عبارات مورد جستجو در ۵۶۲ گوهر پیدا شد:
غزالی : عنوان اول - در شناختن نفس خویش
فصل اول
اگر خواهی که خود را بشناسی، بدان که تور را که آفریده اندر از دو چیز آفریده اند: یکی این کالبد ظاهر که آن را تن گویند و وی را به چشم ظاهر می توان دید و یکی معنی باطن که آن را نفس گویند و دل گویند و آن را به بصیرت باطن توان شناخت و به چشم ظاهر نتوان دید و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چه جز آن است همه تبع وی است و لشکر و خدمتکار وی است و ما آن را نام دل خواهیم نهاد.
و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.
و چون حدیث دل کنیم بدان که آن حقیقت آدمی را می خواهیم که گاه آن را روح گویند و گاه نفس و بدین دل نه آن گوشت پاره می خواهیم که در سینه نهاده است از جانب چپ، که آن را قدری نباشد و آن ستوران را نیز باشد و مرده را باشد و آن را به چشم ظاهر بتوان دید و هر چه آن را بدین چشم بتوان دید، از این عالم باشد که آن را عالم شهادت گویند.
و حقیقت دل از این عالم نیست و بدین عالم غریب آمده است و به راه گذر آمده است و آن گوشت پاره ظاهر، مرکب و آلت وی است و همه اعضاء تن لشکر وی اند و پادشاه جمله تن وی است و معرفت خدای تعالی و مشاهدت جمال حضرت وی صفت است و تکلیف بر وی است و خطاب با وی است و عتاب و عقاب بر وی است و سعادت و شقاوت اصلی وی راست و تن اندر این، همه تبع وی است و معرفت حقیقت وی و معرفت صفات وی کلید معرفت خدای تعالی است جهد آن کن تا وی را بشناسی که آن گوهر که آن گوهر عزیز است و از گوهر فرشتگان است و معدن اصلی وی حضرت الهیت است از آنجا آمده است و به آنجا باز خواهد رفت و اینجا به غربت آمده است و به تجارت و حراثت آمده است و پس از این معنی تجارت و حراثت را بشناسی، انشاء الله تعالی.
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴
از میم انکار کو... لر ... لر
خوشتر از این کار کو ...لر ...لر
برج روئین سار انده توپ برج او بار می
توپ برج او بار کو... لر...لر
فتنه عالمگیر شد در مامنی باید گریخت
خانه خمار کو... لر ...لر
جوشن تیر نوایب کسوت ...گی است
خرقه و دستار کو...لر ...لر
رازها زاسرار عشقستم نهان در دل و لیک
محرم اسرار کو...لر...لر
بر به خاک فقر جز بی باد هستی خواب امن
دولت بیدار کو...لر...لر
با تموز هستیش ...امکان را وجود
غیر برف انبار کو...لر...لر
چند بسرودن نه مستستی به هشیاران گرای
مردم هشیار کو...لر...لر
گرنه بر باد است خاک فرو آب احتشام
آتش سردار کو ...لر...لر
خوشتر از این کار کو ...لر ...لر
برج روئین سار انده توپ برج او بار می
توپ برج او بار کو... لر...لر
فتنه عالمگیر شد در مامنی باید گریخت
خانه خمار کو... لر ...لر
جوشن تیر نوایب کسوت ...گی است
خرقه و دستار کو...لر ...لر
رازها زاسرار عشقستم نهان در دل و لیک
محرم اسرار کو...لر...لر
بر به خاک فقر جز بی باد هستی خواب امن
دولت بیدار کو...لر...لر
با تموز هستیش ...امکان را وجود
غیر برف انبار کو...لر...لر
چند بسرودن نه مستستی به هشیاران گرای
مردم هشیار کو...لر...لر
گرنه بر باد است خاک فرو آب احتشام
آتش سردار کو ...لر...لر
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
نیمه از خاک و نیمه از فلکم
نیمه از دیو و نیمه از ملکم
نیمه از روم رفته تا صقلاب
نیمه از چین گرفته تا اتکم
صورتی مختصر نهفته دراو
هر چه هست از سماک تا سمکم
همچو آئینه دو رو دو جهان
در نهادم که حد مشترکم
از کجا آمد این دوئی و توئی
چون من اندر بذات خویش یکم
بی من اندر بکام ذوقی نیست
خوان ایجاد را که من نمکم
چون دهم خنک سیر را جولان
نرسد خنک آسمان بتکم
زر کانم که زیب تاج شهم
گر دهد حق خلاصی از محکم
بیع قطعی بخویشتن دادم
خویشتن را و ضامن در کم
داده ویرانه را بجغد تیول
من که شهباز ساعد ملکم
ملکوت فلک عقار من است
گو برد تیم یا عدی فدکم
ای همایون فر ای همای خرد
ای دلیل معارج فلکم
خوشتری خوشتری تو از دو جهان
لیک من نیز از تو خوشترکم
تو گرفتار قید وهم و شکی
من برون از جهان وهم و شکم
تو اسیر مقام لی و لکی
من برون از مقام لی و لکم
بگذرم از تو من بپران سیر
گرچه تا نیمه ره توئی یزکم
ناتون گر بمانم اندر راه
لطف حق میبرد خوشک خوشکم
چون خلیل اندر آتش از جبریل
نپذیرم اگر دهد کمکم
تا برون آرد آرد را ز سبوس
میکند زال چرخ دون الکم
دست لطفش ز پا کشد بیرون
گر بود خار یا بود خسکم
دست باف هزار زنار است
بند تسبیح و رشته حنکم
نام حق را هزار و یک گفتند
