عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
کی در بهاران دیده ای بلبل فرو بندد نفس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
یا در میان کاروان بی غلغله ماند جرس
پائی به دامان میکشم، در دیده افغان میکشم
فریاد پنهان میکشم چون نیستم فریادرس
دیگر به یاد گلستان بیجا بود آه و فغان
صیاد اگر شد مهربان سازیم با کنج قفس
دارم فراغ از بال کشت من با تو ای حورا سرشت
ور بی تو باشم در بهشت، باشد به چشمم چون قفس
از قید هستی رسته ام وز زندگانی خسته ام
تا دل به عشقت بسته ام برکنده ام بیخ هوس
ای هوشمندان الحذر از راه عشق پُر خطر
وهم گمان را زین سفر فرسوده شد پای حرس
دین و خرد در باختم تا توشه ره ساختم
جانان جان بشناختم خود جان نخواهم زین سپس
از کعبه و دیرم مگو زنار و تسبیحم مجو
زین هر دو دارم بر تو رو، محرابم ابروی تو بس
گیتی مرا دشمن بود، دوران به قصد من بود
آشفته ات یک تن بود جز تو ندارد هیچکس
فرمانده کیهان توئی، شاهنشه دوران توئی
چون شحنه امکان توئی، پروا ندارم از عسس
ای صاحب عصر و زمان ای خضر راه گمرهان
من مانده دور از کاروان وین رهزنان از پیش و پس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
عام است پیر میکده ما کرامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گفتی زفراق یار چونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
رفت بخشم دلبر و رحم نکرد بر دلم
وای به بخت واژگون آه زکار مشگلم
تا که کشید سر زمن سرو قد تو مانده ام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم
من نه بمیل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم
در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته زدست لیلی و مانده شکسته محملم
چون نرود کشان کشان دل بهوای طره اش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم
چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان
چون بتوان زجان خود تار امید بگسلم
درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام
تا چه ثمر همی دهد تخم امید باطلم
گفتم رفتی از نظر دل بنهم بدیگری
آینه دار عشق تو کی رود از مقابلم
پند حکیم نشنوم منکه زخویش غایبم
میل دوا نمی کنم منکه زدرد غافلم
طالب روشنائیم آه کشان در آشیان
برق برد بروشنی راه مگر بمنزلم
دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم
وای به بخت واژگون آه زکار مشگلم
تا که کشید سر زمن سرو قد تو مانده ام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم
من نه بمیل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم
در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته زدست لیلی و مانده شکسته محملم
چون نرود کشان کشان دل بهوای طره اش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم
چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان
چون بتوان زجان خود تار امید بگسلم
درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام
تا چه ثمر همی دهد تخم امید باطلم
گفتم رفتی از نظر دل بنهم بدیگری
آینه دار عشق تو کی رود از مقابلم
پند حکیم نشنوم منکه زخویش غایبم
میل دوا نمی کنم منکه زدرد غافلم
طالب روشنائیم آه کشان در آشیان
برق برد بروشنی راه مگر بمنزلم
دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
ثمر از نخل عیش دهر غیر از غم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
ثمر از نخل عیش دهر غیر از غم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
بگلزار غم عشق تو من آنمرغ خاموشم
که شد از بیم گلچین نغمه پردازی فراموشم
چو غنچه تا که زد مهر خموشی بر دهان من
که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم
تن بی روحم و چون توام بادام دور از تو
نمایانست جای خالیت جانا در آغوشم
دل خونین چو خم گر میزند جوشی عجب نبود
که تا هست آتش سودا بجان چون دیگ در جوشم
خدا را ساقیا صهبا به یاران دگر پیما
که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم
زشام هجر زلفت تا قیامت شکوه ها دارم
مگر صبحی شود طالع از آن طرف بناگوشم
بجان هندوی زلف و خال آن ترک قزلباشم
که کرده هندوی مویش هزاران حلقه در گوشم
پریشان گفته آشفته کی افتد قبول شه
مگر اکسیر عشق تو خورد بر قلب مغشوشم
بزیر بار عصیان مانده ام در این سفر یا رب
مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم
که شد از بیم گلچین نغمه پردازی فراموشم
چو غنچه تا که زد مهر خموشی بر دهان من
که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم
تن بی روحم و چون توام بادام دور از تو
نمایانست جای خالیت جانا در آغوشم
دل خونین چو خم گر میزند جوشی عجب نبود
که تا هست آتش سودا بجان چون دیگ در جوشم
خدا را ساقیا صهبا به یاران دگر پیما
که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم
زشام هجر زلفت تا قیامت شکوه ها دارم
مگر صبحی شود طالع از آن طرف بناگوشم
بجان هندوی زلف و خال آن ترک قزلباشم
که کرده هندوی مویش هزاران حلقه در گوشم
پریشان گفته آشفته کی افتد قبول شه
مگر اکسیر عشق تو خورد بر قلب مغشوشم
بزیر بار عصیان مانده ام در این سفر یا رب
مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ای حرف سر زلف تو سودای حریفان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز میگوید
میان پخته گان عشق او سودائی خامی
بغیر از روز هجران نیست شبهای مرا روزی
ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی
پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت
بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی
چرا پروانه وش آتش نیفتد در سراپایم
که تو ای آتشین رخساره شمع محفل عامی
رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه
ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز میگوید
میان پخته گان عشق او سودائی خامی
بغیر از روز هجران نیست شبهای مرا روزی
ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی
پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت
بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی
چرا پروانه وش آتش نیفتد در سراپایم
که تو ای آتشین رخساره شمع محفل عامی
رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه
ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
در عاشقی گشتم زبون ایکاش دل خون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی
ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی
ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
روزگارا چند اسباب ستم آماده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تجلی بر نمی تابی، ز بی تابی چه سود اینجا
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
گریه طوفان می کند از نکهت محبوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
همچو دریا باد باشد باعث آشوب ما
کو جنونی تا همه عالم ز ما چینند گل
باغبان تا کی گل خود را کند سرکوب ما
همچو دل ویرانه ای داریم پر گرد و غبار
وز برای خاک رفتن، دست ما جاروب ما
رفته ایم از یاد یاران، گرچه دارد در وطن
کاغذ بادی به کف هر طفل از مکتوب ما
ملک هند از آه ما تاریک شد، زان رو سلیم
در نمی آید به چشم خلق، زشت و خوب ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
می دهد سیل سراغ ره ویرانه ی ما
چون صدف در بغل موج بود خانه ی ما
چوب گل بهر دوا در همه گلزار نماند
بلبلان را چه بلایی شده دیوانه ی ما!
