عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۷ - به میرزا عبدالوهاب کاشانی نگاشته
مولای مولای انت المولا و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولا، این نامه ابوالحسن است به سوی خداوندگار موتمن مفخر الارکان و الاطیاب میرزا عبدالوهاب: شب گذشته در واقعه دیدم که ساحت کاشان گلشن است و تمامت آن سرو و چنارو بید و نارون، اهالی آنجا زشت و زیبا اعلی وادنی هریک چون نیک بختان در سایه درختان نشسته، صحبت و لاغ در پیوسته یکی سوسن آسا با ده زبان در تکلم است و دیگری غنچه وار با صد دهان در تبسم، ناگهم از طرفی دیده بر احمد و مادرش افتاد که بیکس و حیران آرمیده بنفشه مثال سر به گریبان تیره روزی کشیده اند. ازآنجا که زاده اگر توده خاکستر است، نور دو چشم پدر و مادر است، از نایره غیرت افروختم و بر بی برگی آن بیچارگان سوختم، قدمی پیش نهاده لب به پرسش گشادم که آیا موجب چیست که جمهور بومی و گذری، رعیت و لشکری، بیگانه و خویش، غنی و درویش، به فراغت در کنار انهارد و سایه اشجار، جز شما که در گوشه حسرت هدم سهام آفتابید و از نایره حرارت در التهاب، مگر شما را سعادت بختی و راه در سایه درختی نیست، فرد:
نشان مرغ دل جستم ز گلزار
به زیر خاربن دیدم پری چند
چون طایران آشیان گم کرده و مرغان بیضه به ماران سپرده به مویه و افغان جواب دادند که این درختان سایه التفات یاران است که برسر دوستداران چتر گسترده ترا که در این ساحت غمخواری نیست، و ما را پرستاری نه چگونه در شمار نیک بختان و مربع نشین سایه درختان باشیم؟ گفتم نه آخر سفارش شما را به سرکار خداوندگار خود میرزا کرده ام و ملزومات مبالغه به جای آورده، فرد:
چو ما در سایه الطاف اوئیم
چرا او سایه از ماواگرفته است
گفتند ایشان را منزلت سدره و طوبی است و نزهتگاه التفاتش تاقچه از حدایق جنت الماواست. انشاء الله در آفتاب گرم قیامت ظل رحمت بر سر ما خواهد انداخت و سایه شاخ مرحمتش ما بیچارگاه را سایبان خواهد ساخت. گفتم بلی حق است، این سخن حق نشاید نهفت، طوبی با نهال رحمتش خاربنی خسک ریز است و مینو با نزهت فردوس موافقتش دوزخی سموم انگیز. اما قیامت مقامی است که انبیا در جوشند و اولیا به ناله وای نفسی در خروش، جز رحمت ایزدی دادرسی و کسی از دل مشغولی کار خود ملتفت احوال کسی نیست، فرد:
اگر خدای نباشد زبنده ای خشنود
شفاعت همه پیغمبران ندارد سود
مرا در این نشاه از ساغر الطاف ایشان امید تجرع با ده کام است و در این بوستان از دوحه توجه آن سرکار تمنای نشر سایه اهتمام، مصرع: این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار. گفتند اگر فی الواقع چنین است و قرار کار بر این، بار دیگر سفارشی از ما برآن حضرت نگاشته مگر درخت برومند التفاتش ظل عنایتی بر سر ما افراشته باشد، قلمی برداشتم که شرحی مبسوط در بیان آرم، هنگام تراشیدن قلم زخمه زخم قلم تراش به دستم رسیده از شدت درد بیدار گردیده، کیفیت را در قلم آوردم، لطف فرموده تعبیر آن را بیان فرمائید، قربانت گردم، بیدار بنده زاده باش.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۸۰
مخدوم مهربانم خط شریف که پرسش حال مهجوران را مکتوب و مصحوب شخص کاشانی که معروف من نیست مرسول داشته بودند و اصل و از اطلاع بر صحت حال آن مخدوم شادمانی و مسرت حاصل آمد. بسطی در حفظ پیمان مودت و رعایت توالف عهود داده شده بود، بلی پاس حقوق صفا سنتی محمود و مخصوص افراد رجال است، گو مردود ابنای روزگار که حکم بنات دارند باشد. و با اینکه جد بزرگوار شما خلاصه مردی و مردمی است، از حضرت نیز جز مواظبت بر سنت اشراف اسلاف چیزی متوقع نیست، الحق بر خلاف این هم ندیده ایم و حق این ... الصفرا، و اما صورت اصول ما الحمدلله از یمن جوار شاه ولایت روحی فداه درین اشاعت طاعون و اذاعت مرگ که در هیچ جا بر هیچکس ابقا نکرد، جانی به سلامت برده، تاکنون که پنجشنبه سه جمادی الثانی است زنده ایم و آسوده از ازدحام عوام و اقتحام اصحاب... که جناب شما خود دیده و می دانید، روزگاری می گذارنم.
شکرا علی ذلک ولازال کذلک، خاطر به ملاقات شریف راغب است و اصغای مقالات طریف را طالب، انشاء الله درین مبارک آستان که مقصود فلک و مسجود ملک است میسر شود. زیاده چه نگارم اخبار سلامت را با هر گونه خدمت باشد مکتوب دارند. برادر مهربان آقا محمدباقر در حواشی کتاب مرقول ابلاغ سلامی کرده بودند. من اگر خواهم از کشش دل خود به جانب ایشان مختصری نگارم، جای خیلی تحریر است و در این گونه موارد انکال گواهی دل ها از تقریر و تحریر هر که اولی است و من القلوب علی القلوب دلایل.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱ - انابت نامه
گواهی میدهم خدا یکی است و او را انبازی نیست، و بی مزد و سپاس سزاوار بندگی و پرستش است، و بازگشت همه به اوست، و هر چه خواهد و کند یا نکند و نخواهد، راست و درست است، و بی خواست او هیچ کاری و شماری خوی نبندد و روی نگشاید.پاک پیمبر گزیده و ستوده و پسندیده فرستاده و دوست و یار اوست بنیاد یاسا و آئین او از هر مایه زیان و آلایش پاک و پرداخته. گفته و کرده او بهر نام و نشان کرده و گفته بار خداست.هر که از وی ویاساق وی روی تابد، از پاک یزدان و یاساق پاک یزدان روی تافته است. بستگان او رستگاران اند و رستگان او گرفتاران. و همچنین مردانه داماد و فرزانه فرزندانش چنو پیشوایان راه و کیش اند و در همه چیز از همه کس به فرسنگ ها برتر و بیش. کشتی رستگاری اند و پشتی آمرزگاری.
