عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷۵
سرگشته در این بادیه تا چند بپوئیم
ای کعبه مقصود ترا از که بجوئیم
ما شیفته باد صبائیم شب و روز
باشد که نسیمی ز ریاض تو ببوئیم
گر در حرمت محرم اسرار نباشیم
باری نه بس است این که گدای سر کوئیم
در دین وفا سجده ما نیست نمازی
تا چهره بخون دل آشفته نشوئیم
بر هستی ما سنگ فنائی بزن ای عشق
چون غرقه بحریم چه محتاج سبوئیم
رقص و طرب ما همه از زخم تو باشد
کاندر خم چوگان رضای تو چو گوئیم
ما همچو حسین از غمت آشفته سرشتیم
معذور همی دار گر آشفته بگوئیم
ای کعبه مقصود ترا از که بجوئیم
ما شیفته باد صبائیم شب و روز
باشد که نسیمی ز ریاض تو ببوئیم
گر در حرمت محرم اسرار نباشیم
باری نه بس است این که گدای سر کوئیم
در دین وفا سجده ما نیست نمازی
تا چهره بخون دل آشفته نشوئیم
بر هستی ما سنگ فنائی بزن ای عشق
چون غرقه بحریم چه محتاج سبوئیم
رقص و طرب ما همه از زخم تو باشد
کاندر خم چوگان رضای تو چو گوئیم
ما همچو حسین از غمت آشفته سرشتیم
معذور همی دار گر آشفته بگوئیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۵
الا ای طایر سدره نشیمن
چرا کردی در این کاشانه مسکن
ترا از بهر جولانگاه نزهت
فراز عرش رحمانست گلشن
تو ای شهباز قدسی چون کبوتر
طناب حرص کردی طوق گردن
هلا ای رستم پیکار وحدت
فرو مگذار اندر چاه بیژن
چو جغد ای طایر قدسی نشاید
بسر بردن در این ویرانه گلخن
تو اندر خانه تاریک و عالم
ز خورشید حقایق گشته روشن
گر از خانه برون نتوانی آمد
برای روشنی بگذار روزن
دل مردان نرفتی زانکه هردم
فریبت میدهد نیرنگ این زن
تو چون طفلی و عالم چون مشیمه
مخور خون زانکه شد هنگام زادن
قبائی از بقا چون داد شاهت
ز دوش جان لباس تن بیفکن
برای اقتباس نور بگذر
ز رخت خویش در وادی ایمن
دهن بسته چو غنچه چند باشی
چو گل خنده زنان بیرون شو از تن
چو خواندی نکته الحق عریان
چو کرم پیله گرد خویش کم تن
ز سر عشق آبستن شود دل
اگر نفس از هوا گردد ستردن
گریبانت بدست آور ز چاکی
بکش بر طارم افلاک دامن
چو در جنگ آمدی با نفس و شیطان
بچنگ آور ز حکمت تیغ و جوشن
ز چنگ دیو نفس ار باز رستی
نتابد پنجه تو گیو و بهمن
بسان طره مشکین خوبان
دل مسکین هر بیچاره مشکن
که از آه جگر سوز ضعیفان
بسوزد ماه را ناگاه خرمن
روا داری که بر دیوار عمرت
رسد از آهشان سنگ فلاخن
اگر مرد رهی دست ارادت
بدامان شه آفاق در زن
بدرگاه علی نه روی خدمت
که درگاه علی اعلا و اعلن
معانی حقایق زو محقق
مبانی و دقایق زو مبین
ز یمن ذات او احکام ملت
باقوای حجج گشته مبرهن
من از تعلیم آن شاه یگانه
فرو خواندم ز علم دین چنان فن
که در شرح معانی و بدیعش
زبان عقل کل گشته است الکن
همای همتم از یمن جاهش
فراز عرش میسازد نشیمن
مرا بر خوان همت نسر طایر
بود کمتر ز یک مرغ مسیمن
سریر سدره ادنی پایه دیدم
چو بر درگاه او گشتم ممکن
بچشم همت من می نماید
سپهر و هرچه در وی نیم ارزن
الا ای ساقی خمخانه عشق
بده دردی درد عشقم ازدن
مرا بر چهره خود ساز واله
درخت عقل من از بیخ برکن
بیک جرعه ز لوح دل فرو شوی
روایات احادیث معنعن
مرا در نفی کلی محو گردان
خلاصم ده ز احوال لم و لن
تولا چون بدرگاه تو کردم
تبرا میکنم از شر خود من
از ایرا در همه اطراف گیتی
مرا بدتر ز من کس نیست دشمن
حسین خسته را از فضل دریاب
که فضل تست عین فیض ذوالمن
چرا کردی در این کاشانه مسکن
ترا از بهر جولانگاه نزهت
فراز عرش رحمانست گلشن
تو ای شهباز قدسی چون کبوتر
طناب حرص کردی طوق گردن
هلا ای رستم پیکار وحدت
فرو مگذار اندر چاه بیژن
چو جغد ای طایر قدسی نشاید
بسر بردن در این ویرانه گلخن
تو اندر خانه تاریک و عالم
ز خورشید حقایق گشته روشن
گر از خانه برون نتوانی آمد
برای روشنی بگذار روزن
دل مردان نرفتی زانکه هردم
فریبت میدهد نیرنگ این زن
تو چون طفلی و عالم چون مشیمه
مخور خون زانکه شد هنگام زادن
قبائی از بقا چون داد شاهت
ز دوش جان لباس تن بیفکن
برای اقتباس نور بگذر
ز رخت خویش در وادی ایمن
دهن بسته چو غنچه چند باشی
چو گل خنده زنان بیرون شو از تن
چو خواندی نکته الحق عریان
چو کرم پیله گرد خویش کم تن
ز سر عشق آبستن شود دل
اگر نفس از هوا گردد ستردن
گریبانت بدست آور ز چاکی
بکش بر طارم افلاک دامن
چو در جنگ آمدی با نفس و شیطان
بچنگ آور ز حکمت تیغ و جوشن
ز چنگ دیو نفس ار باز رستی
نتابد پنجه تو گیو و بهمن
بسان طره مشکین خوبان
دل مسکین هر بیچاره مشکن
که از آه جگر سوز ضعیفان
بسوزد ماه را ناگاه خرمن
روا داری که بر دیوار عمرت
رسد از آهشان سنگ فلاخن
اگر مرد رهی دست ارادت
بدامان شه آفاق در زن
