عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۹ - حقیقت شکر
بدان که گفته ایم که همه مقامات دین با سه اصل آید: علم و حال و عمل. علم اصل است و از وی حال خیزد و از حال عمل خیزد و همچنین علم شکر شناخت نعمت است از خداوند و حالت شادی دل است بدان نعمت و عمل به کار داشتن نعمت است در آنچه مراد خداوند است و آن عمل همه به دل تعلق دارد و هم به زبان و هم این و تا جمله این معلوم نشود حقیقت شکر معلوم نشود.
اما علم آن است که بشناسی که هر نعمت که توراست از حق سبحانه و تعالی است و هیچ کس را با وی اندر آن شرکت نیست و تا کسی را اندر میانه اسباب می بینی و می نگری و از وی چیزی می بینی، این معرفت و این شکر تمام نبود که چون ملکی تو را خلعتی دهد و چنان دانی که آن به عنایت وزیر بوده است. شکر تو ملک را صافی نباشد، بلکه بعضی وزیر را بود و شادی تو همه ملک را نبود، اما اگرچه دانی که خلعت و توقیع به تو رسید و توقیع به قلم و کاغذ بود، این نقصان نیارد که دانی که قلم و کاغذ مسخر بود و با ایشان چیزی نبود، بلکه اگر دانی که خزانه دار به تو رسانید هم زیان ندارد که دانی که به دست خزانه دار چیزی نباشد، وی مسخر باشد، چون فرمودند خلاف نتواند کرد، اگر نفرماید نتواند داد. وی نیز چون قلم است.
و همچنین اگر نعمت روی زمین باران بینی و باران از میغ بینی و نجات کشتی از باد راست بینی، شکر از تو درست نیاید، اما چون بشناسی که باران و میغ و باد و آفتاب و ماه و کواکب و هرچه هست همه در قبضه قدرت خداوند چنان مسخرند که قلم در دست کاتب، که قلم را هیچ حکمی نباشد، این در شکر نقصان نیاورد.
و اگر نعمتی به تو رسد که آدمی آن به تو دهد و آن از وی بینی، این جهل بود و حجاب بود از مقام شکر. باید که بدانی از مقام شکر. باید که بدانی که وی از آن به تو داد که خدای تعالی وی را موکلی فرستاد تا به الزام وی را بر آن دارد که هرچند خواست که با آن موکل خلاف کند نتوانست و اگر توانستی یک حبه به تو ندادی و آن موکل داعیه ای است که در دل وی افکند و فراپیش وی داشت که خیر تو در دین و دنیا در آن است که این به وی دهی تا وی به طمع آن که به غرض خویش رسد در این جهان یا در آن جهان، آن به تو داد.
و به حقیقت وی نه خویشتن داد که آن وسیلت ساخت به غرض خویشتن، اما حق تعالی به تو داد که وی را چنین موکلی فرستاد و حق را هیچ غرضی نیست درعوض آن، پس چون به حقیقت بشناسی که همه آدمیان هم چون خازن ملکند و خازن همچون قلم است و به دست همه هیچ چیز نیست مگر آن که ایشان را به الزام می فرمایند، آنگاه شکر توانی کرد بر این نعمت حق تعالی را، بلکه این معرفت خود عین شکر است.
چنان که موسی (ع) در مناجات گفت، «بارخدایا! آدم را به دست قدرت خود بیافریدی و با وی چنین و چنین کردی. شکر تو چگونه کرد؟» گفت بدانست که آن از جهت من است، دانست وی شکر من بود.
و بدان که ابواب معارف ایمان بسیار است: اول تقدیس است. که بدانی که خداوند عالم از صفات همه آفریدگان و از هرچه در وهم و خیال آید پاک و منزه است و عبارت از وی سبحان الله است. دوم آن که بدانی که با این پاکی یگانه است و با وی هیچ شریک نیست و عبارت از وی لااله الالله است و سیم آن که بدانی که هرچه هست همه از اوست و نعمت وی است و عبارت از این حالت الحمدلله باشد و این ورای آن هردو است و آن هردو معرفت در تحت وی درآید.
و برای این گفت رسول (ص)، «سبحان الله ده حسنت است. لا اله الاالله بیست حسنت و الحمدلله سی حسنت». این حسنات نه حرکات زبان است بدین کلمات، بلکه آن معرفتهاست که این کلمات عبارت از آن است. این است معنی علم شکر.
اما حال شکر آن فرح است که اندر دل پدید آید از این معرفت که هرکه از کسی نعمتی بیند به وی شاد شود، ولکن این شادی از سه وجه تواند بود که اگر ملکی به سفری خواهد شد، چاکری از آن خویش را اسبی دهد. اگر این چاکر شاد شود به سبب اسب که وی را به اسبی حاجت بود بیافت، این شادی نه شکر ملک بود. اگر این اسب در صحرا یافتی خود همچنین شاد شدی. دیگر آن که شاد بدان شود که بدین عنایت ملک در حق خود بشناسد و وی را امید نعمتهای دیگر افتد، این شادی است به منعم، لکن نه از برای منعم بلکه برای امید و انعام وی. این جمله شکر است ولکن ناقص است.
درجه سیم آن که شاد بدان بود که این اسب برتواند نشست تا به خدمت ملک رود و وی را می بیند که از وی خود جز وی چیزی دیگر نمی خواهد. این شادی به ملک باشد و این تمام شکر بود. همچنین کسی که خدای تعالی وی را نعمتی دهد و بدان نعمت شاد شود نه به منعم، این نه شکر بود و اگر به منعم شاد شود ولکن بر آن که دلیل رضا و عنایت گردد، این شکر بود، ولکن ناقص بود و اگر از آن بود تا این نعمت سبب فراغت دین شود تا به عبادت و علم پردازد و طلب قرب کند به حضرت وی، این کمال شکر بود و نشان این آن بود که هر دنیا که وی را از وی مشغول کند بدان اندوهگین شود و آن نعمت نشناسد، بلکه نارسیدن آن، نعمت شناسد و برای آن شکر کند.
پس به هیچ چیز که یاور نباشد در راه دین بدان شاد نشود و برای این گفت شبلی علیه الرحمه که شکر آن بود که نعمت را نبینی، منعم را بینی. و هرکه را لذت جز در محسوسات نبود، چون شهوت شکم و چشم و فرج، از وی این شکر ممکن نشود، پس کمتر از آن نبود که اندر درجه دوم بود که اول درجه آن جمله شکر نیست.
و اما عمل شکر به دل بود و به زبان و به تن اما به دل آن بود که همه خلق را خیر خواهد و در نعمت بر هیچ کس حسد نکند و اما به زبان آن که شکر می کند و الحمدلله می گوید و در همه احوال و شادی به منعم اظهار می کند. و رسول (ص) یکی را گفت، «چگونه ای؟» گفت، «به خیر». گفت، «چگونه؟» گفت، «به خیر و الحمدلله». گفت، «این می جستم».
و غرض سلف که یکدیگر را گفتندی چگونه ای، این بودی تا جواب به شکر بودی و هم گوینده و هم پرستنده در ثواب شریک بودندی. و هرکه شکایت کند بزهکار باشد، اگرچه در بلا بود. و چه زشت تر از آن که از خداوند همه عالم گله کند به مدبری که به دست وی هیچ چیز نبود، بلکه به بلا شکر باید کرد که باشد که آن سبب سعادت وی بود و اگر نتواند باری صبر کند.
و اما عمل به تن آن است که همه اعضا نعمت است از جهت وی، اندر آن به کار داری که برای آن آفریده است و همه را برای آخرت آفریده است و محبوب وی از تو آن است که بدان مشغول باشی. چون نعمت وی در محبوب وی صرف کردی شکرگزاردی. باز آن که او را در آن هیچ حظ و نصیب نیست که وی از این منزه است، لکن مثل این چنان است که پادشاهی را در حق غلامی عنایتی باشد و آن غلام از وی دور بود. وی را اسب فرستد و زاد راه فرستد تا به نزدیک وی آید و به سبب نزدیکی با حضرت وی محتشم شود و درجه ای بلند یابد و پادشاه را دوری و نزدیکی در حق خویش هردو یکی بود، که در مملکت وی از وی چیز نیفزاید و نکاهد، لکن از برای غلام خواهد تا وی را نیک افتد که چون ملک کریم بود نیک افتاد. همه خلق را خواهان بود برای ایشان نه برای خویش، پس اگر آن غلام به راست نشیند و روی به حضرت ملک آورد و زاد در راه به کار برد، شکر نعمت اسب و زاد گزارده بود، و اگر برنشیند و پشت بر حضرت ملک کند تا دورتر افتد کفران نعمت آورده باشد و اگر معطل بگذارد و نه نزدیکتر شود و نه دورتر هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود.
همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد، به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود. همچنین چون بنده نعمت خدای تعالی در طاعت وی به کار دارد تا بدان درجه قربت یابد به حضرت الهیت شاکر بود و اگر در معصیت خرج کند تا دورتر شود کفران بود و اگر معطل بگذارد یا اندر تنعم مباح کند هم کفران بود، اگرچه بدان درجه نبود. و چون معلوم شد که شکر هر نعمتی بدان باشد که در محبوب حق تعالی صرف کند، این نتواند الا کسی که محبوب حق تعالی از مکروه بازشناسد و این علمی دقیق است و باریک. تا حکمت آفرینش در هر چیزی نشناسد این معنی معلوم نشود.
و ما به مثالی چند مختصر در این کتاب اشارت کنیم. اگر کسی زیادتی خواهد از کتاب احیاء طلب کند که این کتاب بیش از این احتمال نکند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۰ - پیدا کردن آن که کفران هر نعمتی آن باشد
بدان که صرف کردن نعمت خدای تعالی در محبوب خدای شکر است و در مکروه کفران است، و محبوب از مکروه به تفصیل تمام جز به شرط نتوان دانست، پس شرط آن است که نعمت در طاعت صرف کند چنان که فرمان است. اما اهل بصیرت را راهی است که در آن حکمت کارها به نظر و استدلال و بر سبیل الهام بشناسند. چه ممکن است که کسی بشناسد که حکمت در آفرینش میغ باران است و در آفرینش باران نبات است و در آفرینش نبات غذای جانوران است و حکمت در آفرینش آفتاب پدید آمدن شب و روز است تا شب سکون را بود و روز معیشت را.
این و امثال این روشن است که همه کس بشناسد، اما در آفتاب بسیار حکمتهاست بیرون این که هرکسی نشناسد، و بر آسمان ستاره بسیار است که هرکسی نداند که حکمت آفرینش آن چیست، چنان که هرکسی بداند از اعضای خویش که دست برای گرفتن است و پای برای رفتن و چشم برای دیدن. و باشد که نداند که جگر و سپرز برای چیست و نداند که چشم از ده طبقه آفریده اند. پس این حکمتها بعضی باریکتر بود که جز خواص آن را ندانند و شرح این دراز بود.
و اما این مقدار لابد است که بباید دانستن که آدمی را برای آخرت آفریده اند نه برای دنیا. و هر چه آدمی را از آن نصیب است در دنیا برای آن آفریده اند تا زاد وی باشد به آخرت. و گمان نباید برد که همه چیزی برای وی آفریده اند تا چون در چیزی خود را فایده ای نبیند گوید این چرا آفریده اند؟ تا گوید به مثل که مورچه و مگس را چرا آفریده اند؟ باید که مورچه نیز نعجب می کند تا تو را چرا آفریده اند تا به هر راه پای بر وی می نهی و می کشی و تعجب تو هم چون تعجب وی است؛ بلکه از کمال جود الهیت لازم است که هر چه ممکن است که در وجود آید بر نیکوترین وجهی در وجود آید از همه اجناس و انواع از حیوانات و نباتات و از معادن و غیر آن. و آنگاه هر یکی را در خور ضرورت وی و درجات وی از زینت و آراستگی وی در وجود آید که آنجا منع و بخل نیست و هر چه در وجود نیاید از کمال و زینت از آن بود که محل قابل آن نبود که به ضد آن صفت مشغول بود و باشد که آن ضد نیز مقصود بود برای کاری دیگر که آتش را ممکن نیست که سردی و لطافت آب قبول کند که گرم سردی نپذیرد که ضد وی است، و گرمی نیز مقصود است از وی ازالت کردن نقصانی بود.
