عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۱
نامههای شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز بعضی آورده شد برای تبرّک
سلطان چغری نامۀ نوشته بود به شیخ بدست خواجه حمویه کی رئیس میهنه بود و مرید شیخ ما بود و از شیخ ما درخواستی کرده فرستاده، شیخ ما جواب نبشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم خداوند عزوجل امیر جلیل ملک مظفر را بداشت خویش بداراد و به خویشتن و به مخلوقان باز مگذاراد و آنچ رضای او در آنست بارزانی داراد و هرچ عاقبت آن پشیمانیست از آن بفضل خویش نگاه داراد بمنه و رحمته. نامۀ امیر جلیل مظفر ایزدش در خیرها موفق داراد رسیده بود بر دست خواجه حمویه سد ده اللّه، خوانده آمده بود و مراد شناخته شده و عذرها کی ظاهر بود اورا باز نموده آمده بودو او آن تمام بدانسته بود و خود همه بازگوید و بشرح باز نماید و امید همی داریم کی پذیرفته شود و خداوند عز اسمه بفضل خویش عذرهای امیر جلیل ملک مظفر همه پذیرفته کناد و بلاهای هر دو جهانی ازو بجسته کناد و هرچ صلاح ونجات او بهر دو سرای در آنست توفیقش بدان پیوسته کناد و الحمدلله وحده لاشریک له.
سلطان چغری نامۀ نوشته بود به شیخ بدست خواجه حمویه کی رئیس میهنه بود و مرید شیخ ما بود و از شیخ ما درخواستی کرده فرستاده، شیخ ما جواب نبشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم خداوند عزوجل امیر جلیل ملک مظفر را بداشت خویش بداراد و به خویشتن و به مخلوقان باز مگذاراد و آنچ رضای او در آنست بارزانی داراد و هرچ عاقبت آن پشیمانیست از آن بفضل خویش نگاه داراد بمنه و رحمته. نامۀ امیر جلیل مظفر ایزدش در خیرها موفق داراد رسیده بود بر دست خواجه حمویه سد ده اللّه، خوانده آمده بود و مراد شناخته شده و عذرها کی ظاهر بود اورا باز نموده آمده بودو او آن تمام بدانسته بود و خود همه بازگوید و بشرح باز نماید و امید همی داریم کی پذیرفته شود و خداوند عز اسمه بفضل خویش عذرهای امیر جلیل ملک مظفر همه پذیرفته کناد و بلاهای هر دو جهانی ازو بجسته کناد و هرچ صلاح ونجات او بهر دو سرای در آنست توفیقش بدان پیوسته کناد و الحمدلله وحده لاشریک له.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۴
و به یکی از بزرگان نویسد شیخ بدرخواست خطیبی عزیز:
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
بسم اللّه الرحمن الرحیم سلام اللّه تعالی علی الشیخ العالم و رحمة اللّه و برکاته و هذا الخطیب الافضل ادام اللّه فضله من اهل بیت العلم و الفضل و قد قصد ساخته و طلب مجاورته متفیئا به برکته و نرجوان ینزله منازل امثاله باظهار شفقته علیه و اساله به کرمه و افضاله و السلام.
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۶
محمد بن منور : نامهها
شمارهٔ ۸
این نامه شیخ ما نوشت بفقیه ابوبکر خطیب از میهنه بمرو:
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
بسم اللّه الرحمن الرحیم پیوسته ذکر دانشمند اوحد افضل ادام اللّه قوته و نصرته و استقامته علی طاعته میرود باندیشه و دعا، به هیچ وقت از وی و از فرزندان وی خالی نباشیم، از خداوند عَزَّاسمه میخواهم تا وی را و ایشان را جمله بداشت خویش بدارد و شغلهای دو جهانی کفایت کند و آنچ بهین و گزین است بارزانی دارد، بخود و به خلق باز نماند بفضله انه خیر مسؤل. پیوسته راحتهای دانشمند افضل اوحد ادام اللّه توفیقه میرسیده و اندران فراغتها میبوده والسلام علی محمد و آله.
محمد بن منور : فصل اول - در وصیتهای وی در وقت وفات وی
شمارهٔ ۱
باب سوم
در انتهاء حالت شیخ و آن سه فصلست
فصل اول: در وصیتهای وی درجات وفات
فصل دوم: در حالت وفات وی و کیفیّت آن
فصل سیم: در کرامات وی کی بعضی درحال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد ازوفات وی دیدهاند.
در آخر عهد کی شیخ را قدس اللّه روحه العزیز وفات نزدیک رسیده بود گفت ما را بیاگاهانیدند کی این مردمان کی این جا میآیند ترا میبینند، اکنون ما ترا ازمیان میبرداریم تا مردمان کی اینجا آینده ما را بینند. اینحدیث از من برجوشید، گر باشیم و گر نباشیم این حدیث میخواهد بود تا به قیامت.
در انتهاء حالت شیخ و آن سه فصلست
فصل اول: در وصیتهای وی درجات وفات
فصل دوم: در حالت وفات وی و کیفیّت آن
فصل سیم: در کرامات وی کی بعضی درحال حیات برزفان مبارک او رفته است و بعد ازوفات وی دیدهاند.
در آخر عهد کی شیخ را قدس اللّه روحه العزیز وفات نزدیک رسیده بود گفت ما را بیاگاهانیدند کی این مردمان کی این جا میآیند ترا میبینند، اکنون ما ترا ازمیان میبرداریم تا مردمان کی اینجا آینده ما را بینند. اینحدیث از من برجوشید، گر باشیم و گر نباشیم این حدیث میخواهد بود تا به قیامت.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۲
و ما وقت صبح به غسل مشغول شدیم و شیخ گفته بود کی این کرباس نیمی میزر کنید ونیمی بدوش ما درگ یرید و ما دروطاء ماپیچید و زیادت مکنید.
خواجه عبدالکریم گفت چون شیخ را بر کفن نهادیم خواجه بوطاهر و جملۀ فرزندان شیخ حاضر بودند و من از سوی پای شیخ بودم چون به شیخ نگاه کردم شیخ چشم بگشاد و به مسبحۀ دست راست بر ران خود اشارات کرد چنانک همه جمع که آنجا بودند بدیدند، بنگریستم یک نیمۀ از گوشۀ میزر بوی برنکشیده بودم حالی راست کردم. و این آن سخن بود کی گفته بود کی گوش بازدار.
چون آفتاب برآمد شیخ را بیرون بردند و بر وی نماز گزاردند و جنازه برداشتند تا از در سرای شیخ درمشهد آورند. تا وقت چاشت آن جنازه در هوامانده بود و هرچند خلق قوّت میکردند مینرفت تا خواجه نجار خواجه حمویه راگفت شیخ ترا چه فرموده است وقت آمد یا نه؟ حمویه به حکم وصیت شیخ چوب بکشید و خلق را دور میکرد تا جنازه به مشهد آوردند و دفن کردند و از جملۀ کرامات کی درین بین مشاهده افتاد این بود کی تختی بلند بود کی بیپایه برین تخت نتوانستی شد او را برآن تخت غسل کردند در وقت وفات او در زاویۀ او کی در سرای اوست در برابر مشهد و آن تخت را از آن موضع کی شیخ را شسته بودند، هرگز از آنجا نجنبانیدند و بهر وقت کی زاویه مرتب کردندی زمین او را ارزخ کردندی وزیراین تخت را ارزخ کردندی، چنان بودی کی دست از آن بداشتندی حالی آن جملۀ ارزخ بزمین فرو شدی و خاک بر زَوَر آمدی و به کرّات این تجربه کرده بودند و در یک روز چند بار بگچ و ارزخ آن موضع محکم کرده بودند و هم در ساعت بزمین فرو شده بود و همان خاک نرم بر زَوَر آمده، هرگز آن قدر زمین کی آب شستن شیخ بوی رسیده بودی قرار نگرفت.
خواجه عبدالکریم گفت چون شیخ را بر کفن نهادیم خواجه بوطاهر و جملۀ فرزندان شیخ حاضر بودند و من از سوی پای شیخ بودم چون به شیخ نگاه کردم شیخ چشم بگشاد و به مسبحۀ دست راست بر ران خود اشارات کرد چنانک همه جمع که آنجا بودند بدیدند، بنگریستم یک نیمۀ از گوشۀ میزر بوی برنکشیده بودم حالی راست کردم. و این آن سخن بود کی گفته بود کی گوش بازدار.
چون آفتاب برآمد شیخ را بیرون بردند و بر وی نماز گزاردند و جنازه برداشتند تا از در سرای شیخ درمشهد آورند. تا وقت چاشت آن جنازه در هوامانده بود و هرچند خلق قوّت میکردند مینرفت تا خواجه نجار خواجه حمویه راگفت شیخ ترا چه فرموده است وقت آمد یا نه؟ حمویه به حکم وصیت شیخ چوب بکشید و خلق را دور میکرد تا جنازه به مشهد آوردند و دفن کردند و از جملۀ کرامات کی درین بین مشاهده افتاد این بود کی تختی بلند بود کی بیپایه برین تخت نتوانستی شد او را برآن تخت غسل کردند در وقت وفات او در زاویۀ او کی در سرای اوست در برابر مشهد و آن تخت را از آن موضع کی شیخ را شسته بودند، هرگز از آنجا نجنبانیدند و بهر وقت کی زاویه مرتب کردندی زمین او را ارزخ کردندی وزیراین تخت را ارزخ کردندی، چنان بودی کی دست از آن بداشتندی حالی آن جملۀ ارزخ بزمین فرو شدی و خاک بر زَوَر آمدی و به کرّات این تجربه کرده بودند و در یک روز چند بار بگچ و ارزخ آن موضع محکم کرده بودند و هم در ساعت بزمین فرو شده بود و همان خاک نرم بر زَوَر آمده، هرگز آن قدر زمین کی آب شستن شیخ بوی رسیده بودی قرار نگرفت.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۳
و دیگر آنکه چون شیخ را وفات بود این پایۀ تخت و کرسی کی شیخ بر وی وضو کردی هر دو بزیر تخت بودی نهاده، و مردمان آنرا زیارت میکردند تا بوقت فترت غزکی میهنه خراب کردند و هرکجا دری و چوبی بود بسوختند، آن تخت و کرسی ناپدید شد و هیچ کس از آن جماعت کی در دست ایشان اسیر بودند از هر سه خبر ندادند و چون فرزندان شیخ و مریدان اسیر بودند، چون بیامدند تخت و کرسیها درین موضع دیدند به سلامت، دیگر روز بامداد در شدند هیچ ندیدند.