پیدا و نهان آنچه آگاهی داده اند و راه گشاده، هر که شنید و دید رخت به بنگاه کامیابی برد و آنکه گوش پراکند و پای دربست، در چاهسار بدبختی و سیاه روزی جاودان نای آویز تباهی ماند.بار خدایا بدین بزرگواران که یاد کردم این خاکسار را از خود و آفرینش بیزاری ده و به دام بندگی و پرستش خویش آشنایی بخش. دست امید مرا از دامان پیوند ایشان کوتاه مخواه و در دو کیهان جز بر این آئین و راه مبر. کرده های زشت و گفته های ناهموار مرا به دست چشم پوشی و فراموشی پرده داری کن، و در این بازگشت که با کوه کوه شرمساری و دریا دریا خاکساری آمده ایم از لغزش تیاقداری فرمای:
نه بر من و بر بندگی من بخشای
نه بر به پرستندگی من بخشای
شکرانه نیروی خداوندی خویش
بر عجز و فروماندگی من بخشای
تو دانی که از هیچ راه جز با تو گریزگاهی و از شیب ماهی تا فراز ماه پناهی ندارم، اگر تو نیز از خود برانی و به خود نخوانی، در زندگی خوار و رانده هر خشک و تر خواهم بود، و پس از مرگ هزار بار از خود بدتر.اگرم جز این کیش و راه باشد، یا جز سوی تو و نزدیکان تو نگاه، لال به خاک در آیم و کور از خاک برآیم. بار خدایا خود گواهی و روان نزدیکان درگاهات آگاه که از کردار و گفتار گذشته پشیمانم و از بیم گرفت تو و شرم پاسخ خویش آشفته راه و پریشان. اگرم جاویدان در آتشدان دوزخ زنجیر به نای اندر نگونسار آویزی، گواهی دهم که کیفر یک روز گناه نباشد، و بر جای گرد و خاکم دود و خاکستر از تن و جان انگیزی، باد افراه نیم هنجار تباه نگردد.لابه و زاری آورده ام و آرزم و شرمساری، نیازم به بیزاری باز مگردان و میانه یک رستاخیز آشنا و بیگانه ام خواری مخواه.
خدایا خدایا در بلندی و پستی اگر بیش اگر کم، همه بر خویش ستم کرد. بر من جز پشیمانی و پریشانی چه افزود و از فر و بزرگواری خداوندی های تو چه کاست. پناهم ده که جز آستان بلندت گریزگاه ندارم و اگر خود مادر و پدر باشد، به خویشم راه ندهند. اینک یکه و تنها مانده ام و از زشتی کرده و گفته خود رمیده و رسوا. کاش از مادر نزاده بودم، تا از خوی نافرمان و نهاد بدفرمای، بدین تب و سوز و شب و روز نیفتاده بودم. سخت از پای که کولباره گناهی کوه واره ام در پشت است و باد ناکامی و بد سرانجامی در مشت. آیا بدین بار سنگین و بالای خمیده کی رخت به بنگاه خواهد رسید. یا به این پای وارون چمیده و راه دیر انجام کجا بر آن در راه توان جست.
بار خدایا خوار و افتاده ام و با کار تباه و روز سیاه بر آستان ناکامی و شرمساری ایستاده بی دستوری اگرم جهانی دستگیر آیند، گامی فرا پیش نیارم گذاشت و بی آنکه تو راهنمایی و باربخشی، با میانداری پاکان و نزدیکان نیز امید بخشایش و آمرزگاری نخواهم داشت. در گلشن لاله بار خس و در آشیان هما راه مگس نیست. کاش پایگاه مگس و جایگاه خس نیز می داشتم. از مگس کجا بندگی خواسته اند و از خس پرستندگی. خاکم بر سر که با پیمان پرستندگی همه سرکشی و نافرمانی ام و با لاف بندگی همه خودخواهی و تن آسانی.
بار خدایا به امید نگاهداشت تو و فروگذاشت هوس های خویش و دستیاری یکی گویان و پیغمبران و پیشوایان و روان پروران و گروندگان، اینک از خواست و خوی و رای و روی نهاد بدفرما و سرشت توسن خو گواهی که باز تافته ام، و با صد هزار لابه و پوزش و پشیمانی و پریشانی و آزرم و سرافکندگی بر آن آستان که جز راستان را راه نیست به امید بار شتافته.
اگرم به خواری نرانی و به زاری باز نگردانی، شاید دمی دو که از شمار هستی برجاست، با یاد و پرستش تو از رنج اهریمن بیرون و درون و افسانه و افسون گرگان میش جامه، و دشمنان دوست روی آسوده توانم زیست، و پس از مرگ به فر بخشایش و خشنودی تو نیز در تنگنای فرجامگاه که مغاکی تیره و تار است، تا روزی که فرمان خاستن خیزد آزاده و آرام یارم خفت، و اگر نه اینستی خاک و خاکستر دو کیهانم در چشم و سرکه همچنان بر دستور روزگار رفته روز در تباهی و نامه سیاهی خواهم برد، بر جای نوش رستگاری و جلاب آمرزگاری گزند دنبال کژدم و دندان مار خواهم یافت:
یارب گنهم اگر کم ار بیش ببخش
بیش و کم از آینده و از پیش ببخش
آلایش من به پاکی خود بزدای
بر خواری من به عزت خویش ببخش
پروردگارا، آمرزگارا، ازل مخلوق، اذل امکان، اقل موجود با فرط آلودگی و شرط بی وجودی ها، در پیشگاه شهود محمود مسعود چون تو واجب الوجودی که مسجود بشر و ملک است، و نمازگاه زمین و فلک، تهیه ساز سجود دارد، ترا به حشمت توحید و حرمت حبیب خود که این مسکین مستکین و عام خام و کور بی نور و نادان حیران را از دولت قبول و عزت وصول محروم و خایب و دور و غایب مخواه. زلات گذشته او را به رحمت بی منت خویش جامه صفح و بخشایش درکش و بر این بازگشت ناقص عیار ثابت و استوار بدار، و انابت وی را به عوارف بی ضنت تکمیل و تقویت کن. بندگی ها و پرستش سست بنیاد آینده او را به فضل خداوندی در پذیر.
