عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۳
شیخ گفت یک روز شیخ بوالعباس در میان سخن با جمع می‌گفت کی بوسعید نازنین ملکست و شیخ الاسلام ابوسعید جد این دعاگوی چنین آورده است کی کشف این معنی شیخ را به چهل سالگی بوده است و خود جز چنین نتواند بود کی اولیاکی نواب انبیااند پیش از چهل سالگی به بلاغت درجۀ ولایت نرسیده‌اند، و همچنین از صد و بیست و چهارهزار پیغامبر کی بلوغ نبوت ایشان بچهل سالگی بوده است حَتّی اِذا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَبَلَغَ اَرْبَعینَ سَنَةً الا یحیی بن زکریا و عیسی بن مریم را صلوات اللّه علیها و علیهم، پیش از چهل سالگی نبوت و وحی بیامده است چنانک در حقّ یحیی فرمود یا یَحْیی خُذِالکتابَ بِقَوَّةِ و آتَیْناهُ الحُکْمَ صَبِیًّا و از حال عیسی خبر داد قالُوا کَیْفَ نُکلِمُ مَنْ کانَ فِی الْمهْدِصَبِیًّا ازین آیت کی هَلْ اَتی عَلَی الْانْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُوراً شیخ گفت قالب آدم چهل سال میان مکه و طایف افکنده بود اِنّا خَلَقْنَا الْانسانَ مِنْ نُطْفَةٍ اَمْشاجٍ نَبْتَلیه اخلاطها در وی نهاده آمد این شرکها ومنیها و داوری و انکار و خصومت و وحشت و حدیث خلق و من و تو در سینۀ او تعبیه کردیم، حینٌ مِنَ الدَّهْرِ، به چهل سال نهادیم، اکنون بَلَغَ اَشُدَّه وَبَلَغَ اَرْبَعینَ سَنَةً، به چهل سال وابیرون کنیم از سینۀ دوستان خویش، تا ایشان را پاک گردانیم. و این معاملات خود به چهل سال تمام شود. و هر بیانی کی جز چنین باشد کی گفتیم خود درست نیاید. و هرک چهل سال کمتر مجاهدت کند این وی را تمام نباشد. بدان قدر کی ریاضت می‌کند حجاب برمی‌خیزد و این حدیث روی می‌نماید اما باز در حجاب می‌شود و هرچ باز در حجاب شود هنوز تمام نبود و ما این سخن نه از شنیده می‌گوییم یا ازدیده، از آزموده می‌گوییم.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۶
و شیخ ما را هزار ماه عمر بوده است کی هشتاد و سه سال و چهار ماه باشد و روز پنجشنبه نماز پیشین چهارم ماه شعبان سنۀ اربع و اربعین و اربعمایه وفاتش رسید در میهنه در صومعه‌ای او کی در سرای ویست و روز آدینه چاشتگاه دفنش کردند در مشهد مقدس کی در برابر سرای ویست، آنجا که اشارت عزیز او بود. حقّ سبحانه و تعالی برکات همت و انفاس او از میان کافۀ خلق منقطع مگرداناد و قدم ما و اقدام جملۀ خلق بر متابعت او مستقیم و ثابت داراد، بحقّ محمد وآله اجمعین.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴
آورده‌اند کی روزی شیخ بوسعید و شیخ ابوالقسم گرگانی قدس اللّه ارواحهم در طوس باهم نشسته بودند بر یک تخت، و جمعی درویشان پیش ایشان ایستاده، به دل درویشی بگذشت که آیا منزلت این دو بزرگ چیست؟ شیخ بوسعید حالی روی بدان درویش کرد و گفت: هرک خواهد کی دو پادشاه بهم بیند، بر یک تخت و بر یک دل، گودرنگر! درویش چون این سخن بشنید در آن هر دو بزرگ نگاه کرد، حقّ سبحانه و تعالی حجاب از چشم آن درویش برداشت تا صدق سخن شیخ بر دل او کشف گشت و بزرگواری ایشان بدانست. بر دلش برگذشت که آیا خداوند را تبارک و تعالی امروز در زمین بندۀ هست بزرگوارتر ازین هر دو شخص؟ شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در حال روی بدان درویش کرد و گفت: مختصر ملکی بود کی هر روزی درآن ملک چون بوسعید و بوالقسم هفتاد هزار نرسد وهفتاد هزار بنرسد. این می‌گفت و می‌گمارید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۲
پیر بواحمد صاحب سر استاد امام بوده است قدس اللّه اروحهما العزیز، مردی سخت عزیز بوده است. گفت یک شب سحرگاه استاد امام را پسری در وجود آمد. استاد را در سر خبر آوردند و هنوز هیچ کس از اهل خانقاه استاد خبر نداشت و استاد هنوز نام وی ننهاده. کسی دست بحلقۀ خانقاه باز نهاد، استاد امام گفت شیخ بوسعید باشد. در باز کردند، شیخ بود، درآمد و استاد امام را گفت ما را آگاهی دادند که شما را نامی مانده بود، بروی ایثار کردیم، او را شیخ بوسعید نام نهاد. و بدین شکرانه استاد امام سه دعوت بکرد. و خواجه بوعمرو کی داماد استاد بود مردی بزرگ بود و با نعمت،چهل دعوت داد به شکرانۀ این.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۵
