عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
کند پند ملایم در گرانجانان اثر بهتر
که با گوش گران باشد سخن آهسته تر بهتر
عزیزان خاک پاو، سفلگان تاج سرند اکنون
بنای وضع دوران گر شود زیر و زبر بهتر
نهان بودن بزیر طاق گردون، به ز پیدایی
بسر باشد سپر در زیر تیغ از تاج زر بهتر
امان خواهی، تلاش رتبه اعلای پستی کن
ز چرخ کینه جو چندانکه باشی دورتر بهتر
بمقدار بدی، هرکس مکافات بدی یابد
بود هر چند با ما خصم بد گوهر بتر، بهتر!
مرا شد از نیاز عندلیب و ناز گل روشن
که باشد از دوصد بیت و غزل یک مشت زر بهتر
باین سامان ره دور عدم را چون توان رفتن؟!
بکن ای واعظ بیفکر فکر این سفر بهتر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
الینده ساغر گل مفلسونک ایاغینه بنزر
یوزینده غازه ترگوندوزنک چراغینه بنزر
نظر که باغ جمالینه تو شدی چیقماقی یوخدور
بعینه اول رخ زیبا بهشت باغینه بنزر
گوزایچره مردمکی جای ویرمشم نه عجب کیم
منیم گیلودگی اول گلعذار داغینه بنزر
جدا بولوب سر زلفی یوزیندن اولدی پریشان
یوزیندن آیری دوشنک عاشقون دماغینه بنزر
آقاردی باش توکی واعظ نه ایش گلورداخی سندن
دماغ بوقو جا لوقدا سحر چراغینه بنزر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
کلاه ترک به سر نه، بگیر کشور دیگر
کلاه بال هما، هر دمی است بر سر دیگر!
به غیر خاک مده تن به هیچ بستر دگر
به غیر داغ منه دل به هیچ افسر دیگر
ز روز و شب زده چین بر جبین از آن زن دنیا
که هر دو روز نشیند به مرگ شوهر دیگر
ز طول روز جزا، عرض نامه ام بود افزون
مگر برای حسابم، کنند محشر دیگر!
گرفته ساقی دوران بساغر مه و مهرت
رسیده وقت، که رفتی بیک دو ساغر دیگر!
بقفل چین جبین است بسته این در دلها
گشادکار خود ای دل، طلب کن از در دیگر
کنی چو طاعت من رد، من و ندامت و خجلت
برانیم گر ازین در، در آیم از در دیگر
نصیحتی که بهم میکنند مردم عالم
بسان گفت و شنید کریست، باکر دیگر!
مکن شماتت و شادی، ز تیره روزی دشمن
که لشکری شکند گه ز گرد لشکر دیگر
نمیکشد زن از آن سرمه در مصیبت شوهر
که کرده چشم سیه بر طواف شوهر دیگر
نه همچو زاده طبعست، معنی دگرانت
که کار گوهر دندان، نکرده گوهر دیگر
تلاش نازکیی کن، برای شاهد معنی
که بهر زن چو جوانی، کجاست زیور دیگر
تو نیک باش و، مکن فخر بر نکویی خویشان
گهر بها نفزاید، بآب گوهر دیگر
بیک نگاه دگر کن، تمام کار دلم را
که نیم کشته دهد جان برای خنجر دیگر
اگر بود بنظر سیر باغ نقش جهانت
بسان دیده عبرت کجاست منظر دیگر؟!
