عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
مفتی شهر ندارد چوبه میخانه ما
باری از رشک زند سنگ به پیمانه ما
بت پرستند مقیمان حرم می ترسم
تا ز زنار شود سبحه صد دانه ما
کردم از باده تهی خمکده ها لیک هنوز
نشنیده است کسی ناله مستانه ما
تا چه افتاد که سجاده به محراب افکند
آنکه صد خرقه گرو داشت به میخانه ما
خود پرستی کم از اصنام نه تا حکمت چیست
کآشنایان حقیقی شده بیگانه ما
شادزی ای دل دیوانه که اندر همه شهر
نیست طفلی که نداند ره کاشانه ما
گرچه یغما نکنم قصه ولی شوق وطن
میتوان یافت ز فریاد غریبانه ما
باری از رشک زند سنگ به پیمانه ما
بت پرستند مقیمان حرم می ترسم
تا ز زنار شود سبحه صد دانه ما
کردم از باده تهی خمکده ها لیک هنوز
نشنیده است کسی ناله مستانه ما
تا چه افتاد که سجاده به محراب افکند
آنکه صد خرقه گرو داشت به میخانه ما
خود پرستی کم از اصنام نه تا حکمت چیست
کآشنایان حقیقی شده بیگانه ما
شادزی ای دل دیوانه که اندر همه شهر
نیست طفلی که نداند ره کاشانه ما
گرچه یغما نکنم قصه ولی شوق وطن
میتوان یافت ز فریاد غریبانه ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
زالتزام عقل شد دیوانگی حاصل مرا
بعد از این دیوانه خوان، بینی اگر عاقل مرا
بخت میمون بین که چون صیا سنگین دل مرا
نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا
با دلت کاش ای کمان ابرو بدل گردد دلم
تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا
خویشتن تا در میان کشتگانش گم کنم
دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا
در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل
خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا
آن سوداش پیش لب خال است یا چیز دگر
موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا
گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی
من سگت ای من گست دانی اگر قابل مرا
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم
روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهرخم
گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا
با تو خواهم گفت یغما لطمه غرقاب عشق
گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا
بعد از این دیوانه خوان، بینی اگر عاقل مرا
بخت میمون بین که چون صیا سنگین دل مرا
نیم بسمل می فروشد می خرد قاتل مرا
با دلت کاش ای کمان ابرو بدل گردد دلم
تا زنی پیکان و پیکان نگذرد از دل مرا
خویشتن تا در میان کشتگانش گم کنم
دوستداری کو که از رحمت کند بسمل مرا
در بیابانی شدم ره گم که گوید عقل کل
خضر راهی کو که بنماید ره منزل مرا
آن سوداش پیش لب خال است یا چیز دگر
موشکافی کو که سازد حل این مشکل مرا
گفته ای از بهر پاس آستان خواهم سگی
من سگت ای من گست دانی اگر قابل مرا
تا نگه با خود کنم از شرم عشق و پاس خصم
روبروی خود نشاند یار در محفل مرا
زان مرا بهتر که زاهد خشت مالد بهرخم
گر جهودی بالمثل دارد به کار گل مرا
با تو خواهم گفت یغما لطمه غرقاب عشق
گر محیط اشک ماند رخت بر ساحل مرا
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
مآشوب صبا طره جانانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
اورنگ زمین داغ نگین بی کلهی تاج
جم رشک برد حشمت شاهانه ما را
دل شد پی زاهد بچه آه که تقدیر
بگشود به مسجد در میخانه ما را