آورده‌اند کی شیخ را تاجری در نشابور تنگی عود آورد و هزار دینار نشابوری. شیخ بفرمود حسن مؤدب را تا دعوتی بساخت و آن هزار دینار چنانک معهود بود درآن دعوت صرف نمود. پس تنوره بنهادند و شیخ بفرمود تا آن تنگ عود درآن تنوره نهادند تا همسرایگان ما را از بوی خوش نصیبی باشد و شمع بسیار بفرمود تا بروز در گرفتند. محتسبی بود در آن عهد عظیم مستولی و صاحب رأی و شیخ را و صوفیان را عظیم منکر، بخانقاه در آمد و شیخ را گفت این چیست کی تو می‌کنی؟ شمع بروز درگرفتن و تنگ عود در تنوره نهادن روا نیست و کس نکرده است. شیخ گفت ما ندانستیم کی این روا نیست تو برو و آن شمعها را بنشان. محتسب در پیش شمعی شدتا بنشاند و پفی درداد، آتش درروی و موی و جامۀ محتسب افتاد و بیشتر بسوخت. شیخ گفت:
هرآن شمعی که ایزد بر فروزد
کسی کش پف کند سبلت بسوزد
محتسب از گفتن پشیمان شد و توبه کرد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۴
حسن مؤدب گفت کی روزی شیخ مرا بخواند و گفت بدر بیرون شو و بدست راست بازگرد، هرک پیش تو آید دست پیش او دار و بگوی هرچ داری برینجا نه. بحکم اشارت شیخ بیرون آمدم گبری رادیدم دست پیش داشتم. گبر گفت اول مسلمان شوم، مرا بخدمت شیخ باید برد. پس گبر را به خدمت شیخ بردم، گفت ای شیخ اسلام عرضه کن، پس اسلام آورد و هرچ داشت در راه شیخ نهاد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۱
این حکایت بروایتهای درست آمده است و جمع کرده‌اند، بعضی از خواجه ابوطاهر و بعضی از خواجه حسن مؤدب و بعضی از خواجه بوالفتح رحمةاللّه علیهم کی یک روز در نشابور بخانقاه شیخ سماع می‌کردند خواجه بوطاهر ادر سماع وقت و حالت یافت و در آن حالت پیش شیخ لبیک زد و احرام حج گرفت. چون از سماع فارغ شدند خواجه بوطاهر قصد سفر حجاز کرد و از شیخ اجازت خواست. شیخ با جماعت گفت تا ما نیز موافقت کنیم. بزرگان و مشایخ گفتند شیخ را بدین چه حاجتست؟ شیخ گفت بدان جانب کششی می‌باشد. جمعی بسیار با شیخ روانه شدند. چون از نشابور بیرون آمدند، شیخ گفت اگر نه حضور ما باشد، آن عزیزان آن رنج نتوانند کشید. جماعت همه با یکدیگر نگریستند که این سخن کرا می‌گوید و درنیافتند. چون یحمی و معرر رسیدند کسی شیخ بوالحسن خرقانی را قدس اللّه روحه العزیز خبر کرد کی فردا شیخ ابوسعید اینجا خواهد رسید و او شاد شد و شیخ بوالحسن را پسری بود احمد نام و پدر را بوی نظری هرچ تمامتر. احمد را دختری بخواست بعقد نکاح، درین شب کی شیخ بخرقان می‌رسید زفاف بود، احمد را ناگاه بگرفتند و سرش از تن جدا کردند و بدر صومعۀ پدر باز نهادند. بوقت نماز شیخ بوالحسن از صومعه بیرون آمد، پای او بر سر پسر آمد، پسر را آواز داد کی چراغی بیاور، مادر چراغ بیرون آورد، پدر سر فرزند خود را دید، شیخ بوالحسن خرقانی گفت ای دوست پدر این چه بود کی تو کردی و چه کردیی کی نکردیی! پس در حال تنی چند را حاضر کرد و احمد را بشستند و در کفن پیچیدند و بنهادند تا شیخ در رسد، و شیخ دیرتر می‌رسید. نگاه کرد، درویشی را دید کی می‌آمد، از شیخ پرسید کی چرا دیر می‌رسد! درویش گفت از آن سبب کی دوش راه گم کردند و اگر نه هم در شب خواستند رسید. شیخ بوالحسن بانگ بروی زد و گفت خاموش کی ایشان راه گم نکنند! زمینی بود از همه دولتها بی‌نصیب و تشنۀ قدم ایشان، بخدای بنالید کی قدم دوستی بر من روان گردان تا من فردا بر زمینهاء دیگر فخر کنم. حقّ سبحانه وتعالی حاجت آن زمین روا کرد، عزیزان فرستاد تا عنان آن بزرگ بگرفتند و سوی آن زمین بردند و بغیبت او سر فرزند ما از تن جدا کردند. درویش چون بشنید بازگشت و احوال با شیخ بگفت شیخ گفت اللّه اکبر! پس درویشان دانستند کی شیخ بر در نشابور آن سخن از برای این واقعه گفتست. شیخ چون به خرقان رسید و در خانقاه شد، مسجد خانۀ بود که شیخ بوالحسن در آنجا می‌بود، شیخ بوالحسن بر پای خاست و تا به میان مسجد پیش شیخ ما بازآمد و دست بگردن یکدیگر درآوردند، شیخ بوالحسن می‌گفت آن چنان داغ را مرهم چنین باید، و چنین قدم را قربان جان احمد شاید. پس شیخ بوالحسن دست شیخ گرفت کی برجای من نشین. شیخ ننشست و هر دو در میان مسجد بنشستند و شیخ بوالحسن با شیخ سخنها گفتند و مقریان قرآن برخواندند و جمع بگریستند و نعرها زدند. پس بوالحسن خرقانی خرقۀ خود را به مقریان انداخت و گفت که فرضی در پیش است و عزیزان منتظرند. پس جنازه برون آورند و نماز کردند و دفن کردند و بر سر خاک حالها رفت. پس صوفیان غربا معارضه کردند با مقریان کی خرقه بما باید داد تا پاره کنیم. خادم شیخ بوالحسن این سخن با وی بگفت، شیخ بوالحسن گفت آن خرهق ایشان را مسلم دارید، شما را خرقۀ دیگر دهیم. پس خرقۀ دیگر بدیشان داد تا پاره کردند و شیخ را خانۀ تعیین کردند تا به خلوت آنجا باشد و شیخ بوالحسن جماعت خویش یک بیک را وصیت می‌کرد که گوش بازدارید که این مرد معشوق مملکتست و بر همۀ سینها اطلاع دارد تا فضیحت نگردید و شیخ بوسعید درین کرت سه شبانروز پیش بوالحسن بود و درین سه شبانروز هیچ سخن نمی‌گفت و بوالحسن از وی معارضۀ سخن می‌کرد و او می‌گفت ما را برای آن آورده‌اند که سخن شنویم، او را باید گفتن. پس شیخ بوالحسن گفت تو حاجت مایی و ما از خدای تعالی بحاجت خواسته‌ایم کی دوستی از دوستان خویشتن بفرست تا ما این سرها را بدو هویدا کنیم و من پیر بودم و ضعیف بودم، نزد تو نتوانستم آمدن پس ترا به مکه نگذارند، تو عزیزتر ازآنی که ترا به مکه برند، کعبه را بتو آرند تا ترا طواف کند و درین سفر والدۀ خواجه بوطاهر با شیخ بود، او چنین گفت که هر روز بامداد شیخ بوالحسن نزدیک در خانه آمدی و سلام گفتی و گفتی هشیار باش کی تو صحبت با برگزیدۀ حقّ، می‌کنی! اینجا بشریت نماندهٔی، اینجا نفس نماندهٔی، ! و در میان روز بخلوت شیخ آمدی و پرده برداشتی و گفتی اجازت هست تا درآیم؟ شیخ بوسعید گفتی درآی. بوالحسن سوگند دادی کی همچنانک هستی تغییر مکن و درآمدی و در خدمت بدو زانو بنشستی و گفتی ای شیخ دردها دارم که انبیا از کشیدن آن بار عاجز آیند و اگر یک دم از آن دردبرآرم آسمان و زمین طاقت آن نیارند! پس سر به بالین بوسعید بردی و آهسته سخن گفتی و هر دو می‌گریستندی. پس شیخ بوالحسن دست بزیر جامۀ شیخ فرو کردی و به سینۀ او می‌آوردی و می‌گفتی دست به نور باقی فرو می‌آورم. یک روز قاضی آن ناحیت در رسید که به تعزیت شیخ بوالحسن آمده بود، گفتند شیخ بوسعید اینجاست، گفت تا درروم و او را سلامی گویم. شیخ بوالحسن گفت حاضر باش و گوش دار! قاضی در رفت وسلام کرد، شیخ را در چهار بالش چون سلطانی، و درویشی پای شیخ در کنار گرفته و مغمزی می‌کرد. قاضی در دل گفت کی اینجا فقر کجاست با چندین تنعم پادشاهی است نه صوفی و درویشی! چون این اندیشه بر دل او بگذشت شیخ سر از بالش برداشت و گفت ای دانشمند: من کان فی مشاهدة الحقّ هل یقع علیه اسم الفقر؟ قاضی یک نعره بزد و بیهوش شد، قاضی را بیرون آورند، بوالحسن گفت که ترا گفتم که گوش دار که طاقت نظر نیاری. پس شیخ بوالحسن بخدمت شیخ درآمد و گفت ای شیخ نظر هیبت کردی، نظر رحمت فرمای کی قاضی از حال گردیده است. شیخ او را مرفه گردانید و استمالت فرمود و مراجعت نمود. پس شیخ بوالحسن گفت یا شیخ ما می‌بینیم که کعبه هر شب گرد تو طواف می‌کند، ترا به کعبه رفتن حاجت نیست، بازگرد که حج کردی، و بادیۀ اندوه بوالحسن گذاشتی و لبیک نیاز وی شنیدی و در صومعۀ عرفات وی شدی و رمی نفسهای وی بدیدی، بوالحسن را بر جمال خود قربان دادی و بر یوسف او نماز گزاردی، فریاد اندوه سوختگان شنیدی، بازگرد که اگر نه چنین کردی، بوالحسن نماندی، تو معشوق عالمی! شیخ گفت بجانب بسطام رویم و زیارت کنیم و بازگردیم. بوالحسن گفت حج کردی، عمره خواهی کرد. پس بوسعید بعد از سه روز عزم بسطام کرد، آنجا بالایی است کی از آنجا خاک با یزید قدس اللّه روحه العزیز بتوان دید. چون چشم شیخ برآن تربت افتاد بیستادو ساعتی نیک سر در پیش افگند، پس ساعتی سر برآورد و گفت هرک چیزی گم کرده است اینجا باوی دهند. و گفت اینجا جای پاکانست نه جای ناپاکان ویک شبانروز به بسطام مقام کرد و از آنجا بدامغان شد و سه روز بدامغان بود و شغلهای راه بساخت که صد مرد در خدمت شیخ بودند و ستوران کری گرفتند تا از آن جانب روانه گردند،، پس قوّال این بیت می‌گفت، بیت:
آواز درآمد بنگر یارمنست
من خود دانم کرا غم کار منست
سیصد گل سرخ بررخ یار منست
خیزم بچنم که گل چدن کار منست
شیخ را دو اسب بود یکی مرکب وی ودیگری رخت کش، نزد قوّال فرستاد کی آن اسب به حکم تواست، چون نماز شام بکردند ستور خواست و خواجه بوطاهر را گفت صوفیان را بصلوة آری، و این دیهی است بجانب خراسان و شیخ برآمد و گفت همۀ شما فردا بر اثر روانه شوید. حسن مؤدب با شیخ برفت و رکاب دار و یک درویش دیگر، چون به دروازه رسیدند دروازه بسته بود و قفل زده و کلید بسرای امیر بشهر بود، دربان گفت جواز باید و حسن را گفت قفل برکش! حسن قفل را برکشید پرۀ قفل بیفتاد و دروازه بگشادند و بیرون آمدند. چون به صحرا آمدند هنوز تاریک ماه بود و روزگار با تشویق بود، شیخ گفت یا حسن چیزی برگوی، حسن گفت این بیتها می‌گفتم، شیخ با سر سماع شد و نعره زدن آغاز کرد و بیتها اینست:
وَعَد الْبَدُو لی الزِیارةَ لیلی
فَاِذا ما وَفی قَضَیْتُ نُذُورِی
قُلتُ یا سَیِّدی ولم توثر اللَّیل