و به حقیقت آن رطوبت که مگس از وی آفریدند مگس از آن رطوبت کامل تر است. و آن رطوبت قابل این کمال بود از وی بازنداشتند که آن منع، بخل باشد و از آن کاملتر است که در وی حیات و قدرت و حس و حرکت و اشکال اعضای غریب است که در آن رطوبت نیست.
و از آن آدمی از وی نیافریدند که بارگاه آفرینش آدمی نداشت و قابل آن نبود که در وی صفاتی بود که ضد آن صفات بود که شرط آفرینش آدمی است، اما هر چه بدان مگس را حاجت بود از وی بازنداشت از پر و بال دست و پای و چشم و دهان و سر وشکم و جایی که غذا در شود و جایی که غذا در وی قرار گیرد تا هضم افتد و جایی که باز بیرون آید و هر چه تن وی را ببایست از تنگی و لطیفی و سبکی از وی بازنداشت. و چون وی را به دیدار حاجت بود و سر وی خرد بود که چشمی که پلک دارد احتمال نکند، وی را دو نگینه آفرید بی پلک چون آینه تا صورتها در وی بنماید و بیند، چون پلک برای آن بود تا گردی که بر چشم نشیند از وی می سترد و چون مصقله آینه باشد و وی را پلک نبود بدل آن دو دست زیادت بیافریدند و وی را تا هر ساعت بدان دو دست آن دو نگینه را پاک می کند و آنگاه دو دست در هم می مالد تا گرد از دست وی بشود.
و مقصود از گفتن این آن است تا بدانی که رحمت و لطف و عنایت الهی عام است و به آدمی مخصوص نیست که هر کرمی و سارخکی را آنچه می بایست همه به کمال بداده اند تا بر پشه ای همان صورت بکرده اند که بر پیلی. و این نه برای آدمی آفریدند که وی را برای خود آفریده اند، چنان که تو را برای تو آفریده اند که نه پیش از آفرینش وسیلتی و قرابتی داشتی که بدان مستحق آفرینش بودی که دیگران نداشتند، ولکن بحر الهیت خود آن وقت محیط بود که در وی همه چیزی بود و یکی از چیزها تویی و یکی مورچه است و یکی مگس و یکی پیل و یکی مرغ و همچنین.
و اگر چه از این جمله آنچه ناقص است فدای کامل کرده اند و آدمی کاملترین است، لاجرم چیزها فدای وی است، اما در زیرزمین و قعر دریا بسیاری چیزهاست که آدمی را در وی هیچ نصیب نیست و با وی همان لطف کرده اند در آخر پیش ظاهر و باطن وی و باشد که چندان نقش و نگار بر ظاهر وی کرده باشند که آدمیان از آن عاجز آیند و اکنون این به دریاهای علوم تعلق دارد که علما از آن عاجز باشند و شرح آن دراز بود.
و مقصود آن است که باید خویشتن را گزیده حضرت الهیت نام نکنی تا همه بر خویشتن راست کنی و هرچه تو را در آن فایده نباشد گویی چرا آفریده اند و در وی خود حکمت نیست. و چون بدانستی که مورچه را برای تو نیافریدند بدان که آفتاب و ماه و ستارگان و آسمانها و ملایکه و این همه برای تو نیست، اگرچه تو را در بعضی از ایشان نصیبی هست، چنان که مگس را برای تو نیافریدند، اگرچه تو را از وی نصیب است تا هرچه ناخوش و گنده است و عفن گشته می خورد تا بویهای ناخوش و عفونت کمتر می شود. و قصاب را برای مگس نیافریدند، اگرچه مگس را در وی نصیب است. و گمان تو بر آن که آفتاب هر روزی برای تو بر می آید همچون گمان مگس است که پندارد که قصاب هر روز برای وی بر دکان می شود تا وی از آن خون و نجاستها سیر بخورد و قصاب روی به کاری دیگر دارد که آن مگس یاد نیاورد، اگرچه قصاب حیات و غذای مگس است. آفتاب نیز در طواف و گردش خویش روی به حضرت الهیت دارد که از تو خود یاد نیاورد، اگرچه از فضلات نور وی چشم تو بینا شود و از فضلات حرارت وی مزاج زمین معتدل شود تا نبات که غذای توست بروید. پس مارا حکمت آفرینش چیزی که به تو تعلق ندارد در معنی شکر به کار می نیاید، و آنچه به تو تعلق دارد نیز بسیار است همه نتوان گفت. مثالی چند بگوییم: یکی آن که تو را چشم آفریدند برای دو کار. یکی آن که تا راه فرا حاجت خویش دانی در این جهان و دیگر تا در عجایب صنع حق تعالی نظاره کنی و بدان عظمت وی بشناسی. چون در نامحرمی نگری کفران نعمت چشم کردی، بلکه نعمت چشم بی آفتاب تمام نیست که بی وی فرا نبیند و آفتاب بی آسمان و زمین ممکن نیست که شب و روز از آسمان و زمین پدید آید و تو بدین یک نظر در نعمت چشم و آفتاب بلکه در نعمت آسمان و زمین کفران آوردی.
و از این است که در خبر است که هرکه معصیت کند زمین و آسمان بر وی لعنت کند. و تو را دست برای آن داده اند تا کار خویشتن بدان راست کنی، طعام خوری و خویشتن بشویی و مثل این. چون تو بدان معصیت کنی کفران نعمت کردی، بلکه مثلا اگر به دست راست استنجا کنی و به دست چپ مصحف فراستانی کفران آوردی که از محبوب حق تعالی بیرون شدی. که محبوب وی عدل است و عدل آن است که شریف شریف را بود و حقیر حقیر را بود و از دو دست تو یکی قوی تر آفرید، در غالب آن شریفتر است. و کارهای تو دو قسمت است. بعضی حقیر و بعضی شریف. باید که آنچه شریف است به راست کنی و آنچه حقیر است به چپ تا عدل به جای آورده باشی، اگر نه بهیمه وار حکمت و عدل از میان برگرفته باشی. و اگر آب دهان از سوی قبله اندازی نعمت جهان را و نعمت قبله را کفران آوردی که جهات همه برابر بود و حق تعالی برای صلاح تو یکی را شریف کرد تا در عبادت روی به وی آری تا سبب ثبات و سکون تو بود و خانه ای که در این جهت بنهاد به خود اضافت کرد.
و تو را کارهای حقیر است چون قضای حاجت و آب دهان انداختن و کارهای شریف چون طهارت و نماز. چون همه برابر داری، بهیمه وار زندگانی کرده باشی و حق نعمت عقل که عدل و حکت در وی پیدا آید و حق نعمت قبله باطل کرده باشی. و اگر به مثل از درختی شاخی بشکنی بی حاجتی یا شکوفه ای بستانی، نعمت دست را و نعمت درخت را باطل کردی که آن شاخ را بیافریدند و در وی عروق ساختند تا غذای خویش می کشد و در وی قوت غذا خوردن و قوتهای دیگر که آفریدند باری کاری است که چون به کمال رسد بدان کار به کمال رسد، چون آن بر وی قطع کنی کفران بود، مگر که بدان حاجت بود تو را در کمال کار خویش، آنگاه کمال وی فدای تو باشد که عدل آن بود که ناقص فدای کامل بود.
و اگر از ملک دیگری بشکنی کفران بود اگرچه تو را حاجت بود که حاجت مالک از حاجت تو فراتر است و اولیتر. و هرچند که بنده را ملک به حقیقت نیست، لیکن دنیا چون خوانی است نهاده و نعمت دنیا چون طعامها بر وی و بندگان خدای تعالی مهمانان بر آن خوان. که هیچ کس ملک ندارد، ولکن چون هر لقمه ای به همه وفا نکند، هرچه یک مهمان به دست فراگرفت یا در دهان نهاد مهمان دیگر را نشاید که از وی بستاند. ملک بندگان بیش از این نیست و چنان که مهمان را نباشد که طعام می برگیرد و جایی می نهد که دست کس بدان نرسد، هیچ کس را نیست که از دنیا بیش از حاجت خویش نگاهدارد و در خزانه نهد و به محتاجان ندهد، لکن این در فتوی ظاهر نیاید که حاجت هرکسی معلوم نباشد.
و اگر این راه گشاده کنیم هر کسی کالای دیگری می ستاند و می گوید وی را حاجت نیست، پس به حکم ضرورت این بگذاشته ایم، ولکن برخلاف حکمت است و نهی از جمع مال بدین آمده است، خاصه در جمع طعام که قوام خلق است که هرکه جمع کند تا گران بفروشد در لعنت خدای تعالی باشد، بلکه هرکه در وی بازرگانی کند که طعام به طعام بفروشد بر سبیل ربا در لعنت خدای بود که آن قوام خلق است، چون از آن تجارت سازد در بند افتد و زود به محتاجان نرسد و این نیز در زر و سیم حرام است، برای آن که خدای تعالی زر و سیم برای دو حکمت آفریده است: یکی قیمت کالا به وی پدید آید که کس نداند که اسبی چند غلام ارزد و غلامی چند جام ارزد و این به یکدیگر بباید فروخت پس به چیزی حاجت بود که همه به قیاس وی بدانند و زر و سیم برای آن بیافریدند تا چون حاکمی باشد که مقدار هرچیزی پیدا می کند. هرکه وی را در گنج نهد چنان بود که حاکم مسلمانان را در حبس کند و هرچه از آن کوزه و آفتابه کند چنان بود که حاکم مسلمان را حمالی و جولاهکی فرماید که آفتابه برای آن است تا آب نگاه دارد. و این خود از سفال و مس بتوان کرد.
دیگر حکمت آن که دو گوهر عزیزند که به ایشان همه کس در ایشان رغبت کند که هرکه زر دارد چیزی دارد و باشد که کسی جامه ای دارد و به طعام حاجتمند است و آن کس که طعام دارد و به جامه حاجتمند است. پس خدای تعالی زر و سیم بیافرید و عزیز کرد تا معاملتها بدان روان باشد تا به ایشان که هیچ حاجت نیست هرچه بدان حاجت است به دست آورند، چون زر به زر و سیم به سیم فروختن گیرند این هردو به یکدیگر مشغول شوند و در بند یکدیگر بمانند وسیلت دیگر کارها نباشند.
پس گمان مبر که در شرع چیزی است که از حکمت و عدل بیرون است، بلکه هرچه هست چنان می باید که هست، لکن بعضی از آن حکمتها باریک بود که جز پیغامبران ندانند و بعضی جز علمای بزرگ ندانند و هر عالم که کارها را به تقلید و به صورت فراگرفتن بود ناقص بود و به عوام نزدیک بود. و چون این حکمتها بشناخت، این که فقها آن را مکروه شناسند ایشان حرام شناسند.
تا یکی از بزرگان به سهو پای چپ اول در کفش کرد کفارت آن را چندین خروار گندم بداد. و آن که اگر عامی شاخی درخت بشکند یا آب دهان از سوی قبله اندازد یا به دست چپ مصحف بستاند، بر وی چندان اعتراض نکنیم. که آن نقصان عامی است و عامی به بهایم نزدیک است و طاقت این کارها ندارد، چه احوال وی خود چنان دور باشد از حکمت که چنین دقایق در وی هیچ چیز ننماید.