محمد بن منور : فصل دوم - در حالت وفاتِ شیخ
بخش ۴
و درین حادثهای غریب بیفتاد هم درین بقعه و یکی از آن جمله آنست کی در آن وقت کی سلطان سعید سنجربن ملکشاه برد اللّه مضجعه از دست غزان خلاص یافت و بدار الملک مرو آمد این دعاگوی از سرخس با جمعی از مشایخ بمرو رفت به مبارک باد قدوم سلطان و از جهت مصالح بقعۀ شیخ، و از خویشان و فرزندان شیخ کس با دعاگوی نبودند چه آنچ مانده بودند متفرق بودند و بیشتر بعراق رفته بودهاند، چون دعاگوی بمرو رسید رئیس میهنه چند روز بود کی آنجا رسیده بود ازجهت مصالح ولایت و هنوز سلطان را ندیده بود چون رئیس از دعاگوی خبر یافت حالی بر ما آمد و شادگشت و گفت چند روزست کی من منتظر یکی از شماام از جهت مشاورت کار فردا سلطان را باید دیگر روز با یکدیگر سلطان را بدیدیم، چون دعاگوی دعاگوی دعایی بگفت، سلطان سنجر گفت میهنه جایی مبارکست و تربت شیخ موضعی کی از آن عزیزتر و بزرگوارتر نبود و از آن غزان یکی دست فرا تربت شیخ کرد و خواست که نعمت دنیاوی مدفون یابد و برگیرد، درحال دستش خشک شد، خویشان او اورا به لشکرگاه آوردند و بدیدم، و من این حکایت نشنیدم الا از لفظ سلطان والعهدة علیه.
پس هزار خروار غله فرمود از جهت تخم و زراعت خاوران وصد خروار از جهت تخم اسباب مشهد، پس ملک میهنه استدعاء گاو جفتی کرد، سلطان گفت خراسان خرابست و مرا خزینهای نیست حال را با این باید ساخت و از جهت مشهد صد دینار نقد فرستاد. پس رئیس میهنه مراجعت کرد و کس باطراف فرستاد تا از فرزندان و مریدان شیخ آنچ مانده بودند زنده همه را آوردند، تنی پنجاه جمع شدند و سفره و پنج وقت نماز و ختم سر تربت همه برونق گشت و روشنایی تمام پدید آمد و دعاگوی همگی خویش برآن خدمت وقف کرده بود و غربا روی بدان حضرت نهادند. در میانه سلطان سنجر رحمه اللّه برفت و سلطان محمود بنشست، مصاف دندانقان بمرو با غزان اتفاق افتاد و دیگر بار لشکر سلطان شکسته و منهزم شدند و غزان دست یافتند و بیکبارگی کار آن بقعه از دست بشد و رسید آنجا کی رسید. خدای تعالی بلطف خویش ایمنی و عدلی و آبادانی خراسان را و جملۀ عالم را روزی کناد بمنه و فضله.
پس هزار خروار غله فرمود از جهت تخم و زراعت خاوران وصد خروار از جهت تخم اسباب مشهد، پس ملک میهنه استدعاء گاو جفتی کرد، سلطان گفت خراسان خرابست و مرا خزینهای نیست حال را با این باید ساخت و از جهت مشهد صد دینار نقد فرستاد. پس رئیس میهنه مراجعت کرد و کس باطراف فرستاد تا از فرزندان و مریدان شیخ آنچ مانده بودند زنده همه را آوردند، تنی پنجاه جمع شدند و سفره و پنج وقت نماز و ختم سر تربت همه برونق گشت و روشنایی تمام پدید آمد و دعاگوی همگی خویش برآن خدمت وقف کرده بود و غربا روی بدان حضرت نهادند. در میانه سلطان سنجر رحمه اللّه برفت و سلطان محمود بنشست، مصاف دندانقان بمرو با غزان اتفاق افتاد و دیگر بار لشکر سلطان شکسته و منهزم شدند و غزان دست یافتند و بیکبارگی کار آن بقعه از دست بشد و رسید آنجا کی رسید. خدای تعالی بلطف خویش ایمنی و عدلی و آبادانی خراسان را و جملۀ عالم را روزی کناد بمنه و فضله.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۳
از پیرزین الطایفه عمر شوکانی شنودم که او گفت که یک روز خواجه ابوالفتح که پسر شیخ بود از دختر شوکان با پدر در خانقاه نشسته بودند و خواجه امام ابوالفتح حکایت وفات شیخ میکرد که پیش از وفات خویش بسه روز روی بما کرد و گفت روز پنجشنبه ما را وفات خواهد بود و روز آدینه زحمتی عظیم باشد چنانک شما فرا جنازۀ مانتوانید آمد. پس بفرمود تا چادری آوردند و چهار گوشۀ آن چادر بگرفتند و در هوا بازکشیدند و ما را گفت بزیر این چادر بیرون شوید و انگارید کی این جنازۀ ماست. فرزندان شیخ چنان کردند کی شیخ فرمود بود، بعد از آن بسه روز همان کی شیخ اشارت نموده بود ببود، چون جنازه بیرون آوردند چندان زحمت بود کی ما فرزندان شیخ فرا نزدیک جنازه نتوانستیم رفت این حکایت میگفت و هردو میگریستند.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۴
شیخ بوالقسم روباهی مرید شیخ ما بود و مقدم ده معروف از صوفیان جون بونصر حرضی و احمد عدنی باف و مثل ایشان. چون خبر وفات شیخ بنشابور رسید استاد امام بوالقسم گفت رفت کسی کی از هیچ کس خلف نبود و هیچکس ازو خلف نیست. برخاست و بخانقاه کوی عدنی کویان آمد و به ماتم بنشست و صاحب ماتمی کرد و گفت که چون ما شیخ بوسعید را بدیدیم هم صوفی نبودیم و هم صوفی ندیدیم و اگر اور ا ندیدیمی صوفیی از کتاب برخواندیمی. چون از تعزیت فارغ شدیم و استاد امام عُرس شیخ بکرد روز هفتم علی محتسب را کی وکیل دَرِ استاد امام بود نزدیک ما ده تن فرستاد و گفت اگر مقصود شیخ بود او رفت و شما هر ده تن ازمن بودهاید، چون شیخ بیامد شما پیش وی رفتید شما را پیش من باید بود. جماعت گفتند ما را مهلتی ده تا بیندیشیم، دیگر روز یکی آمد وگفت استاد میگوید بیندیشیدید؟ ایشان خاموش شدند، مرا صبر نماند گفتم چرا جواب نمیدهید؟ مرا گفتند چه گوییم؟ گفتم به دستوری شما جواب دهم؟ گفتند بده. گفتم استاد امام را خدمت برسان و بگوی که شیخ بوسعید را عادت بودی کی دعوتی بودی کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی کی پیش او بودی به من دادی و کاسۀ خوردنی و یکی قلیه و شیرینی از مطبخ از جهت زلۀ من روان بودی، یک روز دعوتی بود رکوۀ خوردنی و کاسۀ قلیه در سر آن و نوالۀ شیرینی از مطبخ که زلۀ من بود بستدم، نواله در یک آستین نهادم ورکوه و کاسه در یک دست گرفتم ور کوه و کاسه و نوالۀ شیرینی کی شیخ از پیش خود بمن داده بود در دیگر آستین نهادم و در دیگر دست گرفتم و گرمگاه بود، شیخ در خانۀ خویش سرنهاده بود و جمع جمله خفته به آسایش، من بدین صفت از خانقاه بیرون آمدم چون پای از در خانقاه بیرون نهادم بند ایزار پای بگشاد و در زحمت بودم، آواز شیخ میآمد از زاویۀ او کی بانگ میداد کی بوالقسم را دریابید! در حال صوفیی را دیدم کی میدوید و میگفت ترا چه بودست؟ حال باز نمودم و مدد من داد. اکنون ما پیر و مشرف چنین داشتهایم اگر چنین ما را نگاه توانی داشت تا به خدمت تو آییم. علی محتسب بازگشت، دیگر روز بامداد استاد امام نزدیک ما آمد و از ما عذر خواست و از ما درخواست کرد که اکنون تا ما زنده باشیم این سخن با کس مگویید، ما قبول کردیم و استاد امام برفت. بعد از آن قصد زیارت شیخ کرد بمیهنه و چهل کس از بزرگان متصوفه با استاد موافقت کردند و در خدمت او برفتند. چون برباط سر کله رسیدند و چشم استادو جمع برمیهنه افتاد ازستور فرود آمد و بیستاد و مقریان را کی با او بودند بفرمود کی این بیت شیخ بگویید کی:
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
جانا بزمین خاوران خاری نیست
با لطف و نوازش جمال تو مرا
مقریان این بیت میگفتند، استاد را وقت خوش گشت و از خرقه بیرون آمد و جملۀ جمع موافقت کردند و از خرقه برون آمدند و فرزندان شیخ را خبر شد کی استاد امام باجمع از نشابور میآیند و جملۀ فرزندان و مریدان استقبال کردند و در راه به یکدیگر رسیدند و مقریان همچنان میخواندند و جمع میهنه نیز بیکبار از خرقه بیرون آمدند و همچنان میآمدند تا پیش تربت شیخ آمدند و مقریان میخواندند و درویشان در خاک میگشتند و حالتها رفت پس خرقها پاره کردند و یک روز استاد امام بیاسود، پس فرزندان شیخ از استاد امام در خواستند تا بر در مشهد شیخ مجلس گوید،اجابت نکرد، بعد از الحاح تمام به مسجد جامع مجلس گفت و در میان مجلس گفت: کنا نعترض علی الشیخ ابی سعید فی اشیاء و کنا نظلمه لان من قابل صاحب الحال بالعلم ظلم. پس چند روز بمیهنه بود و بازگشت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۵
در ابتداء حالت شیخ قدس اللّه روحه العزیز مستورۀ از بزرگ زادگان میهنه بخواب دید کی درین موضع کی اکنون مشهد شیخ است آدم علیه السلام آمده بود با جملگی پیغامبران وآنجا ایستاده چنانک مستوره ابرهیم و یعقوب و موسی و عیسی را علیهم السلم یک بیک میدانستی و در آن وقت آن موضع سرایی بود کی آنرا شیخ بخرید و اسب شیخ آنجا بستندی، شیخ آنرا عمارت کرد و مشهد ساخت و در آنجا مینشست و صوفیان در آنجا مینشستند و در آن وقت کی شیخ آنرا عمارت میکرد و اسم مشهد بر وی نهاد خواجه امام ابوالبدر مشرقی در خدمت شیخ این قطعه بگفت:
بنی شیخ الزمان لنا بناء
تصا غرفیه ما قد کان قبله
بکعبة قبلة للناس طرا
وهذا البیت للعشاق قبله
چون شیخ را وفات رسید بفرمود تا او را درآن خانه آن موضع کی اکنون تربتست دفن کردند، مستوره گفت تعبیر آن خواب که من دیده بودم پدید آمد. او گفت چهل سال منتظر تعبیر این خواب بودم چون شیخ را دفن کردند نگاه کردم آن موضع آن بود که پیغامبران را آنجا ایستاده دیده بودم، بعد چهل سال تعبیر آن خوب پدید آمد که مضجع این بزرگوار دین گشت.