به خون شهدا و خاک صلحا و خاک و خون عامه انبیاء و اولیا خاصه جناب سیدالشهدا سلام الله علیه آن هیچ وجود را در معرض امتحان خویش مخوان، و با استیفای کمال یقین موید فرمای و به توفیق تمیز حق از باطل پایمردی کن. در دنیا و آخرتش نیزاز خود بریده مخواه و به خویشتن باز ممان، و روی او را از هر چیز و هر کس بر تاب، و با خاک آستان و عبودیت خود انباز و دمساز گردان.
از هواجس و وساوس شیطانی و عوایق زن و فرزند و علایق خویش و پیوند و این نیست های هست نمای کوه تا کاه، ماهی تا ماه، آرام و آزادی بخش، و از اندیشه تیمار هر هست و نیست به نیستی خویش و هستی خود شادی ده. بر توحید یکتا وجود غیر سوز خود و آئین پاک پیمبر صلی الله علیه و آله و ولایت مردانه داماد و فرزانه فرزندانش به خاک درآور و از خاک برآور و اگر بدین اعتقاد زیارت تشنه کربلا و کشته نینوا ارزانی دارد و این آلوده گوهر و فرسوده پیکر را به تربت پاک و مضجع تابناک او که جان و سر و سیم و زر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد بازسپاری، هر آینه سنگ سیاه و خاک تباهی به یمن گردون پایه درگاه و فر خورشید سایه فرگاهش سوده توتیا و توده کیمیا خواهد شد:
حاشا نه ز خود شرم و نه از یزدان باک
زآلایش من در گذر ای ایزد پاک
خاک ار یازد دست تمنا بر عرش
عرش ار ساید روی شفاعت بر خاک
باز مگر هم به اجازت داد آفرین بخشاینده خون شاه نینوائی که از در منزلت ثاراللهش ستایند این تباه کار سیاه گلیم را از درکات جحیم رخت وصول به درجات نعیم رساند والا:
آن روز که نوبت حساب است مرا
تن ز آتش دل در تب و تاب است مرا
از آتش دوزخ ار گذشتن باید
شک نیست که پل آن سوی آب است مرا
چون تو نخواهی، زکوش من چه گشاید؟ چون تو بکاهی ز سعی من چه فزاید؟خدایا سینه ای ده آتش خیز، و آشتی دوزخ آویز. دیده ای بخش دریا زای و دریائی طوفان فزای. هر بویه و تلواس جز اندیشه بندگی و پیشه پرستندگی از دلم بیرون کن، و دم دم شادی خاست پرستاری خویش و بیزاری خود در نهادم افزون فرمای.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲ - به خسرو بیک یاور سمنانی نوشته
درون را پیر گشت انده، برون راشد جوان شادی
کهن گردید جان را رنج، و دل را گشت رامش نو
توان را کاستی شد کم، فزون شد تاب را نیرو
سپهر افزود دلجوئی، به مهر افکند مه پرتو
شرنگ بخت شد شکر، کبست چرخ گشت افیون
به فر خامه سرتیپ و نامی نامه خسرو
نگارش های خسروی با خسروانی گزارش سرکار سرتیپ که آب آتش جوانی بود، و آتش آب زندگانی، پراکنده دل را خاک از کشتی نوح افشاند، و مرده روان را باد ازنای مسیحا دمید. مشتی خاک پاک از جای رفته. سنگین کوهی گران نشست و البرز آرام خاست و کهن مرده پوسیده اندام را تازه روانی جاوید درنگ و ناپیدا انجام رست.
خود ز رنگ آمیزی این لاجوردی بارگاه
زرد شاخی پای تا سر دیده از پژمان گیاه
در ره باران سفید آذر به خرمن آب خواه
گلبن آئین سرخ رو سرسبز از خاک سیاه
تارک گردن کشی افراخت بر چرخ کبود
اینکه روزگاری دیرپای هر کاری را پس دست گذاشته اند و در رکاب سرتیپ دریا نهیب که به گوهر در باز سفید و شیر سیاه است، در آن سبز بیشه رای و خواست بر نخجیر ماهی و تو رنگ گماشته. زهی کار و کام و خهی نوا و نام که همواره با شیر مرغزاری و باز شکاری هم شاخ و یالی و هم پرو بال. ترا از این آفت و انداز و پر و پرواز گزیده تر کام و هوس انبازی درنگ و شتاب و دمسازی لگام و رکاب ایشان بود، و شوریده دل بر بوی و امید این بلند پایه، بدرود یاران و خویشان کرد. بار خدا را ستایش آنچه دوست خواست و دشمن کاست، به خوشتر ساز و سنگی در خشک و تر با چنگ افتاد و به کوری فسیله ها گاو و خر تو سن کام و باره نام به زیباتر آب و رنگی در رکاب مهلبی و زین خدنگ آمد.
روان پروران از همه آفرینش سه چیز را برتر نهاده اند و یاران دید و دانش هر یک به اندازه پای و مایه خویش کیسه و دیده بر آن دوخته و گشاده، نخستین سیم سره وزرسار است که پست تا بالا و خواجه تا لالا را کار دو کیهان از وی به ساز و سامان است و آرزوهای فرومایه تا والا از او در آستین و دامان.