بدرگاه علی نه روی خدمت
که درگاه علی اعلا و اعلن
معانی حقایق زو محقق
مبانی و دقایق زو مبین
ز یمن ذات او احکام ملت
باقوای حجج گشته مبرهن
من از تعلیم آن شاه یگانه
فرو خواندم ز علم دین چنان فن
که در شرح معانی و بدیعش
زبان عقل کل گشته است الکن
همای همتم از یمن جاهش
فراز عرش میسازد نشیمن
مرا بر خوان همت نسر طایر
بود کمتر ز یک مرغ مسیمن
سریر سدره ادنی پایه دیدم
چو بر درگاه او گشتم ممکن
بچشم همت من می نماید
سپهر و هرچه در وی نیم ارزن
الا ای ساقی خمخانه عشق
بده دردی درد عشقم ازدن
مرا بر چهره خود ساز واله
درخت عقل من از بیخ برکن
بیک جرعه ز لوح دل فرو شوی
روایات احادیث معنعن
مرا در نفی کلی محو گردان
خلاصم ده ز احوال لم و لن
تولا چون بدرگاه تو کردم
تبرا میکنم از شر خود من
از ایرا در همه اطراف گیتی
مرا بدتر ز من کس نیست دشمن
حسین خسته را از فضل دریاب
که فضل تست عین فیض ذوالمن
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۶
ای دل از وحشت سرای دار گیتی کن کران
بال همت باز کن بر پر بر اوج لامکان
چون قبای جان تو دارد طرازی از بقا
دامن همت ز گرد عالم فانی فشان
در نورد این فرش خاکی را که هنگام عروج
هست مرغ همتت را عرش کمتر آشیان
در مغیلان گاه غولانت چرا باید نشست
چون چراگاهت مقرر گشت در گلزار جان
سرمه چشم دل از خاک سیاه فقر کن
پیش از آنساعت که گردد استخوانت سرمه دان
کشتی عمرت از این غرقاب کی یابد نجات
تا هوای نفس تو باد است و شهوت بادبان
چون همای همتت بگشاد بال کبریا
باشد از یک بیضه کمتر پیش او هفت آسمان
از پی اسرار اسری شبروی کن شبروی
تا براق دولتت را برق نبود همعنان
گر بخلوتخانه وحدت ترا باری بود
خویشتن چون حلقه باری از درونشان در نشان
دلدل دل در چراگاه از ریاض خلد ساز
چشم آخر بین تو بند از آخور آخر زمان
از نوید عاطفت والله یدعوا گوش کن
تا ترا رضوان شود در روضه کمتر میزبان
توشه ای از خوشه چرخ و ثوابت کم طلب
چون خران کاه کش کمجوی راه کهکشان
چشم بر قرص مه و خورشید تا کی باشدت
بگذر و بگذار با دونان گیتی این دونان
زین ابای بی نمک دستت میالا تا شوی
بر سر خوان ابیت عند ربی میهمان
پاسبان بر بام قصرت از قصور همت است
بندگی کن تا شود حفظ خدایت پاسبان
سایبان از فضل حق گر هست هیچت باک نیست
بر در و دیوار قصرت گر نباشد سایبان
همدمی چون نیست پیدا راز پنهان خوشتر است
محرمی چون نیست حاصل مهر بهتر بر دهان
زین زبان دانی شوی فردا زبانی را زبون
گر تو نتوانی شدن امروز مالک بر زبان
بر در و دیوار کثرت آتش دل چون زنی
یابی از توفیق حق بر بام وحدت نردبان
گر غبار بندگی سازی طراز آستین
بر در قربت توانی گشت خاک آستان
دم ز آوا برکش و با رنگ بی رنگی بساز
رنگ و آوا را بهل با ارغوان و ارغنان
بادیه پر غول و تو در خواب غفلت مانده ای
با چنین خفتن عجب باشد اگر یابی امان
کعبه مقصود دور است و تو غافل خفته ای
خیز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان
قافله بگذشت و تو بانگ درا می نشنوی
زانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران
مال و سر افشان بپای فقر و جان ایثار کن
کین متاع نازنین ناید بدستت رایگان
چون نجیب فقر آمد زیر زینت کی کند
حادثات دهر سوی تو جنیبتها روان
دیده از عیب همه اسرار باید دوختن
تا زبانت گردد از اسرار غیبی ترجمان
مرد معنی را ز قول و فعل میباید شناخت
راه حق نتوان سپردن با رداء و طیلسان
طیلسان بر دوش تو سودی نخواهد داشتن
چون تو با معجر برون آئی از این طی لسان
تا تو با خویشی نیابی هرگز از جانان خبر
بی نشان شو تا توانی یافت از وصلش نشان
از هویت دم زنی باشی عزیز هر دو کون
با هوا همراه گردی آیدت ذل هوان
کی رسی از لا بالا تا نباشد مرترا
مرکب لاهوت از الا و هو در زیر ران
دل بوسواس امل دور افتد از حضرت بلی
آدم از یک وسوسه بیرون شد از صدر جنان
راه حق در پیش و رهبر نفس هشداری حسین
منزلت پر آفتست و غول داری دیده بان
نفس چون در ملک خورسندی برافرازد علم
خسروش خاسر نماید هم بود طاغی طغان
گر ز سر نیستی و هستیت باشد خبر
کی شود از نیستی غمگین ز هستی شادمان
عمر کوته شد سکندر را بدان ملکی که هست
خضر را با مفلسی بنگر حیات جاودان
ای خداوندی که بر مرصاد جانها حاکمی
جان ما را زین رصدگاه حوادث وارهان
فکر سودای جهان جان مرا محبوس کرد
جان خلاصم ده ز فکر اینم و سودای آن
پادشاها از کمال لطف خود ده جذبه ای
وانگه این بیچاره را از ننگ هستی وارهان
بال همت باز کن بر پر بر اوج لامکان
چون قبای جان تو دارد طرازی از بقا
دامن همت ز گرد عالم فانی فشان
در نورد این فرش خاکی را که هنگام عروج