بنی شیخ الزمان لنا بناء
تصا غرفیه ما قد کان قبله
بکعبة قبلة للناس طرا
وهذا البیت للعشاق قبله
چون شیخ را وفات رسید بفرمود تا او را درآن خانه آن موضع کی اکنون تربتست دفن کردند، مستوره گفت تعبیر آن خواب که من دیده بودم پدید آمد. او گفت چهل سال منتظر تعبیر این خواب بودم چون شیخ را دفن کردند نگاه کردم آن موضع آن بود که پیغامبران را آنجا ایستاده دیده بودم، بعد چهل سال تعبیر آن خوب پدید آمد که مضجع این بزرگوار دین گشت.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۹
اوحد الطایفه محمدبن عبدالسلام از مولا زادگان جد این دعاگوی بود و درین وقت کی حادثۀ غز بیفتادو بیشتر از فرزندان شیخ در آن حادثه شهید گشتند چنانک در میهنه از صلب شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز صد و پانزده کس از شکنجه و زخم تیغ کشته شدند بیرون آنکه بعد ازین حادثه بماهی دو سه بیماری و وبای و قحط کی سبب این حوادث بیشتر ایشان بودند، وفات یافتند و اهل میهنه همچنین و فساد آن بود که در جلاء کلی بودند و میهنه خالی مانده و آنچ از مردمان میهنه مانده بودند متفرق بودند تا بعد از آن به سالی دو سه درویشی چند باز آمدند و حصارکی خراب کی در میهنه بود عمارت کرده بودند و در آنجا متوطن گشتند و از آن حصار تا به مشهد شیخ مسافتی باشد نیک دور. و این اوحد محمدعبدالسلام درین مدت بر سر روضۀ مقدس مجاور بود چه اورا عرجی فاحش بود چنانک حرکتی بدشواری توانستی کرد و چون بوقت حرکت و تفرقۀ مردمان در میهنه چهارپای نبود و آنجا که میگریختند زن و فرزند در پیش کرده پیاده و اطفال برگردن نهاده میرفتند، او به حکم ضرورت آنجا بماند و پناه با دَرِ مشهد کرد و همچنین تنی سه چهار از نابینایان و ضعفا با او بودند. چون مردمان برفتند ایشان تنها و بیکس بماندند،حقّ سبحانه به کمال فضل خویش ابواب روزی و نعمت بر آن ضعفا گشاده گردانید و خیرات روی بدان موضع نهاد، و مفسدان تاختن و قصد در باقی کردند و بانواع احسانها میرسید تا بحدی کی او حکایت کرد کی در عمر خویش ما را خوشتر از آن یک دو سال نبود و چون مردمان باز آمدند و در حصار متوطن شدند، او همچنان بر سر تربت شیخ بخدمت بیستاد مدت بیست سال زیارت و خدمت آن بقعۀ مبارک میکرد و اگر درویشی رسیدی خدمت او بجای آوردی و عورات را به حصار فرستادی و او بر در مشهد میبود. پس فراهم آورندۀ این کلمات دعاگوی بخیر پس از آن بمدتها آنجا رسید، از وی سؤال کرد کی درین مدت کی تو بر سر روضۀ مبارک مقیم گشتۀ از کرامات شیخ چه دیدۀ؟ گفت هیچ روز نباشد که مرا کراماتی از آن شیخ ظاهر نگردد کی بر شمردن آن متعذر باشد،اما من ترا دو واقعۀ خویش حکایت کنم این هردو کرامات من دیدم و با مردمان بگفتم کی طاقت پوشیدن نداشتم بعد از آن نیز مثل آن ندیدم و بدانستم کی اگر آن سر نگاه داشتمی بعد از آن چیزها دیدمی بیش ازین، پشیمان شدم و سود نداشت. یکی آن بود که به تابستان باحصار نشدمی به نزدیک فرزندان بلکه همۀ تابستان به در مشهد خفتمی، یک شب خفته بودم و آن شب از شبهای ایام البیض بود که ماه تمام بود، برقرار هر شب درهای مشهد بسته بودم در خواب اول مردی از اهل میهنه اینجا رسید کی به صحرا بوده بود. چون مرا بدید بر در مشهد بر زمین بخفت، چون از شب نیمی بگذشت بیدار شدم، از اندرون مشهد آواز قرآن خواندن میآمد، گوش داشتم انا فتحنا میخواند، تعجب کردم برخاستم و بنگریستم در مشهد همچنان بسته بود مرا محقّق گشت که این الا آواز شیخ و قرآن خواندن او نیست. حالتی بر من پدید آمد و هرچند جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن آن مرد را که آنجا خفته بود بیدار کردم و گفتم بشنو که بعدِ صد و اند سال ازوفات او چگونه صریح میتوان شنود! چون مرد از خواب بیدار شد آواز در حجاب شد نه من شنودم ونه او. دیگر آنکه مرا معهود بودی کی هر روزی بامداد به زمستان کی از حصار بمشهد آمدمی از جهت چاشت، ما حضری با خود آوردمی کی تا به مشهد مسافتی نیک دور بود و مرا رفتن متعذر. یک روز چیزی نخورده بودم و رنجور گشتم و در آن تب استفراغی برگرفت، دیگر روز بامداد گرسنگی غلبه کرده بود کی یک شبان روز بود تا چیزی نخورده بودم، پارۀ نان و بیضۀ برگرفتم تا بدر مشهد بکار برم. چون آنجا رسیدم درویشی دیدم مرقعی پوشیده بر در مشهد نشسته و سر بخود فرو برده و عصا و ابریق در پهلوی خود نهاده، چون چشم من بر وی افتاد از آدمی گری با من هیچ چیز بنماند و روحی و آسایشی بمن رسید چنانک بیخویشتن گشتم، پس آهسته بدر مشهد فراز شدم و در مشهد باز کردم چون آواز در مشهد بشنود سر برآورد، من سلام گفتم او برخاست و جواب داد و مرا دربرگرفت. بنشستم و بپرسیدم و اگرچه هیچ نگفت مرا معلوم گشت که او نماز شام رسیده است و آنجا کسی نبوده است که او را مراعاتی کردی و بیبرگ مانده است و همه شب آنجا بیدار داشته است. حالی آن نان و بیضه پیش وی بنهادم ومن طریق ایثار میسپردم و از جهت موافقت او اندکی بکار میبردم و خدمتی بجای میآوردم چون فارغ شد دست بشست و وضو تازه کرد و دوی بگزارد و پای افزار کرد و مرا وداع کرد و برفت ومن آن روز نیز گرسنه بماندم اما از راحت صحبت آن درویش آن روز مرا گرسنگی یاد نیامد. چون نماز شام بخانه رفتم در خانه چیزی ناموافق ساخته بودند، نتوانستم خورد و ایشان اعتماد کرده بودند کی من چیزی خوردهام، آن شب گرسنه بخفتم و دیگر روز بامداد چون نماز گزاردم برقرار معهود بدر مشهد آمدم و در باز کردم و در رفتم و خدمت کردم. اینجا کی مردمان کفش بیرون کنند برابر پای تربت شیخ کوزۀ نوکبود دیدم پر آب آنجا نهاده و دو تا نان سپید گرم بر سر آن کوزه نهاده، چون دست فرا آن نان کردم اثر حرارت آن نان بدست من میرسید، برداشتم و گریستن بر من افتادو دانستم کی این الا محض کرامات شیخ نیست چه درین ساعت اینجا هیچ کس نبود و در دیه کس متوطن نبود کی آن ساعت آن نان پخته بود. بنشستم و آن نان بکار بردم و هرگز تا عمر من بود از آن خوشتر هیچ طعام نخورده بودم و از آن سردتر و خوش و شیرینتر آب نخورده بودم و کرامتی دیگر کی من گرسنۀ دو شبانه روزه بودم، بدان دوتا نان سبک چنان سیر شدم کی تا دو روز دیگر مرا اشتهای هیچ طعام نبود. چون نماز شام بحصار آمدم و مردمان به جماعت آمدند این سخن در حوصلۀ من نگنجید چندانکه جهد کردم خود را نگاه نتوانستم داشتن، گفتم ای مردمان شما ندانید کی چه دارید و حقّ این تربت بزرگوار بواجب نگاه نمیدارید و این همه بلاها و محنتها از آن میبینید و این قصه حکایت کردم، پس حاضران بگریستند اما من پس از آن ازین جنس هیچ دیگر ندیدم کی نااهلی کردم و بدانستم کی اگراین کرامت شیخ اظهار نکردمی بسیار چیزها بر من آشکارا خواست گشت، پشیمان گشتم اما هیچ سود نداشت و لکن از کراماتهای او بردیگران ظاهر شد در حضور من، سخت بسیارست و بر شمردن آن متعذر. شیخ گفته است قدس اللّه روحه فرخ آنکس کی ما را دید و فرخ آنکس کی آنکس رادید کی ما را دید، همچنین هفت کس برشمرد کی فرخ آنکس کی او هفت کس را دید کی او ما را دید.