عَلی بَهْجةِ النَّهارِ الْمُنِیر
قال لااستَطِیعُ تَغییرَ رَسْمی
هکذا الرَّسمُ فِی طُلُوعِ الْبُدُور
پس شیخ ساکن شد و خوردنی خواست و با ما هیچ نبود، حصاری پدید آمد، گفتم بروم و از آنجا چیزی بیارم. پس رفتم و در حصار بزدم، کسی بر دیوار آمد کی چه می‌خواهی؟ گفتم چیزی خوردنی هست؟ آن مرد سه تا نان در دستار بست و فرو گذاشت، بستدم و بر اثر شیخ روان گشتم و سه لقمه بستد و تناول فرمود و گفت باقی شما راست. گفت ساعتی چشم گرم کنیم، گفتم شیخ حاکمست هیچکس مصلی نداشتیم که بازافگندیمی، غاشیه از سر زین بر کشیدیم و بر زمین انداختیم تا شیخ پهلو بر غاشیه نهاد و سر بر کنار من و پای در زیر درویش، یک دم بیاسود، پس روز شد، بده آمدیم و بسرای مهتردیه نزول کردیم. شیخ گفت مهتر دیه را بگوی که در شب مهمانان خواهند رسید، نماز شام شد، درویشان رسیدند و مهتر تکلفها کرده بود. آن شب آنجا بودند، شیخ سخن نگفت دیگر روز بامداد نماز بگزاردند آن ما تمام شد بیش‌تر ازین ما را کششی از آن تو چیست؟ خواجه بوطاهر گفت از آن ما نیز تمام شد بر موافقت شیخ و شیخ یکان یکان از جمع می‌پرسید هرکرا اندیشۀ از آن جانبست برود و هر کرا باید با ما بازگردد، بر هیچ کس هیچ حرج نیست هر کسی را آنچ در پیش بودی می‌گفتند. پس هر که سوی حجاز خواست رفت گفت پای افزار در پوشید و ایشان را شغل آن راه بساخت و روان کردشان بخوش دلی و مهتر را بخواند و گفت ما را جایی خوش باید، مهتر باغی خوش داشت آنجا دعوتی بساخت نیکو و شیخ را با جماعت برد و ایشان آنجا آن روز خوش گذاشتند. دیگر روز برفتند، ارزیان و نوشاباد گویند، زیر این دو دیه فرود آمدند بر سر راه بیابان سبزوار، که شیخ را اندیشه چنان بود که سوی بسطام و خرقان نشود چهار پایان کری گرفتند و بعضی کری دادند وسفرها راست کردند که چهار پنج روز بیابان بود و جمعی گران بودند با شیخ. شیخ بوالحسن را خبر شد از آمدن شیخ و می‌دید کی از آنجا نخواهد گذشت، سه درویش بفرستاد، نماز خفتن گزارده بدین دیه آمدند و ایشان برآن عزم بودند کی سحرگاه دراز گوشان بیارند و سوی بیابان بروند و درویشان جمله سرباز نهاده بودند، حسن بیدار بود، آهسته آوازی شنید، در باز کرد سه درویش را دید، ایشان را بپرسید و بنشاند. شیخ حسن را گفت که آمد؟ گفت درویشان خرقانند. گفت روشنایی در گیر و بیاور. حسن شمع برافروخت و سلام کردند و سلام شیخ بوالحسن رسانیدند شیخ گفت و علیه منا السلام. پس گفت شیخ بوالحسن چه اشارت فرموده است؟ گفتند که شیخ سوگند داده است که برنگذری تا ما را نبینی شیخ گفت فرمان برم. پس حسن را گفت کی ایشان را چیزی بده که از راه رسیده‌اند و دو تن را در وقت بازگردان تا به نزدیک آن پیر باز شوند تا شیخ را دل فارغ گردد و یک تن در صحبت ما باشد تا با ما بهم برود و اگر خربندگان بیایند عذر از ایشان بازخواه و جوالها بدیشان ده. حسن گفت خربندگان در شب بیامدند، جوالها بایشان دادم و کری ازیشان طلب نکردم و نفقات راه در جوالها بدیشان گذاشتم که شیخ در آن معنی چیزی نفرموده بود و صوفیان ازین حال خبر نداشتند پنداشتند کی دیگر روز سوی بیابان خواهند رفت و شیخ بجانب بسطام و خرقان راند. دانشمندی از بسطام پیش شیخ بازآمد سواره،و هر دو سواره می‌راندند و شیخ آن روز بغایت خوش بود و بیتهاء تازی می‌گفت. دانشمند گفت این روز افزون از هزار بیت بر زفان شیخ برفت و درویشان در راه با حسن معارضه کردند کی ما را چیزی خوردنی باید، گفت خوردنی اندر جوال بود، با خربندگان دادم، گفتند همانا کی کری نیز بدیشان گذاشتۀ حسن گفت آری کی شیخ در این باب هیچ نفرموده بود.ایشان درین سخن بودند که شیخ بریشان گذر کرد، گفت چه بود؟ حسن می‌رود که چرا عذری از خربندگان می‌بایست خواست باز آنک کری و نفقات بدیشان گذاشته بودی. شیخ گفت عذر می‌بایست خواست کی حقّ تعالی با ایشان فضلی نموده بود، آن فضل تمام نگردانید کی ایشان در صحبت شما خواستند بود و قدم بر قدم شما خواستند نهاد، چون این نعمت بریشان تمام نگشت هرچ دون این همه هیچ بود در جنب این، لابد ازیشان عذر بایست خواست. و شیخ امروز که روی در بسطام داشت عظیم خوش بود، برزفان شیخ برفت که هر کرا وقتی گم شده باشد بدین جای آید و به حرمت این جای بخدای تعالی دهد، وقت وی بوی دهد و شیخ زیارت بسطام کرد و روی بخرقان نهاد و سه روز پیش بوالحسن مقام کرد. روزی شیخ بوالحسن در میان سخن از شیخ بوسعید پرسید کی بولایت شما عروسی باشد؟ گفت باشد و در عروسی بسیار نظارگی بود کی از عروس پاکیزه‌تر باشد لکن در میان ایشان تخت و جلوه یکی را باشد. شیخ بوالحسن نعرۀ بزد وگفت: خسرو همه حال خویش دیدی در جام وهم روزی شیخ بوالحسن و شیخ بوسعید بهم نشسته بودند و جمعی بزرگان، شیخ بوالحسن روی بجمع کرد و گفت روز قیامت همۀ بزرگان را بیارند و هر یکی را کرسی بنهند زیر عرش، ندا آید کی خلق را از حقّ سخن گویند و شیخ بوسعید را کرسی بنهند تا از حقّ بحقّ سخن گوید و او در میان نه. پس چون سه روز تمام شد چهارم روز شیخ دستوری خواست، شیخ بوالحسن گفت که براه جناشک در شوید کی این راه دیه بر دیهست تا درویشان را آسانتر بود و سی مرد درویش بخدمت شیخ فرستاد تا بنشابور کی او را در هر منزل از شیخ خبر می‌آرند و جمع و فرزندان شیخ بوالحسن بیکبار بوداع بیرون آمدند و بوقت وداع شیخ را گفت که راه تو بر بسط و گشایش است و راه ما بر قبض و حزن، اکنون تو شاد می‌باش و خرم‌زی تا ما اندوه می‌کشیم کی هر دو کار او می‌کنیم. چندانک مردم داشت در صحبت شیخ فرستاد دیگر روز کی شیخ رفته بود در خانقاه بوالحسن جامها برچیدند در آن موضع که زاویۀ حسن بود کاغذی پیچیده، پیش شیخ بوالحسن بردند، گفتند چیزی یافتیم اندر آن موضع نگاه کردند زر نقد بود. گفت برسنجید، چون دیدند بیست دینار بود، گفت بنگرید تا ما را وام چنداست؟ نگاه کردند محقّر بیست دینار بود، گفت بقرض ما صرف باید کرد کی وام او آن ماست و وام ما آن او. پس شیخ بوسعید براه در دیهی دید، آنجا منزل کردند. شیخ عزم گرمابه کرد و پیوسته کی شیخ به گرمابه رفتی به گرمابه بان چیزی فرمودی و حسن چیزی داشتی با خود. چون سیم راست می‌کرد آن کاغذ کی در خرقان ضایع کرده بودندید، مشوش گشت. شیخ چون آن دید گفت چه بوده است؟ حسن حال بگفت، شیخ گفت آنجا کی شده است هم در فراغت ما شده است. دیگر روز خبر از خرقان باز رسید کی آنجا چه یافتند و شیخ بوالحسن آنرا چگونه فرمود. شیخ بوسعید گفت آنچ شیخ بوالحسن فرمودست چنانست کی فرموده، چون شیخ بجاجرم رسید مریدان بوالحسن را بازگردانید و گفت شیخ را سلام ما برسانید و بگویید که دل با ما می‌دار و چون شیخ بوسعید بولایت کورونی رسید دیهیی بود، جمع خواستند کی آنجا فرود آیند شیخ گفت این دیه را چه گویند؟ گفتند. پس بدیهی دیگر رفتند، شیخ گفت این دیه را چگویند؟ گفتند دربند. گفت بند نباید. بدیهی دیگر رسیدند، شیخ گفت این دیه را چگویند؟ گفتند خداشاد. گفت خداشاد. آنجا نزول کردند خادم خانقاه پیش آمد و استقبال کرد و گوسفندان بر زمین زد و گفت حالیا تا طبخ رسیدن جگربندها را قلیه کنم. پس آلتهای گوسفند را رسانیدند و سفره نهادند. شیخ گفت اول قدم جگر باید خورد! شیخ چون این سخن بگفت خادم خدمت کرد و گفت بقا باد شیخ را که با جگر دل یار کرده‌ام. شیخ را خوش آمد و گفت اگر دل یار بود خوش باشد، بوسعید خود دل می‌طلبد. آن روز آنجا بودند و از آنجا عزم نشابور کردند. چون بنشابور رسیدند جمعی از صوفیان می‌گفتند کی شیخ چون بخرقان رسید آن همه سخن و مقالات وحالات منقطع شده باشد، او می‌گفت ما را به شنیدن آورده‌اند چون جمع را برین دقیقه اطلاع نبود چنین می‌گفتند. و این سخن با شیخ بازگفتند شیخ گفت اِشْتاقَتْ تِلکَ التوبةُ اِلَیْنا فَلَمَّا التَّقینا فنینا فِی تِلکَ التُّربة. آن خاک را آرزوی ما خاست، چون آنجا رسیدیم ما در آن خاک خاک شدیم و برسیدیم شیخ از آن اعتراض این جواب فرمود. این رسید بما از رفتن شیخ به خرقان و باز آمدن به شهر نشابور.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۴
آورده‌اند کی چون شیخ ابوسعید از نشابور بمیهنه می‌آمد در راه به منزلی فرو آمد و درویشان چیزی بکار بردند و سرباز نهادند. چون وقت نماز درآمد درویشان به نماز ایستادند وصف برکشیدند، درویشی مگر در خواب مانده بود از ماندگی راه، چون بیدار شد جمع در فریضه شروع کرده بودند، حیا مانع شد کی برخیزد همچنان خفته می‌بود از خجالت. پس دزدی آمده بود تا رختی بردارد و در میان رخت آمد و آن درویش بیدار بود تکیه کرده، سنگی برداشت و بران دزد انداخت. دزد دانست که کسی می‌نگرد، بگریخت و هیچ نتوانست بردن و جمع را ازین حال هیچ خبر نه. چون سلام بازدادند و درویش را خفته دیدند بروی انکار کردند کی این بی‌نماز نگرید! شیخ گفت بی‌نمازی باید تا جامۀ شما را گوش می‌دارد تا نمازی ماند، و درنیافتند که شیخ چه می‌گوید، چون پیش رخت آمدند و از آن حال خبردار شدند از آن انکار توبه کردند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۸