هست مرغ همتت را عرش کمتر آشیان
در مغیلان گاه غولانت چرا باید نشست
چون چراگاهت مقرر گشت در گلزار جان
سرمه چشم دل از خاک سیاه فقر کن
پیش از آنساعت که گردد استخوانت سرمه دان
کشتی عمرت از این غرقاب کی یابد نجات
تا هوای نفس تو باد است و شهوت بادبان
چون همای همتت بگشاد بال کبریا
باشد از یک بیضه کمتر پیش او هفت آسمان
از پی اسرار اسری شبروی کن شبروی
تا براق دولتت را برق نبود همعنان
گر بخلوتخانه وحدت ترا باری بود
خویشتن چون حلقه باری از درونشان در نشان
دلدل دل در چراگاه از ریاض خلد ساز
چشم آخر بین تو بند از آخور آخر زمان
از نوید عاطفت والله یدعوا گوش کن
تا ترا رضوان شود در روضه کمتر میزبان
توشه ای از خوشه چرخ و ثوابت کم طلب
چون خران کاه کش کمجوی راه کهکشان
چشم بر قرص مه و خورشید تا کی باشدت
بگذر و بگذار با دونان گیتی این دونان
زین ابای بی نمک دستت میالا تا شوی
بر سر خوان ابیت عند ربی میهمان
پاسبان بر بام قصرت از قصور همت است
بندگی کن تا شود حفظ خدایت پاسبان
سایبان از فضل حق گر هست هیچت باک نیست
بر در و دیوار قصرت گر نباشد سایبان
همدمی چون نیست پیدا راز پنهان خوشتر است
محرمی چون نیست حاصل مهر بهتر بر دهان
زین زبان دانی شوی فردا زبانی را زبون
گر تو نتوانی شدن امروز مالک بر زبان
بر در و دیوار کثرت آتش دل چون زنی
یابی از توفیق حق بر بام وحدت نردبان
گر غبار بندگی سازی طراز آستین
بر در قربت توانی گشت خاک آستان
دم ز آوا برکش و با رنگ بی رنگی بساز
رنگ و آوا را بهل با ارغوان و ارغنان
بادیه پر غول و تو در خواب غفلت مانده ای
با چنین خفتن عجب باشد اگر یابی امان
کعبه مقصود دور است و تو غافل خفته ای
خیز و محمل بند چون در جنبش آمد کاروان
قافله بگذشت و تو بانگ درا می نشنوی
زانکه هست از جوش غفلت گوش جان تو گران
مال و سر افشان بپای فقر و جان ایثار کن
کین متاع نازنین ناید بدستت رایگان
چون نجیب فقر آمد زیر زینت کی کند
حادثات دهر سوی تو جنیبتها روان
دیده از عیب همه اسرار باید دوختن
تا زبانت گردد از اسرار غیبی ترجمان
مرد معنی را ز قول و فعل میباید شناخت
راه حق نتوان سپردن با رداء و طیلسان
طیلسان بر دوش تو سودی نخواهد داشتن
چون تو با معجر برون آئی از این طی لسان
تا تو با خویشی نیابی هرگز از جانان خبر
بی نشان شو تا توانی یافت از وصلش نشان
از هویت دم زنی باشی عزیز هر دو کون
با هوا همراه گردی آیدت ذل هوان
کی رسی از لا بالا تا نباشد مرترا
مرکب لاهوت از الا و هو در زیر ران
دل بوسواس امل دور افتد از حضرت بلی
آدم از یک وسوسه بیرون شد از صدر جنان
راه حق در پیش و رهبر نفس هشداری حسین
منزلت پر آفتست و غول داری دیده بان
نفس چون در ملک خورسندی برافرازد علم
خسروش خاسر نماید هم بود طاغی طغان
گر ز سر نیستی و هستیت باشد خبر
کی شود از نیستی غمگین ز هستی شادمان
عمر کوته شد سکندر را بدان ملکی که هست
خضر را با مفلسی بنگر حیات جاودان
ای خداوندی که بر مرصاد جانها حاکمی
جان ما را زین رصدگاه حوادث وارهان
فکر سودای جهان جان مرا محبوس کرد
جان خلاصم ده ز فکر اینم و سودای آن
پادشاها از کمال لطف خود ده جذبه ای
وانگه این بیچاره را از ننگ هستی وارهان
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
بازم به نازی شاد کن ای نازنین دلدار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سینه ی افکار من
ای آتش عشق خدا سوزان تن خاکی ما
وی صرصر وحدت بیا بر باد ده آثار من
در راه وحدت ای شمن زنار شد هستی من
شمشیر سبحانی بزن تا بگسلد زنار من
قدری که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خویشتن بیگانه ام باشد که باشی یار من
تیغی بکش تا سر نهم وز ذوق رویت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من
جنت نباشد گلشنی در ساحت گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من
گر سر دل گویم دمی آشفته گردد عالمی
در این جهان کو محرمی تا بشنود اسرار من
بس کن حسین از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه ای باید که او نوشد دمی گفتار من
مرهم ز زخم عشق نه بر سینه ی افکار من
ای آتش عشق خدا سوزان تن خاکی ما
وی صرصر وحدت بیا بر باد ده آثار من
در راه وحدت ای شمن زنار شد هستی من
شمشیر سبحانی بزن تا بگسلد زنار من
قدری که دارم زاب و گل خارست در گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل آتش بزن در خار من
تو شمع و من پروانه ام تو بحر و من دردانه ام
در خویشتن بیگانه ام باشد که باشی یار من
تیغی بکش تا سر نهم وز ذوق رویت جان دهم
عشاق کشتن کار تو مشتاق مردن کار من
جنت نباشد گلشنی در ساحت گلزار دل