چه اگر کسی آزاد بفروشد روز آدینه به وقت بانگ نماز، با وی عتاب نکنند که در این وقت بیع مکروه است، که جنایت آزاد فروختن این کراهیت را فرو پوشد. و اگر کسی در محراب مسجد قضای حاجت کند پشت با قبله، این عتاب راکه پشت با قبله قضای حاجت کردی جای نماند که جنایت وی خود چنان زشت است که این دقیقه در آن پیدا نیاید و آسان گرفتن کار عوام از این است. فتوای ظاهر برای عوام است، اما سالک راه آخرت باید که به فتوای ظاهر ننگرد و این همه دقایق نگاه دارد تا به ملایکه نزدیک شود در عدل و حکمت و اگر نه همچون عامی به بهیمه نزدیک بود در گذاشتگی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۴ - فصل (خوشیها و لذتها بر سه درجه است)
مردمان چنین گویند که هر چه خوش بود آن نعمت بود. و خوشیها و لذتها بر سه درجه است: یکی آن است که آن خسیس تر است و آن لذت شکم و فرج است که خلق بیشتر آن دانند و بدان مشغول باشند و هر چه طلب کنند برای آن کنند. و دلیل خسیسی این است که همه بهایم در این شریک باشند و در پیش آدمیند در این لذت که خورش و گشن حیوانات بیش است، بلکه مگس و مور با آدمی شریکند. اندر این چون کسی همگی خویش بدین دهد به درجه حشرات زمین کفایت کرده است.
درجه دوم لذت غلبه و ریاست و بهتر آمدن است از دیگران که آن قوت خشم است و آن گر چه شریفتر است از لذت شکم و فرج، لکن هم خسیس است که بعضی از حیوانات در این شریک است. که اگر همه را نیست شیر و پلنگ را شره کبر و غلبه کردن و بهتر آمدن هست.
درجه سیم لذت علم و حکمت و معرفت حق تعالی و عجایب صنع وی است و این شریف است. که این هیچ بهیمه را نیست، بلکه این صفت ملایکه است و بلکه از صفات حق تعالی است. هر که را لذت وی در این است کامل است و هر که را در این هیچ لذت نیست ناقص است بلکه بیمار است و هالک. و بیشتر مومنان از این دو قسم باشند که هم لذت این یابند و هم لذت دیگر چیزها چون لذت ریاست و شهوت، ولکن هر که را بر وی غالب لذت معرفت بود آن دیگر بدین مستور و مغفور بود. و هر که آن دیگر غالب بود و این به تکلیف بود به درجه نقصان نزدیکتر بود اگر جهد آن نکند تا این غالب آید و معنی رجحان کفه حسنات این بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۵ - پیدا کردن جمله اقسام نعمت و درجات آن
بدان که نعمت حقیقی سعادت آخرت است که آن مطلوب است در نفس خویش نه برای نعمتی دیگر ورای آن و آن چهار چیز است: بقایی که فنا را به وی راه نبود و شادیی که به اندوه آمیخته نبود و علمی و کشفی که اندر وی کدورت و ظلمت جهل نبود و بی نیازیی که فقر و نیاز را به وی راه نبود، و فذلک این با لذت مشاهده حضرت الهیت آید که ملال و زیان را به وی راه نبود. نعمت حقیقی این است که وسیلت و راه این است و در نفس خویش مطلوب نیست و نعمت تمام این بود که از وی وی را خواهند نه چیزی دیگر را.
و برای این گفت رسول(ص) «العیش عیش الاخره» و این کلمه یک راه رسول(ص) در غایت شدت بود. گفت تا خود را از رنج دنیا سلوت دهد. و یک راه در غایت شادی در حج وداع که دین به کمال رسیده بود و همه خلق روی به وی آورده بودند، وی بر پشت اشتر بود و از وی اعمال حج می پرسیدند. چون آن کمال بدید، این کلمه بگفت تا دل وی به لذت دنیا بازننگرد. و یکی گفت، «بار خدایا! اسئلک تمام النعمه» رسول(ص) بشنید. گفت، «دانی که تمام نعمت چه باشد؟» گفت، «نه»، گفت، «آن که در بهشت شوی».
اما آن نعمتها که در دنیا باشد هر چه وسیلت آخرت نیست، به حقیقت آن نعمت نیست، اما آنچه وسیلت آخرت است تفاریق آن با شانزده چیز آید:
چهار در دل و چهار در تن و چهار بیرون تن و چهار جمع بود میان این دوازده. اما آنچه در دل است علم مکاشفه است و علم معاملت است و عفت و عدل. اما علم مکاشفه آن است که خدای را تعالی و صفات او و ملایکه و رسل وی بشناسد و علم معاملت آن است که در این کتاب بگفته ایم که عقبات راه را چنان که در رکن مهلکات است و زاد راه چنان که در رکن عبادات و معاملات است و منازل راه چنان که در رکن منجیات است همه بشناسد بتمامی، اما عفت آن است که تمام حسن خلق حاصل کند در شکستن قوت شهوت و قوت غضب هر دو، و عدل آن است که تمام حسن خلق حاصل کند در شکستن قوت شهوت و قوت غضب هر دو. و عدل آن است که شهوت و خشم را از میان برنگیرد، که این خسران بود و مسلط نگذارد تا از حد بشود که این طغیان بود، بلکه به ترازو راست می سنجد چنان که حق تعالی گفت، «الا تطغوا فی المیزان و اقیموالوزن بالقسط و لا تخسر والمیزان».
و این هر چهار تمام نشود الا به نعمتها که در تن باشد و آن چهار است: تندرستی و قوت و جمال و عمر دراز. اما حاجت سعادت آخرت به تندرستی و قوت و عمر دراز پوشیده نیست که علم و عمل و خلق نیکو آن فضایل که در دل آدمی بگفتیم به کمال بی این به دست نیاید. اما جمال به وی حاجت کمتر افتد، ولکن حاجت نیکوروی رواتر بود و جمال نیز همچون مال و جاه بود بدین معنی. و هرچه در حاجات مهم دنیا به کار آید در آخرت به کار آمده باشد که مهمات دنیا سبب فراغ آخرت است و دنیا مزرعه آخرت است.
و دیگر نیکویی ظاهر عنوان نیکویی باطن بود. آن نور عنایتی است که در وقت ولادت بیاید و غالب آن بود که چون ظاهر بیاراست باطن نیز به خلق نیکو بیاراید، و از این گفته اند که: هیچ زشتی نبینی که نه از هرچه در وی بود روی نیکوتر بود. و رسول (ص) گفت، «حاجت از نیکورویان خواهید»، و عمر رضی الله عنه گفت، «چون رسولی جای فرستید نیکوروی و نیکونام باید که باشد».
و فقها گفته اند، «چون صفات ائمه در نماز برابر بود در علم و قرائت و ورع، نیکوروی اولی تر بود به امامت». و بدان که بدین آن می خواهم که شهوت را بجنباند که آن صفت زنان بود، لکن بالای تمام کشیده و صورت راست متناسب چنان که دلها و چشمها از وی نفرت نگیرد.
و اما نعمتهایی که بیرون تن است و وی را بدان حاجت است، مال و جاه و اهل و عشیرت و بزرگی نسب است اما حاجت آخرت به مال از آن وجه است که کسی که چیزی ندارد و همه روز به طلب قوت مشغول بود، به علم و عمل کی پردازد؟ پس قدر کفایت از مال نعمت دینی است. و اما جاه بدان حاجت است که هرکه جاه ندارد همیشه در دل او استخفاف باشد و ایمن نبود از دشمنان. لکن آفت در زیادتی مال و جاه است و برای این گفت رسول (ص)، «هرکه بامداد برخیزد و تندرست بود و ایمن و قوت روز دارد، چنان است که همه دنیا وی دارد»، و این بی مال و جاه راست نیاید.
و رسول (ص) گفت، «نعم العون علی تقوی الله المال. نیک یاوری است مال بر پرهیزگاری». اما اهل و فرزند نعمت است در دین که اهل سبب فراغت بود از مشغله بسیار و سبب ایمنی از شر شهوت. و از این گفت رسول (ص)، «نیک یاور است در دین زن شایسته». و عمر رضی الله عنه گفت، «چه جمع کنیم از مال دنیا؟» گفت، «زبان ذاکر و دل شاکر و زن مومنه». و فرزند سبب دعای نیکو بود پس از مرگ و در جمله زندگانی یاورد بود. و فرزندان نیک چون دست و پای و پر و بال مرد باشند که کارها را کفایت کنند. و این نعمت باشد، اگر از آفت ایشان روی با دنیا نیاورد.
و اما نسب محترم از نعمت است که امامت به نسب قریش مخصوص است و رسول (ص) گفته است، «تخیرو النطفکم الاکفاء و ایاکم و خضراء الدمن». گفته است که، «تخم جای شایسته نهید و از سبزه که بر سر مزبله باشد بپرهیزید»، گفتند، «این چیست؟» گفت، «زن نیکو از نسب بی اصل». و بدان که بدین نسب نسب خواجگی دنیا نمی خواهیم، بلکه نسب دین که با اهل صلاح و اهل علم شود. و این نیز نعمتی است. و اخلاق بیشتر سرایت کند از اصل. و صلاح اصل دلیل صلاح فرع بود، چنان که خدای تعالی گفت، «و کان ابوهما صالحا».
و اما آن چهار نعمت که میان این دوازده جمع کند. هدایت است و رشد و تایید و تسدید که جمله این را توفیق گویند و هیچ نعمت بی توفیق نعمت نیست. و معنی توفیق موافقت افگندن است میان قضای خدای و میان ارادت بنده و این هم در شر بود و هم در خیر، ولکن به حکم عادت به عبادت خاص گشته است.
و آن جمع کردن است میان ارادت بنده و قضای خدای در آن چیز که خیر بنده بود، و این به چهار چیز تمام شود: اول هدایت. که هیچ کس از هدایت مستغنی نیست که اگر کسی طالب سعادت آخرت باشد، چون راه آن نداند و بی راهی از راه نشناسد چه فایده ای بود؟ پس آفریدن اسباب، بی هدایت راست نیاید و برای این منت نهاد به هردو و گفت، «الذی اعطی کل شیئی خلقه ثم هدی» و گفت، «قدر فهدی».
و بدان که این هدایت بر سه درجه است: اول آن است که فرق کند میان شر و خیر، و این همه عاقلان را داده است، بعضی را به عقل و بعضی را بر زبان پیغمبران. و این که گفت، «و هدیناه النجدین» این خواسته است که راه خیر و شر به وی نمود و این که گفت، «و اما ثمود فهدیناهم فاستحبوا العمی علی الهدی» این خواست و هرکه از این هدایت محروم است یا به سبب حسد و کبر است یا به سبب شغل دنیا که گوش به انبیا و اولیا و علما ندهند، اگر نه هیچ عاقل از این عاجز نیست.
درجه دوم هدایت خاص است که در میان مجاهدت و معاملت دین اندک اندک پیدا می آید و راه حکمت گشاده می گردد. و این ثمرت مجاهدت است، چنان که گفت، «والذینی جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا» گفت، «چون مجاهدت کنند ایشان را به راه خود هدایت کنیم». و نگفت به خود هدایت کنیم، و این که گفت، «والذین اهتدوا ازادهم هدی» هم این باشد.
درجه سوم هدایت خاص خاص است و این نور در عالم نبوت و ولایت پیدا آید و این هدایت بود به حق تعالی. و این بر وجهی بود که عقل را قوت آن نبود که به خود به وی رسد و این که گفت، «قل ان هدی الله هو الهدی» این خواست که هدای مطلق این است، و این را حیات خواند و گفت، «افمن کان میتا فاحییناه و جعلناله نورا یمشی به فی الناس».
اما رشد آن بود که با هدایت در وی تقاضای رفتن راهی که بدانست پدید آید، چنان که گفت، «ولقد اتینا ابراهیم رشده» و کودک که بالغ شود، اگر داند که مال چون نگاه دارد و ندارد، وی را رشید نگویند، اگرچه هدایت یافته است.
و اما تسدید آن بود که حرکات اعضای وی را از جانب صواب به آسانی حرکتی دهند تا بزودی به مقصود می رسد. پس از ثمرت هدایت در معرفت است و ثمرت رشد در داعیه و ثمرت تسدید در قدرت و آلات حرکت. و اما تایید عبارت است از مدد فرستادن از غیب در باطن به تیزی بصیرت و در ظاهر به قوت بطش و حرکت، چنان که گفت، «و ایدک بروح القدس». و عصمت بدین نزدیک بود. و از آن باشد که در باطن وی مانعی پدید آید از راه معصیت و شرک، اما مانع نداد بتمامی که از کجا آمد، چنان که گفت، «و لقد همت به وهم بهالولا ان رای برهان ربه».