نام سیم ونشان زر نشگفت
ز آفرینش نشان نماند و نام
جام زرین مهر درفکند
تشت سیمین اختران از بام
دوم آمیز و پیوست دوست یکدل و یک رنگ است که با خاست و نشست وی گنج ها سیم سره و زرسارا با همه برتری ها کم ارزتر از خاک و سنگ،
اگر چه سیم و زر آرد همی فراموش
در از نشیب زمین تا فراز خرگه ماه
چو دوست دست دهد، چیست در گهر زر و سیم
به چشم دیده وران خاک تیره سنگ سیاه
سیم یار دل آسای جان پروراست، و دل آرام ماه دیدار مهر گستر که خداوندان چشم و گوش بدو زنده اند و دارایان مغز و هوش او را پرستنده.
هر که را از هستی او زندگی
جاودان پاید بوی پایندگی
هر کجا ناز از خداوندی او
آفرینش را نیاز بندگی
چو یار از چهر گردد پرده پرداز
ز تاریک و نهان پیدا و روشن
ز ننگ نیستی و نام هستی
به رخ بر آستین دندان به دامن
به سنگ اندر گزیند سیم و زر جای
گریزد دوست در بنگاه دشمن
درخشد چو آذرخش خشک و تر سوخت
چه بوده کاه یا خود کوه آهن
نشان نز مشت پایدنی ز خروار
نه نام از خوشه ماندنی ز خرمن
گواه برتری ها و بهتری های سیم و زر بر چیزهای دیگر این بس که هر جا پای وی در میان آمد رخت آفرینش بر کران افتاد، و هرانجمن در شهد گفتارش چاشنی افزای زبان گردید، نام ونشان تلخ تا شیرین ساده تا رنگین زیان کرد. چون دوست مهربان فراز آید و پرده از چهر دل آسا و خوی جان آرا باز گشاید، سیم سره و زر سارا اگر در مایه و مغز خود دسترنج سکندر و گنج دارا باشد، همسنگ خاک تیره و همرنگ سنگ خارا خواهد بود. با فروغ مه، چه پرتو کرمک شب تاب را.
آدمی چونان بدین در نگران ماند که گوهر و دیدار آن بر جان و بر دل گران آید چون روی خورشید فروغ و روان بخشای یار همدم که شیر مرغ و جان آدم رازی از اوست، پرده پرداز گردد، و چونان ستاره روز پرتو افکن و سایه انداز. دوست مهربان را اگر خود پایه عزیز و مایه عیسی استی ده مرده بار بیچارگی بر در است و چاراسبه رخت آوارگی برخر.
چو شاه اختران افراشت خرگاه
نه از اختر نشان ماند نه از ماه
بتاب ای آفتاب سال و مه سوز
ممان بر جای نز شب نام و نزروز
پاک یزدان را سپاسدار زی، و ستایشگزار باش که این سه پایه بالا دست و سه مایه والا سایه را در آب و گل سرکار سرتیپ سرشت، و بیخ این سه همایون نهال سنگین سایه رنگین شایه را در سرابستان جان و دل آن کام بخشای دل و جان گشت، هر که انبازوی باشد و گوهر مهر پرورد رامش آوردش را اختر آسا در پیش و بخت کردار در پی، دارای هر سه کام و خداوند هر سه نام خواهد بود.
جز دل رادش که دید یا که تواند
سیم به دریا و زرفشاند به کشتی
یار اگر از دوست دست شسته زدستان
کاسته از کاستی و خامی و زشتی
وای اگر از یار دل نواز نواسنج
شیر شکاران شهر و آهوی دشتی
آنش فر کوثری و گوهر رضوان
آنش بر سدره ای و روی بهشتی
ترا که نای در بند و پای در کمند، چونان خداوند باشد، و سر در پای و جای در سایه چونان شایه پرور شاخی برومند، اگر از تلواس سیم سپید یا سودای زر سرخ، چشم سیاه و گونه زرد آری و جز به چالش جانسپاری و سگالش کارگذاری روان درد آگین و رخسار پر گرد، چون بندگان بدفرمای و پرستندگان نافرمان، خورای بستن و فروختن باشی و سزای خستن و سوختن. کیش پرستاری را باید از ایاز آموخت و این خوشه را که توشه هزاران خروار و خرمن است از کشت زار شیوه و شمار او انداخت. شتروارها زر و گوهر با دیگران پرداختن و یک تنه چار اسبه و ده مرده، شبرنگ آذرخش آهنگ سبکتکین را سروی بر سرین تاختن از راه سپاری های وی گامی است و از کارگذاری های او نامی. اگرت تخت محمودی و بخت ایازی باید:
گردن ز کمند او به زنجیر مپیچ
و زخاک درش روی به شمشیر متاب
چون بنامیزد خود خداوند دانش و دیدی و درهای بسته را بینش و بود گره گشایت خوشتر کلید است. اگر بیش از این کار بند گفت و شنود آیم و راز پرداز کاست و فزود، هم من بیغاره سود در از درائی خواهم شد، و هم آن جان خرد و کان گهر کوب آزمای آک و آهوی نیازمودگی و خودرائی خواهد گشت.
نارنج و نارنگی خفگی های دل و تنگی های سینه را درمان ساز رنج افتاد، و دل و جان را ارمان پرداز بویه و کام آمد. کام و دهان را از گمارش بنفشه و زوفا رستگی رست و تن و روان را از شد آمد چاره گران و سختی و سستی درمان پروران خستگی کاست، تریاک و بهار و دیگر چیزها که خواسته بودم و بدان هنجار که دیدی نگارش آراسته، خاک آسا در پای افکن و باد مانند پس گوش انداز. چون نیست یا هست و دشواریاب است، رنج جویائی و پویائی دوست را داروی درد آور دانم نه درمان رنج پرداز و جان پرورد.