من یکی نیز از آن هزار و یکم
نیمه از دیو و نیمه از ملکم
نیمه از روم رفته تا صقلاب
نیمه از چین گرفته تا اتکم
صورتی مختصر نهفته دراو
هر چه هست از سماک تا سمکم
همچو آئینه دو رو دو جهان
در نهادم که حد مشترکم
از کجا آمد این دوئی و توئی
چون من اندر بذات خویش یکم
بی من اندر بکام ذوقی نیست
خوان ایجاد را که من نمکم
چون دهم خنک سیر را جولان
نرسد خنک آسمان بتکم
زر کانم که زیب تاج شهم
گر دهد حق خلاصی از محکم
بیع قطعی بخویشتن دادم
خویشتن را و ضامن در کم
داده ویرانه را بجغد تیول
من که شهباز ساعد ملکم
ملکوت فلک عقار من است
گو برد تیم یا عدی فدکم
ای همایون فر ای همای خرد
ای دلیل معارج فلکم
خوشتری خوشتری تو از دو جهان
لیک من نیز از تو خوشترکم
تو گرفتار قید وهم و شکی
من برون از جهان وهم و شکم
تو اسیر مقام لی و لکی
من برون از مقام لی و لکم
بگذرم از تو من بپران سیر
گرچه تا نیمه ره توئی یزکم
ناتون گر بمانم اندر راه
لطف حق میبرد خوشک خوشکم
چون خلیل اندر آتش از جبریل
نپذیرم اگر دهد کمکم
تا برون آرد آرد را ز سبوس
میکند زال چرخ دون الکم
دست لطفش ز پا کشد بیرون
گر بود خار یا بود خسکم
دست باف هزار زنار است
بند تسبیح و رشته حنکم
نام حق را هزار و یک گفتند
من یکی نیز از آن هزار و یکم
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۹ - ترجیع بند
ساقی بزم مجلس آرا شد
می گلگون ز خم بمینا شد
نرگس دوست میفروش آمد
لعل دلدار باده پیما شد
می که در شیشه بود پرده نشین
در قدح بی حجاب پیدا شد
پرده شرم را درید شراب
راز دل از زبان هویدا شد
غیر را غیرت از میان برداشت
چون مسما حجاب اسما شد
جسم گردید جان و جان جانان
خاک شد تاک و تاک صهبا شد
قطره شد جوی و جوی چشمه و باز
چشمه را روی سوی دریا شد
نفی و اثبات از میان برخاست
هر چه لا بود عین الا شد
وحدت و کثرت از میان برداشت
ازل و لم یزل بیکجا شد
هر چه معنی نمود صورت بود
هر چه صورت نمود معنی شد
ما سرودیم و هو جواب آمد
این ندا باز خود منادی شد
گر نیابی تو سر این اسرار
یک سخن حل این معما شد
که سحرگه بکوی باده فروش
ساقی و جام باده گویا شد
که همه هرچه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
مطربا پرده دگر بنواز
تا که بی پرده بر بگویم راز
ساز کن نغمه عراق که ما
بازگشتیم از طریق حجاز
حرم ما حریم میخانه است
سوی آن قبله میبریم نماز
کعبه ماست خانه خمار
مسجد ماست آستان نیاز
عشق خود، راز خوبش میگوید
اوست گوینده من نیم غماز
دارد ار صد هزار راه، بود
هر رهش را دو صد هزار آواز
گه عراقی و گه حجازی و گاه
از حسینی و گاه از شهناز
وین همه نغمه میشوند یکی
با لب نی نوا چه شد دمساز
وین یکی گشت عین یکتائی
شد دم ما نی و لب نی باز
گوش عقل این نوا نمیشنود
عقل با عشق کی شود همراز
می طپد مرغ دل بسینه مگر
میکند سوی آشیان پرواز
نیشتر میزنند بر رگ جان
نغمه بربط و ترانه ساز
دوش میسوختم ز آتش عشق
میسرودم میان سوز و گداز
که همه هر چه بود و هست توئی
شیح مستور و رند مست توئی
دوش رفتم بسوی بزم حضور
بیخود و مست و سرخوش و مخمور
قامش چون قیامت و ز لبش
در جهان اوفتاده شور نشور
بزم خالی و باده صافی و یار
همچو چشمان مست خود، مخمور
دیدم از جام و ساقی و مطرب
بزمکی خاص و مجلسی معمور
گوش گردون ز گوش مشغله کر
چشم اختر ز شمع و مشعله کور
ساقی بزم رشک حورالعین
باده جام چون شراب طهور
الغرض محفلی که جنت خلد
داشت زان، بزم صد هزار قصور
پیر در صدرو می کشان گردش
همه مست شراب و شهد حضور
همه با هم بسان باده و جام
جمله با یکدیگر چو شعله و نور
نور شمع از زجاجه کرده طلوع
راز دل از زبان نموده ظهور
جسم و جان متحد نموده چنان
که یکی گشته ناظر و منظور
عقل از پشت در نظاره کنان
عشق از پیش صف نموده عبور
کردم القصه نارسیده، سلام
وعلیکم جواب گفت از دور
آن یکی گفت حجکم مقبول
وان دگر گفت سعیکم مشکور
ریخت بس شادی از در و دیوار
غم فرح گشت و غصه عین سرور
پس بآهنگ لحن داودی
خواند مطرب نوای این مزمور
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
باز لبریز شد قدح ز شراب
باز سر جوش زد خم از می ناب
باز ساقی صلای عشرت داد
بقدح خوارگان مست خراب
باز آن پرده دار بزم وجود
پرده بگرفت و برفکند نقاب
باز آن شاهد سرای شهود
از رخ غیب برگرفت حجاب
قفس تن شکست طائر جان
رفت زی آشیان دل بشتاب
قطره گردید بحر بی پایان
ذره شد آفتاب عالم تاب
ساده بود آنچه مینمود صور
باده بود آنچه مینمود حباب