این است نعمتهای دنیا که زاد راه آخرت است و این را به اسباب دیگر حاجت است و آن اسباب را اسباب دیگر تا آنگه که به آخر به دلیل المتحرین و رب الارباب رسد که مسبب الاسباب است و شرح جمله حلقه های سلسله اسباب دراز است و این قدر اینجا کفایت است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۷ - فصل (بر بلا نیز شکر باید کرد)
بدان که بر بلا نیز شکر باید کرد که جز کفر و معصیت هیچ بلا نیست که نه ممکن بود که اندر آن خیری باشد که تو ندانی و خدای تعالی خیر تو بهتر داند، بلکه در هر بلائی از پنج گونه شکر واجب است:
یکی آن که مصیبت که بود در تن بود و در کار دنیا. و در کار دین نبود. یکی سهل تستری را گفت، «دزد در خانه من رفت و کالا ببرد»، گفت، «اگر شیطان در دل شدی و ایمان ببردی چه کردی؟»
دوم آن که هیچ بیماری و بلا نیست که نه بتر از آن تواند بود. شکر باید کرد که بتر از آن نبود. که هرکه مستحق هزار چوب بود که بزنند چون صد بیش نزنند وی را جای شکر بود. یکی زا از مشایخ تشتی خاکستر به سر فرو کردند، گفت، «چون مستحق آتش بودم به خاکستر صلح کردند نعمتی تمام است».
سوم آن که هیچ عقوبت نیست که اگر به آخرت افتادی عظیم تر بودی، شکر باید کرد که در دنیا بودی. و این سبب آن بود که بسیاری عقوبت آخر از وی بیفتد. و رسول (ص) گفت، «هرکه را در دنیا عقوبت کردند در آخرت نکنند، چه بلا کفارت گناهان است، چون بیگناه گردد عقوبت از کجا بود؟» پس طبیب که تو را داروی تلخ دهد و فصد کند اگرچه با رنج بود جای شکر بود که بدین رنج از رنج بیماری سخت برستی.
چهارم آن که این مصیبت بر تو نبشته بود و در لوح محفوظ و در راه بود، چون از راه برخاست و بازپس کرده آمد جای شکر بود. شیخ ابوسعید از خر درافتاد. گفت، «الحمدالله» گفتند، «چرا؟» گفت، «از آن که بلا بازپس پشت افتاد». یعنی که واجب بود که این ببود که در قضای ازلی حکم کرده بود.
پنجم آن که سبب ثواب آخرت باشد از دو وجه: یکی آن که ثواب بزرگ بود چنان که در اخبار آمده است. و دیگر آن که سر همه گناهان الفت گرفتن است با دنیا، چنان که دنیا بهشت تو شود و رفتن به حضرت الهیت زندان تو شود. و هرکه را در دنیا به بلاها مبتلا کردند دل وی از دنیا نفور شود. و هیچ بلا نیست که نه تادیبی است از حق تعالی و اگر کودک عاقل بود، چون وی را ادب کنند بداند که فایده آن بسیار بود.
و در خبر است که، »خدای تعالی به بلا دوستان خویش را تعهد کند، چنان که شما بیمار را به شراب و طعام تعهد کنید». و یکی رسول (ص) را گفت که مال من ببردند گفت، «خیر نیست در کسی که مال وی نشود و تن وی بیمار نگردد که خدای تعالی چون بنده ای را دوست دارد بلا بر وی ریزد». و گفت، «بسیار درجات است در بهشت که بنده به جهد خویش بدان نتواند رسید، خدای تعال وی را به بلا رساند».
و یک روز رسول (ص) به آسمان می نگرید. بخندید و گفت، «عجب بماندم از قضای خدای تعالی در حق مومن که اگر به نعمت حکم کند و اگر به بلا، رضا دهد و خیر وی باشد، یعنی که بر این صبر کند و بر آن شکر. و در هر دو خیر وی بود». و گفت، «اهل عافیت در قیامت خواهند که در دنیا گوشت ایشان به ناخن پیرای ببریدندی، از بس درجات که اهل بلا را بینند»، و یکی از پیغامبران گفت، «بارخدایا! نعمت بر کافران می ریزی و بلا بر مومنان. چه سبب است؟ گفت، «بنده و بلا و نعمت همه از آن منند. مومن را گناه بود. خواهم که به وقت مرگ پاک و بی گناه مرا بیند. گناهان وی را به بلای این جهان کفارت کنم و کافر را نیکوییها بود. خواهم که مکافات آن به نعمت دنیا بازکنم تا چون مرا بیند وی را هیچ حق نمانده باشد تا عقوبت وی تمام بتوانم کرد».
و چون این آیت فرود آمد که هرکه بدی کند جزا بیند. من یعمل سوا یجزبه، صدیق گفت، «یا رسول الله! چگونه خلاص یابیم؟» گفت، «نه بیمار شوید و نه اندوهگین شوید. جزای گناه مومن این بود». سلیمان (ع) را فرزندی بود. فرمان یافت. رنجور شد. دو فریشته بر صورت خصم پیش وی آمدند. یکی گفت، «تخم در زمین افگندم. این دیگر در زیر پای آورد و تباه کرد». دیگری گفت، «تخم در شاهراه افگنده بود. چون از چپ و راست نبود راه در زیر پای آوردم». سلیمان (ع) گفت، «ندانستی که تخم در شاهراه افکنی از روندگان خالی نبود؟» گفتند، «پس تو ندانستی که آدمی در شاهراه مرگ است که به مرگ پسر جامه ماتم درپوشیدی؟» پس سلیمان (ع) توبه کرد و آمرزش خواست.
عمر بن عبدالعزیز پسر خویش را بیمار دید بر خطر مرگ. گفت، «ای پسر تو از پیش برو تا در ترازوی من باشی که من دوست تر دارم از آن که من در ترازوی تو باشم». گفت، «ای پدر من آن خواهم که تو دوست تر داری». ابن عباس را خبر دادند که دخترت بمرد. گفت، «انا لله و انا الیه راجعون، عورتی بپوشید و مونتی کفایت کرد و ثوابی نقد گشت». پس برخاست و دو رکعت نماز کرد و گفت، «چنین فرموده است که: استعینوا بالصبر و الصلوه ما هردو به جا آوردیم».
و حاتم اصل گفت، «خدای تعالی در قیامت به چهار کس بر چهار گروه حجت کند: به سلیمان بر توانگران و به یوسف بر بندگان و به عیسی بر درویشان و به ایوب بر اهل بلا». این قدر از علم شکر کفایت بود در این کتاب والله اعلم بالصواب.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۸ - اصل سیم
بدان که خوف و رجا چون دو جناح است سالک راه را که به همه مقامهای محمود که رسد به قوت وی رسد که عقبات که حجاب است از حضرت الهیت سخت بلند است تا امیدی صادق و چشمی بر لذت جمال حضرت نباشد آن عقبات قطع نتواند کرد. و شهوات بر راه دوزخ غالب است و فریبنده و کشنده است. و دام وی گیرنده و مشکل است. تا هراس بر دل وی غالب نشود، از وی حذر نتوان کرد، به سبب این است که فضل خوف و رجا عظیم است که رجا چون زمام است که بنده ای را می کشد و خوف چون تازیانه است که وی را می تازد و ما حکم رجا اول بگوییم آنگاه خوف.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۲۹ - فضیلت رجا
بدان که عبادت خدای تعالی بر امید کرم و فضل نیکوتر از عبادت بر هراس از عقوبت که از امید محبت خیزد و هیچ مقام از مقام محبت فراتر نیست و از خوف بیم و نفرت بود. و برای این گفت رسول (ص)، «لا تموتن احدکم الا و هو حسن الظن بربه. هیچ کس مباد که بمیرد و به خدای تعالی نیکو گمان نبرد». و گفت، «خدای تعالی می گوید: من آنجایم که بنده ام گمان برد. هر گمان که خواهی به من می بر». و رسول (ص) یکی را گفت در وقت جان کندن که خویشتن را چگونه می یابی؟ گفت، «چنان که از گناهان خویش می ترسم و به رحمت وی امید می دارم». گفت، «در دل هیچ کس این جمع نشود که نه حق تعالی وی را ایمن کند از آنچه می ترسد و بدهد آنچه بخواهد».
و حق تعالی وی را فرستاد به یعقوب (ع) که دانی که یوسف را ازتو چرا جدا کردم؟ از آن که گفتی، «اخاف یاکله الذئب و انتم غافلون» گفتی، «ترسم که گرگ وی را بخورد». از گرگ ترسیدی و به من امید نداشتی و از غفلت برادران وی اندیشیدی و از حفظ من یاد نکردی.
علی (ع) یکی را دید نومید از بسیاری گناه خویش. گفت نومید مشو که رحمت وی از گناه تو عظیمتر است. و رسول (ص) گفت که خدای تعالی روز قیامت بنده را گوید چرا منکر دیدی حسبت نکردی؟ اگر خدای تعالی حجت به زبان وی دهد و گوید از خلق ترسیدم و به تو امید رحمت می داشتم بر وی رحمت کند».
و رسول (ص) یک روز گفت، «اگر آنچه من دانم شما بدانید اندک خندید و بسیار گریید و به صحرا شوید و دست بر سینه می زنید و زاری می کنید». پس جبرئیل (ع) بیامد و گفت، «خدای تعالی می گوید چرا بندگان مرا نومید می کنی از رحمت من؟» پس بیرون آمد و امیدهای نیکو داد از فضل خدای تعالی.
و خدای تعالی وحی فرستاد به داوود (ع) که مرا دوست دار و مرا در دل بندگان دوست گردان. گفت، «چگونه دوست گردانم؟» گفت، «فضل و نعمت من با یاد ایشان ده که از من جز نیکوئی ندیده اند». و یحیی بن اکثم را به خواب دیدند. گفتند، «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت، «در موقف سوال بداشت مرا و گفت: یا شیخ چنین کردی و چنین. تا ترسی عظیم بر من غالب شد. پس گفتم بارخدایا ما را از تو خبر نه چنین دادند؟ فرمان آمد که چون دادند؟ گفتم عبدالرزاق مرا خبر داد از معمر از زهری از انس از رسول الله (ص). از جبرئیل از تو که گفتی: من با بنده آن کنم که به من گمان برد و از من چشم دارد و من چشم داشتم که بر من رحمت کنی. گفت: راست گفت جبرئیل و راست گفت رسول و راست گفت انس و راست گفت زهری و راست گفت معمر و راست گفت عبدالرزاق. بر تو رحمت کردم. پس مرا خلعت پوشیدند و از خدمان بهشت پیش من می رفتند. شادیی دیدم که مثل آن نبود».
و در خبر است که یکی از بنی اسرائیل مردمان را از رحمت خدای نومید کردی و کا بر ایشان سخت گرفتی. روز قیامت خدای تعالی با وی گوید امروز تو را از رحمت چنان نومید کنم که بندگان مرا نومید کردی. و در خبر است که مردی هزار سال در دوزخ بود. پس گوید یا حنان یا منان. جبرئیل را گوید برو و بنده مرا بیاورد. گوید، «جای خویش در دوزخ چون یافتی؟» گوید، «بهترین جایها»، گوید، «وی را با دوزخ ببرید». چون با دوزخ می برند بازپس می نگرد. خدای تعالی گوید، «چرا می نگری؟» گوید، «گمان بردم که پس از آن که مرا بیرون آوی باز نفرستی». گوید، «وی را به بهشت ببرید». و بدین امید نجات یابد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۰ - حقیقت رجا
بدان که هرکه در مستقبل نیکویی چشم دارد این چشمداشت وی را باشد که رجا گویند و باشد که تمنی گویند و باشد که غرور گویند. و احمقان و ابلهان اینها از یکدیگر بازندانند و پندارند که این همه امید است و رجای محمود است، و این نه چنان است، بلکه اگر کسی تخمی نیک طلب کند و در زمین نرم افگند و خارر و گیاه پاک کند و به وقت آب دهد و چشم دارد که ارتفاع بردارد، چون خدای تعالی صواعق نگاه دارد و آفت دفع کند، این چشم داشتن را امید گویند.
