عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
نیافته است کسی لذتی ز خوان طمع
نگشته سیر کسی را شکم بنان طمع
همیشه بهر پریدن ز ناکسان دنی
مساز تیغ زبان تیز بافسان طمع
برای اینکه کنی صید مطلب دوری
برشته های سخن زه مکن کمان طمع
توان بقصر شرف شد چو با کمند دعا
مرو بچاه دنائت بریسمان طمع
بپوش چشم زخلق و، بچشم خلق نشین
که بی نشان شدنت، نیست جز نشان طمع
مساز پیشه خود آبرو فروشی را
بهر گذر مگشا از دو لب دکان طمع
ترا که گلشن عزت ز تشنگی شد خشک
مبند آب رخ خود ببوستان طمع
متاز اسب طلب بر در کسان واعظ
بتاب جانب درگاه حق عنان طمع
نگشته سیر کسی را شکم بنان طمع
همیشه بهر پریدن ز ناکسان دنی
مساز تیغ زبان تیز بافسان طمع
برای اینکه کنی صید مطلب دوری
برشته های سخن زه مکن کمان طمع
توان بقصر شرف شد چو با کمند دعا
مرو بچاه دنائت بریسمان طمع
بپوش چشم زخلق و، بچشم خلق نشین
که بی نشان شدنت، نیست جز نشان طمع
مساز پیشه خود آبرو فروشی را
بهر گذر مگشا از دو لب دکان طمع
ترا که گلشن عزت ز تشنگی شد خشک
مبند آب رخ خود ببوستان طمع
متاز اسب طلب بر در کسان واعظ
بتاب جانب درگاه حق عنان طمع
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
غیر تلخی، طعم دیگر نیست در نان طمع
نانخورش از سرکه ابروست در خوان طمع
ای که خواهی سازی آباد از گرفتن خویش را
خانه های اعتباراتست، ویران طمع
طبع طامع را نباشد از گدایی چاره یی
جز کف در یوزه نبود کاسه خوان طمع
بسکه بوی چرب و نرمی ناید از احسان خلق
نانشان نبود ز خشکی باب دندان طمع
معده، حرص و طمع از جوع کی گردد خلاص؟
پر نگردد هیچ کس را هرگز انبان طمع
بسکه طامع را پر است از خار خار حرص دل
آتش افتد از نگاه گرم در جان طمع
رشته رزقت بدست قبض و بسط دیگری است
زآن گره نگشوده هرگز کس بدندان طمع
هر چه خواهی، چیده بر خوان قناعت رنگ رنگ
نان خود تاکی خوری واعظ ز انبان طمع؟!
نانخورش از سرکه ابروست در خوان طمع
ای که خواهی سازی آباد از گرفتن خویش را
خانه های اعتباراتست، ویران طمع
طبع طامع را نباشد از گدایی چاره یی
جز کف در یوزه نبود کاسه خوان طمع
بسکه بوی چرب و نرمی ناید از احسان خلق
نانشان نبود ز خشکی باب دندان طمع
معده، حرص و طمع از جوع کی گردد خلاص؟
پر نگردد هیچ کس را هرگز انبان طمع
بسکه طامع را پر است از خار خار حرص دل
آتش افتد از نگاه گرم در جان طمع
رشته رزقت بدست قبض و بسط دیگری است
زآن گره نگشوده هرگز کس بدندان طمع
هر چه خواهی، چیده بر خوان قناعت رنگ رنگ
نان خود تاکی خوری واعظ ز انبان طمع؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
کسی ز خلق نباشد، چو خسروان قانع
که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!
زدست طعنه مجنون، چه سان رهد عقل؟!
که شد بسقف گل، از سقف آسمان قانع
خورد بنانخورش عزت قناعت نان
کسی که گشته ز دنیا به نیم نان قانع
بصدر خانه ء دلها همیشه جا دارد
شود ز صدر کسی گر بآستان قانع
بجامه چرکنی جسم بایدش تن داد
هر آنکسی که ز جانان شود بجان قانع
سخن چو از دو زبانی رود نکوتر پیش
قلم نگشته از آن رو بیک زبان قانع
هزار تیر ملامت خریده بر دل ریش
مصاف دیده نگردیده بیک کمان قانع!