روی خود را در آب و آینه دید
گشت از عشق خویشتن بی تاب
نی غلط گفتم آب و آینه چیست
که هم او بود آینه هم آب
گنج رازی که خود کلیدش بود
کردش از حسن خویش فتح الباب
جلوه بنمود و باز شد مستور
چشم بگشود و باز رفت بخواب
حسن در پرده بود، عشق آمد
از رخ حسن برگرفت حجاب
نقطه ای بود حسن و کرد پدید
عشق زان نقطه صد هزار کتاب
عشق نیرنگ ساز پیدا کرد
اینهمه نقش رنگ رنگ بر آب
حل مشکل ز عشق جوی که عشق
آیه محکم است و فصل خطاب
ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ
موج زن شد هزار گونه سراب
عقل کی پی برد بدین معنی
عشق میگوید این سوال و جواب
مطرب عشق دوش خوش می گفت
با نوای دف و صدای رباب
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
می گلگون ز خم بمینا شد
نرگس دوست میفروش آمد
لعل دلدار باده پیما شد
می که در شیشه بود پرده نشین
در قدح بی حجاب پیدا شد
پرده شرم را درید شراب
راز دل از زبان هویدا شد
غیر را غیرت از میان برداشت
چون مسما حجاب اسما شد
جسم گردید جان و جان جانان
خاک شد تاک و تاک صهبا شد
قطره شد جوی و جوی چشمه و باز
چشمه را روی سوی دریا شد
نفی و اثبات از میان برخاست
هر چه لا بود عین الا شد
وحدت و کثرت از میان برداشت
ازل و لم یزل بیکجا شد
هر چه معنی نمود صورت بود
هر چه صورت نمود معنی شد
ما سرودیم و هو جواب آمد
این ندا باز خود منادی شد
گر نیابی تو سر این اسرار
یک سخن حل این معما شد
که سحرگه بکوی باده فروش
ساقی و جام باده گویا شد
که همه هرچه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
مطربا پرده دگر بنواز
تا که بی پرده بر بگویم راز
ساز کن نغمه عراق که ما
بازگشتیم از طریق حجاز
حرم ما حریم میخانه است
سوی آن قبله میبریم نماز
کعبه ماست خانه خمار
مسجد ماست آستان نیاز
عشق خود، راز خوبش میگوید
اوست گوینده من نیم غماز
دارد ار صد هزار راه، بود
هر رهش را دو صد هزار آواز
گه عراقی و گه حجازی و گاه
از حسینی و گاه از شهناز
وین همه نغمه میشوند یکی
با لب نی نوا چه شد دمساز
وین یکی گشت عین یکتائی
شد دم ما نی و لب نی باز
گوش عقل این نوا نمیشنود
عقل با عشق کی شود همراز
می طپد مرغ دل بسینه مگر
میکند سوی آشیان پرواز
نیشتر میزنند بر رگ جان
نغمه بربط و ترانه ساز
دوش میسوختم ز آتش عشق
میسرودم میان سوز و گداز
که همه هر چه بود و هست توئی
شیح مستور و رند مست توئی
دوش رفتم بسوی بزم حضور
بیخود و مست و سرخوش و مخمور
قامش چون قیامت و ز لبش
در جهان اوفتاده شور نشور
بزم خالی و باده صافی و یار
همچو چشمان مست خود، مخمور
دیدم از جام و ساقی و مطرب
بزمکی خاص و مجلسی معمور
گوش گردون ز گوش مشغله کر
چشم اختر ز شمع و مشعله کور
ساقی بزم رشک حورالعین
باده جام چون شراب طهور
الغرض محفلی که جنت خلد
داشت زان، بزم صد هزار قصور
پیر در صدرو می کشان گردش
همه مست شراب و شهد حضور
همه با هم بسان باده و جام
جمله با یکدیگر چو شعله و نور
نور شمع از زجاجه کرده طلوع
راز دل از زبان نموده ظهور
جسم و جان متحد نموده چنان
که یکی گشته ناظر و منظور
عقل از پشت در نظاره کنان
عشق از پیش صف نموده عبور
کردم القصه نارسیده، سلام
وعلیکم جواب گفت از دور
آن یکی گفت حجکم مقبول
وان دگر گفت سعیکم مشکور
ریخت بس شادی از در و دیوار
غم فرح گشت و غصه عین سرور
پس بآهنگ لحن داودی
خواند مطرب نوای این مزمور
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
باز لبریز شد قدح ز شراب
باز سر جوش زد خم از می ناب
باز ساقی صلای عشرت داد
بقدح خوارگان مست خراب
باز آن پرده دار بزم وجود
پرده بگرفت و برفکند نقاب
باز آن شاهد سرای شهود
از رخ غیب برگرفت حجاب
قفس تن شکست طائر جان
رفت زی آشیان دل بشتاب
قطره گردید بحر بی پایان
ذره شد آفتاب عالم تاب
ساده بود آنچه مینمود صور
باده بود آنچه مینمود حباب
روی خود را در آب و آینه دید
گشت از عشق خویشتن بی تاب
نی غلط گفتم آب و آینه چیست
که هم او بود آینه هم آب
گنج رازی که خود کلیدش بود
کردش از حسن خویش فتح الباب
جلوه بنمود و باز شد مستور
چشم بگشود و باز رفت بخواب
حسن در پرده بود، عشق آمد
از رخ حسن برگرفت حجاب
نقطه ای بود حسن و کرد پدید
عشق زان نقطه صد هزار کتاب
عشق نیرنگ ساز پیدا کرد
اینهمه نقش رنگ رنگ بر آب
حل مشکل ز عشق جوی که عشق
آیه محکم است و فصل خطاب
ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ
موج زن شد هزار گونه سراب
عقل کی پی برد بدین معنی
عشق میگوید این سوال و جواب
مطرب عشق دوش خوش می گفت