مکوش و مجوش و مگیر و میار. که درمان درد مرا سخت و سست، بهین چاره آسودگی های تست:
چه باک ار نپاید مرا زندگی
ترا جاودان باد پایندگی
نیاز نامه سرتیپ لشکر و دستور کشور، و یار دیرینه پیمان جعفر را دیده سپار آر، و خامی و سردی گفت و شنود را زبانی پذیرا لابه شمارخیز.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴
در خاموشی هشت سود است که هیچ زیانش پیرامن نیارد گشت: بار خدا را بندگی و پرستشی است بی آسیب و رنج. تن و جان را پیرایه و آرایشی است بی زیور و آذین. در چشم مردم شکوهی بی دستگاه و شاهی گرد نام و کام. باره ای است بی خاک و سنگ. هوش و خرد را بی نیازی ایست از لابه و پوزش. گوهر و پیکر را پوششی است از نادانی و بی هنری.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۱۵ - به احمد صفائی نگاشته
روز گذشته هم از اصغای الفاظ کتاب کریم گوش را پیرایه و از استیفای معانی آن کریم کتاب ها هوش را سرمایه نرست، تو فارغی و به افسوس می رود ایام. امشب بنوره و بنیادی به دستیاری خوی غذا باره و نفس شکم خواره چیده شده که دیداری ناقص توان کرد وگفتار پریشان توان راند. ولی مرا شامگاهان با این نهاد سست پی و آخشیج گسسته رگ نیروی طی مسافت و حواس فهم معانی نیست اگر دلجویی خاکساران را گناه نمی دانی، عصر گاهان که گوهر هوا سردی گرفت با کتاب و ملاباشی بیا و هر چه خواهی بخوان و هر هنگام خواهی برو. شام مرا در یکی از آن بشقاب های مسی تنگ ظرف تنک مایه بکش و بفرست زیاده بر آن لازم نیست، مرا کافی است. دیگری نمی خواهد حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۲۵ - مخاطب این نامه اسمعیل هنر است به واسطه میرزا احمد صفائی
پدر جان کاغذت رسید، اگر راستی پندهای کهنه و نو در ترازوی تو سنگی یافته و ساده سرائیها رنگی، نیازی بدان نیست تا مایه ومغز گفته ها را گواهی تراشم، و به گفته ایلخانی خراسان کاه کهنه بر آسمان پاشم. بی اندیشه و درنگ خسته را به نامه و گفتاری خوش بخواه و بار کارهاش بر گردن نه و میخ تیاقداری بستگان بر دامن کوب. من پیش از اینها نگاشته ام از راه سمنان رای اندیش آن در گشته باشد. آری از هر اندیشه دیریست گشته ام و از گفتار و کردار تو گذشته، ولی گذشتن و گشتن ما سایه آمرزگاری و بخشایش بار خداست، از آن پرده دریها پرده گری از وی خواه. موبد را پاک یزدان از این آز دیر سیر و آرزوی هرگز میر نگهبان باد، که به اندیشه پشیز و مویزی بر دریا چاه کند و چفت بر تاک پروین شکند. اگر خسته آلودگیهای وی پلید نسازد و روی پسر و رنگ مرا از سیاه دستی زریر و شنبلید نکند دیگر آلایشی در راه نیست و کارهای تو یکسر دلخواه خواهد گذشت. بر خود این مایه ها تنگ مگیر و پیشانی سنگ مساز که بر سخت گیران و دشوار پذیران آسمان سخت تر گیرد.
کار روزگار و مردم روزگار تیتال و ترفروشی است، اگر آدمی با صد زبان خموش نپاید و بی اندامی دور و نزدیک را دانسته فراموش نکند، فراخای کیهان بر جهانی تنگ خواهد شد، و کار و بار خواجه تا لالا لنگ خواهد ماند. بی سخن رستاخیز و بازگشت و اوارجه و شماری هست. هر چه در سپنجی لانه از تو نیست گردد دیر یا زود هم در اینجا هم در جاوید بتو خواهد رسید.
از آن پیر جوان دانش بی پیر رازی گشوده بودی. بر من این راز بی پرده که چون روز آشکار است پوشیده نیست، در پنجاه و دو سال خاکپوئی اگر چون این جز آدم همه چیز در خواست و خوی و رای و روی و صد هزاران آک و آهوی دیگر که در گل او سرشته و بر دل او نوشته دیده ام با او هم یاسا و هم آئین باشم و بر دستوانه دوزخ با وی همنشین. زنهار زنهار زنهار پاس اندیش خویش باش و هر مایه راز یکتائی سراید بریش مگیر که سگ تر و دستاربند خشک در پیش او فرشته کروبی است، نه او تنها که سر تا بن به فرمان سرشت بد آموخته اند و پدر سوخته خشم خدائی در پنجه دراز دستان کوتاه آستین ناخن سرخاریدن نماند.
با مهمان نو رسیده فروغ دل و دیده مرشد بیش از آنها خوب باش و مهربان زی و گرامی دار که من گویم و او جوید. او از همه کیهان ترا برگزید، اگر تو نیز او را به پاداش مهر و پیمان از همه کس دوست تر نداری و روز در انجام هوس و کام او نگذاری، از زنی کمتر خواهی بود. از منش درودی که پدر به فرزند سراید بازرسان، به خدا سوگند اگر دانم یک چشم زد بر او بد گذشته و از تو دلتنگ گشته، با این خفگیهای دل و تنگی های سینه و فروماندگیهای پیری چاراسبه راه سپار آنسامان خواهم گشت و آزارنده او را هر کس باشد با خواریهای دیرپای دامان به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که به دامان خواهم بست. کوزه خرمای نیازی رسید از آن خرماهای قسب و کرمانی که درهم و برهم، آقا محمد با شیره چکیده دانه چین و دست گزین به خم در می انباشت میخواهم، بی کوتاهی و لابه تراشی هر که آید روانه سازید.