ای گل ز رخسارت خجل در جان آتش بار من
گر سر دل گویم دمی آشفته گردد عالمی
در این جهان کو محرمی تا بشنود اسرار من
بس کن حسین از گفتگو با کس مگو اسرار هو
لب تشنه ای باید که او نوشد دمی گفتار من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹۹
ای غم سودای تو خلوت نشین جان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
درد روح افزای تو سرمایه درمان من
تو گل باغ بهشت و جان من بستان آن
تا برفتی رفت بی تو رونق بستان من
چشم من جام شرابست و دل زارم کباب
تا مگر گردد خیال تو شبی مهمان من
گر بصورت گشته ام غایب ز جانان باک نیست
نیست غایب جان و دل از حضرت جانان من
با سر کویت فراغت دارم از باغ بهشت
نیست غیر از کوی جانان روضه رضوان من
گوشوار جان کند از در الفاظ حسین
گر رسد شعرت بگوش شاه معنی دان من
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۲
ای در همه عالم پنهان تو و پیدا تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
هم درد دل عاشق هم اصل مداوا تو
با ما چو درآمیزی گویم ز سر مستی
ما جمله توایم ای جان یا خود همگی ما تو
در کسوت هر دلبر هم چهره تو بنموده
در دیده هر عاشق هم کرده تماشا تو
پوینده بهر پائی گیرنده بهر دستی
با چشم و زبان ما بینا تو و گویا تو
از نیستی و هستی صد مرتبه افزونی
برتر ز همه اشیا اندر همه اشیا تو
ای عشق توئی عاشق در کسوت معشوقی
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرا تو
گه ناز کنی با ما گاهی بنیاز آئی
این هر دو ترا زیبد مجنون تو و لیلا تو
از دیده هر عاقل پیوسته توئی پنهان
وندر نظر عارف همواره هویدا تو
در میکده وحدت از عقل بتشویشیم
در ده قدح باده ای ساقی و صهبا تو
من نقد دل و جان را در پای تو افشانم
گر دست دهد خلوت ای دوست شبی با تو
با غمزه فتانت از بهر حسین الحق
انگیخته ای ای جان صد فتنه به تنها تو
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۰۹
ای که در ظاهر مظاهر آشکارا کرده ای
سر پنهان هویت را هویدا کرده ای
تا بود در واحدیت مراحد را فتح باب
از تجلی اولا مفتاح اسما کرده ای
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کششف سرقاب قوسین او ادنی کرده ای
تا هویدا از الف گردد حروف عالیات
خود الف را از تجلی دوم با کرده ای
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذریات پیدا کرده ای
انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته ای
تا چنان ظاهر شود گنجی که اخفا کرده ای
فرق وصف فرحت افکنده میان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عین مسمی کرده ای
پی سپر کرده مراتب از طریق سلسله
وز پی رجعت ره از سر سویدا کرده ای
ساکنان ظلمت آباد عدم را دیده ها
از رشاش نور هستی نیک بینا کرده ای
تا نپوشد شاهد غیب از شهادت چادری
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده ای
چون درخشید آفتاب رحمت رحمانیت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده ای
جسته عشق عنصری بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبیا طوعا و کرها کرده ای
در خلافت تا نماند مر ملایک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده ای
کرده بر ارض و سما عرض امانت پیش از این
در قبول آن جمله را حیران و در وا کرده ای
پس ضعیفی را برای حمل آن بار قوی
از کمال قدرت و قوت توانا کرده ای
خاکئی را خلعت تکریم و تشریف عظیم
از نفخت فیه من ررحی هویدا کرده ای
تا نباشد جز تو مشهودی چو واحد در عدد
مراحد را ساری اندر کل اشیا کرده ای
از سر غیرت که تا غیری نیارد دیدنت
پس بچشم خویشتن در خود تماشا کرده ای
نکهتای عشق را با جان مشتاقان خویش
بی زبان خود گفته و بی گوش اصغا کرده ای
در میان ظاهر و باطن فکنده وصلتی
نام ایشان ظاهرا مجنون و لیلی کرده ای
عشق را از سر منظوری و وجه ناظری
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده ای
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق یکتا کرده ای
عاشقان بینوا را خوانده بر طور وجود
مر کلیم جانشان را مست و شیدا کرده ای
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلی جمالت مست صهبا کرده ای
از یکی می هر کسی را داده مستی ای دگر
آن یکی را درد و این یک را مداوا کرده ای
آن یکی تابش که فایض گردد اندر آفتاب
کهربای اصفر و یاقوت حمرا کرده ای
در خرابات خرابی صفات بوالبشر
از نعوت ایزدی عیش مهنا کرده ای
نقلشان فرموده از ناسوت ادنی بعد از این
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده ای
از پی رندان محبوس اندر این محنت سرا