با نوای دف و صدای رباب
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
بالله که یکی از خود بخودآ
بگذر ز خودی بنگر به خدا
جز ما و توئی کی بوده دوئی
از قول الست تا حرف بلی
من جز توکیم من جز تو نیم
تو صوت ندا من رجع صدا
با خویشتنم بی خویشتنم
هم با تو منم، هم از تو جدا
هر لحظه زند نائی دو نوا
یک نغمه الست یک نغمه بلی
دارد دل من هر لحظه دو عید
یک عید فنا یک عید بقا
عیدیست سعید لبسی است جدید
هر لحظه مرا هر لحظه تو را
از راه نهان در محفل جان
گویند برو گویند بیا
از دولت روح داریم فتوح
شد وقت صبوح زد حی علا
یا من هولی سر و سرور
یا من هو لی نور و سنا
یا من هو لی موت و نشور
یا من هو لی روح و بقا
انسان زبون با این رگ و خون
بیرون و درون دارد دو سرا
این عالم تن آن عالم جان
این عین فراق آن عین لقا
این دام غرور آن بزم سرور
این کوی نفاق آن بزم صفا
بگذر ز خودی بنگر به خدا
جز ما و توئی کی بوده دوئی
از قول الست تا حرف بلی
من جز توکیم من جز تو نیم
تو صوت ندا من رجع صدا
با خویشتنم بی خویشتنم
هم با تو منم، هم از تو جدا
هر لحظه زند نائی دو نوا
یک نغمه الست یک نغمه بلی
دارد دل من هر لحظه دو عید
یک عید فنا یک عید بقا
عیدیست سعید لبسی است جدید
هر لحظه مرا هر لحظه تو را
از راه نهان در محفل جان
گویند برو گویند بیا
از دولت روح داریم فتوح
شد وقت صبوح زد حی علا
یا من هولی سر و سرور
یا من هو لی نور و سنا
یا من هو لی موت و نشور
یا من هو لی روح و بقا
انسان زبون با این رگ و خون
بیرون و درون دارد دو سرا
این عالم تن آن عالم جان
این عین فراق آن عین لقا
این دام غرور آن بزم سرور
این کوی نفاق آن بزم صفا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
نهان در خاک کن ما و توئی را
یکی کن در همه عالم دوئی را
وجودت جز طلسم جادوئی نیست
ز هم بشکن طلسم جادوئی را
بهر سوئی که پوئی ره نجوئی
مگر پویی تو سوی بی سویی را
نثار بیشه ی شیران حق کن
همه غنج و دلال آهوئی را
دوئی غیر از طریق مانوی نیست
رها کن این طریق مانوی را
ره بدخوئی از ما و توئی خاست
رها کن راه زشت بدخوئی را
نگردد جام جم دل، تا نبینی
در او پیدا جمال خسروی را
یکی کن در همه عالم دوئی را
وجودت جز طلسم جادوئی نیست
ز هم بشکن طلسم جادوئی را
بهر سوئی که پوئی ره نجوئی
مگر پویی تو سوی بی سویی را
نثار بیشه ی شیران حق کن
همه غنج و دلال آهوئی را
دوئی غیر از طریق مانوی نیست
رها کن این طریق مانوی را
ره بدخوئی از ما و توئی خاست
رها کن راه زشت بدخوئی را
نگردد جام جم دل، تا نبینی
در او پیدا جمال خسروی را
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
در کوی عشقبازی ننگ است و نام نیست
در بزم جانفشانی سنگ است و جام نیست
یک گام نه بهستی و دیگر به نیستی
کاین ره اگر دراز بود جز دو گام نیست
میکوش تا زهستی زی نیستی رسی
کز نیستی فراز بدان سو مقام نیست
آنسوی شاهراه فنا راه نیست هیچ
اینحرف پخته گیر که سودای خام نیست
جزشید و قید نیست سخنها که گفته اند
بالله که هر چه هست بجز شید و دام نیست
راه سخن عمیق و در گفتگو دراز
وین اسب تند و سرکش ما را لجام نیست
دارم سخن حبیب بسی لیک صد هزار
افسوس از آنکه جای حدیث و کلام نیست
اینحرف سربسر دگران گفته ناتمام
جز گفته خدای کلامی تمام نیست
در بزم جانفشانی سنگ است و جام نیست
یک گام نه بهستی و دیگر به نیستی
کاین ره اگر دراز بود جز دو گام نیست
میکوش تا زهستی زی نیستی رسی
کز نیستی فراز بدان سو مقام نیست
آنسوی شاهراه فنا راه نیست هیچ
اینحرف پخته گیر که سودای خام نیست
جزشید و قید نیست سخنها که گفته اند
بالله که هر چه هست بجز شید و دام نیست
راه سخن عمیق و در گفتگو دراز
وین اسب تند و سرکش ما را لجام نیست
دارم سخن حبیب بسی لیک صد هزار
افسوس از آنکه جای حدیث و کلام نیست
اینحرف سربسر دگران گفته ناتمام
جز گفته خدای کلامی تمام نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ما فرو مانده در این ره به نخستین قدمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
بحقیقت نه وجودیم که عین عدمیم
تو چه حداد در این کوره و ما همچو دمیم
هر چه خواهی بدم اندر دل ما، تا بدمیم
پدر ما عرب و مادر ما از عجم است
ما ندانیم خدایا که عرب یا عجمیم
چه طلسمات عجائب که در این هیکل ماست
هم ز افلاک فزونیم و هم از خاک کمیم
بنده حضرت عشقیم که با دولت پیر
از ازل تا بابد زنده دل و تازه دمیم
خون ما را دیت از خاک ستانند چرا