احمد این نامه را با خامه خویش بر پاره پرندی نگاشته، با نگارشهای خویش باسمعیل فرست، تنبلی نکنی زود و نیک برنگار و برنده را در سپار پاسخ نامه ابراهیم را هم بتو خواهم فرستاد، بنویس و نوشته را بشویان بسوزان. جز داشتن هر چه کنی فرمان تراست. نامه گرامی سرور میرزا سید محمد را نیز بدان دستوری که در کاغذ اسدالله نوشته ام با آنچه به ابراهیم نگارش یافته، نگارش را انباز دیگر نامه کن، بر بافته پرندی دو رو نگاشت از وقفنامچه به خامه و بنان آقا سیداسمعیل حسینی نگار آمده یکی با نگین و دست نوشت خداوندان نگین که گوهر کام و آخشیج ارمان بود، زیور بند و آن دیگر از آن ویژه نغز تهی و بی مغز ماند، ندانستم از آلایش بی پیوندی بود، یا فرسایش شاخچه بندی، من نیز بدین آک و آهوش نگین نزدم، از آنکه در خور لته داروفروشان بازار است و شکاف انبای لانه مور و مار، جز آنکه نواده ترا مایه دستمزد و پایرنجی، نه بنوره تیمار و شکنجی است، که دشمن اگر بیند دلش مهرزاید و چشمش اشک فزاید. تا این دو سه بامداد که از شمار هستی دمی بر جا و این پیکر خاکی نهاد را با خانه گور ساز و رامشی انباز نگشته از یک تا بده نامه نگاشته ام، گزاف نگارشگری مینگار و خوارمایه و س سری مگیر که اگر آن رو نگاشت را بدان دست نوشتها آزین نبندی به خامه و بادامه من نیز نخواهد رسید. ۷ شهر ذی حجه سنه ۱۲۷۲، حرره یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۱ - وصیت نامه دیگری در دو قسمت
به تحقیق بدانید آنچه هست در کار معاش و معاد من به خصوص معاد من، فرزندی احمد است و آنچه نیست من اگر بر جای ملک نقاله پس از دم رحلت بر زمین کوفتن، ریسمان بر لنگ من ببندد و از پیشگاه سرکار کشته نینوا سلام الله علیه به دخمه گاه ابوحنیفه که درکات گرفتاری است اندازد، با او حرف و ایرادی ندارم. هر قدر افزون در حمایت او کوشند، هم چنان کم است. کار اندیش مردانگی و مروت باش. مرا از باطلاق گور به. گوری رهایی بخش، و او را از خلاب گرفتاری آزاد کن. ابراهیم را تازه تربیت می کنم، ترا خدا قسم دستیار من باش تا سیم مرد راستین سلسله و ساعد آستین اسلام طایفه شود.
رد مظالم و داستان حجه خود و انتقال نعش خود را اعم از حیات و ممات به اعتاب علیه کشته نینوا از سرکار طمع دارم. معین و دستیار اوباش. و مرا از این چند تشویش آزاد کن. سایر آداب وصایای مرا نیز اگر پایمرد و حامی او باشند تا پای علم سبز پاک پیمبر سپاسدار و ستایش گزار خواهم بود. من هم در خورد تاب و توان رای اندیش انجام خدمات سرکار خواهم شد چه کنم که به چاکری و بندگی سرکار در چربد. بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۳
فدایت شوم؛ در محضر جمال اسلام، ملاذانام، میرزا حبیب الله از تکسر مزاج عزیزت رازی رفت. نیازمندانه دعای صحت را روی بر خاک و دست بر افلاک سودم و گشودم. دل را به صروف دولت منزل و استیفای عیادت انگیز و شتابی شگرف رست. ناتوان تن یاری نکرد و پای... منقطع رفتار بر نیل هوس دستیاری نفرمود.اگر به دیده انصاف در سراپای وجودم نگری جز مهر و صفا و یکتائی و ارادت خویش چیزی نخواهی دید.
امیدوارم بخشاینده هیچ سپاس آنچه در دنیا دلت خواهد بدهد، و در آخرت ولت نکند. چنانچه احوال تعلیق دو حرفی داری، چگونگی بهبود و سلامت خود را خامه در شست کن. شاید دل از پراکندگی آرام گیرد، و از آن خمخانه که بی سپاس میناومی مستی آرد جام کشد. حرره العبد ابوالحسن یغما.
و در حاشیه نامه: سرکار میرزا و هنر و صفائی و دستان عیادت را با من همداستانند، و السلام.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۷ - عامر کعبه تن قبله جان ابراهیم
درد و کاهش تن، و گزند خواری، و رنج بی پرستاری، چندان زینهار بخشد که دمی بدرود بستر و بالش کنم، و شب خوش با فریاد و نالش گویم. از جشن جمشید تا اکنون که آغاز روزه است، و پارسا تا سایه پرست را بند بر کاسه و نگین بر کوزه شد آمد، این تلواس به یکی چشم زد آسوده و آرامم نگذارد، و روان شکسته توان به پای اندیشه و پوی پندار جز راه دیدار سرکار، و فرگاه امیدگاهی حاجی نسپارد، همچنان از جوش و کوش نخواهم آرامید مگر به خواست پاک یزدان و سود خدای خوانیهای حاجی و افزایش مهر دوست گل از خس بند خار رهائی یابد، و گنج از چنبر مار جدائی.
پیش از اینها دستان و خطر، آفرینش های پارسی پرداخت را می نگاشتند و به یادگار می گذاشتند. کاروبار این فزایش گرفت و دامان آن به گردون خواستن و سود تن کاستن آلایش. دیگران نمی دانند و اگر دانند نمی توانند بدین دست آویز یکصد نامه یا افزون لته داروفروشان بازار گشته، و پس انداز روزن درویشان شکاف انبای سوراخ دیوار. اگر چه راستی را چرندی که من درهم بافم جز این نیرزد و اگر خود کاغذ زر باشد دل بر تباهی آن نلرزد، ولی دیده و دانی که در تختگاه کی و شهر بندجی و دیگر شهرها خریدار فراوان است و نگارشگران را بیش از آنچه باید مایه ساز و سامان.