کمترین جامی از این نه توی مینا کرده ای
ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخی
باد را فراششان وز ابر سقا کرده ای
در همه عالم نمیگنجی ز روی کبریا
لیک در کنج دل اشکستگان جا کرده ای
ای منزه از مکان و ای مبرا از محل
تا چه گنجی کاندر این ویرانه مأوی کرده ای
سوخته قدوسیان را جان ز حسرت بارها
آنچه با این از ضعیفان فیض یغما کرده ای
اولا از فیض اقدس قابلیات وجود
داده وز فیض مقدس بذل آلا کرده ای
روز آخر گشته و ما را شبستان تیره بود
ناگهان عالم پر از خورشید رخشا کرده ای
ماه ملت را تمامی داده از مهر نبی
مجلس ما را منیر از ماه طه کرده ای
سر پنهان هویت را هویدا کرده ای
تا بود در واحدیت مراحد را فتح باب
از تجلی اولا مفتاح اسما کرده ای
از مقام علم مطلق آمده در جمع جمع
کششف سرقاب قوسین او ادنی کرده ای
تا هویدا از الف گردد حروف عالیات
خود الف را از تجلی دوم با کرده ای
در مجال جلوه داده آفتاب ذات را
زو همه ذرات ذریات پیدا کرده ای
انصداع جمع و شعب و صدع در هم بسته ای
تا چنان ظاهر شود گنجی که اخفا کرده ای
فرق وصف فرحت افکنده میان ذات و اسم
گرچه اول اسم را عین مسمی کرده ای
پی سپر کرده مراتب از طریق سلسله
وز پی رجعت ره از سر سویدا کرده ای
ساکنان ظلمت آباد عدم را دیده ها
از رشاش نور هستی نیک بینا کرده ای
تا نپوشد شاهد غیب از شهادت چادری
پود و تار از کاف و نون ابر انشا کرده ای
چون درخشید آفتاب رحمت رحمانیت
مطلعش از قبه عرش معلا کرده ای
جسته عشق عنصری بر فتق گاه استوار
پس خطاب انبیا طوعا و کرها کرده ای
در خلافت تا نماند مر ملایک را خلاف
بر رموز علم الاسماش دانا کرده ای
کرده بر ارض و سما عرض امانت پیش از این
در قبول آن جمله را حیران و در وا کرده ای
پس ضعیفی را برای حمل آن بار قوی
از کمال قدرت و قوت توانا کرده ای
خاکئی را خلعت تکریم و تشریف عظیم
از نفخت فیه من ررحی هویدا کرده ای
تا نباشد جز تو مشهودی چو واحد در عدد
مراحد را ساری اندر کل اشیا کرده ای
از سر غیرت که تا غیری نیارد دیدنت
پس بچشم خویشتن در خود تماشا کرده ای
نکهتای عشق را با جان مشتاقان خویش
بی زبان خود گفته و بی گوش اصغا کرده ای
در میان ظاهر و باطن فکنده وصلتی
نام ایشان ظاهرا مجنون و لیلی کرده ای
عشق را از سر منظوری و وجه ناظری
گاه وامق خوانده نامش گاه عذرا کرده ای
بهر اظهار کمال سطوت سلطان عشق
عاشق و معشوق را در عشق یکتا کرده ای
عاشقان بینوا را خوانده بر طور وجود
مر کلیم جانشان را مست و شیدا کرده ای
باده نوشان ازل را از حدق داده قدح
وز تجلی جمالت مست صهبا کرده ای
از یکی می هر کسی را داده مستی ای دگر
آن یکی را درد و این یک را مداوا کرده ای
آن یکی تابش که فایض گردد اندر آفتاب
کهربای اصفر و یاقوت حمرا کرده ای
در خرابات خرابی صفات بوالبشر
از نعوت ایزدی عیش مهنا کرده ای
نقلشان فرموده از ناسوت ادنی بعد از این
نقل و نزل مجلس از لاهوت اعلا کرده ای
از پی رندان محبوس اندر این محنت سرا
کمترین جامی از این نه توی مینا کرده ای
ماهر اصباغشان وز شاه خاور مطبخی
باد را فراششان وز ابر سقا کرده ای
در همه عالم نمیگنجی ز روی کبریا
لیک در کنج دل اشکستگان جا کرده ای
ای منزه از مکان و ای مبرا از محل
تا چه گنجی کاندر این ویرانه مأوی کرده ای
سوخته قدوسیان را جان ز حسرت بارها
آنچه با این از ضعیفان فیض یغما کرده ای
اولا از فیض اقدس قابلیات وجود
داده وز فیض مقدس بذل آلا کرده ای
روز آخر گشته و ما را شبستان تیره بود
ناگهان عالم پر از خورشید رخشا کرده ای
ماه ملت را تمامی داده از مهر نبی
مجلس ما را منیر از ماه طه کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۰
گفته ای الیوم اکملت لکم دین الهدی
آن زمان کین رحمت مهداة اهدا کرده ای
تا ز مهر او تواند صبح صادق دم زدن
غره او را ز نور مهر غرا کرده ای
تا بود شب آیتی از گیسوی مشگین او
طره های لیل را از وی مطرا کرده ای
تا نسیم جعد او همراه کرده نکهتی
زو همه آفاق را پر مشک سارا کرده ای
شمه ای را از نسیم گلستان خلق او
رشک انفاس روانبخش مسیحا کرده ای
آن ملاحت داده ای او را که از یک دیدنش
یوسفان شش جهت را چون زلیخا کرده ای
در بهار شرع از باغ ریاحین و خضر
صحن غبرا را چو سطح چرخ خضرا کرده ای
کوس سبحانی بنام آن شه گیتی زده
مهر منشور جلال او را منیرا کرده ای
در معارج از مدارج داده او را ارتقا
کم کسی را واقف از اسرار اسری کرده ای
گاه رمی او ز قول ما رمیت اذرمیت
بر رموز مخفی توحید احیا کرده ای
اصفیا را صف زدن فرموده بر درگاه او
عیش ارباب صفا زیشان مصفا کرده ای
بر زبان نطق مهر خامشی پس چون زنم