پیش از اثر دیر و حرم زلف تو افکند
برگردن بت سبحه صد دانه ما را
بی نام و نشانیم به حدی که در این شهر
غم حلقه نکوبد در کاشانه ما را
پیمان شکند آب بقا را به درستی
گر خضر ببوسد لب پیمانه ما را
چرخم نه همین از وطن آواره پسندید
نگذاشت به ما کنج غریبانه ما را
خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنوی افسانه ما را
یغما منم آن سوخته اختر که چراغی
از ننگ نسوزد پر پروانه ما را
زنجیر مجنبان دل دیوانه ما را
اورنگ زمین داغ نگین بی کلهی تاج
جم رشک برد حشمت شاهانه ما را
دل شد پی زاهد بچه آه که تقدیر
بگشود به مسجد در میخانه ما را
پیش از اثر دیر و حرم زلف تو افکند
برگردن بت سبحه صد دانه ما را
بی نام و نشانیم به حدی که در این شهر
غم حلقه نکوبد در کاشانه ما را
پیمان شکند آب بقا را به درستی
گر خضر ببوسد لب پیمانه ما را
چرخم نه همین از وطن آواره پسندید
نگذاشت به ما کنج غریبانه ما را
خواب آورد افسانه و بازش نبرد خواب
چشم تو اگر بشنوی افسانه ما را
یغما منم آن سوخته اختر که چراغی
از ننگ نسوزد پر پروانه ما را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
شد مشتبه ز کعبه به میخانه راه ما
ای خوشتر از هزار یقین اشتباه ما
می در سر و قرابه در آغوش و نام زهد
وا خجلتا که شحنه بر آید ز راه ما
مائیم آن صلاح پرستان که می فروش
برداشت طرح میکده از خانقاه ما
آخر تن ضعیف کشیدم به پای خم
رست از کنار چشمه حیوان گیاه ما
تحریص زاهدان به ثوابم دهد عذاب
یا رب چه بود و چیست ندانم گناه ما
راهم ز گوش بست و به چرخم ستاره سوخت
این بود عاقبت اثر اشک و آه ما
چشمم بگو فتاده کنم فرش راه عشق
باشد مگر که یوسفی افتد به چاه ما
از احتساب شحنه چشمت چو شبروان
در دیده گوشه گوشه گریزد نگاه ما
چشمم به راه صبح شب غم سفید ماند
یا رب کسی مباد به روز سیاه ما
یغما ز اشک و آه رعایای چشم و دل
پیداست داد و داوری پادشاه ما
ای خوشتر از هزار یقین اشتباه ما
می در سر و قرابه در آغوش و نام زهد
وا خجلتا که شحنه بر آید ز راه ما
مائیم آن صلاح پرستان که می فروش
برداشت طرح میکده از خانقاه ما
آخر تن ضعیف کشیدم به پای خم
رست از کنار چشمه حیوان گیاه ما
تحریص زاهدان به ثوابم دهد عذاب
یا رب چه بود و چیست ندانم گناه ما
راهم ز گوش بست و به چرخم ستاره سوخت
این بود عاقبت اثر اشک و آه ما
چشمم بگو فتاده کنم فرش راه عشق
باشد مگر که یوسفی افتد به چاه ما
از احتساب شحنه چشمت چو شبروان
در دیده گوشه گوشه گریزد نگاه ما
چشمم به راه صبح شب غم سفید ماند
یا رب کسی مباد به روز سیاه ما
یغما ز اشک و آه رعایای چشم و دل
پیداست داد و داوری پادشاه ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
سینه تا سوده ای از مهر تو بر سینه ما
سینه ای نیست که خالی بود از کینه ما
باغ را برگ طرب نو شده رفتم بپذیر
عذر تقصیر من ای توبه دیرینه ما
کهنه شد وز گرو باده نیامد بیرون
چه جوان دولتی ای خرقه پشمینه ما
جام در قهقهه بیخود شده ترسم گوید
چشم پرهیز به روز شب آدینه ما
کافرم قومی و قومیم مسلمان خوانند
هر که بینی رخ خود دیده در آئینه ما
کند از راز جهان قصه تو گوئی دارد
نسب از کاسه جم جام سفالینه ما
خسروانیم و سرشک و غم و سودا و سکون
تختگاه و کله و لشکر و گنجینه ما
سینه ای نیست که خالی بود از کینه ما
باغ را برگ طرب نو شده رفتم بپذیر
عذر تقصیر من ای توبه دیرینه ما