پس از خواندن اگر یکی از بستگان برنگارند و در کنجی گذارند، روزی نوآموزان را دستیار نگارندگی و پایمرد گزارندگی خواهد شد. کاری که خاری از دل کشد و باری از گل، برسرای. دانسته و توانسته اگر رای تباهی و راه کوتاهی گیرم، لال در آیم به گل، کور برآیم زخاک. بنده خاکسار یغما.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۳۹
اگر مستفسر احوالم باشی روزم از تراکم ظلمت مهجوری نمونه شب است، و جانم دور از جان عزیزت مجاور لب. نه در وثاق به علت تنک سرمایگان اخلاف، برگ نشاط و سرور دارم و نه در اسواق معاشرت این هیچ کسان مختلف الاوضاع ساز انبساط و... با چنین خانه سقی الله دوزخ، با چنین خلق عفی الله ابلیس. دلم از زخمه زخم حوادث ریش و خاطرم ازین عمر ناگوار راضی به مرگ خویش. با وجود این فراخنای وسیع الفسحت گیتی به تنگم، و از فرط تنهایی در مدینه المومنین چون مسلمان در دیار فرنگ:
به هرکه می‌نگرم رخ نمی‌کند سویم
میان این همه بیگانه آشنایی نیست
بالجمله از زندگانی ملولم و آرزومند زاویه خمول، خوشا آنان که از این گریوه پر خطر بار رحلت بستند و از شامت صحبت مشت غر زن به سلامت رستند. نمی دانم تو در چه کاری و به کمند ناملایم کدام سلسله گرفتار. اقوال و افعال پر و پوچ خرهای اصطبل عالم شهوات برهمزن بساط فراغ است، یا در موانست آدم منشان فرشته خویت باده جان افزای خرمی در ایاغ، اگر فی الواقع ذریه جناب آدم این خران و زادگان رحم محترمه حضرت حوا این غران اند، عذر شیطان در عدم سجده مسموع است و آخرت باین واسطه که سلسله سلسله را به داراالبوار خلیع العذار زنجیر کشان برده و ... و مغفور:
به جز ارواح مکرم که ز دیوان ازل
به خداوندیشان خط غلامی دادم
خاک تن، باد روان، آب بقا آتش جان
بی تکلف به فدای ره ایشان بادم
پس از آن چند نفرگاه به زرگاه به زور
به همان شیوه که در فن جماع استادم
به نعوظ شتر وایر خر و ضربه گاو
مرده و زنده هفتاد و دو ملت گادم
آری به جواب تعلیقه جات سرکاری روی من سیاه است و خاطرم معترف به گناه مجاری حالات سلامتی را مفصلا مرقوم که مایه انبساط خاطر مودت ملزوم خواهد بود.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۰
از عهدیکه فراشان قضا و قدر، به آفتابه زرین مهر، و لاجوردی طشت سپهر، دست پروردگان خوان موانست را از نعمای جان پرور مواصلت شسته اند، و مشاهده نگار دفترخانه ازلی اجزای یومیه متنعمان سماط صحبت را مصلحت در خون جگر و پاره دل که قوت غالب میهمانان سفره حرمان است جسته، رشحات سرشک حیرتم آفتابه مثال از لوله مژگان ریزان است، و از طشت کوبیدن های سینه تنگم آشنا و بیگانه گریزان.
من و از دائره خط تو امید خلاص
چون نکو می نگرم قصه مور و لگن است.
بالجمله چون بنیان ارتباط ارواح محکم است، از خلل ارکان عدم اختلاط اشباحم کلالی نیست. از آنجا که قربت روحانی عذرخواه فرقت جسمانی است. از حرمان صوری ضروریم ملالی نه؛ آنچنان در دل من رفته که جان در بدنی. کاش هر چه زودتر سر پنجه تقدیر نقاب گشای جمال جمیل و حس بی بدیل شاهد وصل آمده تا عروس ملاقات را اعتناق میسر و محبوبه صحبت خالی از اغیار در محفل خاص و جمله اختصاص زیب دوش و بر آید. خالی نبودن عریضه را به تدارک یک دست آفتابه لگن که تازه تصرف و به زعم اهالی این سامان از صنف تکلف است، زحمت افزای خاطر مسعود آمده انشاء الله به ضبط آن اشاره و همواره به صدور تعلیقه جات و رجوع خدمات زخم دل جراحت رسیدگان، زخمه هجران را چاره خواهید فرمود.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۱
تا قالب افسرده و وجود نیم مرده ام از ساحت شهود سرکاری دور، پیشگاه محفل خداوندی مهجور افتاد، معاینه ماهی محروم از فراتم و مرده بی نصیب از دولت حیات. این حکایت در سلسله طریقت عارفان معروف است که چون هادی سبل، جناب ختم رسل، نور حدیقه بینش، و علت غائی آفرینش، شفیع سفید و سیاه، حبیب حضرت الله، سید ابرار، احمد مختار، جناب اقدس باری عزوجل را حبیب و اویس قرنی را نیز به مقتضای سعادت فطرت از مهر آن حضرت نصیب بود. غیرت عشق ازلی اساس افکند که مادر اویس را فرط مهری که با فرزند پدید آمده بود، چندان رخصت نمی داد که آن جرعه گمار خمخانه صفا، و شیر مست پیمانه والا در محفل منیر مشاکل حضرت جامی و از دولت تقبیل بزم شهود بزم آرای بساط قاب قوسین اوادنی کامی گیرد.