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
هست بسم اللّه الرحمن الرحیم
مصحف آیات اسرار قدیم
نام حق سر دفتر هر دفتر است
آنچه بی نام خدایست ابتر است
افتتاح نامها از نام او
هر دو عالم جرعه نوش از جام او
حمد بی علت خدا را لایقست
علت و معلول بروی عاشقست
آن خداوندی که در عرض وجود
هر زمان خود را به نقشی وانمود
حمد قولی چیست اقرار زبان
حمد فعلی طاعت و اعمال دان
حمد حالی اتصال جان و دل
بر صفات پاک و برتر ز آب و گل
در حقیقت حمد آن باشد که تو
بوده باشی دایماً با یاد هو
گفت پیغمبر که لا احصی ثنا
حامد تو هم تویی یا ربنا
چون به عالم نیست غیر یار کس
حامد و محمود هم خود بود و بس
جمله ذرات جهان مرآت اوست
هر چه بینی مصحف آیات اوست
جمله عالم عابد و معبود اوست
هر چه بینی ساجد و مسجود اوست
جمله موجودات بی کام و زبان
حمد او گویند پیدا و نهان
ای منزه ذاتت از فهم عقول
وز صفاتت دور عقل بوالفضول
عقل کل از جام عشقت باده نوش
نفس کل مستانه از شوقت به جوش
جرعه ای نوشیده از عشقت ملک
گشته سرگردان به گرت چون فلک
ز آتش عشقت فروزان مهر و ماه
زهره و کیوان بدین دعوی گواه
مشتری افروخته شمعی ز نور
در طلب کاریت گشته ناصبور
تیر و بهرام از طلب بر سر دوان
گشته جویای تو در گرد جهان
گرد کویت نه فلک اندر طواف
چرخ و انجم را ازین شیوه است لاف
از می عشقت عناصر سرخوشند
از هوای روی تو در آتشند
آب از آن سو در پیت گشته روان
خاک ازین سودا فتاده در زیان
ریختی یک جرعه دردی بر جماد
مست و بیخود گشت و در راه اوفتاد
چون نبات مرده از وی نوش کرد
سر برآورد از زمین و جوش کرد
سرو و شمشاد از نشاطش سبز و خوش
در هوایش گشته رقصان بنده وش
شد بنفشه سرنگون از درد او
جامه نیلی کرده است از گرد او
از خمارش لاله دارد داغ دل
از غمش او را فروشد پا به گل
یاسمین و گ ل زمستی جامه چاک
گاه می خندند و گاهی دردناک
مست و لایعقل فتاده رو به خاک
باده می آید به جای خون ز تاک
ورد و ریحان عاشق رویت به جان
سوسن از شوق تو گشته ده زبان
هر گیاهی که برآمد از زمین
مست عشقش دیدم از عین الیقین
جملۀ حیوان از می عشق تو مست
گشته جویای تو از بالا و پست
بلبل از شوق گل رویت به جان
دایماً در نالۀ زار و فغان
فاخته کوکو زنان در کوی تو
نالۀ قمری ز شوق روی تو
جمله وحش و طیر مست جام عشق
جان هر یک گشته درد آشام عشق
گشته انسان مست و بیخود زان شراب
ز آتش عشق تو دارد دل کباب
انبیا از جام وصلت سر خوشند
اولیا از عشق تودر آتشند
عاشقان از باد ۀ عشق تو مست
عارفان زین جام گشته نیست هست
اهل معنی مست جام و حدتند
اهل صورت درد نوش کثرتند
در شریعت عالمان در گفت و گوی
در طریقت سالکان در جست و جوی
در حقیقت جمله را دل سوی تست
جان هر یک در هوای روی تست
حاجیان در کعبه اندر طوف تو
در کلیسا راهبان در خوف تو
در مساجد مؤمنان از شوق تو
کافران در بتکده از ذوق تو
در صوامع آتش سودای تو
در خرابات مغان غوغای تو
رند درد آشام مست از عشق تو
زاهد بیچاره پست از عشق تو
در کنشت و دیر ترسا و یهود
روی دلهای همه سوی تو بود
بت پرستان را تویی مطلوب جان
هست از بت روی تو محبوب جان
گشت امرت را مسخر هر که هست
بت پرست و مؤمن و ترسا و مست
دیده ام ذرات عالم را تمام
از شراب عشق تو مست مدام
هر یکی را مستی و ذوق دگر
در دل هر یک ز تو شوق دگر
جان جمله با جمالت آشنا
هر یکی از خوان عشقت با نوا
آن یکی از جرعه ای مست و خراب
وان دگر ن وشیده دریای شراب
هر یکی سر مست جام وصل یار
وز غم هجران به جان در زینهار
غرقۀ آبند و می جویند آب
بیخود از مستی و گویان کو شراب
گشته جمله طالب دیدار تو
جان هر یک واقف اسرار تو
هر یکی نوعی ترا جویان شده
در ثنایت یک بیک گویان شده
غافل آن یک از ثنای یک دگر
وین یکی از حمد آن یک بیخبر
جمله در تسبیح ودر تهلیل تو
از نسیم وصل هر یک برده بو
کافر و ترسا همه جویای تو
در درون جان هر یک جای تو
هر یکی گشته ز اسمی مستفیض
فیض آن یک فیض دیگر را نقیض
مظهر هادی به صدق از جان و دل
شد عدوی مظهر اسم مضل
با وجود آنکه این جوها روان
شد از آن دریای بی قعر و کران
بازگشت جمله در دریا بود
گر به جویش چند روزی جا بود
گر چه آب جمله از یک بحر بود
لذت هر یک بنوعی می نمود
هر که در لذت مقید می شود
ره به مطلق گر برد رد می شود
رو نظر در بحر کن جو را م بین
تاکه باشی عارف سر یقین
هر چه از یاد خدا و طاعتش
مانعت آید مگو جز آفتش
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
دشمنش دان فی المثل گر جان و پوست
هر چه دور انداز د ت از وصل یار
در حقیقت دشمن جانت شمار
مصحف آیات اسرار قدیم
نام حق سر دفتر هر دفتر است
آنچه بی نام خدایست ابتر است
افتتاح نامها از نام او
هر دو عالم جرعه نوش از جام او
حمد بی علت خدا را لایقست
علت و معلول بروی عاشقست
آن خداوندی که در عرض وجود
هر زمان خود را به نقشی وانمود
حمد قولی چیست اقرار زبان
حمد فعلی طاعت و اعمال دان
حمد حالی اتصال جان و دل
بر صفات پاک و برتر ز آب و گل
در حقیقت حمد آن باشد که تو
بوده باشی دایماً با یاد هو
گفت پیغمبر که لا احصی ثنا
حامد تو هم تویی یا ربنا
چون به عالم نیست غیر یار کس
حامد و محمود هم خود بود و بس
جمله ذرات جهان مرآت اوست
هر چه بینی مصحف آیات اوست
جمله عالم عابد و معبود اوست
هر چه بینی ساجد و مسجود اوست
جمله موجودات بی کام و زبان
حمد او گویند پیدا و نهان
ای منزه ذاتت از فهم عقول
وز صفاتت دور عقل بوالفضول
عقل کل از جام عشقت باده نوش
نفس کل مستانه از شوقت به جوش
جرعه ای نوشیده از عشقت ملک
گشته سرگردان به گرت چون فلک
ز آتش عشقت فروزان مهر و ماه
زهره و کیوان بدین دعوی گواه
مشتری افروخته شمعی ز نور
در طلب کاریت گشته ناصبور
تیر و بهرام از طلب بر سر دوان
گشته جویای تو در گرد جهان
گرد کویت نه فلک اندر طواف
چرخ و انجم را ازین شیوه است لاف
از می عشقت عناصر سرخوشند
از هوای روی تو در آتشند
آب از آن سو در پیت گشته روان
خاک ازین سودا فتاده در زیان
ریختی یک جرعه دردی بر جماد
مست و بیخود گشت و در راه اوفتاد
چون نبات مرده از وی نوش کرد
سر برآورد از زمین و جوش کرد
سرو و شمشاد از نشاطش سبز و خوش
در هوایش گشته رقصان بنده وش
شد بنفشه سرنگون از درد او
جامه نیلی کرده است از گرد او
از خمارش لاله دارد داغ دل
از غمش او را فروشد پا به گل
یاسمین و گ ل زمستی جامه چاک
گاه می خندند و گاهی دردناک
مست و لایعقل فتاده رو به خاک
باده می آید به جای خون ز تاک
ورد و ریحان عاشق رویت به جان
سوسن از شوق تو گشته ده زبان
هر گیاهی که برآمد از زمین
مست عشقش دیدم از عین الیقین
جملۀ حیوان از می عشق تو مست
گشته جویای تو از بالا و پست
بلبل از شوق گل رویت به جان
دایماً در نالۀ زار و فغان
فاخته کوکو زنان در کوی تو
نالۀ قمری ز شوق روی تو
جمله وحش و طیر مست جام عشق
جان هر یک گشته درد آشام عشق
گشته انسان مست و بیخود زان شراب
ز آتش عشق تو دارد دل کباب
انبیا از جام وصلت سر خوشند
اولیا از عشق تودر آتشند
عاشقان از باد ۀ عشق تو مست
عارفان زین جام گشته نیست هست
اهل معنی مست جام و حدتند
اهل صورت درد نوش کثرتند
در شریعت عالمان در گفت و گوی
در طریقت سالکان در جست و جوی
در حقیقت جمله را دل سوی تست
جان هر یک در هوای روی تست
حاجیان در کعبه اندر طوف تو
در کلیسا راهبان در خوف تو
در مساجد مؤمنان از شوق تو
کافران در بتکده از ذوق تو
در صوامع آتش سودای تو
در خرابات مغان غوغای تو
رند درد آشام مست از عشق تو
زاهد بیچاره پست از عشق تو
در کنشت و دیر ترسا و یهود
روی دلهای همه سوی تو بود
بت پرستان را تویی مطلوب جان
هست از بت روی تو محبوب جان
گشت امرت را مسخر هر که هست
بت پرست و مؤمن و ترسا و مست
دیده ام ذرات عالم را تمام
از شراب عشق تو مست مدام
هر یکی را مستی و ذوق دگر