چون تو کشف سر عشق از من تقاضا کرده ای
کشور جان را گرفته از کف سلطان عقل
با سپاه عشق شورانگیز یغما کرده ای
خسروانه نکته شیرین بگوش جان من
خوانده و آفاق را پر شور و غوغا کرده ای
کرده غارت جملگی سرمایه عقل مرا
جان غم فرسود من آماج سودا کرده ای
ما ظلومیم و جهول از احتمال بار یار
گر چه رسوائیم یارب نی تو رسوا کرده ای
کی پذیرد شأن ما پستی ز طعن قدسیان
قدر ما را چون ز کرمنا تو اعلا کرده ای
از حمال بار کی ترسیم چون تو از کرم
حمل ما را صد تلافی از حملنا کرده ای
از طریق لطف و احسان وارهان ما را ز ما
ایکه مجموع حجاب ما هم از ما کرده ای
غیر لااحصی چه گوید در ثنای تو حسین
زانکه حمد خویشتن را هم تو احصا کرده ای
آن زمان کین رحمت مهداة اهدا کرده ای
تا ز مهر او تواند صبح صادق دم زدن
غره او را ز نور مهر غرا کرده ای
تا بود شب آیتی از گیسوی مشگین او
طره های لیل را از وی مطرا کرده ای
تا نسیم جعد او همراه کرده نکهتی
زو همه آفاق را پر مشک سارا کرده ای
شمه ای را از نسیم گلستان خلق او
رشک انفاس روانبخش مسیحا کرده ای
آن ملاحت داده ای او را که از یک دیدنش
یوسفان شش جهت را چون زلیخا کرده ای
در بهار شرع از باغ ریاحین و خضر
صحن غبرا را چو سطح چرخ خضرا کرده ای
کوس سبحانی بنام آن شه گیتی زده
مهر منشور جلال او را منیرا کرده ای
در معارج از مدارج داده او را ارتقا
کم کسی را واقف از اسرار اسری کرده ای
گاه رمی او ز قول ما رمیت اذرمیت
بر رموز مخفی توحید احیا کرده ای
اصفیا را صف زدن فرموده بر درگاه او
عیش ارباب صفا زیشان مصفا کرده ای
بر زبان نطق مهر خامشی پس چون زنم
چون تو کشف سر عشق از من تقاضا کرده ای
کشور جان را گرفته از کف سلطان عقل
با سپاه عشق شورانگیز یغما کرده ای
خسروانه نکته شیرین بگوش جان من
خوانده و آفاق را پر شور و غوغا کرده ای
کرده غارت جملگی سرمایه عقل مرا
جان غم فرسود من آماج سودا کرده ای
ما ظلومیم و جهول از احتمال بار یار
گر چه رسوائیم یارب نی تو رسوا کرده ای
کی پذیرد شأن ما پستی ز طعن قدسیان
قدر ما را چون ز کرمنا تو اعلا کرده ای
از حمال بار کی ترسیم چون تو از کرم
حمل ما را صد تلافی از حملنا کرده ای
از طریق لطف و احسان وارهان ما را ز ما
ایکه مجموع حجاب ما هم از ما کرده ای
غیر لااحصی چه گوید در ثنای تو حسین
زانکه حمد خویشتن را هم تو احصا کرده ای
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۲
ای ز ما و من شده فانی بهنگام شهود
پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده
بر سر خوان ابیت عند ربی بهر تو
بی ابا هر شب اباهای مهیا آمده
از شراب لایزالی وقت نوشیدن ترا
اسم باقی خدا ساقی صهبا آمده
در دبستانی که تو در وی ادب آموختی
تا دلت بر سر آن آداب دانا آمده
آدمی گر شد معلم مرملایک را بفضل
همچو طفلان از برای حفظ اسما آمده
قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده
صد مسارت در سیا و از قدومت ساده را
وافتی از ترس تو در دین ترسا آمده
خاک پایت آب رحمت بود کز تأثیر او
نار اهل النار را آسیب اطفا آمده
هر کجا رایت علم افراشته از روی نصر
رایت فتح آیت انا فتحنا آمده
در حدیبیه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
فتح خیبر از پی تصدیق رویا آمده
بعد از آن از فتح مکه با جنود ایزدی
بر سر منشور تصدیق تو طغرا آمده
تا تو بر یک پا نسوزی تا سحر مانند شمع
از پی وضع قدمها امر طه آمده
تا سوی لاهوت بیرون آئی از ناسوت دون
از الوهیت چو بر جانت تجلی آمده
مارمیت اذرمیت لکن الله رمی
خلعتی بر قد تو بس چست و زیبا آمده
آنچه ایزد بیعتت را بعیت الله خوانده است
بر کمال ذات تو برهان دعوی آمده
ای حبیب حق توئی محبوب ارباب صفا
عیش ایشان لاجرم از تو مصفا آمده
ساعد دین هدی را زیب تازه داشتن
هم به پشت و بازوی یارانت یارا آمده
آن ولی حق وصی مصطفی کز فضل او
اهل گیتی را بدرگاهش تولا آمده
آفتاب آسمان قدری که ز ابردست او
برقهای آبگون بر فرق اعدا آمده
نور چشم دین و ملت هست سبطینت که هست
خاک پاشان توتیای چشم جوزا آمده
مشتری خاک پاشان زهره زهرا شده
زانکه هر یک قرة العینین زهرا آمده
خوف عمین تو خالی کرده گیتی از سگان
زانکه هر یک در دغا چون شیر هیجا آمده
نیست اندر دست ما غیر از درودی والسلام
بر تو و بر آل و اصحاب موفا آمده
ای عزیز مصر معنی طوطی طبع حسین
هر زمان از شکر شکرت شکرخا آمده
پس ترا بر مقعد صدق احد جا آمده
بر سر خوان ابیت عند ربی بهر تو
بی ابا هر شب اباهای مهیا آمده
از شراب لایزالی وقت نوشیدن ترا
اسم باقی خدا ساقی صهبا آمده
در دبستانی که تو در وی ادب آموختی