کهنه شد وز گرو باده نیامد بیرون
چه جوان دولتی ای خرقه پشمینه ما
جام در قهقهه بیخود شده ترسم گوید
چشم پرهیز به روز شب آدینه ما
کافرم قومی و قومیم مسلمان خوانند
هر که بینی رخ خود دیده در آئینه ما
کند از راز جهان قصه تو گوئی دارد
نسب از کاسه جم جام سفالینه ما
خسروانیم و سرشک و غم و سودا و سکون
تختگاه و کله و لشکر و گنجینه ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
در کف طفلان رها کردم دل دیوانه را
قال و قیل نو مبارک زاهد فرزانه را
تا نگه دارم شمار گردش پیمانه را
راست گویم دوست دارم سبحه صد دانه را
می کنم از سینه بیرون این دل دیوانه را
زانکه دانم جغد می آرد خرابی خانه را
آزمودم خنده طاعات هشیاران نداشت
ذوق عیش های های گریه مستانه را
دل چو گشت آواره گفت ای دیده پاس سینه دار
کز برای روز بد می خواهم این ویرانه را
تا ابد در بسته ماند آ سمان را می فروش
گر شب آدینه بگشاید در میخانه را
عاقل از هامون به شهرم می کشد با سلسله
کیست تا بیرون کند از شهر این دیوانه را
دل بود ملک من اما چون تصرف هست شرط
هر که بینی مال غم می داند این ویرانه را
باز بهر نهی منکر از هجوم زاهدان
پای خم پر شد خدا ویران کند خمخانه را
کعبه می پوشد سیه گوئی تشبه می کند
از حدیث من تشبه دود آتشخانه را
سر سالوس و ریا پرسیدن از یغما چه سود
واعظ از وی خوبتر میداند این افسانه را
قال و قیل نو مبارک زاهد فرزانه را
تا نگه دارم شمار گردش پیمانه را
راست گویم دوست دارم سبحه صد دانه را
می کنم از سینه بیرون این دل دیوانه را
زانکه دانم جغد می آرد خرابی خانه را
آزمودم خنده طاعات هشیاران نداشت
ذوق عیش های های گریه مستانه را
دل چو گشت آواره گفت ای دیده پاس سینه دار
کز برای روز بد می خواهم این ویرانه را
تا ابد در بسته ماند آ سمان را می فروش
گر شب آدینه بگشاید در میخانه را
عاقل از هامون به شهرم می کشد با سلسله
کیست تا بیرون کند از شهر این دیوانه را
دل بود ملک من اما چون تصرف هست شرط
هر که بینی مال غم می داند این ویرانه را
باز بهر نهی منکر از هجوم زاهدان
پای خم پر شد خدا ویران کند خمخانه را
کعبه می پوشد سیه گوئی تشبه می کند
از حدیث من تشبه دود آتشخانه را
سر سالوس و ریا پرسیدن از یغما چه سود
واعظ از وی خوبتر میداند این افسانه را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
طراز خرمی نوشد جمال نوبهاران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
سرود خارکن برخاست جا بر جا هزاران را
نگر بی پرده روی گل برافکن برقع ساقی
ایاغ لاله بین بر کف صلازن باده خواران را
خورد خون دلم ور زار گریم مغتنم داند
حریف باده آری دوست دارد روز باران را
بر ابروی تو از هر طاق و منظر دیده ای بینم
چو بر شکل مه نو چشم حسرت روزه داران را
زاشکم در خروش آمد دل سنگش عجب نبود
که آرد در فغان سیل بهاری کوهساران را
برهنه پای می پویم رهی کز سهم پی ریزد
بجای نعل صرصر تک سمند شهسواران را
گریز دل همی یاد آرم از مژگان خون ریزش
چو صیدی در میان بینم صف خنجرگذاران را
از آن چشمان خواب آلوده شبهاشد که بیدارم
تو ای اختر گواهی، دیده شب زنده داران را
ز شر کین اعدا ایمنم یغما دریغ ایزد
هم ار کردی کفایت خیر مهر دوستداران را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شکستم عهد شیخ خانقه را
ثوابی چشم دارم این گنه را
نخستین شب که بستم عهد زلفش