در دل هر یک ز تو شوق دگر
جان جمله با جمالت آشنا
هر یکی از خوان عشقت با نوا
آن یکی از جرعه ای مست و خراب
وان دگر ن وشیده دریای شراب
هر یکی سر مست جام وصل یار
وز غم هجران به جان در زینهار
غرقۀ آبند و می جویند آب
بیخود از مستی و گویان کو شراب
گشته جمله طالب دیدار تو
جان هر یک واقف اسرار تو
هر یکی نوعی ترا جویان شده
در ثنایت یک بیک گویان شده
غافل آن یک از ثنای یک دگر
وین یکی از حمد آن یک بیخبر
جمله در تسبیح ودر تهلیل تو
از نسیم وصل هر یک برده بو
کافر و ترسا همه جویای تو
در درون جان هر یک جای تو
هر یکی گشته ز اسمی مستفیض
فیض آن یک فیض دیگر را نقیض
مظهر هادی به صدق از جان و دل
شد عدوی مظهر اسم مضل
با وجود آنکه این جوها روان
شد از آن دریای بی قعر و کران
بازگشت جمله در دریا بود
گر به جویش چند روزی جا بود
گر چه آب جمله از یک بحر بود
لذت هر یک بنوعی می نمود
هر که در لذت مقید می شود
ره به مطلق گر برد رد می شود
رو نظر در بحر کن جو را م بین
تاکه باشی عارف سر یقین
هر چه از یاد خدا و طاعتش
مانعت آید مگو جز آفتش
هر چه مشغولت کند از یاد دوست
دشمنش دان فی المثل گر جان و پوست
هر چه دور انداز د ت از وصل یار
در حقیقت دشمن جانت شمار
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳ - فی نعت النبی الامی العربی المحمدی الختمی صلی الله علیه واله وسلم
آن حبیب خاص رب العالمین
آن شفیع خلق عالم یوم دین
گشته تابان مهر و مه از روی او
منزل جانها خم گیسوی او
از جمال اوست عالم را صفا
گشته از خوانش دو گیتی بانوا
اوست ایجاد جهان را واسطه
در میان خلق و خالق ر ابطه
رهنمای خلق و هادی سبل
مقتدای انبیا ختم رسل
والضحی و الشمس وصف روی او
آیت و اللیل شرح موی او
یک پیاده در رکابش جبرئیل
لو دنوت بر کمالش شد دلیل
شاه باز لامکانی جان او
رحمة للعالمین در شأن او
قرب او ادنی شده او را مقام
ما رمیت شرح حالش را تمام
عارف اطوار سر جزو و کل
خلق اول روح اعظم نفس کل
آنکه شد عالم طفیل ذات او
لی مع اللّه کاشف حالات او
نکتۀ کنت نبیاً می شنو
گر دلی داری به عشقش کن گرو
آن ملیحی کز دو عالم ا مل ح است
در بیان سر معنی افصح است
چونکه شد از بهر معنی در فشان
کرده است الفقر فخری را عیان
علت غایی ز امر کن فکان
نیست غیر از ذات آن صاحبقران
گر به صوت هست آدم بوالبشر
او به معنی هست آدم را پدر
پادشاهی که لعمرک تاج اوست
عرش و کرسی پایۀ معراج اوست
کمترین طاقی ز ایوانش فلک
پاسبان درگهش گشته ملک
هست راه او صراط مستقیم
گفته حق او را علی خلق عظیم
گشت ما ینطق گواه قال او
فاستقم آمد نشان حال او
گفت الم نشرح ز شرح صدر او
هر دو عالم پر زنور بدر او
داد حق او را خلافت در جهان
قم فانذر آمده در شرح آن
شد فاوحی بر کمال او گواه
ماکذب آمد دلش را از اله
گفت حق لا تقربوا مال الیتیم
کی رسد کس را مقام آن کریم
بود بر خوان خدا او میهمان
گفت ابیت عند ربی در بیان
از خدا لولاک آمد در خطاب
کز دو عالم هست مقصود آن جناب
حق همی گوید ترا ما ودعک
هر کجا خواهی شد اللّه معک
شاهد دید تو مازاغ البصر
معجزت پیدا ز انشق القمر
روشن از نور تو شمع انبیا
آستانت اولیا را ملتجی
صد هزاران آفرین ذوالجلال
بر روان پاک آن نیکو خصال
بر روان آل و اصحاب گزین
بر جمیع تابعین پاکدین
بر روان پاک جمله اولیا
محرمان خاص درگاه خدا
گشته جمله خوشه چین خرمنش
دست امید همه بر دامنش
آن شفیع خلق عالم یوم دین
گشته تابان مهر و مه از روی او
منزل جانها خم گیسوی او
از جمال اوست عالم را صفا
گشته از خوانش دو گیتی بانوا
اوست ایجاد جهان را واسطه
در میان خلق و خالق ر ابطه
رهنمای خلق و هادی سبل
مقتدای انبیا ختم رسل
والضحی و الشمس وصف روی او
آیت و اللیل شرح موی او
یک پیاده در رکابش جبرئیل
لو دنوت بر کمالش شد دلیل
شاه باز لامکانی جان او
رحمة للعالمین در شأن او
قرب او ادنی شده او را مقام
ما رمیت شرح حالش را تمام
عارف اطوار سر جزو و کل
خلق اول روح اعظم نفس کل
آنکه شد عالم طفیل ذات او
لی مع اللّه کاشف حالات او
نکتۀ کنت نبیاً می شنو
گر دلی داری به عشقش کن گرو
آن ملیحی کز دو عالم ا مل ح است
در بیان سر معنی افصح است
چونکه شد از بهر معنی در فشان
کرده است الفقر فخری را عیان
علت غایی ز امر کن فکان
نیست غیر از ذات آن صاحبقران
گر به صوت هست آدم بوالبشر
او به معنی هست آدم را پدر
پادشاهی که لعمرک تاج اوست
عرش و کرسی پایۀ معراج اوست
کمترین طاقی ز ایوانش فلک
پاسبان درگهش گشته ملک
هست راه او صراط مستقیم
گفته حق او را علی خلق عظیم
گشت ما ینطق گواه قال او
فاستقم آمد نشان حال او
گفت الم نشرح ز شرح صدر او
هر دو عالم پر زنور بدر او
داد حق او را خلافت در جهان
قم فانذر آمده در شرح آن
شد فاوحی بر کمال او گواه
ماکذب آمد دلش را از اله
گفت حق لا تقربوا مال الیتیم
کی رسد کس را مقام آن کریم
بود بر خوان خدا او میهمان
گفت ابیت عند ربی در بیان
از خدا لولاک آمد در خطاب
کز دو عالم هست مقصود آن جناب
حق همی گوید ترا ما ودعک
هر کجا خواهی شد اللّه معک
شاهد دید تو مازاغ البصر
معجزت پیدا ز انشق القمر
روشن از نور تو شمع انبیا
آستانت اولیا را ملتجی
صد هزاران آفرین ذوالجلال
بر روان پاک آن نیکو خصال
بر روان آل و اصحاب گزین
بر جمیع تابعین پاکدین
بر روان پاک جمله اولیا
محرمان خاص درگاه خدا
گشته جمله خوشه چین خرمنش
دست امید همه بر دامنش
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴ - فی منقبت الامام الکامل المکمل السید محمد النور بخش قدس سره العزیز
ملک دین را آنکه حالی مقتداست
زبدۀ اولاد ختم انبیاست
آن محمد نام عیسی مرتبت
ملک معنی را سلیمان منزلت
آمده از غیب نامش نور بخش
بوده چون خورشید ذاتش نور بخش
باطن او مخزن سرّ علی است
قرة العین نبی است و ولی است
ختم شد بر ذات او فضل و کمال
در کمالش کی رسد وهم و خیال
هست او را برزخ جامع مقام
قصر معنی از وجودش شد تمام
قطب اقطاب جهان هادی الورا
مهدی دوران و فخر اولیا
آن محمد سیرت و حیدر خصال
همتش را هر دو عالم پایمال
مهبط فیض بلاغا ی ت دلش
مجمع البحرین شد زاب و گلش
غوث اعظم دین و ملت را پناه
فقر و دانش بر کمالاتش گواه
مظهر جامع امام الاصفیا
گشته بر تخت ولایت پادشا
این مدار هفت طاق بیستون
مظهر این نه رواق نیلگون
منحصر شد رهبری در ذات او
هست منشور جهان آیات او
آنکه بر اقلیم تمکین حاکم است
در طریق استق امت قایم است
هادی الخلق الی الحق است او
حجت الحق علی الخلق است او
در شریعت در طریقت پیشوا
در حقیقت رهروان را رهنما
بود ذاتش جامع اطوارها
کرده دورش فخر بر ادوارها
منبع آداب و اخلاق حسن
مجمع اوص اف رب ذوالمنن
گشت از انفاس او دایر فلک
بوده در تقدیس سابق بر ملک
وارث علم و کمال انبیا
پیشوای اولیا کهف الورا
هر چه در عالم کمالش نام بود
جمله در ذات شریف او نمود
سالکانش هر یکی اعجوبه ای
بر بساط رهبری منصوبه ای
در دریای ولایت هر یکی
دری چرخ هدایت هر یکی
بوده هر یک شهسوار ملک دین
هر یکی والی در اقلیم یقین
گشته هر یک واقف اسرار حق
جان هر یک غرقۀ انوار حق
پیشوای رهروان راه دین
محرمان قرب رب العالمین
هر یکی در دور خود گشته جنید
چون اسیری دیده آزادی ز قید
کم مبادا از سر اهل جهان
سایۀ فرخندۀ این کاملان
زبدۀ اولاد ختم انبیاست
آن محمد نام عیسی مرتبت
ملک معنی را سلیمان منزلت
آمده از غیب نامش نور بخش
بوده چون خورشید ذاتش نور بخش
باطن او مخزن سرّ علی است
قرة العین نبی است و ولی است
ختم شد بر ذات او فضل و کمال
در کمالش کی رسد وهم و خیال
هست او را برزخ جامع مقام
قصر معنی از وجودش شد تمام
قطب اقطاب جهان هادی الورا
مهدی دوران و فخر اولیا
آن محمد سیرت و حیدر خصال
همتش را هر دو عالم پایمال
مهبط فیض بلاغا ی ت دلش
مجمع البحرین شد زاب و گلش
غوث اعظم دین و ملت را پناه