تا دلت بر سر آن آداب دانا آمده
آدمی گر شد معلم مرملایک را بفضل
همچو طفلان از برای حفظ اسما آمده
قصر قدرت را چو معمار قدر آراسته
صد هزاران کسر از او در طاق کسرا آمده
صد مسارت در سیا و از قدومت ساده را
وافتی از ترس تو در دین ترسا آمده
خاک پایت آب رحمت بود کز تأثیر او
نار اهل النار را آسیب اطفا آمده
هر کجا رایت علم افراشته از روی نصر
رایت فتح آیت انا فتحنا آمده
در حدیبیه پس از رجعت بصد نصر و ظفر
فتح خیبر از پی تصدیق رویا آمده
بعد از آن از فتح مکه با جنود ایزدی
بر سر منشور تصدیق تو طغرا آمده
تا تو بر یک پا نسوزی تا سحر مانند شمع
از پی وضع قدمها امر طه آمده
تا سوی لاهوت بیرون آئی از ناسوت دون
از الوهیت چو بر جانت تجلی آمده
مارمیت اذرمیت لکن الله رمی
خلعتی بر قد تو بس چست و زیبا آمده
آنچه ایزد بیعتت را بعیت الله خوانده است
بر کمال ذات تو برهان دعوی آمده
ای حبیب حق توئی محبوب ارباب صفا
عیش ایشان لاجرم از تو مصفا آمده
ساعد دین هدی را زیب تازه داشتن
هم به پشت و بازوی یارانت یارا آمده
آن ولی حق وصی مصطفی کز فضل او
اهل گیتی را بدرگاهش تولا آمده
آفتاب آسمان قدری که ز ابردست او
برقهای آبگون بر فرق اعدا آمده
نور چشم دین و ملت هست سبطینت که هست
خاک پاشان توتیای چشم جوزا آمده
مشتری خاک پاشان زهره زهرا شده
زانکه هر یک قرة العینین زهرا آمده
خوف عمین تو خالی کرده گیتی از سگان
زانکه هر یک در دغا چون شیر هیجا آمده
نیست اندر دست ما غیر از درودی والسلام
بر تو و بر آل و اصحاب موفا آمده
ای عزیز مصر معنی طوطی طبع حسین
هر زمان از شکر شکرت شکرخا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۴
دیده متاع قلب مرا صد هزار عیب
وانگه ز روی لطف خریدار آمده
خلقی میان صومعه از انتظار سوخت
تو روی در کشیده ببازار آمده
تو گنج بیکرانی و عالم طلسم تست
خلقی باین طلسم گرفتار آمده
گاهی نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهی چو گل شکفته گهی خار آمده
در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غیر تو کجا است پدیدار آمده
در ذات آفتاب نباشد تعددی
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
چندین هزار خانه و یک نور بیش نیست
لیک اختلاف از در و دیوار آمده
اصل عدد بغیر یکی نیست در شمار
گر چه ز روی مرتبه بسیار آمده
جز واحد ارچه نیست بتحقیق در عدد
اعداد بیشمار بتکرار آمده
یک بحر در حقیقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهربار آمده
از یک شراب نیست شده عالمی ولیک
مستیش هست مختلف آثار آمده
این یک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان یک اسیر جبه و دستار آمده
این یک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان یک ز عقل بسته پندار آمده
این یک درون صومعه تسبیح خوان شده
وان یک بدیر واله زنار آمده
در اختلاف صورت اگر میکنی نظر
پیش تو یار نیست جز اغیار آمده
رو چشم دل به بند ز دیدار این و آن
وآنگه به بین که کیست بجز یار آمده
از خود بدوز دیده و دیدار را طلب
چون نیست جز تو مانع دیدار آمده
آنکو چشید چاشنئی از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده
هر کس برون پرده گمانی همی برند
تا کیست آنکه محرم اسرار آمده
خاموش کن حسین که اسرار عشق او
برتر ز حد شیوه گفتار آمده
وانگه ز روی لطف خریدار آمده
خلقی میان صومعه از انتظار سوخت
تو روی در کشیده ببازار آمده
تو گنج بیکرانی و عالم طلسم تست
خلقی باین طلسم گرفتار آمده
گاهی نموده چهره و گه گشته محتجب
گاهی چو گل شکفته گهی خار آمده
در هر چه هست پرتو نور وجود تست
خود غیر تو کجا است پدیدار آمده
در ذات آفتاب نباشد تعددی
آفاق از او اگر چه پر انوار آمده
چندین هزار خانه و یک نور بیش نیست
لیک اختلاف از در و دیوار آمده
اصل عدد بغیر یکی نیست در شمار
گر چه ز روی مرتبه بسیار آمده
جز واحد ارچه نیست بتحقیق در عدد
اعداد بیشمار بتکرار آمده
یک بحر در حقیقت و امواج مختلف
وان موج هم ز بحر گهربار آمده
از یک شراب نیست شده عالمی ولیک
مستیش هست مختلف آثار آمده
این یک ز سر گذشته و جان داده بهر دوست
وان یک اسیر جبه و دستار آمده
این یک ز عشق سوخته پندار عقل را
وان یک ز عقل بسته پندار آمده
این یک درون صومعه تسبیح خوان شده
وان یک بدیر واله زنار آمده
در اختلاف صورت اگر میکنی نظر
پیش تو یار نیست جز اغیار آمده
رو چشم دل به بند ز دیدار این و آن
وآنگه به بین که کیست بجز یار آمده
از خود بدوز دیده و دیدار را طلب
چون نیست جز تو مانع دیدار آمده
آنکو چشید چاشنئی از شراب شوق
از صومعه بخانه خمار آمده
هر کس برون پرده گمانی همی برند