دگر چگونه کند دعوی خرد واعظ
که گشته است ز صحرا بخان و مان قانع؟!
که گشته اند بدنیا، ز ترک آن قانع؟!
زدست طعنه مجنون، چه سان رهد عقل؟!
که شد بسقف گل، از سقف آسمان قانع
خورد بنانخورش عزت قناعت نان
کسی که گشته ز دنیا به نیم نان قانع
بصدر خانه ء دلها همیشه جا دارد
شود ز صدر کسی گر بآستان قانع
بجامه چرکنی جسم بایدش تن داد
هر آنکسی که ز جانان شود بجان قانع
سخن چو از دو زبانی رود نکوتر پیش
قلم نگشته از آن رو بیک زبان قانع
هزار تیر ملامت خریده بر دل ریش
مصاف دیده نگردیده بیک کمان قانع!
دگر چگونه کند دعوی خرد واعظ
که گشته است ز صحرا بخان و مان قانع؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
روشنایی از شب وصل تو اندوزد چراغ
سوختن از آتش هجر تو آموزد چراغ
گر چراغ چهره ها از غازه میگیرد فروغ
غازه از گلگونی رنگ تو افروزد چراغ
نام رویش گر برم، تا شام کاهد آفتاب
ور ز رنگش دم زنم، تا صبحدم سوزد چراغ
خودنمایی حسن را، در پرده کردن خوشتر است
جامه از فانوس از آن بر خویشتن دوزد چراغ!
از شرر آتش، ز شبنم گل، عرق ریزد برش!
جز خجالت زآن گل عارض چه اندوزد چراغ؟!
بهر پاس گنج غم واعظ ز بیم دزد خواب
تا سحر در خانه چشم از نگه سوزد چراغ
سوختن از آتش هجر تو آموزد چراغ
گر چراغ چهره ها از غازه میگیرد فروغ
غازه از گلگونی رنگ تو افروزد چراغ
نام رویش گر برم، تا شام کاهد آفتاب
ور ز رنگش دم زنم، تا صبحدم سوزد چراغ
خودنمایی حسن را، در پرده کردن خوشتر است
جامه از فانوس از آن بر خویشتن دوزد چراغ!
از شرر آتش، ز شبنم گل، عرق ریزد برش!
جز خجالت زآن گل عارض چه اندوزد چراغ؟!
بهر پاس گنج غم واعظ ز بیم دزد خواب
تا سحر در خانه چشم از نگه سوزد چراغ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
میتواند لعل او شد بامی کوثر طرف
فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
صحبت اوراق گل با هم دو روزی بیش نیست
الفت نازک مزاجان زود گردد بر طرف
منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف
پایمال برق گردد، خرمنی کز منع بخل
چون زر گل نیست آن را دامنی از هر طرف!
گر سپر داری کند سرپنجه خورشید عدل
پیر زالی میتواند گشت با سنجر طرف
دست در افتادگی زن، پیش موج حادثات
میشود با بحر از افتادگی لنگر طرف
نیست با واعظ جز اخلاص از رسوم دوستی
هر که از روی شکوه دارد، باشدش حق برطرف
فتنه مژگان شوخش، با صف محشر طرف
صحبت اوراق گل با هم دو روزی بیش نیست
الفت نازک مزاجان زود گردد بر طرف
منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل
در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف
پایمال برق گردد، خرمنی کز منع بخل
چون زر گل نیست آن را دامنی از هر طرف!
