عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۱۹
در دل غم عشق چون تو یاری داریم
بی آنک نهان چو آشکاری داریم
رفتند هر آن کسی که یاری دارند
ما بی کاریم و با تو کاری داریم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۳۹
بگریختم از عشق تو ای سیمین تن
باشد که زغم باز رهم مسکین من
عشق آمد وزنیمه رهم باز آورد
مانندهٔ خونیان رسن در گردن
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۶۲
دل را طمع وصل تو می بود و ندید
جان در غم تو سوده شد و سود ندید
اندر طلب عشق تو ای جان و جهان
من پاک بسوختم کسی دود ندید
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۹۹
تا هست دلم بر غم تو دست آموز
دیده همه گریه گشت و جانم همه سوز
بس زود بزد دست اجل در پایش
عمری که چنین به سر شود روز به روز
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۰۰
بر آتش سَودای تو ای جان افروز
آسوده نیَم چو شمع از گریه و سوز
روز از غم هجر تو بسوزم تا شب
شب در غم وصل تو بسوزم تا روز
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۰۵
از هر عاشق وصف دلالی شنوم
وز حالت او حدیث حالی شنوم
شبهای دراز می زنم سر بر سنگ
باشد که شبی بوی وصالی شنوم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۲۷
سودای تو را خود سر و سامانی نیست
وین حادثه را پدید پایانی نیست
قصّه چه کنم درد دل ریش مرا
جز وصل تو دوست هیچ درمانی نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۳۹
من در غم تو مُردم و تو بی غم از این
نپسندی اگر کنند با تو هم از این
از تو چو به دیدنی قناعت کردم
تو نیز روا مدار آخر کم از این
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۴۰
بالله ترفقوا بقلب مجروح
وارحم دنفا بین یدیکم مطروح
قد سیّرنی الفراق ابکی وا نوح
من غاب عن الحبیب لابدّ یَنوح
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۴۷
گر ماه شوی به جز محاقی نبود
ور زهره شوی جز احتراقی نبود
این صحبتها که در جهان می بینی
چون در نگری به جز فراقی نبود
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۴۸
وصل ارچه که دیده را منوّر دارد
کام دل را چو شهد و شکّر دارد
ناگاه برون جهد فراقی زکمین
صافی شده وصل را مکدّر دارد
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۶۱
گل گفت چو رخت ما به صحرا فکنند
وز رنگ وجود بوی بر ما فکنند
وانگه چو منی دیر به دست آمده را
در شرط کرم هست که در پا فکنند
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۷۶
دردا که زعمر مایهٔ سود نماند
یک دوست کزو دلی بیاسود نماند
در کیسهٔ ایّام بجُستیم بسی
یا نقد وفا نبود یا بود نماند
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۴۴
از مهر تو بر پای دلم قَید شدَه
مپسند مرا اسیر هر کید شده
دریابم از آن پیش که چون دریابی
دامی بینی دریده و صَید شده
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۴۷
در خون جگر اگر در آغشته منم
از کس بنرنجم چو سررشته منم
از من بحلی گرچه ستمکاره توی
وز تو خجلم گرچه به غم کشته منم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۳۵
معشوقه عیان بود نمی دانستم
با ما به میان بود نمی دانستم
گفتم به طلب مگر به جایی برسَمَ
خود تفرقه آن بود نمی دانستم
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۰
افسوس که عمر رفت و هشیاری نیست
دردا که امید خویشتن داری نیست
گفتم که چو بیدار شوم روز شود
هیهات که روز گشت و بیداری نیست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۶
هرگز دل من واقف اسرار نشد
روزی به صفا و صدق بر کار نشد
بس پند که بشنید و یکی گوش نکرد
بس عبرتها که دید و بیدار نشد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۳
سیلاب محن رونق عمرم همه برد
شیرین همه تلخ گشت و صافی همه درد
آن کس که بمرد رست دردا که مرا
هر روز هزار بار می باید مرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۴
در دل زغم زمانه باری دارم
در دیدهٔ هر مراد خاری دارم
نه همنفسی نه غمگساری دارم
شوریده دلی و روزگاری دارم