و اگر تخم نیکو طلب نکند و در زمین نرم نیفکند و از خار و گیاه پاک نکند و آب ندهد و ارتفاع چشم دارد، این را غرور گویند و حماقت نه رجا. و اگر تخم نیک در زمین پاک افگند و زمین از خار و گیاه پاک کند، ولکن آب ندارد و چشم می دارد که باران آید، جایی که باران آنجا غالب نباشد، ولکن محال نیز نباشد این را تمنی گویند.
همچنین هرکه تخم ایمان درست در صحرای سینه بنهد و سینه از خار و اخلاق بد پاک بکند و به مواظبت بر طاعت درخت ایمان را آب دهد و چشم دارد از فضل خدای تعالی تا آفات دور دارد، تا به وقت مرگ همچنین بماند و ایمان به سلامت ببرد، این را امید گویند. و نشان این آن بود که در مستقبل به هرچه ممکن بود هیچ تقصیر نکند و تعهد بازنگیرد که فروگذاشت تعهد گشت از نومیدی بود نه از امید.
اما اگر تخم ایمان پوسیده بود یعنی یقین درست نبود یا درست بود، لکن سینه از اخلاق بد پاک نکند و به طاعت آب ندهد چشم داشتن رحمت از حماقت بود نه از امید، چنان که رسول (ص) گفت، «الاحمق من اتبع نفسه هواها و تمنی علی الله عزوجل، احمق آن بود که هرچه خواهد کند و رحمت چشم می دارد»، که حق تعالی می گوید، «فخلف من بعدهم خلف ورثوالکتاب یاخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفرلنا» مذمت کرد کسانی را که پس از انبیا علم به ایشان رسید، ولکن به دنیا مشغول شدند و گفتند چشم داریم که خدای تعالی بر ما رحمت کند.
پس هرچه اسباب است از آنچه به اختیار بنده تعلق دارد، چون تمام شد ثمرت چشم داشتن رجا باشد و چون اسباب ویران باشد چشم داشتن حماقت بود و غرور و اگر نه ویران بود و نه آبادان آروز باشد. و رسول (ص) گفت، «لیس الدین بالتمنی کار دین به آرزو راست نیاید»، پس هرکه توبه کند باید که امید قبول دارد و هرکه توبه نکرد، لکن به سبب معصیت خود اندوهگین و رنجور بود و چشم می دارد که خدای تعالی وی را توبه دهد این رجاست که رنجوی وی سبب آن است که به توبه کشد. اما اگر رنجور نبود و توبه چشم دارد غرور بود اگرچه ابلهان امید نام کنند.
خدای تعالی می گوید، «والذین هاجروا و جاهدوا الی فی سبیل الله اولئک یرجعون رحمه الله، کسانی که ایمان آورند و آرزوی خویش در شهر و سرای خویش بگذاشتند و غربت اختیار کردند و با کفار جهاد نمودند، ایشان را جای امید است به رحمت ما»، یحیی بن معاذ گوید، «هیچ حماقت نیست بیش از آن که تخم آتش می پراکند و به بهشت چشم می دارد. و سرای مطیعان می جوید و کار عاصیان می کند. و عمل ناکرده را ثواب می بیوسد».
و یکی بود که وی را زیدالخیل گفتندی. رسول (ص) را گفت، «آمده ام تا از تو بپرسم که نشان آن که خدای تعالی به وی شر خواسته باشد چیست؟ و نشان آن که به وی خیر خواهد چیست؟» و گفت، «هر روز برخیزی به چه صفت باشی؟» گفت، «چنان که خیر را و اهل خیر را دوست دارم و اگر خیری پدید آید بزودی بکنم و ثواب آن به یقین بشناسم و اگر از من فوت شود اندوهگین باشم و در آرزوی آن بمانم». گفت، «این است نشان آن که به تو خیر خواسته است. و اگر کاری دیگر خواستی تو را بدان مشغول کردی و آنگاه باک نداشتی که در کدام وادی از وادیهای دنیا تو را هلاک کردی».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۲ - پیدا کردن فضیلت خوف و حقیقت و اقسام آن
بدان که خوف از مقامات بزرگ است و فضیلت وی در خور اسباب و ثمرات وی است. اما سبب وی علم و معرفت است، چنان که شرح کرده آید و برای این گفت حق تعالی، «انها یخشی الله من عباده العلما» و رسول (ص) گفت، «راس الحکمه مخافه الله». و اما ثمرات وی عفت است و ورع و تقوی. و این همه تخم سعادت است که بی ترک شهوات و صبر از آن راه آخرت نتوان یافت و هیچ چیز شهوت را چنان نسوزد که خوف. و برای این است که حق تعالی خایفان را هدی و رحمت و علم و رضوان جمع کرد در سه آیت و گفت، «هدی و رحمه للذین هم لربهم یرهبون، و انما یخشی الله من عباده العلماء، رضی الله عنهم و رضوا عنه ذلک لمن خشی ربه»، و تقوی که ثمرت خوف است حق تعالی با خود اضافت کرد و گفت، «ولکن یناله التقوی منکم».
و رسول (ص) گفت، «آن روز که خلق را صعید قیامت جمع کنند، منادی فرماید ایشان را به آوازی چنان که دور و نزدیک بشنوند و گوید: یا مردمان! سخن شما همه بشنیدم از آن روز شما را آفریدم تا امروز سخن من بشنوید و گوش دارید که کارهای شما در پیش شما خواهم نهاد. یا مردمان! نسبی شما نهادید و نسبی من. نسب خویش برکشیدند و نسب من فرو نهادید. گفتم، «ان اکرمکم عندالله اتقیکم» بزرگترین شما آن است که پرهیزگارتر است، شما گفتید نه که بزرگ آن است که فلان بن فلان است. امروز نسب خویش بر می کشم و نسب شما فرو نهم. این المتقون؟ کجایند پرهیزگاران؟
پس علمی به پای کنند و در پیش می برند و پرهیزگاران پس آن می روند تا جمله بی حساب در بهشت شوند» و بدین سبب است که ثواب خایفان مضاعف است که گفت، «و لمن خاف مقام ربه جنتان» و رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید، «به عزت من که دو خوف و دو امن در یک بنده جمع نکنم. اگر از من ترسد در دنیا و آخرت ایمن دارمش، و اگر ایمن باشد در آخرت در خوف دارمش». و رسول (ص) گفت، «هرکه از خدای ترسد همه چیزی از وی ترسد. و هرکه از خدای نترسد وی را به همه چیزی بترساند». و گفت، «تمام عقل ترین شما ترسنده ترین شماست از خدای تعالی». و گفت، «هیچ مومن نیست که یک قطره اشک از چشم وی بیاید، اگر همه چند پرمگسی باشد که آن بر روی وی رسد که نه روی وی بر آتش حرام شود». و گفت، «چون بنده را از بیم خدای تعالی موی به تن برخیزد و براندیشد، گناهان وی همچنان فرو ریزد که برگ از درخت». و گفت، «هرکس که وی از بیم حق تعالی بگریست در آتش نشود تا شیر که از پستان بیرون آمده باشد در پستان نشود».
و عایشه رضی الله عنه گوید که مصطفی (ص) را گفتم، «هیچ کس از امت تو در بهشت شود بی حساب؟» گفت، «شود. آن که از گناه خویش یاد آرد و بگرید». و گفت رسول (ص) که هیچ قطره نزد خدای تعالی دوست تر از قطره اشک نبود از بیم خدای تعالی و از قطره خون که در راه حق تعالی بریزد. و گفت، «هفت کس در سایه خدای تعالی باشند، یکی آن کس بود که خدای را تعالی در خلوت یاد کند و آب از چشم وی بریزد».
و حنظله می گوید که نزدیک رسول (ص) بودم و ما را پند می داد چنان که دلها تنگ شد و آب از چشمها روان گشت. پس با خانه آمدم. اهل با من در حدیث آمد و با حدیث دنیا فرو افتادیم. پس مرا آن سخن رسول (ص) یاد آمد و از گریستن خود بیرون آمدم و فریاد همی کردم که آه حنظله منافق شد. ابوبکر مرا پیش آمد. گفت، «نه منافق شدی». در نزدیک رسول (ص) رفتم و گفتم، «حنظله منافق شد». گفت، «کلا لم ینافق حنظله» پس حنظله گوید این حال وی را حکایت کردم. گفت، «یا حنظله! اگر بر آن که در پیش ما یافتی بماندی فریشتگان آسمان با شما مصاحفه کردندی در راهها و در خانه ها، ولکن حنظله ساعتی و ساعتی»
آثار: شبلی می گوید، «هیچ روزی نبود که خوف بر من غالب شد که نه آن روز دری از رحمت و عبرت بر دل من گشاده شد». یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «گناه مومن میان بیم و عقوبت و امید رحمت چون روباهی بود میان دو شیر». و هم وی گفت، «مسکین آدمی! اگر از دوزخ چنان بترسیدی که از درویشی، در بهشت شدی» وی را گفتند، «فردا که ایمن تر؟» گفت، «آن که امروز ترسان تر». یکی حسن را گفت، «چه گوی در مجلس قومی که ما را چندین می ترسانند که دلهای ما را پاره می شود؟» گفت، «امروز با قومی صحبت کنید که شما را بترساند و فردا به امن رسید بهتر از آن که با قومی صحبت کنید که شما را ایمن دارند و فردا به خوف رسید».
ابوسلیمان دارانی رحمهم الله می گوید، «هیچ دل از خوف خالی نشد که نه ویران شد». و عایشه رضی الله عنه گفت که رسول (ص) را گفتم، «این چیست که در قرآن می گوید که می کنند و می ترسند، والذین یوتون ما اتوا و قلوبهم و جله»، این دزدی و زناست؟ گفت، «نه. نماز و روزه و صدقه می کنند و می ترسند که نپذیرند». و محمد بن المنکدر چون بگریستی اشک در روی مالیدی و گفتی، «شنیدم که هرکجا که اشک به وی رسد هرگز نسوزد». و صدیق می گوید، «بگریید و اگر نتوانید خویشتن گریان سازید». و کعب الاخبار گوید که به خدای که بگریم چندان که آب به روی من فرو ریزد دوست تر دارم از آن که به مقدار کوهی زر صدقه بدهم. و عبدالرحمن عمر گوید، «قطره ای از اشک که از بیم خدای تعالی فرو ریزد دوست تر دارم از هزار دینار صدقه».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۳ - حقیقت خوف
بدان که خوف حالتی است از احوال دین و آن آتش دور نیست که اندر دل پدید آید و آن را سببی است و ثمره ای. اما سبب وی علم و معرفت است بدان که خطر کار آخرت بیند و اسباب هلاک خویش حاضر و غالب بیند، لابد این آتش در میان جان وی پدید آید. و این از دو معرفت خیزد. یکی آن که خود را و عیوب و گناهان خود را و آفت طاعات و خباثت اخلاق خود را به حقیقت ببیند و با این تقصیرها نعمت حق تعالی بر خویشتن بیند. مثل وی چون کسی بود که از پادشاهی نعمت و خلعت بسیار یافته بود، آنگاه در حرم و خزانه وی خیانتها کند، پس ناگاه بداند که پادشاه وی را در آن خیانت می دیده است و داند که ملک عبور است و منتقم است و بی باک و خود را نزدیک وی هیچ شفیع نداند و هیچ وسیلت و قربت ندارد. لابد آتش در میان جان وی پدید آید چون خطر کار خویش بیند.