در آن وقت که آل سلجوق از نور بخارا خروج کردند و بخراسان آمدند و بطرف با ورد و میهنه بنشستند و مردم بسیار برایشان جمع آمدند و بیشتری از خراسان بگرفتند سلطان مسعود مثالی فرستاد به تهدید بدیشان، ایشان جواب نبشتند که این کار بخدایست، آن باشد که او خواهد. شیخ را از آن حال خبر بود به کرامات، چون هر دو برادر، جغری و طغرل، به زیارت شیخ آمدند و سلام گفتند و دست شیخ را بوسه دادند و بخدمت شیخ بیستادند. شیخ لحظۀ سر در پیش افگند پس سر برآورد و گفت جغری را که ما ملک خراسان بتو دادیم و ملک عراق به طغرل دادیم هر دو خدمت کردند و بازگشتند. بعد از آن سلطان مسعود لشکر برگرفت و بجنگ ایشان آمد، چون بمیهنه رسید بر در حصار بنشست و شیخ و مردمان به حصار شدند و در میهنه خلق بسیار چنانک در کاروان سرای بیاع چهل کپان آویخته بودست و در حصار چهل و یک مرد حکم انداز بودند. این جماعت بسیار از معارف لشکر سلطان هلاک و مجروح کردند. حسن مؤدب گفت یک شب نماز خفتن بگزاردیم، شیخ مرا گفت ببادنه باید شد و آن دیهیست بر دو فرسنگی میهنه و فلان پیرزن را سلام ما برسانی و بگویی کی آن خنبرۀ روغن گاو که برای ما نگاه داشتۀ بفرست. حسن گفت مرا برسن از دیوار برون گذاشتندو از میان ایشان بیرون شدم چنانک کسی مرا ندید و ببادنه شدم و روغن آوردم. سحرگاه بپای حصار آمدم و مرا برکشیدند. بخدمت شیخ آمدم، شیخ نماز بامداد گزارد و بیرون آمد و بر کرسی نشست و بفرمود که در میان کوی آتشدانها کردند و دیکها نهادند و در هر یکی پارۀ روغن در انداختند و می‌جوشنیدند و هیچ کس ندانستند که مقصود شیخ از آن چیست و مردمان جنگ می‌کردند، در میان جنگ سخن صلح پدید آمد و صلح کردند و رئیس میهنه بیرون آمد، او را تشریف دادند و این چهل و یک مرد حکم انداز را بیرون آورد، سلطان بفرمود تا هر چهل و یک را دست راست ببریدند. ایشان می‌آمدند و دستهای بریده بران روغن جوشان می‌زدند و شیخ می‌گریست، می‌گفت مسعود دست ملک خویش ببرید. چون سلطان این سیاست نمود و کوچ کرد و بسوی مرو رفت و آل سلجوق از آمدن سلطان خبر یافت بجانب مرو رفت چون سلطان آنجا رسید مصاف کردند و سلطان را بشکستند و ملک از خاندان مسعود بآل سلجوق افتاد و جغری به پادشاهی خراسان بنشست و طغرل به پادشاهی عراق. و در میان مجلسی بر زفان شیخ رفته است که روزی این امیر طغرل بمیهنه آمده بود و بدان بیابان نزول کرده بالش او زین بودو فراشش نمد زین بود، کسی بدیه فرستاد کی ما مردمانیم غریب، اینجا افتاده، مهمانان شماییم، جهت ما پارۀ آرد فرستید، چون آرد آوردند از آنجا برگرفت و بسوی سرخس رفت، گروهی از آن او بسرخس بودند، گفت نخست از آن خویش درگیریم هرک پیش اوآمد همه را پیاده می‌کرد و اسب فرامی‌گرفت، دیگران منقاد شدند. آنگه سوری وی را پیغام فرستاد که این چرا می‌کنید؟ ما را بدان می‌آرید که بیاییم و شما را بگیریم ایشان کس فرستادند که این کار نه بماست و نه بشما، به خداوند است عزو جل، آن باشد که او خواهد. ما گفتیم این مرد را دولت دنیاوی در پیش خواهد شد، اکنون چنان شد که همۀ خراسان بگرفت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۹
حسن مؤدب گفت که روزی شیخ در راهی بود، اسب میراند و با خویش می‌گفت که پیرم و ضعیف، فضل کن و درگذار! تا شیخ این کلمه بگفت اسب شیخ خطا کرد و بسر درآمد، شیخ از اسب اندر افتاد، اما رنجی از آن نیافت، گفت اَلْحُمدُلِلّه و کانَ اَمْرُ اللّه قَدَراً مَقْدُوراً. پس سجدۀ شکر کرد، گفت الحمدلله کی آن اسب افتادن را واپس پشت کردیم حسن گفت من بدانستم کی آن تضرع کی شیخ می‌کرد، آن بلا دیده بود.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۱
آورده‌اند کی در ماورالنهر جماعتی پیران بزرگ بودند و ایشان را پیوسته نشستها بوده است و در طریقت کلماتی نیکو، و ایشان را مقدمی بوده است مردی بزرگ و مریدان داشته، و به عدد هر مریدی محبی از اهل دنیا، تا ایشان را در سرای خویش جایها ساخته بودند و عادت ایشان چنان بودی کی هر شب چون نماز خفتن بگزاردندی در تفکر آن شب به روز آوردندی، بامداد چون نماز سلام باز دادندی پیر در سخن آمدی و هر کرا اشکالی بودی جواب دادی. و خادم این جمع عمران نام مردی بوده است، مردی گرم رو بود. شبی عمران را در خاطر آمد که عجب کاریست اگر او را طلب می‌کنم گوید ای ناکس کجا می‌شتابی؟ می‌پنداری که در من رسی؟ و اگر او را طلب نکنم می‌گوید وَسارِعُوا و اگر غیر او را طلب بکنم می‌گوید مشرکی و اگر بر گردم می‌گوید مرتدی. درین اندیشه آن شب بروز آورد. بامداد پیر در سخن آمد و جواب اشکال مریدان گفت عمران بر پای خاست، گفت یکی را طلبی پدید آمد و عمری درآن طلب می‌کرد و گاه در طاعت و گاه در مجاهدت و گاه در خدمت زیادت عمری سپری می‌کرد و از آن طلب کی پدید آمده است هیچ جایی هیچ معنیش روی ننماید، سبب چیست؟ پیر سرفرو افگند و آن اشکال را هیچ جواب نداشت گفت یا عمران توقف کن تا روز آدینه که مشایخ جمله حاضر شوند و هر کسی نفسی زنند، باشد کی جواب روشن گردد. روز آدینه پیران ولایت جمع شدند و عمران آن اشکال در میان نهاد، هر کسی در اشکال سخنی گفتند و هیچ جواب روشن نگشت سایل بخروشید کی عمری در هوس بسر آوردم، امروز پهلوانان راه شما رادیدم ما را بدین درد بگذاشتید و آن شب را همه بران اندیشه بنشستند و هیچ روی ننمود. مقدم ایشان گفت این درد را دارونزدیک ما نیست، نزدیک مردیست در خراسان، که او را شیخ بوسعید بوالخیر می‌گویند. آنجا باید شد و شفای درد طلب کردن و ما متفرق نشویم تا جواب مسئله بما رسد. عمران برخاست و روی در راه نهاد. چون بمیهنه رسید بامداد بود و شیخ مجلس می‌گفت چون عمران نزدیک آمد و چشم شیخ بر وی افتاد ازمیان از میان دل و جان گفت: مرحبا یا عمران اندر آی کی ما امروز ترا نشسته‌ایم. عمران خدمتی کرد و از دور بیستاد. شیخ گفت اندر آی ای عمران کی از راه دور آمدۀ. پس شیخ گفت ای درویش احوالها یک صفت نیست او را می‌طلبی یا از و می‌طلبی، صد وبیست و اند هزار پیغامبر ازو طلب کردند، تا محمد به دنیا نیامد کس او را طلب نکرد، اول طالب او محمد بود و خدای تعالی در آن ازو شکر نمود که ما زاغَ الْبَصرُوماطَغی. اگر او را می‌طلبی الطلب رد و السبیل سد و المطلوب بلاحد و اگر از او می‌طلبی تمامت نیست کی بگذاشته است کی تا سخن او گویی و با کسان او نشینی. دیگران را در خواب کرده است و ترا بر درگاه خود گذاشته و دیگران بطلب غیر مشغول و ترا بخود و دوستان مشغول کرده است. عمران گفت یا شیخ نه او کریم است؟ گفت اَلْکَرِیمُ الَّذی یُعْطی قَبْلَ السُّوال وَ یَعْفوقَبْلَ الْأِعتِذار. یا عمران باز گرد که جماعت در انتظار است. عمران خدمتی کرد و بازگشت. یکی سؤال کرد کی ما گناه کاران را حال چیست؟ شیخ گفت یا جوامرد رسول می‌گوید صلی اللّه علیه و سلم اِنَّ اللّه وَ مَلائکَتَهُ یَتَرّحمونَ علی المُقّرِینَ علی اَنْفُسِهِمْ بالذُّنوبِ. عمران می‌آمد تا به نزدیک پیران ایشان همچنان منتظر نشسته، عمران احوال بگفت، بشنیدند و برخاستند و روی سوی میهنه سر بر زمین نهادند تعظیم شیخ را.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۹۱
قاضی سیفی از جملۀ قضاة و ایمۀ معتبر بوده است در سرخس، و از جملۀ اصحاب رأی و جملۀ صوفیان را و شیخ را به غایت منکر. در آن وقت کی شیخ ما به سرخس بود قاضی ولایت او بود و سخت منعم و با حرمت تمام بود و چندبار کسان راست کرد و نعمتها قبول کرد تا شیخ را هلاک کند، کس را زهره نبود که این اندیشه بخاطر درآوردی و شیخ فارغ بود. تا روزی کسی اجابت کرد وقاضی او را مبلغی مال قبول کرد و بعضی نقد بداد، روزی قرار دادند که شیخ را هلاک گرداند و این روز شیخ مجلس می‌گفت و همین روز نوبت قاضی سیفی بود و بر منارها منادی می‌کردند کی قاضی سیفی به فلان موضع مجلس خواهد گفت. چون شیخ ما آواز منادی بشنید گفت بسازید تا بر قاضی نماز کنیم. مردمان تعجب کردند. شیخ چون این کلمه بگفت با سر سخن رفت و قاضی سیفی به حمام بود تا غسل کند و مجلس گوید و پیش از آن به چند روز روستایئی که سوگند طلاق خورده بود و مدتی در زندان کرده و کابین و مهر از وی ستده و او را زده. آن روستایی به شهر آمده بود و داسی بآهنگر آوردو تیز کرده بروستا می‌شد. قاضی را دید کی از حمام تنها بیرون می‌آمد، دل پرکینه داشت از قاضی، درحال داس بزد و بر شکم قاضی آمد و شکم قاضی بدرید. آوازه برآمد کی قاضی را کشتند و شیخ هنوز مجلس می‌گفت. شیخ گفت او حکم کرد ما را، او که بود؟ ما را، ما حکم کردیم اورا، او کی بود؟ خدارا.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۳
بخط اشرف ابوالیمان دیدم رحمة اللّه علیه کی از منکران شیخ درزیی و جولاهۀ با هم دوستی داشتند و چون بهم رسیدندی می‌گفتندی که کار این شیخ بر اصل نیست. روزی با یکدیگر گفتند کی این مرد دعوی کرامات می‌کند، ما هر دو پیش او رویم، اگر بداند کی ما هر یکی چه کار کنیم بدانیم کی او بر حقّ است. پس هر دو پیش شیخ آمدند، چون چشم شیخ بر ایشان افتاد گفت:
بر فلک بر دو مرد پیشه‌ورند
ز آن یکی درزی و دگر جولاه
پس اشارت به درزی کرد و گفت: «این ندوزد مگر قبای ملوک».
