عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زده‌ای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زده‌ای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دل‌ها زده‌ای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زده‌ای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زده‌ای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زده‌ای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زده‌ای
دیده‌ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زده‌ای
کرده‌ای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زده‌ای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زده‌ای
به شکست دل احباب سپه می‌رانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زده‌ای
زده‌ای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زده‌ای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زده‌ای
با رقیبان زده‌ای تا زده‌ای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زده‌ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چهره آذرگون ز آذرگون شراب آورده ای
آب کار دلبری از کار آب آورده ای
زآن دهانم دیده دریا کردی و گوئی که کرد
این تو به دانی که دریا از سراب آورده ای
کرده ای تاراج هشیاران و مست افتاده ای
داده ای فرمان بیداری و خواب آورده ای
خود حباب آید ز دریا مر مرا از اشک چشم
تو دگرگون باز دریا از حباب آورده ای
کج همی تابی به من در کار آن پیچیده زلف
کج پلاسی بین که موئی از طناب آورده ای
ز اشک چشم لخت دل بارد هماره جزع تو
چشم بندی بین که از باران سحاب آورده ای
گرچه آیاتی است یغما نظم یاران ز این غزل
نسخ آن آیات را فصل الخطاب آورده ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
کوری و باغ و شمع را بسکه لطیف و روشنی
شمع مدام شعله ای باغ تمام گلشنی
فیض دهی به کفر و دین کز در طره و جبین
پرتو سایه پروری سایه پرتو افکنی
وصل و فراق در بهم گرنه میسر از چه رو
روز و شب از تو من جدا تو شب و روز بامنی
ای خم زلف سحرزا گرنه مشعبدی چرا
موی ضعیف بر سری بند گران به گردنی
خط اگراین و آن ذقن چیست سرشک و آه من
بستن باد و چنبری سودن آب و هاونی
گندم خال چوآوری دانه هوش و دام دل
گشت خرد به خردلی، خرمن دین به ارزنی
یغما خود پرستیت گشت سمر به کفر و دین
وحدت شرک سوز را هم بت و هم برهمنی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
وطن ناچار رندان را چو در میخانه بایستی
حرم میخانه قندیل حرم پیمانه بایستی
به زاهد تا ز می بوئی رسد بعد از شکستن ها
سفال می فروشان سبحه صد دانه بایستی
جنون غوغا ز شهرم سوی هامون برد و دل تنگم
ز من در هر سر بازار صد افسانه بایستی
عیار نقد اخلاص حرم جویان نشد ظاهر
به هر یک سال روزی کعبه آتش خانه بایستی
نبودی هر نظر شایسته نظاره لیلی
وگرنه در جهان هر عاقلی دیوانه بایستی
مگو بازار با یوسف میسر نیست زالی را
قدم در نه در این ره همت مردانه بایستی
به حکمت دیر و مسجد شد مقام راهب و زاهد
که بلبل را گلستان جغد را ویرانه بایستی
دم مردن ز مستی توبه کردم وه ندانستم
به جای تو به در دستم کنون پیمانه بایستی
به زلف و خال بردی عاقبت دل از کف یغما
که صید طایر وحشی به دام و دانه بایستی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
بگیر گوشه جام ار حریف عیش مدامی
که دور از خم گردون نمود گوشه جامی