فقر و دانش بر کمالاتش گواه
مظهر جامع امام الاصفیا
گشته بر تخت ولایت پادشا
این مدار هفت طاق بیستون
مظهر این نه رواق نیلگون
منحصر شد رهبری در ذات او
هست منشور جهان آیات او
آنکه بر اقلیم تمکین حاکم است
در طریق استق امت قایم است
هادی الخلق الی الحق است او
حجت الحق علی الخلق است او
در شریعت در طریقت پیشوا
در حقیقت رهروان را رهنما
بود ذاتش جامع اطوارها
کرده دورش فخر بر ادوارها
منبع آداب و اخلاق حسن
مجمع اوص اف رب ذوالمنن
گشت از انفاس او دایر فلک
بوده در تقدیس سابق بر ملک
وارث علم و کمال انبیا
پیشوای اولیا کهف الورا
هر چه در عالم کمالش نام بود
جمله در ذات شریف او نمود
سالکانش هر یکی اعجوبه ای
بر بساط رهبری منصوبه ای
در دریای ولایت هر یکی
دری چرخ هدایت هر یکی
بوده هر یک شهسوار ملک دین
هر یکی والی در اقلیم یقین
گشته هر یک واقف اسرار حق
جان هر یک غرقۀ انوار حق
پیشوای رهروان راه دین
محرمان قرب رب العالمین
هر یکی در دور خود گشته جنید
چون اسیری دیده آزادی ز قید
کم مبادا از سر اهل جهان
سایۀ فرخندۀ این کاملان
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۰ - در بیان احوال جماعتی که خود را مرشد دانسته و راهبری نمایند و فی الحقیقه راهزنان راه حقاند و ضال و مضلاند
رهزنان چون رهنما پنداشتی
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
احمد و بوجهل چون هم داشتی
اشقیا از اولیا نشناختی
دین و دنیا را از آ ن درباختی
کرده ای اعمی تر از خود پیر راه
لاجرم هرگز ندانی ره ز چاه
غول را کردی تصور رهنما
تا که گشتی منکر اهل خدا
ساختی دجال را مهدی پیر
خر ز عیسی واندانی ای فقیر
خود نه پیرست او که شیطان رهست
از طریق رهروان کی آگهست
از کمال اهل معنی ره نبرد
بخش او از جام صورت بود درد
آنکه هرگز ره نداند ای رفیق
رهنمایی چون کند اندر طریق
اهل بدعت شیخ سنت کی بود
ره ندید او کی ترا رهبر شود
آنکه بازد عشق با روی بتان
رهنما نبود، بود از رهزنان
آن ک ه باشد دایماً صورت پرست
دامن معنی کجا گیرد به دست
هر که حیران جمال صورتست
اهل معنی نیست صاحب شهوتست
آنکه میلش سوی لهوست و سماع
وجد و حالاتش نباشد جز خداع
لاف فقر اندر جهان انداخته
رهبر و رهزن ز هم نشناخته
صد فسون و مکر دارد در درون
مخلص و صادق نماید از برون
رهزنی چون نام خود رهبین کند
عامیان را در هلاکت افکند
گوید او که من قلاووز رهم
وز منازلهای این ره آگهم
هر که با ور کرد آن مکر و دروغ
ماند از نور ولایت بیفروغ
گم شد و هرگز به منزل ره نبرد
در بیابان هلاکت زار مرد
کرده ای نفس و هوی را پیشوا
لاجرم بویی نیابی از خدا
نور عرفان در دل و جانت نتافت
تو همی گویی چو من عارف که یافت
نیستت از عارفان شرم و حیا
دعوی عرفان و تلبیس و هوی
وای آن طالب که در دامش فتاد
هر چه بودش نقد او بر باد داد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۳ - تحریض در طلب و کیفیت حال طالب و اطوار و آداب طلب کاری و بیان وصف الحال در علامت طلب و طالب
آتش درد طلب دردل فروز
هر چه یابی غیر مطلوبت بسوز
بگذر از ناموس در راه طلب
لاابالی وار رو در راه رب
هر که در راه طلب مردانه است
از خیال کفر و دین بیگانه است
تا طلب در باطنت ظاهر نشد
در بلای عشق جان صابر نشد
آن دلی کو هست خالی از طلب
دایماً بادا پر از رنج و تعب
آن سری کورا هوای دوست نیست
زو مجو مغزی که او جز پوست نیست
دیده کو بینا به روی یار نیست
کور به چون در خور دیدار نیست
آن زبان کز یاد او خالی بماند
لال بهتر چون نشاید غیر خواند
جان که جویانت نباشد کوبکو
مردۀ بیجان بود جانش مگو
عقل کو دیوانۀ عشق تو نیست
نیست بادا زآنکه جان را رهزنی است
روح کو روح خیالت را نیافت
جسم خوان چون نور جان بر وی نتافت
هر که او جویای اسرار تو نیست
سر مبادش چون طلب کار تو نیست
سینه کز عشق تو بر وی نیست داغ
ز آتش دوزخ مباد او را فراغ
گوش کو گفتار جانان نشنود
گر شود ک ر عاقبت بهتر شود
هر مشام ی کو ندارد بوی دوست
نقش بیجان است و محض رنگ و بوست
دست ک و نه بهر عقد ذکر اوست
او بریده به به تیغ قهر دوست
پا که جز در راه جست و جو نهی
آن شکسته به که یابی آگهی
جان نداردهر که جویای تو نیست
دل ندارد هر که شیدای تو نیست
خلقت عالم برای جست و جوست
هر که جویانیست چون نقش سبوست
هر ک ه طالب نیست انسانش مخوان
زانکه دارد صورت اما نیست جان
جان مبادا هر که را نبود طلب
باش در کوی غمش پست طلب
در ره عشقش گذر از گفت و گو
جستجو کن جستجو کن جستجو
در طلب می باش تا یابی کمال
از ط ل ب منشین اگر خواهی وصال
از طلب کاری مشو غافل دمی
تا بیابی درد دل را مرهمی
هر که غافل شد دمی از یاد دوست
او نه صاحب درد و مرد جستجوست
رو تو از جام طلب سر مست شو
جان و دل در راه جانان کن گرو
زاد راه عشق جانان جست و جوست
جست و جو آرد ترا تا وصل دوست
تا نیاید در دلت درد طلب
نیستی در راه او مرد طلب
هر که او برگشت از یاد خدا
مرتدی باشد درین ره بینوا
طالب آن باشد که تا روز پسین
از طلب یکدم نیاساید یقین
حظ نفس خود نجوید در طریق
دایماً با درد و غم باشد رفیق
در طریق جست و جوی وصل یار
دین و دنیا کرده باشد آن نثار
طالب آنگه ره به وصل او برد
که سوی دنیا و عقبی ننگرد
هر چه یابی غیر مطلوبت بسوز
بگذر از ناموس در راه طلب
لاابالی وار رو در راه رب
هر که در راه طلب مردانه است
از خیال کفر و دین بیگانه است
تا طلب در باطنت ظاهر نشد
در بلای عشق جان صابر نشد
آن دلی کو هست خالی از طلب
دایماً بادا پر از رنج و تعب
آن سری کورا هوای دوست نیست
زو مجو مغزی که او جز پوست نیست
دیده کو بینا به روی یار نیست
کور به چون در خور دیدار نیست
آن زبان کز یاد او خالی بماند
لال بهتر چون نشاید غیر خواند
جان که جویانت نباشد کوبکو
مردۀ بیجان بود جانش مگو
عقل کو دیوانۀ عشق تو نیست
نیست بادا زآنکه جان را رهزنی است
روح کو روح خیالت را نیافت
جسم خوان چون نور جان بر وی نتافت
هر که او جویای اسرار تو نیست
سر مبادش چون طلب کار تو نیست
سینه کز عشق تو بر وی نیست داغ
ز آتش دوزخ مباد او را فراغ
گوش کو گفتار جانان نشنود
گر شود ک ر عاقبت بهتر شود
هر مشام ی کو ندارد بوی دوست
نقش بیجان است و محض رنگ و بوست
دست ک و نه بهر عقد ذکر اوست
او بریده به به تیغ قهر دوست
پا که جز در راه جست و جو نهی
آن شکسته به که یابی آگهی
جان نداردهر که جویای تو نیست
دل ندارد هر که شیدای تو نیست
خلقت عالم برای جست و جوست
هر که جویانیست چون نقش سبوست
هر ک ه طالب نیست انسانش مخوان
زانکه دارد صورت اما نیست جان
جان مبادا هر که را نبود طلب
باش در کوی غمش پست طلب
در ره عشقش گذر از گفت و گو
جستجو کن جستجو کن جستجو
در طلب می باش تا یابی کمال
از ط ل ب منشین اگر خواهی وصال
از طلب کاری مشو غافل دمی
تا بیابی درد دل را مرهمی
هر که غافل شد دمی از یاد دوست
او نه صاحب درد و مرد جستجوست
رو تو از جام طلب سر مست شو
جان و دل در راه جانان کن گرو
زاد راه عشق جانان جست و جوست
جست و جو آرد ترا تا وصل دوست
تا نیاید در دلت درد طلب
نیستی در راه او مرد طلب
هر که او برگشت از یاد خدا
مرتدی باشد درین ره بینوا
طالب آن باشد که تا روز پسین
از طلب یکدم نیاساید یقین
حظ نفس خود نجوید در طریق
دایماً با درد و غم باشد رفیق
در طریق جست و جوی وصل یار
دین و دنیا کرده باشد آن نثار
طالب آنگه ره به وصل او برد
که سوی دنیا و عقبی ننگرد
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۴ - در بیان آنکه جمیع افعال به تقدیر الهی است و اشاره به مسائل مختلف فیه میان اشعری و معتزلی و سنی و شیعی و محقق و مقلد و ایماء اصطلاحات صوفیه و منع از اظهار اسرار و تحریص به اخفاء آن بحکم:
و رب جوهر علم لو ابوح به
لقبل لی انت ممن یعبد الوثناء
و عمل بر مقتضای کلموا الناس علی قدر عقولهم.