بفیض صحبت هم، زنده اند سوخته جانان
که بیش تابد اخگر، ز قرب اخگر دیگر
حریف درد سر خلق نیست چون سر واعظ
بغیر ترک نسازد بهیچ افسر دیگر
تتبع غزل صائب این غزل شده واعظ
که روزگار ندارد چو او سخنور دیگر!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
اوزگه عالمده مگر تو کسم غمیندن یاشلر
یوخسه بدسیلا به دوزمزلر بود اغلر تاشلر
گیجسه گر لعل لبندن آدمز بوشوقدن
داشلنور اشکم کبی خاتم گوزیندن قاشلر
نوبهار حسن فیضندن که من مجنونیم
غنچه تک اطفال الینده آچلوللر تاشلر
تا قلج چقمز قنندن ظاهر اولمز جوهری
نور چشمم، وسمنی نیلر اول اگری قاشلر
لاله و گل دامننده هر سحر شبنم دگول
گیجه لر روز سیاهمدن تو کللر یاشلر
پادشاه ملک فقرک تختمز دور پشت پا
تاج دولت دوست یولینده و یرلمیش یاشلر
قوجه لق حرصی کنون فکر سر و سامان ایدر
ایندی دو تمیش باشدن بویا شه گلمیش یاشلر
تن قوجلدی واعظ ایشدن دوشد یلر عقل و حواس
عمر از بس تند گیچدی قالدیلر یولداشلر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
پیر چون گشتی، چو طفلان بازی دنیا مخور
میخور آخر سرت، زنهار از وی پا مخور!!
بس ک دل پر گشته ز اندوه تهیدستی ترا
نیست جای غم دگر دل دل، غم بیجا مخور!
نیست چون بیصرفه هرگز خرجت از عقل معاش
غصه امروز و فردا را همه یک جا مخور
دل منه بر هستی مخلوق، پیش لطف حق
بازی از موج سر آبی بر لب دریا مخور
میکند زهر حرامی ناگهان در کار تو
بی تأمل لقمه یی از سفره دنیا مخور
نیست به از لذت مهمان نوازی، نانخورش
تا توانی نان خشک خویش را تنها مخور
نعمت الوان دنیا، نوش جان واعظ ترا
گر غم عشقی خدا روزی کند، بی ما مخور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
چابقونچی، اگری باخشی مژگان یراقیدور
اول غمزه اوغری، گوزلری اوغری یتاقیدور
اول نو بهاردین کیول اودلندی لاله تک
یاندی چرا غمز نه عجب عشق اوجاقیدور
اول ظرف قانی آلمیه گر حسندور شراب
آل قانی آله ساغر اگر یار ساقیدور
هر توک باشمده قطع ره عشق ایله تیکان
هر رگ تنمده داغ ایله بیر گل بود اقیدور
اول طره چهره آتشیدین قالخمیش تتون
اول اگری قاش فتنه اودین چاقماقیدور
اول یار وصلین ایستریسنگ خلقدن اوزول
وحدت کمندی عاشقه جانان قوجاقیدور
دنیا اوینده جود ایلین آخرت تاپار
آچوق ال اول کریمیله قونشی چناقیدور
واعظ اگلدی قد قوجالوقدان اوراق تک
یعنی بویردن ایندی بیچیلماق چاقیدور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
گیچدی ئیگید لوق گونی ایندی خم اولماق چاقیدور
یتدی بو طومار پایانه بوکولماق چاقیدور
دوندی آغزیدیش سیزلوقدان ئیلان سوراخنه
آغلا آغلا بو آغیز پیرله نه گولماق چاقیدور
گیتدی قوت دیزلردن اوتراق اولماق گرگ
چون بناسستالدی دیوار و نک تو کولماق چاقیدور
گوجلی یاقار قاریلوق قاری اسر غم صرصری
نیجه یوزچین دشمسون یوز قدبوزولماق چاقیدور
کس تعلق جسم خاکیدن بودور گلدی اجل
جان شیرینیم بوسوز گیچدین سوزولماق چاقیدور
روزگار ایلن مدارا قیل بیرایکی گون داخی
چوق چکشمه ای ای منیم عمرم اوزلماق چاقیدور
عمر گیچدی جان شیرینم گچنمه تلخکام
کام اوز دندن آل که بستاننک پوزولماق چاقیدور
خلق عالم ایچره واعظ چوق مکرر اولمشوز
باشه گل ای عمر باشلردن ساولماق چاقیدور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
غنچه سان این همه بر خویش مبال از زر و زور
که چو گل زود پریشان شوی ار باد غرور
باد برخود کند از نعمت دنیا منعم
زآن هر انگشت عسل هست چو نیش زنبور
بینش آن نیست که در مال مبصر باشی
خواب دیدن نشود حجت بینایی کور
ریزش اهل سخا نیست جز از قوت دین
گریه شمع نباشد مگر از کثرت نور
آگهان لذتی از عشرت دنیا نبرند
دل غمگین نشود باخبر از خنده زور
از چه رو زرد شود چهره تو را در پیری؟
میمکد خون تو این خاک سیه با لب گور!