به خود می دیدم این روز سیه را
گهی مشغول زلفی گاه کاکل
چو سلطانی که آراید سپه را
بگردان جام می تا دور گردون
نگرداند دگر خورشید و مه را
ندانی یوسف حسنت کجا شد
ز من بشنو ز چه بشناس ره را
فکندش چرخ در چاه زنخدان
برآکند از خس و خاشاک چه را
نخواهم منصبی جز آنکه باشم
کمین فراشکی آن پادشه را
گهی پاشم زمشک دیدگان آب
گه از مژگان بروبم خاک ره را
هلالی بر دمد از برج خورشید
چو بر رخ بشکنی طرف کله را
ز ترک چشم او یغما همان به
نگهداری به پاس دل نگه را
ثوابی چشم دارم این گنه را
نخستین شب که بستم عهد زلفش
به خود می دیدم این روز سیه را
گهی مشغول زلفی گاه کاکل
چو سلطانی که آراید سپه را
بگردان جام می تا دور گردون
نگرداند دگر خورشید و مه را
ندانی یوسف حسنت کجا شد
ز من بشنو ز چه بشناس ره را
فکندش چرخ در چاه زنخدان
برآکند از خس و خاشاک چه را
نخواهم منصبی جز آنکه باشم
کمین فراشکی آن پادشه را
گهی پاشم زمشک دیدگان آب
گه از مژگان بروبم خاک ره را
هلالی بر دمد از برج خورشید
چو بر رخ بشکنی طرف کله را
ز ترک چشم او یغما همان به
نگهداری به پاس دل نگه را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
در کوی توام جنگ است هر روز به دشمنها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت درباخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
تا در قدمت ریزم گل از مژه دامنها
تا قبضه شمشیرت از خون که آلاید
بر نطع هوس خلقی افراخته گردنها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در گام نخستین نعل انداخته توسنها
گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی
از تاب رخت آتش افتاده به گلشنها
تا شاهد مهر ترا نبود غم دلتنگی
در خانه دل کردم از تیر تو روزنها
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش
چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمنها
ایشان ز شمار افزون اما من و دل تنها
بر ناوک دلدوزت قربان نه منم تنها
چون من به سر کویت درباخته جان تنها
گلگشت چمن خواهی بر من چو صبا بگذر
تا در قدمت ریزم گل از مژه دامنها
تا قبضه شمشیرت از خون که آلاید
بر نطع هوس خلقی افراخته گردنها
چون پای نهی بوسم راه تو که از حسرت
در گام نخستین نعل انداخته توسنها
گل را ندهد هرگز آب این همه رنگینی
از تاب رخت آتش افتاده به گلشنها
تا شاهد مهر ترا نبود غم دلتنگی
در خانه دل کردم از تیر تو روزنها
اسرار غمش گفتم در سینه نهان دارم
رسوای جهانم کرد این رنگ پریدنها
یغما چه غم ار عالم دشمن شود از مهرش
چون دوست نکوخواه است غم نیست ز دشمنها
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
خضر پنداری نهانی کرده قدری می در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد
دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد
کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من
صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک
هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب
ورنه کی بودی بقای زندگانی کی در آب
نیستم ماهی، سمندر نیز، لیک از چشم ودل
رفت ایامم در آتش، گشت عمرم طی در آب
مردم چشم مرا گرخانه ویران شد چه شد
دیر کی پاید بنائی را که باشد پی در آب
حالم ای همدم مپرس از آه سرد و موج اشک
خود چه باشد حال مسکینی که باشد وی در آب
آه و اشک من اگر بر کوه و وادی بگذرد