به طاق ابروی ماهی بنوش جام هلالی
چه مانده چشم به راه هلال عید صیامی
جهان زنکهت پیمانه مست و واعظ مسکین
هنوز گرم ملامت مگر نداشت مشامی
ببین به دیده وحدت مقیم دیر و حرم را
که در میانه نبینی جز اختلاف مقامی
ز آشیانه و گلشن چه حاصلم که ندارد
گذر به خانه صیاد و ره به حلقه دامی
دریغ نیست گذشتن ز سنگ جور نکویان
مگر شکسته پرت بر نشین به گوشه بامی
جگر خراش به گوشم رسید ناله یعقوب
مگر ز مصر به کنعان رسیده است پیامی
به ماه و سرو چه نسبت جمال و قدبتان را
نه ماه را قد موزون نه سرو راست خرامی
نشان مجوی ز یغما که من به ناحیه دیدم
دو اسبه پشت به مقصد ز دست رفته لگامی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ساقی جگرم سوخت بده جام شرابی
ماه رمضان است بکن کار ثوابی
در سینه ندانم که چه کرد آتش عشقت
از ناله خود می شنوم بوی کبابی
صد حرف زند در عوض یک سخن غیر
و آنگاه سوالی که نیرزد به جوابی
آن زرد گیاهیم که در دشت محبت
یک بار به ما سایه نینداخت سحابی
تا بو که به وجهی نگرم روی تو پیوست
دارم به هم آمیخته بیداری و خوابی
مگذار که خط گرد عذار تو زند پر
هم جلوه طاووس دریغ است غرابی
انوار شهود تو به روی تو حجاب است
زانم چه که امروز برافکنده نقابی
ناوک به سوی مدعی افکند و به من خورد
این است خطائی که بود به ز صوابی
یغما عجب ار خاک وجودت نبرد باد
از چشم و دل این گونه که در آتش و آبی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
پای نه پیش و بزن دست به کار ای ساقی
پی خونم سپه انگیخته گردون به فراز
کردم از ساغر و پیمانه حصار ای ساقی
بزم شد وادی ایمن و گرت آتش طور
باید از باده بر افروز عذار ای ساقی
ماه کنعان می و زندان خم، من چون یعقوب
قاصد مصر تو بوئی به من آر ای ساقی
باده بذر است و تو دهقان و قدح نوشان خاک
تخم جز بر به دل خاک مکار ای ساقی
غم غبار است و دل آئینه و صیقل صهبا
خیز و بزدایم ازآئینه غبار ای ساقی
می خدنگ است و صراحی است کمان بستان دشت
تو شکارافکن و یغماست شکار ای ساقی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
دردسر می دهدم رنج خمار ای ساقی
به سر پیر مغان باده بیار ای ساقی
می مباح است به فردای قیامت گویند
شب غم نیست کم از روز شمار ای ساقی
ته پیمانه مستان به من افشان که سحاب
داد فیضی که به گل داد بخار ای ساقی
بنشین تا ز میان شور طرب بر خیزد
خیز تا غم بنشیند به کنار ای ساقی
می مهاراست و خرد بختی دیوانه بیار
بهر این بختی دیوانه مهار ای ساقی
واعظم بیم کند از سخط بار خدای
به سر رحمت او باده بیار ای ساقی
گردش دور فلک بین و بگردیدن جام
عمر در وجه تعلل مگذار ای ساقی
میکده دجله و می رحمت و تو ابرکرم
میکشان خاربن تشنه ببار ای ساقی
جان یغما همه از حسرت جامی است به لب
چشم در راهش از این بیش مدار ای ساقی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
مرنج زاهد اگر نیست گفتمت دینی
بمال چشمی و بنگر هزار چندینی
چه جای باده تلخ است بی لب تو مرا
به کام می نرود هرگز آب شیرینی
نشاط بستر راحت به خواب خواهددید
سری که ساخت ز خاک در تو بالینی
به تیغ می زندم مرحبا که گفت که من
ز ذوق زخم ندارم مجال تحسینی
نبود تا خط و خال و رخت ندانستم
به روزگار شبی هست و ماه و پروینی
شهان به عرصه عشقند مات، اسب متاز
نه هر پیاده به بازیچه گشت فرزینی
من از رسیدن منزل دل آن زمان کندم
که بار پیل نهادم به مور مسکینی
رسید عمر به پایان و در غمش یغما