طعنه بر ما زنی ایشیخ که صید حرمیم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۴
برای آنکه ظاهر گردد اسما
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
تجلی می کند حضرت به اشیا
بجز ذات و صفاتش نیست موجود
من و اوئیم با هم هر دو تنها
منم خال سیاه روی ماهش
میان چین زلفین مسما
جز او معروف و عارف گونه بینی
یکی بنمایدت اسم مسما
دو عالم از وجود اوست موجود
چو ماه از مهر و خار از سنگ خارا
ز تقلیب ظهور آن ذات شارح
گهی پنهان نماید گاه پیدا
ز غیر خود تبرا در ازل کرد
بوصل خویشتن دارد تولا
منزه باشد او از نفی و اثبات
چه حاصل شد بگو از لا و الا
به یاد قد او از خویش انسان
چو حرف اولین می باش یکتا
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ذات و صفات در نظر عارفان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
گر روشن است چشم دلت جسم و جان یکی است
معشوق و عشق و عاشق و ذرات کاینات
پنهان و آشکار و مکین و مکان یکی است
گر صد هزار شاهد رعنا نمود روی
بنگر بروی جمله که آن دلستان یکی است
هر شی بحمد حضر الله ناطق است
بشنو که جمله را دل وچشم و زبان یکی است
ما را به طفلیت خبری پیر عشق داد
منگر سیه سفید که پیرو جوان یکی است
گفتند با دواب روان عندلیب را
سرو سهی و باغ و گل و بوستان یکی است
کوهی چو شد فنا خبری دارد از بقا
دارد نشان که حضرت او جاودان یکی است
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
چو دل ز آئینه جان زنگ بزدود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
ایاز آمد دراینجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشید جانها هست مسجود
چو شیطان هر که خود را غره می دید
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابی در دل شب
چو زلف از روی خود آن ماه بگشود
جمال خویشتن بنمود و می گفت
به بین ما را بچشم ما عیان زود
اگر حق را نه بینی درمحمد (ص)
محمد من رانی از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشیا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نیست
ز وصل حق رسیده او بمقصود
در این آئینه حق دیدار بنمود
نباشد غیر حق آئینه حق
که جز او چیز دیگر نیست موجود
بذات خویش دارد عشق بازی
ایاز آمد دراینجا سر محمود
وجود ار عابد و معبود باشد
دل ما عابد و دلدار معبود
همه ذرات درجان در سجودند
چو آن خورشید جانها هست مسجود
چو شیطان هر که خود را غره می دید
بلعنت در فتاد و گشت مردود
بر آند آفتابی در دل شب
چو زلف از روی خود آن ماه بگشود
جمال خویشتن بنمود و می گفت
به بین ما را بچشم ما عیان زود
اگر حق را نه بینی درمحمد (ص)
محمد من رانی از چه فرمود
انا الحق جمله ذرات گفتند
که او در جان اشیا جان جان بود
مراد جان انسان جز خدا نیست
ز وصل حق رسیده او بمقصود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
ایدل عدم تملیک در سلک وجود آمد
اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد
از آتش روی او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب
خود شاهد و خود مشهود در عین شهود آمد
تا جلوه دهد آنمه خود را بهمه صورت
از دیده هر ذره خورشید نمود آمد
یک عین که جز او نیست در ظاهر و در باطن
هفتاد و دو ملت شد ترسا و یهود آمد
کوهی چو به عشقی زد نابود شد از فطرت
جاوید بود باقی هر چیز که بود آمد
اسقاط و اضافت را توحید و درود آمد
از آتش روی او کو سوخت دو عالم را
در مجمر دل جانها سوزنده چو عود آمد
چون نیست جز او غیری در حاضر و در غائب
خود شاهد و خود مشهود در عین شهود آمد
تا جلوه دهد آنمه خود را بهمه صورت
از دیده هر ذره خورشید نمود آمد
یک عین که جز او نیست در ظاهر و در باطن
هفتاد و دو ملت شد ترسا و یهود آمد
کوهی چو به عشقی زد نابود شد از فطرت
جاوید بود باقی هر چیز که بود آمد
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
نظر دارد بسوی ما شه عیار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
نمود از هر طرف روئی بصد اظهار تنها یک
بروز او آفتاب است و بشب چونماه میتابد
همه ذرات می بینند او رخسار تنها یک
حدیث ما سوالله را نمی گوید بدرویشان
همه توحید میگویند آن رخسار تنها یک
شدیم از باده لعلش همه مست از می وحدت
ز لب می میدهد جانرا بت عیار تنها یک
درون خانه دل را صفا ده گوش جان بگشای
انا الحق میزند پیدا درو دیوار تنها یک
ندارد دیده او طاقت که بیند روی نیکو را
ز یک یک ذره می بینیم و او دیدار تنها یک
ز کهف دل برون رفتن نمی شاید نشین کوهی