خانه آخرت ظالم از آنست خراب
که ندانسته سرایی بجز از عالم زور
آنچه دارند بخیلان جهان در ته خاک
عنقریب است که میماندشان بر سر گور
خامی فکر تو واعظ زدل بی شوق است
نبود نانت از آن پخته، که سرد است تنور
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
قد خمید، از دیدن روها، به پشت پا بساز
باعصا، دیگر بیاد قامت رعنا بساز
سرخی رخ گشت زردی، چون ورق گرداند عمر
بعد ازین از روبه پشت این گل رعنا بساز
میبرد امروز و فردا وارثش همراه مال
یک دو روزی نیز ای دل، با غم دنیا بساز
روی دست جوهری، از بهر تاج زر مخور
تا توانی ای گهر، با شورش دریا بساز
حلقه طفلان، حصار سنگ چینی بیش نیست
همچو مجنون ای دل دیوانه با صحرا بساز
خودنمایی را نباشد حاصلی جز سوختن
ای شرر تا میتوانی در دل خارا بساز
گوهر راز است بازاری و، بدگو مشتری
یکدم از مهر خموشی، با زبان ما بساز
گوهر مقصود را، باشد صدف کام نهنگ
با فلوس خویش چون ماهی ازین دریا بساز
تا نیفتاده است واعظ برتو چشم صبح حشر
ای سراپا زشت، بر خود بنگر و، خود را بساز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
گر نباشد بیش ای دل سیم و زر، با کم بساز
با سر بیدرد سرکن، با دل بیغم بساز
با چه خواهم خورد امشب، یک دو شب هم صبر کن
با چه خواهم ساخت فردا، یک دو روزی هم بساز!
با نگاه خشک، عمری ساختی از بی غمی
چشم من، یک چند، هم با دیده پرنم بساز
نیست غیر از حسرت یک آه حسرت در دلم
پر مکن تعجیل، با من ای نفس یک دم بساز
سازگاری، در نهاد عالم امکان کجاست؟
ای دل ناساز، با من ناسازی عالم بساز
هرزه نالان بوته تیر تعرض میشوند
خواهی ار بسیار گو باشی، بحرف کم بساز
واعظ این ده روز را، غم بیش ازین در کار نیست
از قبا با ژنده، از دینار با درهم بساز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
بهار کرد جهان را ز کوه و صحرا سبز
بهار من، بکن آخر تو نیز ما را سبز
همان به خاک تعلق، چو کار گرهیم
اگر چه گشت چو تسبیح، دانه ما سبز
ز تلخ گویی پیران، دلت جوان گردد
که دی بزهر هوا میکند جهان را سبز
چو خضر، ساخته آب حیات گریه مرا
که هرکجا رسدم پای، گردد آنجا سبز
روند صاف دلان بی تعلق از دنیا
برون ز کوره آتش دوید مینا سبز
شود ز باد اجل نخل قامتت عریان
قبا چو برگ خزان سرخ باشدت یا سبز
کند صفای چمن، خلق را بمی تکلیف
شده است دختر رز را نهال گل پا سبز
چو شیشه جامه اش از تن همیشه گلگونست
چو باده پوشد اگر یار من سرا پا سبز
گریستیم چو ابر آن قدر ز غم واعظ
که تیغ کوه شد از آب دیده ما سبز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
بر اهل ترک، نکرده است غم جفا هرگز
گزند خار ندیده است پشت پا هرگز
چو روی آیینه است آن جهان و، این یک پشت؛
ز پشت آینه، ای دل مجو صفا هرگز!