بعد از زمانی دیرباز که به رخصت مادر، انجمن وصال را حلقه بر در زد، به علت عدم حضور آن جناب از فیض وصال کامیاب نماید. بنابر پاس میثاق مرحله شمار صوت آیات گردیده تا قیامت حسرت دیدارش در دل و خار خارسوقش در خاطر مهر مایل ماند:
غیرتم با تو چنان است که گر دست دهد
نگذارم که در آئی به خیال دگران
اگر چه من بنده را سعادت ذات اویس نیست، ولی چون در مقام ارادت سرکار نسبت به همگنان اویس ثانیم، و سرکار نیز در جست چنان دوست احمد ثانی، غیرت ملزومات نفرین از سر گرفت که به مرور از شاخ و صالم گل ناکامی دمیدن گرفت و ربیع نشاط را نوبت خزان رسیدن نمی دانم به خاطر شریف هست که چندی پیش شکایت از گرفتاری کردم و از نفس نفیس و انفاس فیض اساس استعداد رستگاری جواب آمد که سالکان را خضر راهی باید و روندگان طریق محتسب را قایدی آگاه. بلی از احرام کعبه و باطن فیض بواطن آن قافله سالار کعبه مراد خارمغیلان تعلیقات را در پای شسته احرام کعبه تجرید بستم، درینجا که عدم همراهی رفیقان سفر دیده امید باز از قفا ماند و نوسفر شهر بند یکه و تنها. باری کنون که مخلص را قابلیت همراهی نبود، از دعا فراموش نکنید.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۴
هنگام رفت و رجوع دولت ایران خدای خلدالله ملکه، ادراک شهود مبارک را شرط طلب و فرط پژوهش اقامت رفت. سرانجامم شاخ تمنا گل ناکامی شکفت و غنچه تفقد را نکهت محرومی دمید، بارها جنایت قدیم را ترتیب بیانی خواستم، میثاق کهن را تشبیب پیمانی چون کارها خلاف مراد است، توفیق نگارش کتابم نیفتاد و مجال تعلیق جواب و سئوالی نشد.
امروز سواری دو آشنا را پی سپر دیدم بدین مختصر نشر ذریعت و بسط ضراعتی ملزوم ذمت بندگی آمد پس از غیبت بندگان شعری سرکار آقا چهل روزه صلای ضیافت زد و یکساله تکلیف اقامت فرمود. او را به ارادت یار دلم نه بار دل، و مرا به عنایت گنج روان است نه رنج روان، تا ببینم سرانجام چه خواهد بودن.
درین دیر انجام غیبت چیزی که املاق بی اغراق سرکار سردار اعلی الله مقامه شهود می شد، خالی از تازگی و تحقیق نیست. سی و دو غزل از دیوان حقایق عنوانش که مسمی به تذکره الارواح است به دست آمده، تتمه را نیز طالب و پویانم و راغب و جویان. تاکی به مراد پیوندم و درتنگنای حسرت گشاد افتد غزلی که حماسه و تحقیق در هم سرشته، نیاز شهود مبارک نوشته شد. هر کرا در شمار ارواح مکرم دانی بر او بخوان و از نامحرم نهان دار که حسب الوصیه به مطالعت و اصغای آن بر هفتاد و دو ملت حرام است، گوش نامحرم نباشد، جای پیغام و سروش، غلبات سرما مجال اطالت ندهد و اگر نیز دهد جز ملالت چه ثمر خواهد داد، بقیت مکنونات که تفصیل شوق وتطویل صفات به ادراک عالی حوالت است.
یغمای جندقی : بخش سوم
شمارهٔ ۴۵
اسمعیل به گوهر راستی و پروز راستان سوگند، که این دست نگاشت گوهر انباشت را پاسخی در خور نیارم پرداخت. پاک یزدان را ستایش که زاده آزاده ای چونان تو، یادگار از من جانشین ماند. زهی کار و کام و بلندی و نام که این درکه خدا گشود، بسته نشد، و نامی که به افتاد بخت جانکاه دشمن و دلخواه دوست را به دستیاری این مشت خاک آسمان آوازه و آفتاب اندازه خواست شکسته. تو بمان که دست صاحب و صابی بنامیزد در آستین داری، و رخت پورسینا و پیر گرگان بر آستان.
خدا گواه است نیروی سواری و بازوی راه سپاری ندارم، اگر دانسته و توانسته خویشتن را از دیدار تو و مهمانی مرشد و چهره بوس هادی و محمود بی بهره و بخش دارم، مردی سخت روی و سست رای خواهم بود، و کم مغزی ژاژ گفت و مفت لای. این نگارش را بی اندازه زیبا و شیوا پرداخته ای و پاره پرندی چینی را به یک ترکستان مشک سره و عنبر سارا انباشته ای، جز فرهنگ چین گفت تازی ندارد، دم شیر است و دم شمشیر، با وی جای دستبازی نیست. باز برنگار و گذارنده را سپار که دیده و دل را باد یمن است و بوی پیراهن.
توت های قزوین «خنج» و «دادکین» مرا اگر توانی با تیاق داری سپار، شاید امسال این جان گریخته و روان گسیخته را از ... و ساتکین بدان آسوده و آرام سازم، و پایگاه وی را جایگاه گمارش باده و جام بخشم.
رمضان به دستی که دستوری از دولت رسته بود، بی پایمردی دستان تراشی راه فرگاه هنری سر کرد... پس از آن دو سه روزه مالش پک و پوزه همه... ما را دست در آستین برد، و از هر جا بدتر گسیخته گان کاسه و کوزه، چکمه میرحاج و موزه میر مدینه بساخت. اگر بی رنج گفت و گذار و پرسش گوشه و کنار، هسته «خدشکن»، «قسب» «زارش»، «تخم بم» «خارک»، «خوش چرک»، «خودروی» فراهم توانی، مشته واری تا پشته ساری بفرست که درویش را از شکسته، یغما را از خسته، بازرگان را از رسته، تیغ را از دسته، مرا از هسته سردی و سیری نیست.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۷
گر به می خوردن پیدا نبود دست رسم
می کشم جام نهان تا که برآید نفسم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۴۸
اگر این است یغما خلق و خوی خانقه داران
خبر خواهی دم دیگر شنید از کوی خمارم
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۰
بست زاهد از ردای خویشتن
پرده بر روی خدای خویشتن
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۱
ای ثمر تو خشک و تر مایه برگ و ساز من
باد به ساز برگ تو تاک چنار باز من
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۰
چرب و شیرین، نغز و رنگین دل پذیری جان گواری
نوش زنبوری چه سود آوخ که بر من نیش ماری