آنگاه اشارت بجولاهه کرد و گفت: «این نبافد مگر گلیم سیاه».
ایشان چون بشنیدند هر دو خجل شدند و از آن انکار توبه کردند.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۰۹
آورده‌اند کی وقتی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز چون بجانب باورد آمد عریفی بود، پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ چه باشد کی اگر شیخ روزی چند در باورد مقام کند تا کی مردمان در خدمت بیاسایند. شیخ اجابت کرد و مدت سی روز آنجا مقام کرد. هر روز بامداد این عریف یک دینار بحسن دادی و گفتی در وجه سفرۀ درویشان خرج کن و مردمان بدان اعتراض می‌کردند کی آن ازوجه حلال بود. بعد از سی روز شیخ عزم کرد، بر سر جمع گفت که آن عریف را بخوانید، عریف را بخواندند، شیخ گفت این زر کی بسفرۀ درویشان خرج می‌کردی از کجا بود؟ گفت از جدۀ من گردن بندی میراث مانده بود سی مهرۀ زرین در وی کشیده هر روز از آن مهرۀ خرج سفره کردمی امروز آن مهرها برسید و شیخ عزم کرد. چون سخن او شنیدند مردمان را آن اشکال برخاست و اعتقاد در حقّ شیخ زیادت گشت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷
در آن وقت که شیخ بنشابور بود روزی گفت اسب زین باید کرد تا بیرون رویم. ستور زین کردند، شیخ برفت و جمعی بسیار در خدمت شیخ برفتند. بدر نشابور بدیهی رسیدند، شیخ گفت این دیه را چگویند؟ گفتند کی در دوست. شیخ آنجا نزول کرد و شیخ آنجا با جمع آن روز مقام کردند. دیگر روز جمع گفتند کی ای شیخ برویم، شیخ گفت بسیار قدم باید زدن تامرد بدر دوست برسد چون ما آنجا رسیدیم کجا رویم؟ چهل روز آنجامقام کرد و کارها پدید آمد و بیشتر اهل آن دیه بر دست شیخ توبه کردند و همۀ اهل دیه مرید شیخ گشتند.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۱۲
شیخ قدس اللّه روحه العزیز هر مریدی کی تأهل ساختی اهل او را بخواندی و گفتی سه کار بکن اول هرچ این کدخدای در خانۀ تو آرد از غله و حوایج تصرف خرج خود از آن نگاه دار و خرج مکن چنانک زنان در وجه دوک رشتن و کرباس بافتن دهند بی‌فرمان شوهر، کی برکات از آن بشود و دیگر خانۀ عنکبوت در خانه بمگذار که شیطان آنجا مأوی گیرد و هم نشینان ما هم‌نشین شیطان نباشند، و هر طعام کی خواهی ساخت و هرچ در دیک خواهی کرد از گوشت و حبوبات اول به آب نمازی کن آنگاه در دیک فرو کن و این هر سه را یاد دار.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۴
باباحسن پیش نماز شیخ بوده است و امامت متصوصه برسم او بوده، یک روز نماز بامداد می‌گزارد، چون قنوت برخواند گفت تَبارَکْت رَبَنا و تعالیْتَ اللّهمَّ صَلِّ عَلی مُحَمدٍ و بسجده شد. چون از نماز فارغ گشت گفت چرا بر آل محمد صلوات ندادی و نگفتی که اللّهم صل علی محمد و آل محمد؟ باباحسن گفت ای شیخ اصحاب را خلافست در تشهد اول و در قنوت بر آل محمد صلوات شاید گفت یا نه و من احتیاط آن خلاف را نگفتم. شیخ گفت ما در موکبی نرویم که آل محمد آنجا نباشد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۳
روزی شیخ در نشابور مجلس می‌گفت و شیخ ابوالقسم قشیری حاضر بود و هم در آنروز او را دعویی بود بآسیایی در دیه حسین آباد. روستاییی دعوی می‌کرد و او می‌گفت آن منست. مقری در مجلس شیخ می‌خواند لِمنْ المُلک الیَوم. شیخ ما گفت با منت راست است، با استاد امام راست کن کی می‌گوید آسیای حسین آباد ازآن منست.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۵
آورده‌اند کی روزی شیخ در خانۀ خویش شد، کدبانو فاطمه را دید کی دختر خواجه بوطاهر بود و نبیرۀ شیخ و ریسمان بر کلاف می‌زد و سر ریسمان گم کرده بود. شیخ گفت یا فاطمه! اگر این بارت سر ریسمان گم شود این آیت برخوان تا بازیابی وَلاتَکُونوُا کَالَّتِی نَقَضَتْ غَزلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍانْکاثاً کدبانو فاطمه آن آیت برخواند، سررشته و ریسمان بازیافت.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۳۶
آورده‌اند کی روزی شیخ قدس اللّه روحه العزیز در نشابور برنشسته می‌رفت. بدر کلیسایی رسید، اتفاق را روز یکشنبه بود جمله با شیخ گفتند ای شیخ می‌باید کی ایشان را ببینیم، شیخ پای از رکاب بگردانید چون شیخ در رفت ترسایان پیش شیخ آمدند و خدمت کردند و همه به حرکت پیش شیخ بیستادند وحالتها برفت. مقریان با شیخ بودند، یکی گفت ای شیخ دستوری هست تا آیتی بخوانند؟ شیخ گفت روا باشد. مقریان آیتی خواندند، ایشان را وقت خوش گشت و بگریستند، شیخ برخاست و بیرون آمد. یکی گفت اگر شیخ اشارت کردی همه زنارها بازکردندی، شیخ گفت ما ایشان را زنار برنبسته بودیم تا بازگشاییم.