اما معرفت دوم آن بود که از صفت وی نخیزد، لکن از بی باکی و قدرت آن خیزد که از وی می ترسد، چنان که کسی در چنگال شیر افتد و ترسد نه از گناه خویش، لکن از آن که صفت شیر می داند که طبع وی هلاک کردن وی است و آن که به وی و ضعیفی وی هیچ باک ندارد. و این خوف تمامتر و فاضلتر و هرکه صفات حق تعالی شناخت و جلال و بزرگی وی و توانائی و بی باکی وی بدانست که اگر همه عالم را هلاک کند و جاوید در دوزخ دارد یک ذره از مملکت وی کم نشود و آن چه آن را رقت و شفقت گویند از حقیقت آن ذات وی منزه است، جای آن بود که ترسد و این خوف انبیاء را باشد، اگرچه دانند که از معاصی معصومند.
و هرکه به خدای تعالی عارف تر بود ترسان تر بود. و رسول (ص) از این گفت، «عارف ترین شمایم و ترسان ترین». و از این گفت، «انما یخشی الله من عباده العلماء». و هرکه جاهل تر بود ایمن تر بود. و به داوود (ع) وحی آمد که یا داوود! از من چنان ترس که از شیر خشمگین ترسی.
سبب خوف این است، اما ثمره وی در دست و در تن و در جوارح. اما در دل آن که شهوات دنیا منغص کند و پروای آن ببرد که اگر کسی را شهوت زنی یا طعامی باشد، چون در چنگال اسیر افتاد یا در زندان سلطان قاهر افتاد، وی را پروای شهوت نماند. بل حال دل در خوف همه خضوع و خشوع بود و همه مراقب و محاسبت بود و نظر در عاقبت بود، نه کین ماند و نه حسد و نه شر و نه دنیا و نه غفلت. اما ثمرات وی در تن وی شکستگی و نزاری و زردی بود. و ثمرت وی در جوارح پاک داشتن بود از معاصی و به ادب داشتن در طاعات.
و درجات خوف متفاوت بود. اگر از شهوات بازدارد نام وی عفت بود و اگر از حرام بازدارد نام وی ورع بود و اگر از شبهات بازدارد و یا از حلال بازدارد که از وی بیم حرام بود نام وی تقوی بواد و اگر از هر چه جز زاد راه است بازدارد نام وی صدق بود و نام آن کس صدیق بود. و عفت و ورع در زیر تقوی آید و این همه در زیر صدق آید. خوف به حقیقت این باشد.
اما آن که اشکی فرود آورد و بسترد و گوید، «لاحول و لاقوه الابالله العلی العظیم» با سر غفلت شود این را تنک دلی زنان گویند. این خوف نباشد که هرکه از چیزی ترسد از آن بگریزد. و کسی چیزی در آستین دارد و نگاه کند ماری باشد . ممکن نبود که بر لاحول ولاقوه الا بالله اقتصار کند، بلکه بیندازد. و ذوالنون را گفتند، «بنده خایف که باشد؟» گفت، «آن که خویشتن را بیمار می بیند که از همه شهوات حذر می کند از بیم مرگ».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۴ - درجات خوف
بدان که خوف را سه درجت است: ضعیف و قوی و معتدل. و محمود از وی معتدل است. و ضعیف آن بود که را کار ندارد چون رقت زنان و قوی آن بود که از وی بیم نومیدی و قنوط بود و بیم بیماری و بی هوشی و مرگ بود و این هردو مذموم است که خوف را در نفس خویش کمالی نیست و همچون توحید و معرفت و محبت است و برای این است که این در صفات خدای تعالی روا نبود که خوف بی جهل و بی عجز نبود که تا عاقبت مجهول نبود و از حذر کردن از خطر عجز نبود، خوف نبود.
لکن خوف کمالی است به اضافت با حال غافلان که این همچون تازیانه ای است که کودکان را فراتعلیم دارد و ستور را فرا راه. چون چنان ضعیف بود که دردی نکند فرا تعلم ندارد و بر راه ندارد. و اگر چنان قوی بود که کودک را و ستور را جایی افکار کند یا بشکند، این هردو ناقص بود. بلکه باید که معتدل باشد تا از معاصی بازدارد و بر طاعت حریص کند.
و هرکه عالمتر بود خوف وی معتدل تر بود که چون به افراط رسد از اسباب رجا باز اندیشد و چون ضعیف شود از خطر کار بازنیندیشد و هرکه خایف نبود و خویشتن را عالم نام کند آن است که آنچه آموخته بیهوده است نه علم. همچون فال گوی بازار که خویشتن را حکیم نام کند و از حکمت هیچ خبر ندارد که اول همه معرفتها آن است که خود را و خدای را تعالی بشناسد، خود را به عیب و تقصیر و خدای را به جلال و عظمت و باک ناداشتن به هلاک عالم.
و از این دو معرفت جز خوف نزاید و برای این گفت (ص)، «اول العلم ... معرفه الجبار و آخر العلم تفویض الامر الیه»، گفت، «اول علم آن است که خدای را تعالی به جباری و قهاری بشناسی و آخرین آن که بنده وار کار به وی تفویض کنی و بدانی که تو هیچ چیز نه ای و به تو هیچ نیست» و چگونه ممکن گردد که کسی این داند و نترسد؟
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۵ - پیدا کردن انواع خوف
بدان که خوف از معرفت خطر خیزد و هرکسی را در پیش خطری دیگر آید. کس بود که دوزخ در پیش وی آید و خوف وی از آن بود و کس بود که چیزی که راه دوزخ است در پیش وی آید، چنان که ترسد که پیش از تو بمیرد یا ترسد که باز در معصیت افتد یا دل وی را غفلت و قسوت پدید آید یا عادت وی را با سر معصیت برد یا بطر بر وی غالب شود. به سبب نعمت یا در قیامت به مظالم گرفتار شود یا فضایح او آشکار گردد و رسوا شود. یا ترسد که بر اندیشه وی چیزی رود که خدای تعالی می بیند و آن ناپسندیده بود.
و فایده هریکی آن بود که بدان مشغول شود که از آن می ترسد. چون از عادت ترسد که وی را با سر معصیت برد، از راه عادت می گریزد. و چون از اطلاع حق تعالی ترسد بر دل، وی پاک دارد و همچنین، و غالب ترین بر بیشترین خایفان بیم خاتمت بود که نباید که اسلام به سلامت نبرد و تمامتر از این خوف سابق است تا در ازل حکم چه کرده اند در سعادت و شقاوت وی که خاتمت فرع سابق است و اصل آن است.
که رسول (ص) بر منبر گفت که خدای تعالی کتابی نبشته است و نام اهل بهشت در وی. و دست راست فراز کرد و گفت، «کتابی دیگر نبشته است و نام اهل دوزخ و نشان و نسب ایشان در وی». و دست چپ فراز کرد و گفت که اندر این نه افزاید و بنکاهد».
و گفت، «اهل سعادت باشد که عمل اهل شقاوت می کند تا همه گویند که وی از آن است. پس خدای تعالی وی را پیش از مرگ، اگر همه ساعتی بود، از آن راه برگرداند و با راه سعادت برد». و گفت، «سعید آن است که در قضای ازلی سعید است و شقی آن است که در قضای ازلی شقی است». و کار خاتمت دارد، پس بدین سبب خوف اهل بصیرت از این است و این تمامتر است، چنان که خوف از خدای تعالی به سبب صفت جلال وی تمامتر است از خوف به سب گناه خویش که آن خوف هرگز برنخیزد و چون از گناه ترسد باشد که غره شود و گوید گناه دست بداشتم چرا ترسم؟
و در جمله هرکه بشناسد که رسول (ص) در اعلی درجات خواهد بود و بوجهل در درک اسفل و هردو پیش از آفرینش وسیلتی و جنایتی نداشتند و چون بیافرید راه معرفت و طاعت رسول (ص) را میسر کرد بی سببی از جهت او، و این به الزام بود که داعیه وی بدان صرف کرد و نتوانستی که آنچه که دانست که زهر قاتل است از آن دور نباشد و ابوجهل که راه دیدار بر وی ببستند نتوانست که ببیند و چون بدید نتوانست که شهوات دست بدارد بی آن که آفت آن بشناسد، پس هردو مضطر بودند، لکن چنان که خواست بی سببی به شقاوت یکی حکم کرد و وی را می تاخت تا به دوزخ و یکی را به سعادت حکم کرد و می برد تا به اعلی علیین به سلسله قهر و هرکه حکم چنان کند که خود خواهد و از تو باک ندارد، از وی ترسیدن لابد باشد.
و از این گفت داوود (ع) که از من چنان بترس که از شیر غران ترسی که شیر اگر هلاک کند باک ندارد و نه به سبب جنایت تو کند، ولکن سلطانی شیری وی حکم کند و اگر دست بدارد نه از شفقت و غرابت بود که با تو دارد ولیکن از بی وزنی تو باشد نزدیک وی و هرکه این صفات از حق تعالی بدانست ممکن نبود که از خوف خالی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۶ - پیدا کردن سوء خاتمت
بدان که بیشتر خایفان از خاتمت ترسیده اند، برای آن که دل آدمی گردان است و وقت مرگ وقتی عظیم است. و نتوان دانست که دل بر چه قرار گیرد در آن وقت تا یکی از عارفان می گوید، «اگر کسی را پنجاه سال به توحید بدانسته باشم، چون چندان از من غایب شد که از پس دیواری شد، گواهی ندهم وی را به توحید که حال دل گردان است. ندانم به چه گردد؟» و دیگری می گوید، «اگر گویند که شهادت بر در سرای دوست تر داری یا مرگ بر مسلمانی بر در حجره؟ گویم مرگ بر در حجره که ندانم تا به در سرای اسلام ماند یا نه». و ابوالدردا سوگند خوردی که هیچ کس ایمن نباشد از آن که ایمان وی به وقت مرگ بازستانند. و سهل تستری می گوید، «صدیقان در هر نفسی از سوء خاتمت می ترسند».و سفیان رضی الله عنه به وقت مرگ جزع می کرد و می گریست. گفتند، «مگری که عفو خدای تعالی از گناه تو عظیم تر است». گفت،«اگر دانمی که بر توحید بمیرم باک ندارم، اگر چند کوهها گناه دارمی». و یکی از بزرگان وصیت کرد و چیزی که داشت کسی را دید و گفت، «نشان آن که بر توحید بمیرم فلان چیز است. اگر آن نشان بینید بدین مال شکر و مغز بادام بخر و بر کودکان شهر افشان و بگوی که این عرس فلان است که به سلامت بجست و اگر این نبینی مردمان را بگوی تا بر من نماز نکنند و غره نشوند به من. تا پس از مرگ باری مرایی نباشم».
و سهل تستری گوید که مرید از آن ترسد که در معصیت افتد و عارف از آن که در کفر افتد. ابوزید گوید، «چون به مسجدی شوم بر میان خویش زنّاری بینم که ترسم که مرا به کلیسا برد. تا آنگاه که در مسجد روم و هرروز پنج بار همچنین باشم». و عیسی (ع) حواریان را گفت، «شما از معصیت ترسید و ما پیغامبران از کفر ترسیم». و یکی از پیغامبران به گرسنگی و تشنگی و برهنگی و محنت بسیار مبتلا بود سالهای بسیار. پس به خدای تعالی بنالید. حق گفت، «دلت از کفر نگاه می دارم. بدین خرسند نه ای که دنیا می خواهی؟» گفت، «بارخدایا! توبه کردم و خرسند شدم». و خاک بر سر کرد از تشویر سوال خویش. و یکی از دلایل سوء خاتمت نفاق بود و ازاین بود که صحابه همیشه بر خویشتن می ترسیدند از نفاق. و حسن بصری گوید، اگر بدانمی که در من نفاق نیست از هرچه در روی زمین است دوست تر دارمی». و گفت، «اختلاف باطن و ظاهر و دل و زبان از نفاق است».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۷ - فصل (اسباب سوء خاتمت)
بدان که معنی سوء خاتمت که همه از آن ترسند آن است که ایمان وی بازستانند به وقت رفتن و این را اسباب بسیار است و علم این پوشیده است، ولکن آنچه اندر این کتاب بتوان گفت آن است که این از دو سبب خیزد: یکی آن که بدعتی باطل اعتقاد کند و عمر بر آن بگذارد و گمان نبرد که آن خود خطا تواند بود، در نزدیکی مرگ کارها کشف افتد، باشد که وی را خطای وی کشف کنند، و بدان سبب در دیگر اعتقادها که داشته است نیز به شک افتد که اعتماد برخیزد از اعتقاد خویش و بر این شک برود و این خطر مبتدع را بود. و کسی را که راه کلام و دلیل سپرد اگرچه با ورع و پارسا باشد. اما ابلهان و اهل سلامت که مسلمانی به ظاهر، چنان که در قرآن و اخبار است، بگرفته باشند، از این ایمن باشند.