کوه خون گرید بقم روید بجای نی در آب
غم نخورد ار چشم لیلی بر دل مجنون نسوخت
نجد بگذارد در آتش غرق گردد حی در آب
تا کمر در آبم از تردامنی ساقی بده
آب آتشگون که لطفی تازه دارد می در آب
شه بر آب چشم مظلومان نبخشد ور نه من
صد ره از اشک تظلم غرق کردم ری در آب
غیر گو خوش زی که با یغما در آن کوه زآه و اشک
هم من افتادم در آتش، غرق شد هم وی در آب
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
به خاک تیره خون دختر رز ریخت از پندت
برو واعظ که این خون باد دامنگیر فرزندت
خلل گر نیستت در گوهر واعظ چرا مادر
به عهد کودکی در دامن محراب افکندت
تو را تحت الحنک عابد، نبی دانی چرا فرمود
چو مجنونی به حکمت خواست بر گردن نهد بندت
تو ناصح گر بدینسان غم خوری از عیش میخواران
کسی در باغ جنت هم نخواهد یافت خرسندت
چو خوناب کباب آید زمژگان شور طعم اشکم
نمک پاشیده از بس بر دل ریشم شکر خندت
حلاوت بردخط از شکرین لعلت ترش منشین
رها کن تلخ گفتاری که زهرآمیز شد قندت
پی در یوزه می سر نهادی خوش به پای خم
جم عهدی اگر یغما به جامی دست گیرندت
برو واعظ که این خون باد دامنگیر فرزندت
خلل گر نیستت در گوهر واعظ چرا مادر
به عهد کودکی در دامن محراب افکندت
تو را تحت الحنک عابد، نبی دانی چرا فرمود
چو مجنونی به حکمت خواست بر گردن نهد بندت
تو ناصح گر بدینسان غم خوری از عیش میخواران
کسی در باغ جنت هم نخواهد یافت خرسندت
چو خوناب کباب آید زمژگان شور طعم اشکم
نمک پاشیده از بس بر دل ریشم شکر خندت
حلاوت بردخط از شکرین لعلت ترش منشین
رها کن تلخ گفتاری که زهرآمیز شد قندت
پی در یوزه می سر نهادی خوش به پای خم
جم عهدی اگر یغما به جامی دست گیرندت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دل که افتاده آن زلف سیه و آن ذقن است
بر نیاید اگر این چاه و اگر آن رسن است
من و از دایره خط تو امید خلاص
چون نکو می نگرم قصه مور و لگن است
صبر کوتاه کنم از خم به سبو به که کشم
باده از خون دل خویش که دست ودهن است
رهش افتاد به زلف تو دل و بار افکند
هر کجا شام شد آن جا به غریبان وطن است
گفتی آن توبه چون سنگ تو چون شد که شکست
چکنم ساغر می شیشه خاراشکن است
من کنم سینه و او سنگ اگر انصاف دهی
در میان مرحله ها فرق من و کوهکن است
خون من ریز و میندیش ز دیوان حساب
کآنچه در هیچ حسابی نبود خون من است
ذکر می خوردن یغما نه همین شحنه شنید
داستانی است که افسانه هر انجمن است
بر نیاید اگر این چاه و اگر آن رسن است
من و از دایره خط تو امید خلاص
چون نکو می نگرم قصه مور و لگن است
صبر کوتاه کنم از خم به سبو به که کشم
باده از خون دل خویش که دست ودهن است
رهش افتاد به زلف تو دل و بار افکند
هر کجا شام شد آن جا به غریبان وطن است
گفتی آن توبه چون سنگ تو چون شد که شکست
چکنم ساغر می شیشه خاراشکن است
من کنم سینه و او سنگ اگر انصاف دهی
در میان مرحله ها فرق من و کوهکن است
خون من ریز و میندیش ز دیوان حساب
کآنچه در هیچ حسابی نبود خون من است
ذکر می خوردن یغما نه همین شحنه شنید
داستانی است که افسانه هر انجمن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
زان مرا بیش ز مرغان قفس زاریهاست
که به غیر از شکن دام گرفتاریهاست
بینم آن خواب اگرم دیده به عمری غنود
که مرا عمر دگر مایه بیداریهاست
آسمان شد ز پی خصمی من پشت زمین
ای دل ای دیده من وقت مددکاریهاست
روز تنهائی و پایان وصال و شب هجر