تو را در غار دل چون هست یار غار تنها یک
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۷ - در ترک علایق جسمانی
پیرهن باری گران باشد به تن
«بگذر از تن تا نخواهی پیرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوی
بلکه از جان هم که تا جانان شوی
چیست تن تا کس شود پابست وی
چشم اگر داری گریز از دست وی
وای وای ار کس اسیر وی شود
گر شود مستخلص از وی کی شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوی
ز آن رهین منت دونان شوی
بگذر ار تن تا نخواهی آب ونان
نه شوی محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اینت بری از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
فی الحقیقت آفت جان آمده است
چون پری از آهن از تن شو بری
جان من تا کی کنی تن پروری
این تنی کامروز از اوداری سرور
می شودفردا غذای مار و مور
تن به صد دردت نمایدمبتلا
بگذر ازتن تا نیفتی در بلا
ای که در عالم گرفتار تنی
آه من همچون تو تو همچون منی
ترسم آخر پایمال تن شویم
شرمسار از دوست زاین دشمن شویم
سعی کن تا وارهیم از قید تن
جان بریم از دست کین وکید تن
غافل است آن کس که تن می پرورد
زآنکه آخر مار ومورش می خورد
«بگذر از تن تا نخواهی پیرهن»
بگذر از تن تا سراپا جان شوی
بلکه از جان هم که تا جانان شوی
چیست تن تا کس شود پابست وی
چشم اگر داری گریز از دست وی
وای وای ار کس اسیر وی شود
گر شود مستخلص از وی کی شود
بهتر تن محتاج آب ونان شوی
ز آن رهین منت دونان شوی
بگذر ار تن تا نخواهی آب ونان
نه شوی محتاج دونان بهر آن
تن تو را محروم از جانان کند
و زغم اینت بری از جان کند
تن حجاب جان وجانان آمده است
فی الحقیقت آفت جان آمده است
چون پری از آهن از تن شو بری
جان من تا کی کنی تن پروری
این تنی کامروز از اوداری سرور
می شودفردا غذای مار و مور
تن به صد دردت نمایدمبتلا
بگذر ازتن تا نیفتی در بلا
ای که در عالم گرفتار تنی
آه من همچون تو تو همچون منی
ترسم آخر پایمال تن شویم
شرمسار از دوست زاین دشمن شویم
سعی کن تا وارهیم از قید تن
جان بریم از دست کین وکید تن
غافل است آن کس که تن می پرورد
زآنکه آخر مار ومورش می خورد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملک الدهاقین
صدر جهان ز مجلس جهان رسید
مهمان همی رسد شه و او میزبان رسید
آراست خانمان به خجسته لقای خویش
کز پیش تخت خوان بسوی خانمان رسید
خلد شهر نخشب و از خلد خوشتر است
صد ره از آنکه صدر بدو شادمان رسید
صدری که آستان رفیقش بمرتبت
گز زآسمان نه برتر تا بآسمان رسید
بر آسمان بساید فرق سر از شرف
هر کز قدم بخدمت این آستان رسید
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان بآسمان برین بر توان رسید
صدری که بر دهاقین دارد ملک لقب
زی ملک خویش چون ملک کامران رسید
این لفظ بر زبان دهاقین نخشب است
شادی کنیم چون ملک از نزد خان رسید
جسمند اهل نخشب بی جان چوبی و بند
واکنون که او رسید سوی جسم و جان رسید
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید
دریای جود و کان سخا کف راد اوست
کاحسان او بجمله خلق جهان رسید
از شهر نخشب است شرف بر همه جهان
کامروز سوی نخشب دریا و کان رسید
شه بوستان دولت نخشب بعدل شاه
یک سرو در دو بستان کسرا گمان رسید
سرو روان بود که بهر بوستان رسد
این سرو سرفراز بدین و بدان رسید
یک چند گه نیابت آن بوستان گذشت
وین چندگه نیابت این بوستان رسید
ای آنکه هرکه دید ترا زاهل این دیار
پند است مادر و پدر مهربان رسید
پنداشت نیست هست حقیقت درین سخن
زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو باهل زمان رسید
نزدیک شه مکانت شه بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید
از رسم و سان خوب رسیدی بدین محل
هر کس بدین محل بهمین رسم و سان رسید
باری سپاس از ملک غیب دان پذیر
کاین جاه و دولت از ملک غیب دان رسید
گویند مهدی آید صاحب قران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید
صاحبقران تو بادی و مدت بسر مباد
چون مملکت جهان بتو صاحب قران رسید
چون آمد از ثنا بدعا بقای تو
شد مستجاب و مژده ور جادان رسید
مهمان همی رسد شه و او میزبان رسید
آراست خانمان به خجسته لقای خویش
کز پیش تخت خوان بسوی خانمان رسید
خلد شهر نخشب و از خلد خوشتر است
صد ره از آنکه صدر بدو شادمان رسید
صدری که آستان رفیقش بمرتبت
گز زآسمان نه برتر تا بآسمان رسید
بر آسمان بساید فرق سر از شرف
هر کز قدم بخدمت این آستان رسید