گر سپر داری کند سرپنجه خورشید عدل
پیر زالی میتواند گشت با سنجر طرف
دست در افتادگی زن، پیش موج حادثات
میشود با بحر از افتادگی لنگر طرف
نیست با واعظ جز اخلاص از رسوم دوستی
هر که از روی شکوه دارد، باشدش حق برطرف
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
خواهد نمک خمیر وجودت ز شور عشق
نانیست این، که پخته شود در تنور عشق
بر خود زدن نه پایه هر سست همت است
فرهاد کند جانی و، آن هم بزور عشق
چون سگ که اوفتد به نمک زار، دور نیست
نفس پلید پاک شود گر بشور عشق
باید«بلن ترانی » صبح وصال ساخت
ره گر دهند موسی دل را بطور عشق
مردی، بقوت تن تنها نمیشود
سختی کشیدنست بجان، سنگ زور عشق
ره طی بگاو تاری رهرو نمیشود
افتادگیست راحله راه دور عشق
روشن بشمع مهر نگردد سرای ما
نبود چراغ کلبه ما غیر نور عشق
از فکرهای بیهده عشاق فارغند
نبود غم زمانه حریف سرور عشق
بردار دست از همه، دامان دل بگیر
بیکاری است واعظ کار ضرور عشق
نانیست این، که پخته شود در تنور عشق
بر خود زدن نه پایه هر سست همت است
فرهاد کند جانی و، آن هم بزور عشق
چون سگ که اوفتد به نمک زار، دور نیست
نفس پلید پاک شود گر بشور عشق
باید«بلن ترانی » صبح وصال ساخت
ره گر دهند موسی دل را بطور عشق
مردی، بقوت تن تنها نمیشود
سختی کشیدنست بجان، سنگ زور عشق
ره طی بگاو تاری رهرو نمیشود
افتادگیست راحله راه دور عشق
روشن بشمع مهر نگردد سرای ما
نبود چراغ کلبه ما غیر نور عشق
از فکرهای بیهده عشاق فارغند
نبود غم زمانه حریف سرور عشق
بردار دست از همه، دامان دل بگیر
بیکاری است واعظ کار ضرور عشق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
غیر از می جنون، نرساند دماغ عشق
جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
شورم ز تندگویی ناصح شود فزون
صرصر چو روغن است مرا در چراغ عشق!
در نسخه جمال تو بس نکته هاست درج
نتوان ولی مطالعه اش بیدماغ عشق
پر بود کوه و دشت ز مجنون و کوهکن
کو بیدلی کنون، که کند کس سراغ عشق؟!
هرگز ندیده از قدح چشم مست یار
کیفیتی که یافته دل از ایاغ عشق
یک پره است داغ دلم از گل جنون
یک سنبل است روز سیاهم ز باغ عشق
واعظ پی خرید متاع نجات، نیست
نقدی مرا بکیسه دل، غیر داغ عشق
جز موی سر، فتیله نخواهد چراغ عشق
شورم ز تندگویی ناصح شود فزون
صرصر چو روغن است مرا در چراغ عشق!
در نسخه جمال تو بس نکته هاست درج
نتوان ولی مطالعه اش بیدماغ عشق
پر بود کوه و دشت ز مجنون و کوهکن
کو بیدلی کنون، که کند کس سراغ عشق؟!
هرگز ندیده از قدح چشم مست یار
کیفیتی که یافته دل از ایاغ عشق
یک پره است داغ دلم از گل جنون
یک سنبل است روز سیاهم ز باغ عشق
واعظ پی خرید متاع نجات، نیست
نقدی مرا بکیسه دل، غیر داغ عشق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
نبود این همه گشتن پی دنیا لایق
خرده جویی است نه از همت والا لایق
شربت مرگ ترا پیش لب اینک دارند
نیست دیگر ز تو دوشابدلیها لایق
شهر پاکان شده نزدیک، ترا نیست دگر
دل آلوده بصد گونه تمنا لایق
بجز از نقطه تجرید و، بعالم خط نسخ
نیست دیگر سخن خال و خط از ما لایق
چند کو کوزن سر و قد و بالا؟ اکنون
نبودت جز طلب از عالم بالا لایق!
بر سرت هست فلکها ز عزیزی لرزان
نیست لرزیدن تو بر سر دنیا لایق
نگشودیم درین غمکده گر چشم، چه باک؟
نیست این منزل ناخوش بتماشا لایق!
از خردمند غم روزی فردا عیب است!