ای غم عشق بیا کاول غمخواریهاست
خرقه و سبحه و سجاده فکندم چه کنم
اولین شرط ره عشق سبکباریهاست
نامد از بهر عیادت به سرم تا دم مرگ
آه کآخر نفسم اول بیماریهاست
کار دل با تو ندانم به کجا انجامد
او نوآموز و ترا شیوه دلآزاریهاست
جز به یغما نرسد سلطنت ملک نعیم
رحمت از شحنه بازار گنهکاریهاست
که به غیر از شکن دام گرفتاریهاست
بینم آن خواب اگرم دیده به عمری غنود
که مرا عمر دگر مایه بیداریهاست
آسمان شد ز پی خصمی من پشت زمین
ای دل ای دیده من وقت مددکاریهاست
روز تنهائی و پایان وصال و شب هجر
ای غم عشق بیا کاول غمخواریهاست
خرقه و سبحه و سجاده فکندم چه کنم
اولین شرط ره عشق سبکباریهاست
نامد از بهر عیادت به سرم تا دم مرگ
آه کآخر نفسم اول بیماریهاست
کار دل با تو ندانم به کجا انجامد
او نوآموز و ترا شیوه دلآزاریهاست
جز به یغما نرسد سلطنت ملک نعیم
رحمت از شحنه بازار گنهکاریهاست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
باز بنهاد به سر خسرو خم افسر خشت
عنقریب است که گیتی شود از وی چو بهشت
از تو ای ساغر می، می شنوم بوی بهشت
پیر دیرت مگر از خاک خرابات سرشت
دست قدرت چو ز رحمت گل میخانه سرشت
رقم فیض ازل بر لب پیمانه نوشت
زاهد اراهل بهشتی تو بدین خلق و سرشت
همچو دانم که خدای خلق نکرده است بهشت
پر حرارات مکن ای شیخ بدین صورت زشت
کره بر هم نخورد گرنه برندت به بهشت
واقفم از هنر مفتی دین موی به موی
آگهم از شرف کاخ حرم خشت به خشت
بد کسی نیست ولی دخل ندارد به کشیش
خوب جائی است ولی راه ندارد به کنشت
حیرت از خازن فردوس کنم کز چه نکند
ریشه سدره و طوبی و چرا تاک نکشت
نصب کن شیشه که ترک فلک از خط شعاع
رقم عزل بنام شب آدینه نوشت
بر من ای خرقه پرهیز نیرزی موئی
نه تو آن نیز که در صومعه ها پشم تو رشت
مرد در میکده یغما و پی تاریخش
کلک رحمت جعل الجنه مثواه نوشت
عنقریب است که گیتی شود از وی چو بهشت
از تو ای ساغر می، می شنوم بوی بهشت
پیر دیرت مگر از خاک خرابات سرشت
دست قدرت چو ز رحمت گل میخانه سرشت
رقم فیض ازل بر لب پیمانه نوشت
زاهد اراهل بهشتی تو بدین خلق و سرشت
همچو دانم که خدای خلق نکرده است بهشت
پر حرارات مکن ای شیخ بدین صورت زشت
کره بر هم نخورد گرنه برندت به بهشت
واقفم از هنر مفتی دین موی به موی
آگهم از شرف کاخ حرم خشت به خشت
بد کسی نیست ولی دخل ندارد به کشیش
خوب جائی است ولی راه ندارد به کنشت
حیرت از خازن فردوس کنم کز چه نکند
ریشه سدره و طوبی و چرا تاک نکشت
نصب کن شیشه که ترک فلک از خط شعاع
رقم عزل بنام شب آدینه نوشت
بر من ای خرقه پرهیز نیرزی موئی
نه تو آن نیز که در صومعه ها پشم تو رشت
مرد در میکده یغما و پی تاریخش
کلک رحمت جعل الجنه مثواه نوشت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
تا به کف پای خمم گردن مینائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست
من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم
جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی هست
تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر
بی گناهش مکش امروز که فردائی هست
بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم
بر سر هر گذری خاک کف پائی هست
شهر تنگ است به دیوان ما لیک چه غم
گوشه بادیه و دامن صحرائی هست
بسملم دوخته بر حلقه فتراک تو چشم
بعد مردم مگرش نیز تمنائی هست
باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع
کودکان وز طرف زاویه غوغائی هست
خبرم نیست که تسنیمی و طوبائی هست
خون خم آنکه به فتوای خرد ریخت کجاست
که مرا نیز در این مسئله فتوائی هست
رو بگردان قفسم را سوی مرغان حرم
تا بدانند که خوشتر ز حرم جائی هست
من که دور از لب لعل تو به تلخی دادم
جان شیرین چه تفاوت که مسیحائی هست
تا پشیمان شود از کشتن من گوید غیر
بی گناهش مکش امروز که فردائی هست
بو که بر خاک رهت روی نهم می بوسم
بر سر هر گذری خاک کف پائی هست
شهر تنگ است به دیوان ما لیک چه غم
گوشه بادیه و دامن صحرائی هست
بسملم دوخته بر حلقه فتراک تو چشم
بعد مردم مگرش نیز تمنائی هست
باز یغما شده دیوانه مگر کآمده جمع
کودکان وز طرف زاویه غوغائی هست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ما خراب غم و خمخانه ز می آباد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
با زلال خضرم از می روشن چه نیاز
چشمه آب سیاهی چو در این بغداد است
به جز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته بجائی نرسد فریاد است
گفته ای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد به شناسائی سر رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادرزاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کآنکه در عهد من این کوه کند فرهاد است
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از پولاد است
ناصح از باده سخن کن که نصیحت باد است
خیز و از شعله می آتش نمرود افروز
خاصه اکنون که گلستان ارم شداد است
سیل کهسار خم از میکده در شهر افتاد
وای بر خانه پرهیز که بی بنیاد است
با زلال خضرم از می روشن چه نیاز
چشمه آب سیاهی چو در این بغداد است
به جز از تاک که شد محترم از حرمت می
زادگان را همه فخر از شرف اجداد است
گوش اگر گوش تو و ناله اگر ناله من
آنچه البته بجائی نرسد فریاد است
گفته ای نیست گرفتار مرا آزادی
نه که هر کس که گرفتار تو شد آزاد است
چشم زاهد به شناسائی سر رخ و زلف
دیدن روز و شب و اعمی مادرزاد است
گفتمش خسرو شیرین که ای دل بنمود
کآنکه در عهد من این کوه کند فرهاد است
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از پولاد است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
حلقه بر در زند ار شیخ بگو بارت نیست
شب آدینه برو ورد بخوان کارت نیست
صد رهم توبه ز می دادی و بشکستم باز
دهیم توبه عجب پر نفسی عارت نیست
حرفی ای عشق ندیدم ز تو در هیچ کتاب
تا چه علمی که کسی راوی اخبارت نیست
در حقیقت توئی ای کعبه خرابات مغان
کز مقیمان همه یک عاقل و هشیارت نیست
هیچ شد و هم خرد ای دهن دوست بگوی
تا چه سری که کسی آگه از اسرارت نیست
به امیدی که گرو شد به می ای شیخ ترا
دوست دارم به سر امروز که دستارت نیست
گر به خود نام خدائی نهی ای کعبه حسن
سجده آریم و نگوئیم سزاوارت نیست
من جهان دیده ام ای میکده در زیر فلک
سایه ای امن تر از سایه دیوارت نیست
به جز از خواجه بی مهر تو یغما زن و مرد
کس نبینم که درین شهر خریدارت نیست
شب آدینه برو ورد بخوان کارت نیست
صد رهم توبه ز می دادی و بشکستم باز
دهیم توبه عجب پر نفسی عارت نیست
حرفی ای عشق ندیدم ز تو در هیچ کتاب
تا چه علمی که کسی راوی اخبارت نیست
در حقیقت توئی ای کعبه خرابات مغان
کز مقیمان همه یک عاقل و هشیارت نیست
هیچ شد و هم خرد ای دهن دوست بگوی