از این گفت رسول (ص)، «علیکم بدین العجائز» و «اکثر اهل الجنه البله»، و سلف بدین سبب بود که از کلام و بحث و جست و جوی حقیقت کارها منع کردندی که دانستندی که هرکسی طاقت آن ندارد و در بدعتی افتد. سبب دیگر آن بود که ایمان در اصل ضعیف باشد و دوستی دنیا غالب و دوستی خدای تعالی ضعیف باشد. به وقت مرگ چون بیند که همه شهوتهای وی از وی بازمی ستانند و از دنیا وی را به قهر بیرون می برند و جایی می برند که نمی خواهد، باشد که بدین سبب کراهتی از آن که با وی این می کند با وی بازگردد. و آن دوستی ضعیف نیز باطل شود، چون کسی که فرزندی را دوست دارد ولکن دوستی ضعیف. چون فرزند چیزی راکه معشوق وی بود و از فرزند دوست تر دارد از وی بازستاند، فرزند را دشمن گیرد و آن مقدار دوستی که بود باطل شود.
و برای این است که درجه شهادت عظیم است که در آن وقت دنیا از پیش برخاسته باشد و حب خدای تعالی غالب شده و دل بر مرگ نهاده. در چنین حال مرگ درسد و داند غنیمتی بزرگ بود، چه این چنین حال زود بگردد و دل بر آن صفت نماند. پس هرکه را دوستی حق تعالی غالب تر شود از هر چیزی، لابد وی را از آن بازداشته باشد که همگی خویش به دنیا دهد، وی از این خطر ایمن تر بود و چون به وقت مرگ رسد و داند که وقت دیدار دوست آمد مرگ را کاره نباشد و دوستی حق تعالی غالب تر شود و دوستی دنیا باطل و ناپیدا شود. این نشان حسن خاتمت بود. پس هرکه خواهد که از این خطر دور باشد باید که از بدعت دور گردد. و بدان چه در قرآن و اخبار است ایمان آورد. و هرچه بداند قبول کند و هرچه نداند تسلیم کند و به جمله ایمان آورد و جهد آن کند تا دوستی خدای تعالی بر وی غالب شود و دوستی دنیا ضعیف شود.
و این به آن ضعیف شود که حدود شرع نگاه می دارد تا دنیا بر وی منغص شود و از وی نفرت گیرد و دوستی خدای تعالی در دل قوت گردد که همیشه ذکر وی همی کند و صحبت با دوستان وی دارد نه با دوستان دنیا. پس اگر دوستی دنیا غالب تر بود کار در خطر بود، چنان که در قرآن گفت که اگر پدر و مادر و مال و نعمت دوست تر دارید از خدای ساخته باشید تا فرمان خدای تعالی دررسد فتربصوا حتی یاتی الله بامره.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۸ - علاج خوف به دست آوردن
بدان که اول مقام از مقامات دین یقین است و معرفت، پس از معرفت خوف خیزد و از خوف زهد و صبر و توبه و صدق و اخلاص و مواظبت بر ذکر و فکر بر دوام پدید آید. و از آن انس و محبت خیزد و این نهایت مقامات است. و رضا و تفویض و شوق این همه خود تبع محبت باشد. پس کیمیای سعادت پس از یقین و معرفت که خود را و خدا را بشناخت، خوف است و هرچه پس از آن است بی وی راست نیاید و این به سه طریق به دست آید:
یکی به علم و معرفت که چون خود را و حق تعالی را بشناخت به ضرورت بترسد که هرکه در چنگال شیر افتاد و شیر را بشناسد، او را به هیچ علاج و حیله حاجت نباشد تا بترسد، بلکه عین خوف گردد و هرکه خدای را تعالی به کمال و جلال و قدرت و بی نیازی از خلق بشناخت و خود را به بیچارگی و درماندگی بشناخت، خویشتن را به حقیقت در چنگال شیر بدید، بلکه هرکه حکم خدای تعالی بشناخت که هرچه خواهد بود تا به قیامت حکم بکرده است، بعضی را سعادت بی وسیلتی و بعضی را شقاوت بی جنایتی، بلکه چنان که خواست و آن هرگز بنگردد، لابد ترسد.
و برای این گفت رسول (ص) که موسی (ع) با آدم (ع) حجت آورد. آدم موسی را نیز آورد. موسی گفت، «خدای تو را در بهشت فرود آورد و با تو چنین و چنین کرد. چرا عاصی شدی تا خود را و ما را در بلا افکندی؟» آدم گفت، «آن معصیت بر من نبشته بود و در اول حکم وی را خلاف نتوانستم کرد. فحاج آدم، موسی». سخن موسی در دست آدم منقطع شد و جواب نداشت.
و ابواب معرفت که از آن خوف خیزد بسیار است و هرکه عارف تر خایف تر تا در روایت است که جبرئیل و رسول (ص) هردو می گریستند. وحی آمد که چرا می گریید و شما را ایمن کرده ام؟ گفتند، «بارخدایا! از مکر تو ایمن نه ایم». گفت، «همچنین می باشید». و از کمال معرفت ایشان بود که گفتند نباید که آنچه ما را گفته اند که ایمن باشید آزمایشی باشد و در تحت وی سری باشد که ما از دریافت آن عاجز باشیم.
و در روز بدر ابتدا لشکر مسلمانان ضعیف شدند. رسول (ص) ترسید و گفت، «بارخدایا! اگر این مسلمانان هلاک شوند بر روی زمین کسی نماند که تو را بپرستد». صدیق گفت، «سوگند بر خدای تعالی چه دهی که تو را به نصرت وعده داده است. لابد وعده خود راست کند». مقام صدیق در این وقت اعتماد بود بر وعده به کرم و مقام رسول (ص) خوف بود از مکر. و این تمامتر بود که دانست که کسی اسرار کارهای الهی و تعبیه وی در تدبیر مملکت و سررشته تقدیر وی بازنیابد.
طریق دوم آن است که چون از معرفت عاجز آید صحبت با اهل خوف کند تا خوف ایشان به وی سرایت کند و از اهل غفلت دور باشد و از این خوف حاصل آید اگرچه به تقلید بود. چون خوف کودک از مار که پدر را دیده باشد که از آن می گریزد، وی نیز بترسد و بگریزد، اگرچه صفت مار نداند. و این ضعیف تر بود از خوف عارف که اگر کودک باری چند معزم را بیند که دست به مار می برد، چنان که به تقلید ترسد هم به تقلید ایمن شود و دست بدان برد. و آن که صفت مار داند ازاین ایمن بود. پس باید که مقلد در خوف از صحبت اهل امن و غفلت حذر کند، خاصه از کسی که به صورت اهل علم باشد.
طریق سیم آن که چون این قوم نیابد که با ایشان صحبت کند که در این روزگار کمتر مانده اند، حال ایشان بشنود و کتب ایشان برخواند و ما بدین سبب بعضی از احوال انبیا و اولیا در خوف کایت کنیم تا هرکه اندک مایه خرد دارد بداند که ایشان عاقل ترین و عارف ترین خلق بودند و چنان ترسیدند، دیگران را اولی تر بود که بترسند.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۹ - حکایات پیغامبران و ملایکه
روایت است که چون ابلیس ملعون شد، جبرئیل و میکائیل دایم می گریستند. خدای تعالی به ایشان وحی فرستاد، «چرا می گریید؟» گفتند، «از مکر تو ایمن نه ایم!» گفت، «چنین باید، ایمن مباشید». و محمد بن المنکدر می گوید، «چون دوزخ بیافرید همه فریشتگان به گریستن ایستادند. چون آدمیان را بیافرید آنگاه خاموش شدند، دانستند که نه برای ایشان آفرید».
و رسول (ص) گفت، «هرگز جبرئیل بر من نیامد الا لرزه بر وی از بیم خدای تعالی». انس گوید که رسول (ص) گفت، «از جبرئیل پرسیدم که چرا میکائیل را هرگز خندان نبینم؟» گفت، «تا آتش را بیافریده است وی هرگز نخندیده است».
و چون خلیل (ع) در نماز ایستادی، جوش دل وی از دو میل بشنیدندی. مجاهد گوید که داوود (ع) چهل روز می گریست سر بر سجود تا گیاه از اشک وی برست. ندا آمد که یا داوود! چرا می گریی؟ اگر گرسنه ای نانت دهم و اگر برهنه ای تا جامه ات فرستم. یک نالیدنی بنالید که آتش نفس وی چوب را بسوخت. پس خدای تعالی توبه وی بپذیرفت. گفت، «بارخدایا! گناه من بر کف دست من نقش کن تا گناه فراموش نکنم». اجابت کرد. دست به هیچ طعام و شراب نکردی که نه آن به اول بدیدی و بگریستی. و گاه بودی که قدح آب به وی دادندی، پر نبودی از اشک وی پر شد.
و روایت است که داوود (ع) چنان بگریست که طاقتش نماند. گفت، «بارخدایا! بر گریستن من رحمت نکنی؟» وحی آمد که حدیث گریستن می کنی؟ مگر گناه فراموش کردی؟ گفت، «بارخدایا چگونه فراموش کنم که پیش از گناه چون زبور خواندمی آب روان در جوی بایستادی و مرغان بر سر من آمدندی و وحوش صحرا به محراب آمدندی، اکنون از این همه هیچ چیز نیست. بارخدایا! این چه وحشت است؟» گفت، «آن از انس طاعت بود و این از وحشت معصیت است. یا داوود! آدم بنده من بود وی را به قدرت خود بیافریدم و روح خود در وی دمیدم و ملایکه را سجود وی فرمودم و خلعت کرامت در وی پوشیدم و تاج وقار بر سرش نهادم. از تنهایی خود گله کرد. حوا را بیافریدم و هردو را در بهشت فرود آوردم. یک گناه کرد خوار و برهنه از حضرت خود براندم. یا داوود! بشنو و به حق بشنو. طاعت ما داشتی. طاعت تو داشتیم و از آنچه خواستی بدادیم. گناه کردی، مهلت دادیم. اکنون به این همه به ما بازگردی قبول کنیم».
یحیی بن ابی کثیر گوید که روایت است که داوود (ع) چون خواستی که بر گناه خویش نوحه کند هفت روز هیچ نخوردی و گرد زنان نگشتی. پس به صحرا آمدی و سلیمان را بفرمودی تا منادی کردی تا خلق خدای هرکه خواهد که نوحه داوود شنود بیاید. پس آدمیان از شهرها و مرغان از آشیانه ها و وحوش از بیابانها و کوهها روی بدانجا نهادندی، وی ابتدا کردی به ثنای خدای تعالی و خلق فریاد همی کردندی. آنگاه صفت بهشت و دوزخ بگفتی. آنگاه نوحه گناه خویش بکردی تا خلق بسیار بمردندی از خوف و هراس. آنگاه سلیمان بر سر وی بایستادی و گفتی یا پدر! بس که خلق بسیار هلاک شدند. و منادی فرمودندی تا جنازه ها بیاوردندی و هرکس مرده خویش برگرفتی تا یک روز چهل هزار مرد در مجلس بود سی هزار مرده بودند. و وی را دو کنیزک بود، کار ایشان آن بودی که در وقت خوف وی را فرو گرفتندی و نگاه داشتندی تا اعضای وی از هم نشود.