از آستان او ز ره جاه و منزلت
آسان بآسمان برین بر توان رسید
صدری که بر دهاقین دارد ملک لقب
زی ملک خویش چون ملک کامران رسید
این لفظ بر زبان دهاقین نخشب است
شادی کنیم چون ملک از نزد خان رسید
جسمند اهل نخشب بی جان چوبی و بند
واکنون که او رسید سوی جسم و جان رسید
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید
دریای جود و کان سخا کف راد اوست
کاحسان او بجمله خلق جهان رسید
از شهر نخشب است شرف بر همه جهان
کامروز سوی نخشب دریا و کان رسید
شه بوستان دولت نخشب بعدل شاه
یک سرو در دو بستان کسرا گمان رسید
سرو روان بود که بهر بوستان رسد
این سرو سرفراز بدین و بدان رسید
یک چند گه نیابت آن بوستان گذشت
وین چندگه نیابت این بوستان رسید
ای آنکه هرکه دید ترا زاهل این دیار
پند است مادر و پدر مهربان رسید
پنداشت نیست هست حقیقت درین سخن
زینسان سخن بگوش تو از هر زبان رسید
بر تو زبان اهل زمانه دعاگر است
جود و سخای تو چو باهل زمان رسید
نزدیک شه مکانت شه بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید
از رسم و سان خوب رسیدی بدین محل
هر کس بدین محل بهمین رسم و سان رسید
باری سپاس از ملک غیب دان پذیر
کاین جاه و دولت از ملک غیب دان رسید
گویند مهدی آید صاحب قران برون
چون مدت زمانه خوهد بر کران رسید
صاحبقران تو بادی و مدت بسر مباد
چون مملکت جهان بتو صاحب قران رسید
چون آمد از ثنا بدعا بقای تو
شد مستجاب و مژده ور جادان رسید
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح علی بن احمد
از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - در مدح مؤید الدین
جز آینه که کند گلرخا ترا معلوم
که از حبش حشم آرد بدست کردن روم
طلیعه آید و آنگه سپاه بر اثرش
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم
من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه شوم
بچهره بودی محسود نیکوان ختا
خط آمده است که محسود را کند مرحوم
خطی چو دایره اندر کشی و پنداری
خط تو دایره عصمت است و تو معصوم
گل طریست رخت خط بنفشه طبری
رقم بنفشه و گلبرگ ازو شده مرقوم
من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از گلبرگ کامگار تو کوم
بر آن نهادم کز لعل نوش پاسخ تو
بجای بوسه برآید زمرد مسموم
ببوسه سخت گمانی ندارم از تو طمع
وگر گمان سپهر آیدت کمان لزوم
نه از لب تو سزد هیچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم
جهان مجد و معالی مؤید بن جمال
که جزو علم ویست از زمانه کل علوم
میان اهل زمان هیچگونه دانش نیست
که آن بخاطر او مشکل است و نامفهوم
میان انجمن اهل فضل و اهل هنر
بود چو بدر درخشنده در میان نجوم
ایا کریم نژادی که تا شدی پیدا
ز جود تو بجهان نام بخل شد معدوم
از آنکه موم دلی در سخا بمهر سؤال
بمهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز باز خانه نپرد بهیچ خالی بوم
نظیر تو ز کریمان بدهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم
سخاوت و کرم و جود و مردمی هنر
ز خانواده تو شد نیام تو توم
جمال دین پدر خویش را همی مانی
ستوده سیرت آیین و شأن و فعل و رسوم
همه خصال تو و رسم تست نامعیوب
همه نهاد تو و فعل تست نامذموم
سران عصر ترا مادحند و تو ممدوح
مهان دهر ترا خادمند و تو مخدوم
سخن که جز بمدیح تو نظم کرده شود
سخن سرای بود ظالم و سخن مظلوم
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بود رسومی از بذل وجود تو مرسوم
ز سال پنج مه اندر گذشت و عیب منست
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم
خطی نویس بسوی وکیل خاصه خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم
اگر چه لؤلؤ منشور باشد آن ببها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم
نمیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
بحکم یزدان بر بندگان او محکوم
بقای عمر تو بادا بکام دل جاوید
دل ولی تو شاد و دل عدو مغموم
که از حبش حشم آرد بدست کردن روم
طلیعه آید و آنگه سپاه بر اثرش
پدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم
من آن نگویم اگر کس بر غم من گوید
زهی سپاه بنفرین خهی طلیعه شوم
بچهره بودی محسود نیکوان ختا
خط آمده است که محسود را کند مرحوم
خطی چو دایره اندر کشی و پنداری
خط تو دایره عصمت است و تو معصوم
گل طریست رخت خط بنفشه طبری
رقم بنفشه و گلبرگ ازو شده مرقوم
من از خط تو نخواهم بخط شد ار بمثل
برآید از گلبرگ کامگار تو کوم