تا چه سری که کسی آگه از اسرارت نیست
به امیدی که گرو شد به می ای شیخ ترا
دوست دارم به سر امروز که دستارت نیست
گر به خود نام خدائی نهی ای کعبه حسن
سجده آریم و نگوئیم سزاوارت نیست
من جهان دیده ام ای میکده در زیر فلک
سایه ای امن تر از سایه دیوارت نیست
به جز از خواجه بی مهر تو یغما زن و مرد
کس نبینم که درین شهر خریدارت نیست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
به بزم یار همدم گر چه جان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
حضور غیر بر عاشق گران است
هلاکم کرد و از هجرم بر آسود
که می گوید اجل نامهربان است
جرس امشب ننالد چون شب دوش
همانا لیلی اندر کاروان است
نماند بلبلان را ذوق فریاد
در آن گلشن که گلچین باغبان است
به گردون زان نمی نالم که ما را
شکایت هر چه هست از آسمان است
چنان مشغول صیادم که گوئی
مرا گلشن قفس دام آشیان است
نسیم رحمت آید بر مشامم
مگر این راه بر دیر مغان است
لبش گر نیست آب زندگانی
چرا پس در سواد خط نهان است
ندانم آن که می گوید سخن کیست
همی دانم که یغما ترجمان است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
اگر آن سنگ که داری ببر اندر دل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تست
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک
تا چه موجی تو که غرقاب عدم ساحل تست
مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک
مدعی با دل خویشم که چرا مایل تست
ضعف شد قوت کارم که کسی پی نبرد
کاین منم یا که غباری ز پی محمل تست
بیدل آن کو که ز دلدار بدل ماند باز
جان فدایت اگر این قطره خون قابل تست
آنچه آمد غرض از خلقت زیبائی و حسن
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
او به خون تو و ای دل تو به تیغش تشنه
هر که از قتل تواش منع کند قاتل تست
از چه یغما به حدیثت مثل سحر زنند
گر نه هاروتی و آن چاه ذقن بابل تست
شد درستم که همی دل شکنی حاصل تست
پیش از این بود حکایت همه از شیشه و سنگ
مثل امروز حدیث دل ما و دل تست
مرگ از آسیب تو کرد ایمنم ای موج سر شک
تا چه موجی تو که غرقاب عدم ساحل تست
مایل مدعیت چون نگرم منکه ز رشک
مدعی با دل خویشم که چرا مایل تست
ضعف شد قوت کارم که کسی پی نبرد
کاین منم یا که غباری ز پی محمل تست
بیدل آن کو که ز دلدار بدل ماند باز
جان فدایت اگر این قطره خون قابل تست
آنچه آمد غرض از خلقت زیبائی و حسن
چون نکو می نگرم جمله در آب و گل تست
او به خون تو و ای دل تو به تیغش تشنه
هر که از قتل تواش منع کند قاتل تست
از چه یغما به حدیثت مثل سحر زنند
گر نه هاروتی و آن چاه ذقن بابل تست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ظلمت خط تو پیرامن رخسار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت
یا رب از آه که این آینه زنگار گرفت
می بیاور که خبر می دهد از فصل بهار
لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت
ترک یغما سپهش از نگهی هوشم برد
بنگر این طرفه که مست آمد و هشیار گرفت
تا ترا پادشه مصر ملاحت گفتند
تهمت خوبی یوسف ره بازار گرفت
بوی خون دل خود می شنوم باد صبا
ره مگر در خم آن طره طرار گرفت
فتنه از چشم تو ایمن نتوانست نشست
جای در حلقه آن زلف زره سار گرفت
دیده شد تا دل سنگ آردش از گریه به راه
باز این ابر بهاری ره کهسار گرفت
با وجودت نکند میل به هستی یغما
خویش اغیار گرفت آنکه تو را یار گرفت