من ندارم اختیار خویشتن
گشته ام مجبور امر ذوالمنن
او بهر ساعت بهانه نو کند
آتشی در خرمن صبرم زند
گاه گوید نیک از من بد ز تو
گاه گوید جز ره نیکی مرو
گاه گوید هست جمله از قضا
گاه گوید گفت من بد از رضا
گاه گوید باطل آمد این رمه
گاه می گوید که حق اند این همه
گوید این یک کافر و آن مؤمن است
آن یکی در شک و دیگر موقن است
گوید این ضالست و آن هادی دگر
وان یکی رهزن، دگر شد راهبر
گوید این یک عاصی و آن عابدست
آن یکی میخواره وان یک زاهدست
باز گوید هر چه هست از من بدان
زانکه هستم خالق هر دو جهان
بلکه جمله عالم هستی منم
من به نقش هر دو عالم روشنم
در حقیقت چون به غیر دوست نیست
در میان این اختلاف آخر ز چیست
این عبث نبود که عین حکمت است
اختلاف امتی چون رحمت است
اختلاف امتان انبیا
چون ز عین حکمت آ مد ای فتی
اختلاف خلق و خالق چون بود
رحمت این بیگمان افزون بود
ره برین رحمت نبردی جاهلی
اعتراضی می ک نی بیحاصلی
گنج ایمانست زیر هر طلسم
پیش عارف شد مسمی عین اسم
او بهر جا می ن ماید وصف خاص
عین یک دیگر شمر تو عام و خاص
کرده در هر مظهری نوعی ظهور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
گر به صورت گشت بیگانه زما
او به معنی هست با ما آشنا
غیر دریا گر نماید موج آب
عین دریا دان تو امواج و حباب
باز دیوانه شدم ای عاقلان
در خور مجنون بود بند گران
دارم از دیوانگی صد غلغله
خواهم از زنجیر زلفش سلسله
زلف و جعد تابدار و پر گره
حلقه حلقه گشته درهم چ ون زره
هر دو عالم مست زلف مشکبوش
گشته بر حسن جمالش روی پوش
پای ما زین بند چون آزاد شد
خانۀ تقلید بی بنیاد شد
قول و فعل کاملان را کن سند
گر همی خواهی ز حق یابی مدد
توسن عرفان بود تند و حرون
هان عنانش را بکش ای ذو فنون
گر عنان او رها کردی بجست
خیره گشت و اختیارت شد ز دست
گه به دارت آورد حلاج وار
گه بر خلقان شوی مطعون و خوار
گه به زندیقی ترا نسبت کند
گه به الحادت گواهی می دهد
گه به مجنونی شوی مشهور شهر
گه اسیر آیی تو در زندان دهر
گه برونت می کند از شهر خویش
گه برون از مذهب و دین است و کیش
تا توانی رهروی هشیار باش
راز جانت را مکن با خلق فاش
سر حق را جز به اهل حق مگو
غیر راه کاملان ای دل مپو
لقبل لی انت ممن یعبد الوثناء
و عمل بر مقتضای کلموا الناس علی قدر عقولهم.
من ندارم اختیار خویشتن
گشته ام مجبور امر ذوالمنن
او بهر ساعت بهانه نو کند
آتشی در خرمن صبرم زند
گاه گوید نیک از من بد ز تو
گاه گوید جز ره نیکی مرو
گاه گوید هست جمله از قضا
گاه گوید گفت من بد از رضا
گاه گوید باطل آمد این رمه
گاه می گوید که حق اند این همه
گوید این یک کافر و آن مؤمن است
آن یکی در شک و دیگر موقن است
گوید این ضالست و آن هادی دگر
وان یکی رهزن، دگر شد راهبر
گوید این یک عاصی و آن عابدست
آن یکی میخواره وان یک زاهدست
باز گوید هر چه هست از من بدان
زانکه هستم خالق هر دو جهان
بلکه جمله عالم هستی منم
من به نقش هر دو عالم روشنم
در حقیقت چون به غیر دوست نیست
در میان این اختلاف آخر ز چیست
این عبث نبود که عین حکمت است
اختلاف امتی چون رحمت است
اختلاف امتان انبیا
چون ز عین حکمت آ مد ای فتی
اختلاف خلق و خالق چون بود
رحمت این بیگمان افزون بود
ره برین رحمت نبردی جاهلی
اعتراضی می ک نی بیحاصلی
گنج ایمانست زیر هر طلسم
پیش عارف شد مسمی عین اسم
او بهر جا می ن ماید وصف خاص
عین یک دیگر شمر تو عام و خاص
کرده در هر مظهری نوعی ظهور
او به ما نزدیک و ما زو دور دور
گر به صورت گشت بیگانه زما
او به معنی هست با ما آشنا
غیر دریا گر نماید موج آب
عین دریا دان تو امواج و حباب
باز دیوانه شدم ای عاقلان
در خور مجنون بود بند گران
دارم از دیوانگی صد غلغله
خواهم از زنجیر زلفش سلسله
زلف و جعد تابدار و پر گره
حلقه حلقه گشته درهم چ ون زره
هر دو عالم مست زلف مشکبوش
گشته بر حسن جمالش روی پوش
پای ما زین بند چون آزاد شد
خانۀ تقلید بی بنیاد شد
قول و فعل کاملان را کن سند
گر همی خواهی ز حق یابی مدد
توسن عرفان بود تند و حرون
هان عنانش را بکش ای ذو فنون
گر عنان او رها کردی بجست
خیره گشت و اختیارت شد ز دست
گه به دارت آورد حلاج وار
گه بر خلقان شوی مطعون و خوار
گه به زندیقی ترا نسبت کند
گه به الحادت گواهی می دهد
گه به مجنونی شوی مشهور شهر
گه اسیر آیی تو در زندان دهر
گه برونت می کند از شهر خویش
گه برون از مذهب و دین است و کیش
تا توانی رهروی هشیار باش
راز جانت را مکن با خلق فاش
سر حق را جز به اهل حق مگو
غیر راه کاملان ای دل مپو
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۳۸ - حکایت حسن بصری
مقتدای دین حسن خیر الانام
آنکه شهر بصره شد او را مقام
داشت در همسایه یک آتشپرست
نام او شمعون و چون پروانه مست
گشت او بیمار و در نزع اوفتاد
شد از آن اگاه شیخ اوستاد
شیخ عالم قطب آفاق جهان
رفت تا شمعون ببیند در زمان
چون به بالینش شد و پرسید حال
دید زار و ناتوان همچون هلال
دود آتش کرده رویش را سیاه
عمر او رفته، شده کارش تباه
رحم آمد شیخ را بر حال او
در چنین دم زانچنان احوال او
چونکه مهر شیخ جنبیدن گرفت
بحر افضالش خروشیدن گرفت
شیخ گفتا عاقبت از حق بترس
خویش را زین فعل خود فریا د رس
در میان دود آتش سالها
کرده ای ضایع تو عمر پربها
وقت آن آمد که گردی حق پرست
ز آتش سوزنده واداری تو دست
شو مسلمان و به حق ایمان بیار
تا ببخشد بر تو فضل کردگار
گفت شمعونش که ای شیخ عزیز
باز میدارد ز اسلامم سه چیز
گر نبودی این سه مؤمن می شدم
در ره حق چون تو موقن می شدم
اول آنکه ذم دنیا می کنند
روز و شب اندر پی او می دوند
وان دگر گویند حق دان مرگ را
خود نمی ساز ن د ساز و برگ را
پس سیوم گویند دیدار خدا
مؤمنان را حق بود روز جزا
هیچ کاری که رضای حق در اوست
می نسازند از برای دید دوست
کبر مقتاً را فرامش کرده اند
تا چه باطل در خیال آورده اند
رهزن راهست قول بیعمل
گفت بیکردار را نبود محل
آنچه می گویند گر باشد چنان
فعل هم باید بود در خورد آن
گر نباشد از چه باشد گفتنش
مشکلم اینست بشنو از منش
شیخ گفتا کاین نشان آشناست
این همه بیگانگی آخر چراست
مؤمنان را هست اقراری به حق
نیست باطل بیعمل گفتار حق
بوده ای هفتاد سال آتشپرست
خودنداری غیر باد این دم به دست
حق تو آتش نمی آرد به جا
گر در آیی همچو من سوزد ترا
گر بدارد حق نخواهد سوختن
آتش سوزنده یک مویم ز تن
خوش بیا تا دست بر آتش نه اد
تا یقین گردد ازین شک وارهیم
شیخ دست خویش بر آتش نه اد
شعله ای در جان شمعون اوفتاد
یکس ر مویش نشد آزرده زان
چونکه شمعون دید احوال چنان
صبح دولت در دل شمعون دمید
ذوق ایمان گشت در جانش پدید
گفت شیخا چیست تدبیرم بگو
چاره ام کن زانکه هستم چاره جو
شیخ گفتش شو مسلمان این زمان
چارۀ تو این بود تحقیق دان
گفت شمعون شیخ را حجت بده
خط خود را هم بر آن حجت بنه
که عقوبت نبودم در آخرت
حق ببخشد جمله کفر و م ع صیت
در زمان آن شیخ خطی درنوشت
که نگیرد حق ترا ز آن فعل زشت
گفت شمعونش ع د ول بصره کو
تا گواهی ها نویسندم بر او
هم بگفت شیخ بنوشتند زود
آن زمان شمعون بسی زاری نمود
ناله ها و گریه ها بسیار کرد
آمد از افغان او دلها بدرد
دین پذیرفت و به اسلام آمد او
از صفای ذوق ایمان برد بو
پس حسن را این وصیت کرد زود
وقت مردن بین چه اخلاصی نمود
چون بمیرم گفت فرما تا مرا
پاکشویی شوید ای بحر صفا
پس مرا بر دست خود در خاک نه
خط که بنوشتی به دست من بده
تا مرا حجت بود پیش خدا
تا بود این خط امان جان مرا
شیخ گفتش این وصیتها تمام
کرده ام از تو قبول ای خوش پیام
چون شنید از شیخ شمعون این جواب
دیده ها بر هم نهاد و شد به خواب
در زمان جان را به حق تسلیم کرد
شد به حضرت با دل پر سوز و درد
صدق و اخلاصش نگر ای مرد راه
قول و فعلش هست بر حالش گواه
قول کامل بین چو کرد از جان قبول
نی چرا گفت و نه چون چون بوالفضول
هر که قول اهل حق تصدیق کرد
شاد گشت و وارهید از رنج و درد