نیست امروز ترا جز غم فردا لایق
جز دل نازک پر خون، زغم صبح خمار
از تو دیگر نبود شیشه صهبا لایق
دوست چون از همه یکتاست، غمش را واعظ
نبود غیر دل از همه یکتا لایق
خرده جویی است نه از همت والا لایق
شربت مرگ ترا پیش لب اینک دارند
نیست دیگر ز تو دوشابدلیها لایق
شهر پاکان شده نزدیک، ترا نیست دگر
دل آلوده بصد گونه تمنا لایق
بجز از نقطه تجرید و، بعالم خط نسخ
نیست دیگر سخن خال و خط از ما لایق
چند کو کوزن سر و قد و بالا؟ اکنون
نبودت جز طلب از عالم بالا لایق!
بر سرت هست فلکها ز عزیزی لرزان
نیست لرزیدن تو بر سر دنیا لایق
نگشودیم درین غمکده گر چشم، چه باک؟
نیست این منزل ناخوش بتماشا لایق!
از خردمند غم روزی فردا عیب است!
نیست امروز ترا جز غم فردا لایق
جز دل نازک پر خون، زغم صبح خمار
از تو دیگر نبود شیشه صهبا لایق
دوست چون از همه یکتاست، غمش را واعظ
نبود غیر دل از همه یکتا لایق
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
نباشدم تن تنها، ز فوج دشمن باک
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
شرار را نبود از هجوم خرمن باک
ملایمت ز گزند زمانه آزاد است
ندارد آینه آب، از شکستن باک
خط از جمال خداداد، صرفه یی نبرد
چراغ مهر ندارد ز باد دامن باک
نمیکشد دل روشن، کدورت از دنیا
که چشم شعله ندارد ز دود گلخن باک
صف سپاه شهان را نه مانع اجلست
خزان ندارد از خار بست گلشن باک
دلم ز وعظ تو پروا نمیکند واعظ
بلی بلی نبود مرده را ز شیون باک!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
از یار بد چه نقص، بخوش طینتان پاک؟
تن گر شود پلید، چه نقصان بجان پاک؟!
دارد کلام پاکدلان بیشتر اثر
زور خدنگ بیش بود از کمان پاک
بر خصم، بی درشت سخن، کارگر تراست
زو داد خود بگیر بتیغ زبان پاک
هر دم گزندی از سگ نفست رسد بدل
افتاده این پلید ترا خوش بجان پاک
روز و شبت بپاکی تن پاک صرف شد
این جسم پاک را نسزد جز روان پاک
با آب دیده دامن پاکی بدست آر
چیزی نبسته است بدست و دهان پاک
پاکیزگی وضع، بود روزی حلال
نان پلید چند بدستار خوان پاک؟!
دل خانه خداست، نه جای غم جهان
بیرون بر این پلیدی، ازین آستان پاک!
برخاک غلتد آب ز پاکیزه گوهری
ندهد ز دست خاک نهادی روان پاک
ای دل بساز با مزه روزی حلال
محتاج هیچ نانخورشی نیست نان پاک
واعظ ترا باین همه آلودگی مگر
بخشد خدا بآب رخ دیدگان پاک
تن گر شود پلید، چه نقصان بجان پاک؟!
دارد کلام پاکدلان بیشتر اثر
زور خدنگ بیش بود از کمان پاک
بر خصم، بی درشت سخن، کارگر تراست
زو داد خود بگیر بتیغ زبان پاک
هر دم گزندی از سگ نفست رسد بدل
افتاده این پلید ترا خوش بجان پاک
روز و شبت بپاکی تن پاک صرف شد
این جسم پاک را نسزد جز روان پاک
با آب دیده دامن پاکی بدست آر
چیزی نبسته است بدست و دهان پاک
پاکیزگی وضع، بود روزی حلال
نان پلید چند بدستار خوان پاک؟!
دل خانه خداست، نه جای غم جهان
بیرون بر این پلیدی، ازین آستان پاک!