بزیر چرخ، مکن ریشه أمل محکم
که دانه سبز نگردد در آسیا هرگز
تهی ز نان تهی گشته تا که سفره ما
نخورده ایم طعامی باشتها هرگز
مرا ز فیض خموشی نموده بیگانه
نگشتمی بسخن کاش آشنا هرگز
بدولتی چو رسی، بهر خلق باش، نه خود؛
بخویش سایه نمی افگند هما هرگز
ز بسکه غیر نگنجد میان این یاران
ندیده ایم میان دو کس صفا هرگز
بنای خانه هستی است بر فنا واعظ
منه تو پایه دل را برین بنا هرگز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
گر گلسه لطفدین گوزه، اول ماهپاره مز
مشکل که گلمیه گوزه آخر ستاره مز
بس کیسه لر که تیکمیشدی جور تیغنه
بیدرد بخیه قویمدی گوز آچه یاره مز
تا یمز فروغ جوهز مز تا وطنده یوق
اولمز چراغ حقسمه قاشدین شراره مز
دویدوک که بو جهان نه مقام قرار دور
آندم که دیر دیلر حرکت گاهواره مز
طوفان فتنه دور نه عجب گوزکی سویی تک
گر باسمسونک ایاغ آرایه کناره مز
عبرت گوزینده گورنجه بی اعتبار دور
دنیا کوچر دوز اتماقه گیتمز نظاره مز
دولمیش ز بسکه گوهر مز اول محیط دین
بیر قطره یک و لیک گو رو نماز کناره مز
واعظ یار اشمز بیزه جز دردمند لوق
بیچاره لوقدین اوزگه ندور داخلی چاره مز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
یار طفلست و،ره کوچه نجسته است هنوز
از لبش خط سخن خوب نرسته است هنوز
نیست دندان که نمایان شده از لعل لبش
هست طفل و، دهن از شیر نشسته است هنوز
صرصر آه جگر سوز دل از کف شده یی
از رخش بند نقابی نگسسته است هنوز
نرسیده است بدامان لبش دست هوس
چهره اش جز عرق شرم نشسته است هنوز
رسم دلجویی عشاق نیاموخته است
ره سوی خانه آیینه نجسته است هنوز
خاک بازی، نه رخش را بغبار آلوده است
گرد راه عدم از چهره نشسته است هنوز
در دلش مغز وفا نیست هنوز از خامی
نونهال است و ثمر خوب نبسته است هنوز
پیر شد واعظ و، دیگر سخنش طفلانه است
از دل این گرد هوس پاک نشسته است هنوز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
بس است خواب، دگر چشم من ز جا برخیز
ز دست عمر شدت، عمر من بپا برخیز
گشاده درگه فیض حکیم خسته دلان
توهم بجوی پی درد خود دوا، برخیز
ترا که بهر سفر، توشه پختن است ضرور
نگشته تا که خموش آتش بقاء برخیز
رهت بخانه تاریک مرگ خواهد بود
بده چراغ دل خویش را ضیا، برخیز
ز دوست کرده ترا خواب ناز بیگانه
مگر شوی نفسی با وی آشنا، برخیز
مگر کند قدمی رنجه یاد دوست دلا
بآه خانه خود را بده صفا برخیز
ز دست رفته و از پا فتاده ایم کنون
مقام کردن یاری است، ای دعا برخیز
بچار موجه عصیان فتاده یی واعظ
مباش کم ز خس، اکنون بدست و پا برخیز
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
کاروان راه گمنامی نمیخواهد جرس
دل تپیدن هرکجا باشد، نمی باید جرس
ذوق خاموشی، دل از کف دادگان دانند چیست
از زبان زآن ور نمی افتد که دل دارد جرس
در طریق عشق از بیتابی ظاهر چه سود؟
از درون بر سینه خود سنگ میکوبد جرس
مانده یی از راه و، باکت نیست از آوارگی
در رهست و، روز وشب بر خویش میلرزد جرس
تن چو از نشو و نما افتد، شود بی ذوق دل