هنوز بر سر اندیشه نخستینی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
آن مه ز مهر برداشت طرف نقاب نیمی
امروز یا برآمد ز ابر آفتاب نیمی
از تاب سینه گرم وز موج دیده تر
پیوسته ام در آتش نیمی در آب نیمی
گر ملک نشاتینم بخشد خدای سازم
نیمی فدای ساقی، رهن شراب نیمی
دارم ز دست رویت روئی ز دست خویت
نیم از طپانچه نیلی وز خون خضاب نیمی
بینم مگر جمالت یا صورت خیالت
چشمی مراست بیدار نیمی به خواب نیمی
یعنی ز جان گذشته مسکین دلی شب و روز
زان چهر و زلف در تب نیمی به تاب نیمی
تحقیق شام هجران یغما چه می کنی هست
از نیم آن قیامت روز حساب نیمی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
حاصل من چیست ز فرزانگی
رنج، خوشا عالم دیوانگی
آنکه سرزلف تو زنجیر ساخت
داد به ما منصب دیوانگی
بو که نمائیم به خویش آشنا
هست به خویشم سر بیگانگی
بهر سمند تو سلیمان نشان
مور شود طالب بی خانگی
لعل لبت چون هوس می کند
کعبه کند دعوی میخانگی
غیر تو یغما به کمند بتان
کس ننهد گردن مردانگی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صوفیان را دگر امروز نه های است و نه هوئی
آسمان باز همانا زده سنگی به سبوئی
نه بدستی زده ام چاک گریبان سلامت
گر ملامت کشم از کرده توان کرد رفوئی
بر سرم چون گذری دسته گل بر سر خاری
پا به چشمم چو نهی سرو روان بر لب جوئی
من که صد سلسله چون حلقه موئی بگسستم
حلقه سلسله زلف توام بست به موئی
زاهد ار اهل بهشت است خدایا مفرستم
جز به دوزخ چومنی ظلم بود یار چو اوئی
زین همه شنعت بیهوده ات ای شیخ چه حاصل
رو بدست آر چو مردان خدا سیرت و خوئی
ای خوش آن دل که ز ترکان پری چهر چو یغما
نشود شیفته رنگی و آشفته موئی
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
به ناله تا نفسم آه صبحگاه گرفت
زمین به ناله درآمد زمانه آه گرفت
فتوح مملکت دل که صد سپاه نکرد
هجوم نرگس مستت به یک نگاه گرفت
از آن زمان که خطت گرد بدر هاله کشید
به سینه طشت همی می زنم که ماه گرفت
فقیه گفت که یغما پیاله می گیرد
بلی گرفت و به فرمان پادشاه گرفت
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱
نافه زلفی و آئینه جامی کافی است
نه مرا چون دگران دعوی چین تا حلب است
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۲
به کوی میکده تا پاره سبوئی هست
مرا به دردکشان راه گفتگوئی هست
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۳
اگر به ساغر می ماند آفتاب قیامت
رحیل تشنه کوثر بدل شود به اقامت
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۸
تا بو مگر به سنگدلی مهربان کنند
سنگین دلت که سنگ به سنگ امتحان کنند
خواهم ز مردمی به در آیم به جلد سگ
وانگه در آستان توام پاسبان کنند
غیر و رقیب و مدعی آنگه به اتفاق
روزی شبی گذار بر آن آستان کنند
گویند خردسال جوانان میکده
پیران سال خورده به جامی جوان کنند
من پیر سال خورده جوانان خردسال
از یک پیاله کاش مرا امتحان کنند
...
زاغان که بر گل از خس و خار آشیان کنند
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰
گو ببین بر لب وی ساغر می هر که ندید
از یکی ماه سه خورشید پدیدار آید
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۱
کند پر، بال شکست، از قفس آزاد نکرد
چیست در حق من آن لطف که صیاد نکرد
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴
مرا در گوش جانان از زبان خود سخن باید
چو راز از دل دگرگون گوش و دیگرگون دهن باید