هرکه در کوی تو می داند ز خود کمتر مرا
فارغ از رنج خمار جام افلاکم اسیر
تشنه لب کی می گذارد ساقی کوثر مرا
آتش پرواز گردد یاد بال و پر مرا
آهن شمشیر من در صلب خارا برق بود
سوخت خون ساده لوحی در رگ جوهر مرا
صیقل آیینه ام در سنگ خارا می نمود
از برای دیدن خود داشت روشنگر مرا
آسمان با گوهر من آبرویی دیده بود
ساخت چون اخگر نهان در بحر خاکستر مرا
شرطه شوقم را دلیل راه ساحل می کند
گر در این دریا نباشد آرزو لنگر مرا
می کند خاکستر خاکسترم پروانگی
کی تواند شمع وا کردن به تیغ از سرمرا
سبزه دود دل خویشم شرارم شبنم است
ریشه در آب است از سرچشمه اخگر مرا
داده شوقم سر به صحرایی که می باید کشید
منت ریگ روان از شوخی اخگر مرا
وحشت آخر مشت خاکم را غباری می کند
دل دویدن می دهد دامان پرگوهر مرا
جان خاری را به چشم دل تماشا می کند
هرکه در کوی تو می داند ز خود کمتر مرا
فارغ از رنج خمار جام افلاکم اسیر
تشنه لب کی می گذارد ساقی کوثر مرا