برخاک غلتد آب ز پاکیزه گوهری
ندهد ز دست خاک نهادی روان پاک
ای دل بساز با مزه روزی حلال
محتاج هیچ نانخورشی نیست نان پاک
واعظ ترا باین همه آلودگی مگر
بخشد خدا بآب رخ دیدگان پاک
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
افزون بود ز عالم دل یاد آن بزرگ
کوچک شود سرا، چو بود میهمان بزرگ
آسان تر آن جهان بکف آید ازین جهان
بهتر زند خدنگ، بود چون نشان بزرگ
بر دل ترا نچسبد از آن کار آن جهان
کآیینه است کوچک و، آیینه دان بزرگ
بس دستگاه همت والا شده است تنگ
زآن رو که گشته اند بسی کوچکان بزرگ
دنیا نه جای این همه عرض تجمل است
این خانه بس محقر و، دستار خوان بزرگ
واعظ ز مال قدر کس افزون نمیشود
زآنسان که کوهسار نگردد ز کان بزرگ
کوچک شود سرا، چو بود میهمان بزرگ
آسان تر آن جهان بکف آید ازین جهان
بهتر زند خدنگ، بود چون نشان بزرگ
بر دل ترا نچسبد از آن کار آن جهان
کآیینه است کوچک و، آیینه دان بزرگ
بس دستگاه همت والا شده است تنگ
زآن رو که گشته اند بسی کوچکان بزرگ
دنیا نه جای این همه عرض تجمل است
این خانه بس محقر و، دستار خوان بزرگ
واعظ ز مال قدر کس افزون نمیشود
زآنسان که کوهسار نگردد ز کان بزرگ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
ای کرده پشت بر حق و، رو در قفای مال
مگذر ز حق، گذشته یی از حق برای مال؟!
دور است بر تو بس ره مسجد پی نماز
گردی همیشه شهر بشهر از برای مال
پیشت بود گریوه صعبی، چو مرگ و تو
با سر دوی بکوه و کمر در قفای مال
عیب است لاف خود سری و، پای بند زر
ننگست نام خواجه فلان و، گدای مال!
در دست چیست غیر پریشانی آخرش
زآن کیسه ها که دوخته گل از برای مال
مالست، از برای فدای تن و، کنند
این خواجگان ز حرص، تن وجان فدای مال
از بهر بندگی چه سرو دل دگر؟ که هست
در دل تو را غم زر و، در سر هوای مال!
واعظ اگر جهان همه از تست، عاقبت
سودن همین بدست تو ماند بجان مال
مگذر ز حق، گذشته یی از حق برای مال؟!
دور است بر تو بس ره مسجد پی نماز
گردی همیشه شهر بشهر از برای مال
پیشت بود گریوه صعبی، چو مرگ و تو
با سر دوی بکوه و کمر در قفای مال
عیب است لاف خود سری و، پای بند زر
ننگست نام خواجه فلان و، گدای مال!
در دست چیست غیر پریشانی آخرش
زآن کیسه ها که دوخته گل از برای مال
مالست، از برای فدای تن و، کنند
این خواجگان ز حرص، تن وجان فدای مال
از بهر بندگی چه سرو دل دگر؟ که هست
در دل تو را غم زر و، در سر هوای مال!
واعظ اگر جهان همه از تست، عاقبت
سودن همین بدست تو ماند بجان مال
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
گذشت عمر و، تو در کار کاهلی، کاهل!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
رسید مرگ و، تو بسیار غافلی، غافل!!
دم از کمال زنی، ز آنکه ناقصی ناقص!
کنی بدانش خود ناز، جاهلی، جاهل!!
بخویش بسته از آنی، که بیخودی بیخود!
ز حق گسسته از آنی، که باطلی، باطل!!
ز خود چو تیر گریزت بود ضرور، ضرور!
بخویشتن چو کمان، سخت مایلی، مایل!!
از آن نه پند پذیری، که واعظی واعظ!
از آن به بند اسیری، که عاقلی، عاقل!!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
ای از عرق جبین تو صبح بهار دل
یاد قدت نهال لب جویبار دل
هر دل که بیشمار نباشد در آن غمت
در پیش عاشقان نبود در شمار دل
فارغ شدم بفکر تو از فکر روزگار
غیر از غم تو نیست کسی غمگسار دل
چشمم ز رشک، تشنه به خون دلم شده است
تا دیده است یاد ترا در کنار دل
هرگه که یاد بسمل تیغ تو کرده ام
از خود فشانده ام بتپیدن غبار دل
واعظ چنین ضعیف و، غمت این قدر گران
چون قامتش خمیده نگردد ز بار دل؟!