در میان دل و او نسبت نزدیکی هست
شمع از موم خود انگیخته پروانه ی ما
بی قراران تو در خاک نگیرند آرام
در طلب توشه کش مور بود دانه ی ما
چیست این مستی منصور، ندانیم سلیم
جرعه ای بیش نخورده ست ز پیمانه ی ما
چون صدف در بغل موج بود خانه ی ما
چوب گل بهر دوا در همه گلزار نماند
بلبلان را چه بلایی شده دیوانه ی ما!
در میان دل و او نسبت نزدیکی هست
شمع از موم خود انگیخته پروانه ی ما
بی قراران تو در خاک نگیرند آرام
در طلب توشه کش مور بود دانه ی ما
چیست این مستی منصور، ندانیم سلیم
جرعه ای بیش نخورده ست ز پیمانه ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
می جهد برق ز آه دل غم پیشه ی ما
شعله دارد حذر از تیر نی بیشه ی ما
سبزه ی دانه ی نخجیرگه عنقاییم
همه از چشمه ی دام آب خورد ریشه ی ما
اثر توبه ز هر جا که نمودار شود
همچو دیوانه پی سنگ دود شیشه ی ما!
کار ما تشنه لب مزد کسی نیست، که هست
موج زن چون مه نو، آب زر از تیشه ی ما
در خصومت نه سپهریم و نه سیاره سلیم
از چه اندیشه کسی را بود اندیشه ی ما؟
شعله دارد حذر از تیر نی بیشه ی ما
سبزه ی دانه ی نخجیرگه عنقاییم
همه از چشمه ی دام آب خورد ریشه ی ما
اثر توبه ز هر جا که نمودار شود
همچو دیوانه پی سنگ دود شیشه ی ما!
کار ما تشنه لب مزد کسی نیست، که هست
موج زن چون مه نو، آب زر از تیشه ی ما
در خصومت نه سپهریم و نه سیاره سلیم
از چه اندیشه کسی را بود اندیشه ی ما؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
مدعی کو تا چراغ محفلم بیند ترا
غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج
خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا
در غم سامان به راه کعبه، ای بت نیستم
راهزن ترسم درون محملم بیند ترا
کاش سوزن بخیه ی اول به چشم خود زند
کز شکاف سینه ترسم در دلم بیند ترا
صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف
ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند ترا
دست کوته کن سلیم از من، که ترسم روزگار
عاجز از اصلاح کار مشکلم بیند ترا
غافل از راه آید و در منزلم بیند ترا
از ترحم سنگ را دل خون شود هر گه چو موج
خنده زن بر گریه ی بی حاصلم بیند ترا
در غم سامان به راه کعبه، ای بت نیستم
راهزن ترسم درون محملم بیند ترا
کاش سوزن بخیه ی اول به چشم خود زند
کز شکاف سینه ترسم در دلم بیند ترا
صحبت ما و تو ای طوفان نگردد برطرف
ناخدا کو تا حریف ساحلم بیند ترا
دست کوته کن سلیم از من، که ترسم روزگار
عاجز از اصلاح کار مشکلم بیند ترا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نشد درست به هندوستان شکسته ی ما
نماز بود درو، کار دست بسته ی ما
جدا شدیم ز همصحبتان، خوش آن روزی
که بود دسته ی گل را حسد به دسته ی ما
به خانه نیست که بتوان نمودنش به طبیب
درون سینه بود همچو میوه خسته ی ما
فغان که از پی ساغر کشیدن یاران
بساط سبزه بود شیشه ی شکسته ی ما
سلیم کاسه ی چوبین به سوی میکده بر
که تحفه است در آنجا شکسته بسته ی ما
نماز بود درو، کار دست بسته ی ما
جدا شدیم ز همصحبتان، خوش آن روزی
که بود دسته ی گل را حسد به دسته ی ما
به خانه نیست که بتوان نمودنش به طبیب
درون سینه بود همچو میوه خسته ی ما
فغان که از پی ساغر کشیدن یاران
بساط سبزه بود شیشه ی شکسته ی ما
سلیم کاسه ی چوبین به سوی میکده بر
که تحفه است در آنجا شکسته بسته ی ما