ناقه از رفتن چو ماند، بینوا گردد جرس
واعظ از دل تا نخیزد گفت و گو بی حاصل است
رهنما زآن شد، که دائم از درون نالد جرس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس
هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس
گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛
در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس
دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن
کاین صورت منست در آیینه یا نفس
دیوار تن شکسته ز سیلاب زندگی
زان دم بدم کناره گزیند زما نفس
افتد چنانکه عضو برون رفته یی بجا
هردم چنان ز پیریم آید بجا نفس
با ما همیشه واعظ از آن در کشاکش است
خواهد که خویش را کشد از دست ما نفس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
موج دریای محنتی است نفس
رگ ابر کدورتیست نفس
هر دم از زندگی که میگذرد
در پیش آه حسرتیست نفس
اهل دل را ز بی بقائی عمر
بر لب انگشت حسرتیست نفس
سرمه چشم عبرتیست نگاه
دود آه ندامتیست نفس
واعظ از دل همیشه تا به لبم
شاهراه شکایتی است نفس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
شده است باب در ایام ما ز بس تلبیس
کسی چه داند کاین آدمست و آن ابلیس؟!
ز کین عدو شکند گو دلم بسنگ جفا
که هست چوب مکافات کرده ها در حیس
مجوی کام ز دونان، که نیست بی منت
بگیری ار همه عبرت ز خواجگان خسیس
خوری ز خوان جهان، غصه چون لئیمان چند؟
نه در خور است که همکاسگی کنی با پیس!
چنان خوشست میان دو یار جنسیت
که خوش نماست میان دو لفظ هم تجنیس
خوش آن کناره که همخوابه معنی بکراست
خموشی است سخنگوی و، درد عشق انیس
سخن چگونه شود دلنشین در آن کشور؟
که میدود ز پی مشتری، متاع نفیس!
چنان ز سختی دوران شکسته ام واعظ
که خامه ام شده از شرح آن شکسته نویس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
تا به کی باشدت برای معاش
با قضا جنگ و، با قدر پرخاش!
خط بطلان مکش بحرف رضا
چین بر ابرو برای رزق مباش
سر نپیچد ز حرف خامه رقم
بنده را با قضای حق، چه تلاش؟!
بر یقین تو نقطه های شکست
سه گره بر جبین ز فکر معاش
سرمکش زآنچه دوست پردازد
صورت حال راست او نقاش
چند باشی برای رزق عبوس؟
با پریشانی است گل بشاش!
با دل پر گره درین گلشن
خنده رو باش، چون گل خشخاش
میشماری چو مفلسی را عیب
چه کنی عیب خویشتن را فاش؟!
غصه دی خوری، غم فردا
همه عمرت بحیف رفت و، بکاش!
نیست فکری تو را برای ممات
زندگی صرف شد بفکر معاش
از پی خواب چار پهلو، چند
کنی از مخمل دو خوابه فراش؟!
گر برنگ و قماش جامه روی
پاکی اش رنگ، ابا حتست قماش
نیست رنگت ز معنی و، شده یی
محو صورت، چون خامه نقاش
گشته از فکر خرده دنیا
سر ترا همچو قبه خشخاش
بهر برکندن از کسان همه عمر
دهنی مو بموی چون منقاش
زآنچه داری، نمی خوری جز غم
از پی دیگران تراست تلاش
دیگران از برای خویشتنند
تو هم از بهر خویشتن میباش
خویشتن را کنند مهمانی
وارثان گر دهند بهر تو آش
شمع سان بهر دیگران واعظ
تب مکن، دل مخور، سرشک مپاش!