یاد قدت نهال لب جویبار دل
هر دل که بیشمار نباشد در آن غمت
در پیش عاشقان نبود در شمار دل
فارغ شدم بفکر تو از فکر روزگار
غیر از غم تو نیست کسی غمگسار دل
چشمم ز رشک، تشنه به خون دلم شده است
تا دیده است یاد ترا در کنار دل
هرگه که یاد بسمل تیغ تو کرده ام
از خود فشانده ام بتپیدن غبار دل
واعظ چنین ضعیف و، غمت این قدر گران
چون قامتش خمیده نگردد ز بار دل؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
کی میکنند جامه جان از جسد قبول
آنانکه کرده اند لباس نمد قبول؟
درگاه دوست، بسکه پسندد شکستگی
گر توبه شکسته بری، میشود قبول
راضی نمیتوان شدن از خود بکاهلی
جایی که در رکاب عمل میدود قبول
شادم که در شمار معاصیست طاعتم
شاید در آن میان کرم او کند قبول
دوری ز کرده های من از بسکه لازم است
بر طاعتم عجب که نهد دست رد قبول
واعظ چو پرده برفتد از کرده های خلق
ترسم ز زشتی عمل ما رمد قبول
آنانکه کرده اند لباس نمد قبول؟
درگاه دوست، بسکه پسندد شکستگی
گر توبه شکسته بری، میشود قبول
راضی نمیتوان شدن از خود بکاهلی
جایی که در رکاب عمل میدود قبول
شادم که در شمار معاصیست طاعتم
شاید در آن میان کرم او کند قبول
دوری ز کرده های من از بسکه لازم است
بر طاعتم عجب که نهد دست رد قبول
واعظ چو پرده برفتد از کرده های خلق
ترسم ز زشتی عمل ما رمد قبول
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
تا کعبه با خیال تو همدوش رفته ام
این راه را تمام بآغوش رفته ام
دور و دراز شد سفر بیخودی مرا
گویا ببوی زلف تو از هوش رفته ام
در حیرتم که با همه بیقوتی چه سان
از یادت ای نگار قصب پوش رفته ام؟!
نازش ز چین جبهه برویم کشیده تیغ
تا چون خطش بسیر بنا گوش رفته ام
واعظ بمجلسی که در آن بوده حرف دوست
خود را ز شوق کرده فراموش رفته ام
این راه را تمام بآغوش رفته ام
دور و دراز شد سفر بیخودی مرا
گویا ببوی زلف تو از هوش رفته ام
در حیرتم که با همه بیقوتی چه سان
از یادت ای نگار قصب پوش رفته ام؟!
نازش ز چین جبهه برویم کشیده تیغ
تا چون خطش بسیر بنا گوش رفته ام
واعظ بمجلسی که در آن بوده حرف دوست
خود را ز شوق کرده فراموش رفته ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
از نهفتن، راز را رسوای عالم کرده ام
وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام
هر دمی از زندگی پامال فکری میشود
عمر خود را جاده غمهای عالم کرده ام
سر نپیچیده است از تأثیر افغانم دلی
پادشاهی در جهان از دولت غم کرده ام
همچو من نخلی ندارد گلشن آزادگی
در جنون تا ریشه زنجیر محکم کرده ام
عالمی گردیده در خاطر، غم عالم مرا
ترک خود واعظ چه گویم،ترک عالم کرده ام
وز خموشی غیر را با خویش محرم کرده ام
هر دمی از زندگی پامال فکری میشود
عمر خود را جاده غمهای عالم کرده ام
سر نپیچیده است از تأثیر افغانم دلی
پادشاهی در جهان از دولت غم کرده ام
همچو من نخلی ندارد گلشن آزادگی
در جنون تا ریشه زنجیر محکم کرده ام
عالمی گردیده در خاطر، غم عالم مرا
ترک خود واعظ چه گویم،ترک عالم کرده ام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
مژده باد ای دل، که اینک میرسد ماه صیام