بر آن نهادم کز لعل نوش پاسخ تو
بجای بوسه برآید زمرد مسموم
ببوسه سخت گمانی ندارم از تو طمع
وگر گمان سپهر آیدت کمان لزوم
نه از لب تو سزد هیچ عاشقی مأیوس
نه از مؤید دین هیچ سائلی محروم
جهان مجد و معالی مؤید بن جمال
که جزو علم ویست از زمانه کل علوم
میان اهل زمان هیچگونه دانش نیست
که آن بخاطر او مشکل است و نامفهوم
میان انجمن اهل فضل و اهل هنر
بود چو بدر درخشنده در میان نجوم
ایا کریم نژادی که تا شدی پیدا
ز جود تو بجهان نام بخل شد معدوم
از آنکه موم دلی در سخا بمهر سؤال
بمهر مهر تو آهن دلان شدند چو موم
تو ز آشیانه باز سپید خاسته ای
ز باز خانه نپرد بهیچ خالی بوم
نظیر تو ز کریمان بدهر پیدا نیست
بهیچ شهر و نواحی بهیچ برزن و بوم
سخاوت و کرم و جود و مردمی هنر
ز خانواده تو شد نیام تو توم
جمال دین پدر خویش را همی مانی
ستوده سیرت آیین و شأن و فعل و رسوم
همه خصال تو و رسم تست نامعیوب
همه نهاد تو و فعل تست نامذموم
سران عصر ترا مادحند و تو ممدوح
مهان دهر ترا خادمند و تو مخدوم
سخن که جز بمدیح تو نظم کرده شود
سخن سرای بود ظالم و سخن مظلوم
بزرگوارا دانی که بنده را هر سال
بود رسومی از بذل وجود تو مرسوم
ز سال پنج مه اندر گذشت و عیب منست
که قصه رفع نکردم چو کهتران خدوم
خطی نویس بسوی وکیل خاصه خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم
اگر چه لؤلؤ منشور باشد آن ببها
ز طبع بنده بها گیر لؤلؤ منظوم
نمیشه تا غم و شادی و کام و ناکامی است
بحکم یزدان بر بندگان او محکوم
بقای عمر تو بادا بکام دل جاوید
دل ولی تو شاد و دل عدو مغموم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
پیشهٔ ما عشق و رندی کار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانتدار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بتپرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پردهایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی ماندهایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفتهتر دستار ماست
نیکنامی ننگ ما و عار ماست
ما امانتدار عشقیم از ازل
آنچه گردون برنتابد بار ماست
آنچه گرمای قیامت نام اوست
گرمی هنگامة بازار ماست
چون شب عیدست بر ما شام مرگ
در قیامت وعدة دیدار ماست
بتپرست آرزوهای خودیم
رشتة طول امل زنّار ماست
چهرة مقصود خود را پردهایم
وه که این آیینه در زنگار ماست
در حجاب خودنمایی ماندهایم
هر دو عالم پردة پندار ماست
ما جمال خویش نتوانیم دید
گرد هستی بر رخ رخسار ماست
همچو ما فیّاض کس آزرده نیست
هم زما آشفتهتر دستار ماست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
یوسف بازار ما هم خود خریدار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمیهای بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بیجمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه
گر چه خاموش است در تقریر اسرار خودست
خوش قیامت کرده غم هر کس گرفتار خودست
راز دل پوشیده کی ماند به منع گفتگو
لب اگر خاموش گردد رنگ در کار خودست
بر زمین ننهاد تا بر کف گرفت آیینه را
آنکه عالم شد گرفتارش گرفتار خودست
عالمی زیر و زبر گردد نپردازد به کس
بسکه در هنگامه گرمیهای بازار خودست
گر نپردازد به حال عاشقان پر دور نیست
امشب آن آیینه عاشق محو دیدار خودست
هستی عالم همه یک پرتو از رخسار اوست
بیجمالش روز روشن هم شب تار خودست
ذوق دیدار تو دارد زنده دل هر ذرّه را
ورنه بی روی تو هر جا خاطری بار خودست
در چنین میدان که کس را نیست پروایی ز سر
زاهد افسرده دل در فکر دستار خودست
لب ببند و درد دل فیّاض سر کن کاینه
گر چه خاموش است در تقریر اسرار خودست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
بر گلویم تیغ خون افشان چو آب کوثر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است
داغ سودا بر سر من آفتاب محشر است
تابش خورشید و مه از پرتو رخسار اوست
جبهه نورانی آئینه از روشنگر است
نیست خوبان را به جز آغوش عاشق جای امن
سرو قمری را چو طفلی در کنار مادر است
آخر از هنگامه ایام می باید گذشت
شمع را دایم از این اندیشه آتش بر سر است
پهلوی خود وقف خورشید قیامت می کند
هر که را امروز همچون شبنم از گل بستر است
کوکب آسایش من نیست در هفت آسمان
سرنوشت خود ندانم در کدامین دفتر است
بی رخ آن سبز خط گر جانب بستان روم
سبزه و گل پش چشمم آتش و خاکستر است
دل چرا بندد کسی بر هستی خود سیدا
شمع ما آزادگان در رهگذار صرصر است