و یحیی بن زکریا (ع) در بیت المقدس عبادت کردی و کودک بود. چون کودکان وی را به بازی خواندندی، گفتی مرا برای بازی نیافریده اند. چون پانزده ساله شد به صحرا رفت و از میان خلق دور شد. یک روز پدرش از پس وی برفت. وی را دید پای در آب نهاده و از تشنگی هلاک می شد و می گفت به عزت تو که آب نخورم تا ندانم که جای من به نزدیک تو چیست. و چندان گریسته بود که بر روی وی گوشت نمانده بود و دندانها پیدا آمده و پاره ای نمد بر روی نشاندی تا خلق نبینند. و امثال این احوال در حکایات پیغامبران بسیار است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۰ - حکایات صحابه و سلف
بدان که چون صدیق با بزرگی وی مرغی را دیدی گفتی کاشکی تو من بودمی و بوذر گفت کاشکی من درختی بودمی. و عایشه گفتی کاشکی مرا نام و نشان نبودی و عمر گاه بودی که آیت قرآن بشنیدی بیفتادی و از هوش بشدی و چند روز مردمان به عیادت وی رفتندی. و بر روی او دو خط سیاه بودی از گریستن و گفتی کاشکی هرگز عمر را مادر نزادی. و یک راه به در سرایی بگذشت. یکی قرآن همی خواند در نماز. اینجا رسیده بود، «ان عذاب ربک لواقع» از ستور خویش درافکند از بی طاقتی و وی را به خانه بردند. یک ماه بیمار بود که کسی سبب بیماری وی ندانست.
و علی بن حسین زین العابدین (ع) چون طهارت کردی روی وی زرد شدی، گفتندی این چیست؟ گفت، «نمی دانید که پیش که خواهم رفت». و مسور بن مخربه طاقت قرآن شنیدن نداشتی. یک روز مردی غریب ندانست. این آیت را برخواند، «یوم نحشر المتقین الی الرحمن وفدا و نسوق المجرمین الی جهنم وردا» گفت من از مجرمانم نه از متقیان، یک را دیگر برخوان. برخواند. بانگی بکرد و جان بداد.
حاتم اصم گوید، «به جایگاه نیک غره مشو که هیچ جای بهتر از بهشت نیست. دانی که آدم چه دید؟ و به بسیاری عبادت غرن مشو که دانی که ابلیس چه دید که چندین هزار سال عبادت کرده بود؟ و به علم بسیار غره مشو که بعلم با عور در علم به جایی بود که نام مهین خدا دانست و در حق وی چنین آمد، «کمثل الکلب ان تحمل علیه یلهث او تترکه یلهث» و به یار نیک مردمان غره مشو که خویشاوند رسول (ص) وی را بسیار بدیدند و صحبت کردند و مسلمان نشدند».
سری سقطی گوید، «هر روز چند بار در بینی خویش نگاه کنم. گویم مگر رویم سیاه شده است». و عطا سلمی از خایفان بود. چهل سال نخندید و به آسمان بر ننگرید. یک راه بر آسمان نگرید از بیم نیفتاد. و هر شب چند بار دست به خویشتن فرود آوردی تا مسخ شده است یا نه و چون قحطی و بلائی به خلق رسیدی گفتی همه از شومی نیست. اگر من بمردمی خلق پرستندی. احمد بن حنبل گوید، «دعا کردم تا یک باب از خوف بر من گشاده کند. اجابت افتاد. بترسیدم و از عقل جدا خواستم شد و گفتم بارخدایا به قدر طاقت، پس ساکن شدم». و یکی را دیدند از عباد که می گریست. گفتند، «چرا می گریی؟» گفت، «از بیم آن ساعت که منادی کنند که خلق را عرض خواهند داد در قیامت». یکی از حسن بصری پرسید که چگونه ای؟ گفت، «چگونه بود حال کسی که با قومی در کشتی باشد و کشتی بشکند و هرکسی بر تخته ای بماند؟» گفت، «صعب»، گفت، «حال من چنان است».
و هم او گفته که در خبر است که یکی از دوزخ بیرون آوردند پس از هزار سال. و کاشکی من آن کس بودمی. و این از آن گفت که از بیم سوء خاتمت از دوزخ جاوید می ترسید و کنیزکی بود عمر عبدالعزیز را. یک روز از خواب برخاست. گفت، «یا امیرالمومنین! خوابی عجیب دیدم»، گفت، «هین بگوی»، گفت، «دیدم که دوزخ بتافتندی و صراط بر سر وی بردندی و خلفا را بیاوردند. اول عبدالملک مروان را دیدم که بیاوردند و گفتند برو. پس نرفت که در دوزخ افتاد. گفت: هین. گفت: پس پسر وی را ولید بن عبدالملک بیاوردند. و هم چنین برفت و در حال بیفتاد. گفت: هین! گفت: سلیمان بن عبدالملک را بیاوردند و هم چنین بیفتاد. گفت: هین. گفت پس تو را یا امیرالمومنین بیاوردند». و این بگفت و عمر یک نعره بزد از هوش بشد و بیفتاد. کنیزک فریاد همی کرد که به خدای تو را دیدم که به سلامت بگذشتی. کنیزک بانگ همی کرد و وی افتاده بود و دست و پای همی زد.
حسن بصری سالهای بسیار نخندید و چون اسیری بود که آورده باشند تا گردن بزنند. وی را گفتندی چرا چنین سوخته ای با این همه عبادت و جهد؟ گفتی ایمن نیم که حق تعالی از من کاری دیده باشد که مرا دشمن گرفته باشد. گوید هرچه خواهی بکن که بر تو رحمت نخواهم کرد. من جان بی فایده می کنم.
این و امثال این حکایت بسیار است. اکنون نگاه کن که ایشان می ترسیدند و تو ایمنی. یا از آن است که ایشان را معصیت بسیار بود و تو را نیست. یا از آن که ایشان را معرفت بسیار بود و تو را نیست و تو به حکم ابلهی و غافلی ایمنی با معصیت بسیار و ایشان به حکم بصیرت و معرفت هراسان بودند به اطاعت بسیار.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۱ - فصل (از خوف و رجا کدام فاضلتر؟)
همانا که کسی گوید که اخبار در فصل خوف و رجا بسیار است. کدام فاضلتر از این هردو و کدام باید که غالب بود؟ بدان که خوف و رجا همچون دو داروست. و دارو را فاضل نگویند ولکن نافع گویند که خوف و رجا چنان که گفتیم از صفات نقص است و کمال آدمی بدان است که در محبت حق تعالی مستغرق بود و ذکر وی همگی وی را فرو گرفته باشد و از خاتمت و سابقت خود هیچ نیندیشد، بلکه وقت نگرد و وقت هم ننگرد، به خداوند وقت نگرد، چون به خوف و رجا التفات کند این حجابی باشد، ولکن چنین حالت نادر بود.
پس هرکه به وقت مرگ نزدیک بود باید که رجا بر وی غالب بود که این محبت را زیادت گرداند و هرکه از این جهان بشود باید که محبت خدای تعالی بود تا لقای وی سعادت وی گردد که لذت در لقای محبوب باشد. اما در دیگر وقتها اگر مرد از اهل غفلت است باید که خوف بر وی غالب بود که غلبه رجا زهر قاتل وی باشد و اگر از اهل تقوی است و احوال وی مهذب است باید که خوف و رجا معتدل وی را باشد که صفای حال در مناجات از محبت بود و رجا سبب محبت بود اما در وقت معصیت باید که خوف غالب بود، بلکه در وقت کارهای مباح نیز باید که خوف غالب بود چون مرد از اهل عبادت بود، اگر نه در معصیت افتد پس این دارویی است که منفعت وی به احوال و اشخاص بگردد و جواب این مطلق نباشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۲ - اصل چهارم
بدان که مدار راه دین بر چهار اصل است که در عنوان مسلمانی گفته ایم. نفس تو و حق تعالی و دنیا و آخرت از چهار دو جستن است و دو جستن از نفس خود برای جستن حق تعالی و جستن از دنیا برای جستن آخرت. پس تراز وی از نفس خود به حق تعالی می باید آورد و روی از دنیا به آخرت می باید آورد و صبر و خوف و توبه همه مقامات این است. و دوستی دنیا از مهلکات است چنان که علاج آن گفته ایم و دشمنی وی و بریدن از وی از منجیات است و اکنون شرح این خواهیم گفت. و عبارت از این فقر است و زهد. پس باید که اول فضیلت وی و حقیقت وی بشناسی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۳ - حقیقت فقر و زهد
بدان که فقیر آن بود که چیزی که وی را بدان حاجت بود ندارد و به دست وی نبود و آدمی را اول به وجود خود حاجت است، آنگاه به بقای خود حاجت است، آنگاه به غذا و به مال و به چیزهای بسیار، و از این همه چیز به دست وی نیست. وی در این همه نیازمند است و غنی آن بود که از غیر خود بی نیاز بود. و این جز یکی نیست جل جلاله.
و دیگر هرکه در وجود آِد از جن و انس و ملایکه و شیاطین همه هستی ایشان و بقای ایشان به ایشان نیست، پس به حقیقت همه فقیرند. و برای این گفت، «والله الغنی و انتم الفقراء بی نیاز خدای تعالی است و شما همه درویشید». و عیسی (ع) فقر را بدین تفسر کرد و گفت، «اصحبت مرتهنا بعلمی و الامربید غییری، فلا فقیر منی» گفت، «من گرو کردار خویشم و کلید کردار من به دست دیگری است. کدام درویش است درویش تر را از من؟» بلکه خدای تعالی بیان این همی کرد و گفت، «وربک الغنی ذوالرحمه ان یشایذهبکم و یستخلف من بعدکم ما یشاء» گفت، «غنی آن است که اگر خواهد همه هلاک کند و قومی دیگر را بیافریند». پس همه خلق فقیرند.
ولکن نام فقر بر زبان اهل تصوف بر کسی افتد که خود را بر این صفت بیند. و این حالت بر وی غالب باشد که بداند که هیچ چیز به دست وی نیست در این جهان و در آن جهان، نه در اصل آفرینش و نه در دوام آفرینش. اما این که گروهی از احمقان می گویند فقیر آن وقت فقیر باشد که هیچ طاعت نکند که چون طاعت کند ثواب آن خود را بیند، آنگاه وی را چیزی باشد و فقیر نباشد، این تخم زندقه و اباحت است که شیطان در دل ایشان افگنده است. و شیطان ابلهان را که دعوی زیرکی کنند از راه بدین بیفگند که بد را بر لفظ نیکو بندد تا ابله بدان غره شود و پندارد که این خود زیرکی است.
و این چنان بود که کسی گوید که هرکه خدای را دارد همه چیز را دارد، باید که از خدای بیزار شود تا فقیر شود. بلکه فقیر آن بود که طاعت می کند. چنان که عیسی (ع) می گوید که طاعت نیز از من نیست و به دست من نیست و من گرو آنم. و در جمله بیان معنی فقر که صوفیان خواهند در این موضع مقصود نیست و نه نیز بیان فقر آدمی در همه چیزها، بلکه فقر از مال شرح خواهیم کرد. و از هزاران حاجت که آدمی راست که از همه فقیر است مال یکی از آن است. پس بدان که نابودن مال یا از آن بود که مرد دست از وی بدارد به اختیار، یا از آن بود که به دست نیاید. اگر دست از آن بدارد این را زهد گویند و اگر خود به دست نیاید این را فقر گویند.
و فقیر را سه حالت است: یکی آن که مال ندارد، ولکن چندان که تواند طلب می کند و این را فقیر حریص گویند. دوم آن که طلب نکند و اگر به وی دهند نستاند و آن را کاره باشد و این را زاهد گویند و سیم آن که نه طلب کند و نه رد کند. اگر بدهند بستاند و اگر نه خرسند بود. این را فقیر قانع گویند. و ما اول فضیلت فقر بگوییم، آنگاه فضیلت زهد، چه نابودن مال را اگرچه مرد بر آن حریص بود هم فضیلتی باشد.