شیخ گفتش تا بشویندش بساز
کرد بر وی شیخ و اصحابش نماز
بعد از آن کاغذ به دست او بداد
پس به دست خویش در گو ر ش نهاد
از سر اخلاص چون آ مد به راه
صدق بردش کشکشان تا پیشگاه
بدگمانی کفر باشد در طریق
صدق رهرو را بود نعم الرقیق
شیخ را ز اندیشه آن شب هیچ خواب
نامد اندر چشم و بودش اضطراب
هر زمان با خویش می گفت این چه بود
بس عجب سودا که ما را رخ نمود
من که در دریای حیرت غرقه ام
می ندانم کز کدامین فرقه ام
چون بگیرم دست دیگر غرقه را
از چه کردم حکم بر ملک خدا
چونکه در ملک خودم هم دست نیست
خط به ملک حق نوشتن بهر چیست
از چه گشتم من به راه حق فضول
بار او را من چرا گشتم حمول
اندرین اندیشه خوابش در ربود
روح او در روضه جولانی نمود
دید شمعون را خرامان در بهشت
در درون مرغزاری جانسرشت
بود تاجی از مرصع بر سرش
حلۀ نیکو و تازه در برش
شیخ پرسیدش که بر گو حال چیست
آنچه می بینم ز تو احوال چیست
گفت شمعونش چه می پرسی خبر
آنچه می بینی دو صد چندان دگر
جای ما حق در جوار خویش داد
در به روی من به فضل خود گشاد
پس ز عین لطف دیدارم نمود
کی توانم شرح دادن کان چه بود
آنچه فض ل ش کرد اندر حق من
کی به شرح و وصف آید ای حسن
فضل حق بی علت و بی غایت است
از کتاب فضلش این یک آیت است
چون برآرد بحر غفران موجها
محو گرداند گناه خلق را
از کمال رحمتت ای کردگار
مؤمن و کافر همه امیدوار
پیش کو ه عفو کاه جرم را
هیچ وزنی نیست ای رب الوری
گفت شمعون با حسن باری کنون
از ضمانی آمدی کلی برون
خط خود بستان به این حاجت نبود
هست بیحد رحمت و فضل ودود
چون حسن بیدار شد زان خواب خوش
کر د شادیها بسی زان خوش منش
در مناجات آمد و گفت ای خدا
نیست نومیدی مرا از بی رهی
جز به محض لطف و فضل کردگار
کس نمی یابد درین درگاه بار
نیست کس را اندرین درگه ز ی ان
چونکه سازی گبر را از محرمان
چونکه گبر کهنه را ره می دهی
نیست نومیدی مرا از بیرهی
بحر عفوت چونکه گردد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
ناامیدی کفر دان در راه دین
آیت لاتقنطوا بشنو یقین
آیت غفاریش آمد گناه
بیگنه ظاهر نشد لطف اله
شد غنای او ز فقر ما عیان
مظهر صانع یقین مصنوع دان
ما به هم محتاج و از هم ما گزیر
آینه جودکریمان شد فقیر
آنکه شهر بصره شد او را مقام
داشت در همسایه یک آتشپرست
نام او شمعون و چون پروانه مست
گشت او بیمار و در نزع اوفتاد
شد از آن اگاه شیخ اوستاد
شیخ عالم قطب آفاق جهان
رفت تا شمعون ببیند در زمان
چون به بالینش شد و پرسید حال
دید زار و ناتوان همچون هلال
دود آتش کرده رویش را سیاه
عمر او رفته، شده کارش تباه
رحم آمد شیخ را بر حال او
در چنین دم زانچنان احوال او
چونکه مهر شیخ جنبیدن گرفت
بحر افضالش خروشیدن گرفت
شیخ گفتا عاقبت از حق بترس
خویش را زین فعل خود فریا د رس
در میان دود آتش سالها
کرده ای ضایع تو عمر پربها
وقت آن آمد که گردی حق پرست
ز آتش سوزنده واداری تو دست
شو مسلمان و به حق ایمان بیار
تا ببخشد بر تو فضل کردگار
گفت شمعونش که ای شیخ عزیز
باز میدارد ز اسلامم سه چیز
گر نبودی این سه مؤمن می شدم
در ره حق چون تو موقن می شدم
اول آنکه ذم دنیا می کنند
روز و شب اندر پی او می دوند
وان دگر گویند حق دان مرگ را
خود نمی ساز ن د ساز و برگ را
پس سیوم گویند دیدار خدا
مؤمنان را حق بود روز جزا
هیچ کاری که رضای حق در اوست
می نسازند از برای دید دوست
کبر مقتاً را فرامش کرده اند
تا چه باطل در خیال آورده اند
رهزن راهست قول بیعمل
گفت بیکردار را نبود محل
آنچه می گویند گر باشد چنان
فعل هم باید بود در خورد آن
گر نباشد از چه باشد گفتنش
مشکلم اینست بشنو از منش
شیخ گفتا کاین نشان آشناست
این همه بیگانگی آخر چراست
مؤمنان را هست اقراری به حق
نیست باطل بیعمل گفتار حق
بوده ای هفتاد سال آتشپرست
خودنداری غیر باد این دم به دست
حق تو آتش نمی آرد به جا
گر در آیی همچو من سوزد ترا
گر بدارد حق نخواهد سوختن
آتش سوزنده یک مویم ز تن
خوش بیا تا دست بر آتش نه اد
تا یقین گردد ازین شک وارهیم
شیخ دست خویش بر آتش نه اد
شعله ای در جان شمعون اوفتاد
یکس ر مویش نشد آزرده زان
چونکه شمعون دید احوال چنان
صبح دولت در دل شمعون دمید
ذوق ایمان گشت در جانش پدید
گفت شیخا چیست تدبیرم بگو
چاره ام کن زانکه هستم چاره جو
شیخ گفتش شو مسلمان این زمان
چارۀ تو این بود تحقیق دان
گفت شمعون شیخ را حجت بده
خط خود را هم بر آن حجت بنه
که عقوبت نبودم در آخرت
حق ببخشد جمله کفر و م ع صیت
در زمان آن شیخ خطی درنوشت
که نگیرد حق ترا ز آن فعل زشت
گفت شمعونش ع د ول بصره کو
تا گواهی ها نویسندم بر او
هم بگفت شیخ بنوشتند زود
آن زمان شمعون بسی زاری نمود
ناله ها و گریه ها بسیار کرد
آمد از افغان او دلها بدرد
دین پذیرفت و به اسلام آمد او
از صفای ذوق ایمان برد بو
پس حسن را این وصیت کرد زود
وقت مردن بین چه اخلاصی نمود
چون بمیرم گفت فرما تا مرا
پاکشویی شوید ای بحر صفا
پس مرا بر دست خود در خاک نه
خط که بنوشتی به دست من بده
تا مرا حجت بود پیش خدا
تا بود این خط امان جان مرا
شیخ گفتش این وصیتها تمام
کرده ام از تو قبول ای خوش پیام
چون شنید از شیخ شمعون این جواب
دیده ها بر هم نهاد و شد به خواب
در زمان جان را به حق تسلیم کرد
شد به حضرت با دل پر سوز و درد
صدق و اخلاصش نگر ای مرد راه
قول و فعلش هست بر حالش گواه
قول کامل بین چو کرد از جان قبول
نی چرا گفت و نه چون چون بوالفضول
هر که قول اهل حق تصدیق کرد
شاد گشت و وارهید از رنج و درد
شیخ گفتش تا بشویندش بساز
کرد بر وی شیخ و اصحابش نماز
بعد از آن کاغذ به دست او بداد
پس به دست خویش در گو ر ش نهاد
از سر اخلاص چون آ مد به راه
صدق بردش کشکشان تا پیشگاه
بدگمانی کفر باشد در طریق
صدق رهرو را بود نعم الرقیق
شیخ را ز اندیشه آن شب هیچ خواب
نامد اندر چشم و بودش اضطراب
هر زمان با خویش می گفت این چه بود
بس عجب سودا که ما را رخ نمود
من که در دریای حیرت غرقه ام
می ندانم کز کدامین فرقه ام
چون بگیرم دست دیگر غرقه را
از چه کردم حکم بر ملک خدا
چونکه در ملک خودم هم دست نیست
خط به ملک حق نوشتن بهر چیست
از چه گشتم من به راه حق فضول
بار او را من چرا گشتم حمول
اندرین اندیشه خوابش در ربود
روح او در روضه جولانی نمود
دید شمعون را خرامان در بهشت
در درون مرغزاری جانسرشت
بود تاجی از مرصع بر سرش
حلۀ نیکو و تازه در برش
شیخ پرسیدش که بر گو حال چیست
آنچه می بینم ز تو احوال چیست
گفت شمعونش چه می پرسی خبر
آنچه می بینی دو صد چندان دگر
جای ما حق در جوار خویش داد
در به روی من به فضل خود گشاد
پس ز عین لطف دیدارم نمود
کی توانم شرح دادن کان چه بود
آنچه فض ل ش کرد اندر حق من
کی به شرح و وصف آید ای حسن
فضل حق بی علت و بی غایت است
از کتاب فضلش این یک آیت است
چون برآرد بحر غفران موجها
محو گرداند گناه خلق را
از کمال رحمتت ای کردگار
مؤمن و کافر همه امیدوار
پیش کو ه عفو کاه جرم را
هیچ وزنی نیست ای رب الوری
گفت شمعون با حسن باری کنون
از ضمانی آمدی کلی برون
خط خود بستان به این حاجت نبود
هست بیحد رحمت و فضل ودود
چون حسن بیدار شد زان خواب خوش
کر د شادیها بسی زان خوش منش
در مناجات آمد و گفت ای خدا
نیست نومیدی مرا از بی رهی
جز به محض لطف و فضل کردگار
کس نمی یابد درین درگاه بار
نیست کس را اندرین درگه ز ی ان
چونکه سازی گبر را از محرمان
چونکه گبر کهنه را ره می دهی
نیست نومیدی مرا از بیرهی
بحر عفوت چونکه گردد موج زن
محو گرداند گناه مرد و زن
ناامیدی کفر دان در راه دین
آیت لاتقنطوا بشنو یقین
آیت غفاریش آمد گناه
بیگنه ظاهر نشد لطف اله
شد غنای او ز فقر ما عیان
مظهر صانع یقین مصنوع دان
ما به هم محتاج و از هم ما گزیر
آینه جودکریمان شد فقیر
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۴ - در بیان: ان اللّه لا یغفر ان یشرک به و یغفر ما دون ذلک لمن یشاء