دارد از حق بهر امید گنهکاران پیام
وه چه مه! شوینده عصیان خلق از نامه ها
وه چه مه! خواهنده عذر گناه خاص و عام
طرفه ماهی، پای تا سر بخشش و لطف و کرم
طرفه ماهی، سر بسر آمرزش و انعام عام
گر کند توفیق حق یاری، درین فرخنده ماه
میتوان از نفس تن پرور کشیدن انتقام
توسن نفس از قناعت میکند پر سر کشی
چند روزی از نخوردن بر دهانش زن لگام
در چراگاه هوس، سالی چرانیدی شکم
چند روزی هم کن این آب و علف برخود حرام
نعمت الوان دنیا پر مکرر گشته است
چند روزی هم ازین شربت تو شیرین ساز کام
تا زند آب حیاتی بر لب ما مردگان
در کف این ماه باشد از هلال خویش جام
میزبان رحمت حق، با لب این ماه نو
میزند ما را صلا بر سفره این فیض عام
رتبه میخواهی، ز پر خواری مکن خود را گران
زآنکه از فیض نخوردن شد ملک عالیمقام
صبح نوروزیست، پیش مؤمنان هر صبح آن
عید فطری باشد از فرخندگی، هر وقت شام
ما که ایم، از ما چه آید در طریق بندگی؟
واعظ از حق کن طلب توفیق این خدمت تمام
دارد از حق بهر امید گنهکاران پیام
وه چه مه! شوینده عصیان خلق از نامه ها
وه چه مه! خواهنده عذر گناه خاص و عام
طرفه ماهی، پای تا سر بخشش و لطف و کرم
طرفه ماهی، سر بسر آمرزش و انعام عام
گر کند توفیق حق یاری، درین فرخنده ماه
میتوان از نفس تن پرور کشیدن انتقام
توسن نفس از قناعت میکند پر سر کشی
چند روزی از نخوردن بر دهانش زن لگام
در چراگاه هوس، سالی چرانیدی شکم
چند روزی هم کن این آب و علف برخود حرام
نعمت الوان دنیا پر مکرر گشته است
چند روزی هم ازین شربت تو شیرین ساز کام
تا زند آب حیاتی بر لب ما مردگان
در کف این ماه باشد از هلال خویش جام
میزبان رحمت حق، با لب این ماه نو
میزند ما را صلا بر سفره این فیض عام
رتبه میخواهی، ز پر خواری مکن خود را گران
زآنکه از فیض نخوردن شد ملک عالیمقام
صبح نوروزیست، پیش مؤمنان هر صبح آن
عید فطری باشد از فرخندگی، هر وقت شام
ما که ایم، از ما چه آید در طریق بندگی؟
واعظ از حق کن طلب توفیق این خدمت تمام
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
اگر عاصی، اگر مجرم،اگر بیدین، اگر مستم؛
بمحشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری
تواند نامه اعمال شد آیینه در دستم
خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را
گشاد دل ندیدم تا بفکر این و آن بستم
نگاه ظاهر و باطن، یکی کردم؛ تو را دیدم
رسا شد، این دو کوته رشته را باهم چو پیوستم
ندیدم کلفت از کس، تا نکردم کلفتی باکس
نرنجیدم ز رنجانیدن کس، تا زبان بستم
نرنجانیدم از خود هیچکس را، غیر این واعظ
که با سرپنجه تأثیر افغان خاطری خستم
بمحشر کی گذارد دامن عفوت تهی دستم؟!
ز بس خواناست از پیشانیم خط گنهکاری
تواند نامه اعمال شد آیینه در دستم
خلاصی از غم دنیا، نباشد اهل دنیا را
گشاد دل ندیدم تا بفکر این و آن بستم
نگاه ظاهر و باطن، یکی کردم؛ تو را دیدم
رسا شد، این دو کوته رشته را باهم چو پیوستم
ندیدم کلفت از کس، تا نکردم کلفتی باکس
نرنجیدم ز رنجانیدن کس، تا زبان بستم
نرنجانیدم از خود هیچکس را، غیر این واعظ
که با سرپنجه تأثیر افغان خاطری خستم