تا کیست آنکه محرم اسرار آمده
خاموش کن حسین که اسرار عشق او
برتر ز حد شیوه گفتار آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۴
ای ز دردت عاشقان خسته درمان یافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان یافته
خازن حسن از سویدای دل سودائیان
از برای گنج عشقت کنج ویران یافته
آرزومندان دیدار تو از سیلاب اشگ
کشتی هستی خود در موج طوفان یافته
وقت دیدارت که آن میقات عید اکبر است
تیغ عشق تو ز جان خسته قربان یافته
خضر در ظلمات عمری جست آب زندگی
عاشقان از خاک کویت آب حیوان یافته
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوق
سندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسین
هر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
وز جراحتهای تو دل راحت جان یافته
خازن حسن از سویدای دل سودائیان
از برای گنج عشقت کنج ویران یافته
آرزومندان دیدار تو از سیلاب اشگ
کشتی هستی خود در موج طوفان یافته
وقت دیدارت که آن میقات عید اکبر است
تیغ عشق تو ز جان خسته قربان یافته
خضر در ظلمات عمری جست آب زندگی
عاشقان از خاک کویت آب حیوان یافته
قاصدان کعبه کوی تو در وادی شوق
سندس و استبرق از خار مغیلان یافته
گشته سلطان اقالیم محبت چون حسین
هر که از دیوان عشق دوست فرمان یافته
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۵
دلا از جان روان بگذر اگر جویای جانانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
که واماندن بجان از دوست باشد بس گرانجانی
بدرد عشق او میساز کاندر قصر اقبالش
چو حلقه پیش در مانی اگر در بند درمانی
محبت را دلی باید خراب از دست محنتها
که گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
بقای جاودان یابی چو تو از خود شوی فانی
ز خورشید حقایق پرتوی بر جان تو تابد
اگر گرد علایق را بآب دیده بنشانی
ترا در صف این هیجا ز سر باید گذشت اول
وگرنه پای بیرون نه که تو نی مرد میدانی
بدارالملک مصر جان اگر خواهی شهنشاهی
بخلوتخانه عزلت چو یوسف باش زندانی
چو سلطانی همی خواهی طلب کن ملک درویشی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی
اگر در وادی اقدس ندای قدس میجوئی
چو موسی بایدت کردن بجان دهسال چوپانی
رفیق نفس سرکش را اگر گوئی وداع ای دل
ندای مرحبا یابی ز دارالملک روحانی
اگر بر خوان خورسندی برای عیش بنشینی
کند روح الامین آنجا بشهپرها مگس رانی
ز گرد ماسوی اول برافشان آستین ای دل
که تا بر آستان او چو من جان را برافشانی
سلیما یکنفس بستان سلیمان وار خاتم را
بزور بازوی همت ز دست دیو نفسانی
که تا در عالم وحدت برای جلوه جاهت
همه روح القدس خواهد زدن کوس سلیمانی
ز تو تا منزل مقصود گامی بیش ننماید
اگر تو باره همت در این ره تیزتر رانی
دمی مرآة جانت را بذکر حق مصقل کن
که تا گردد ز خورشید جمال دوست نورانی
ظلال عالم صورت حجاب شمس کبری شد
مبین در سایه تا بینی که تو مهر درخشانی
از این بیدای پر آفت بمقصد ره توان بردن
قلاووزی اگر یابی ز توفیقات ربانی
قلاووزت اگر باید تبرا کن ز خود اول
تولا با علی میجوی اگر جویای عرفانی
بدین سلطان دو گیتی نهانی عشق بازی کن
که بر تو منکشف گردد همه اسرار پنهانی
اگر تو عارفی ای دل مکن زین خاندان دوری
که معروف جهان گردی در اسرار خدا دانی
طواف کعبه صورت میسر گر نمیگردد
بیا در کعبه معنی دمی جو فیض دیانی
اگر از خواجه یثرب بصورت دوری ایصادق
بحمدالله ز نزدیکان سلطان خراسانی
امام هشتمین سلطان علی موسی الرضا کز وی
بیاموزند سلطانان همه آئین سلطانی
بخلوتخانه وحدت چو او در صدر بنشیند
کجا تمکین کند هرگز ملایک را بدربانی
بهنگام صلای عام اگر از خوان خاصانش
فقیری لقمه ای یابد کند اظهار سلطانی
گزیده گوشه فقر است و اندر عین درویشی
گدایان در خود را دهد ملک جهانبانی
همی خورشید را شاید که از صدق و صفا هردم
بعریانان دهد زربفت اندر عین عریانی
دبیرستان غیبی را چو جان او معلم شد
نماید عقل کل پیشش کم از طفل دبستانی
چو در میدان لاهوتی بود هنگام جولانش
برای مرکبش سازند نعل از تاج خاقانی
براق برق جنبش را چو سوی لامکان تازد
نهد خاک رهش بر سر چو افسر عرش رحمانی
سر سودا اگر داری بیا ای عاشق صادق
که گر یک جان دهی اینجا دو صد جان باز بستانی
ترا زین جان پر علت عطای فیض شاهی به
براق بادپا بهتر ز اسب لنگ پالانی
بده نقد دو عالم را و بستان خاک درگاهش
که هرگز جوهری نبود بدین خوبی و ارزانی
الا ای شاه دین پرور ترا زیبد سرافرازی
که نور دیده زهرا و نقد شاه مردانی
ز سبحات جمال تو بسوزد دیده دلها
که هردم بر تو میتابد تجلیهای سبحانی
کمینه خادمانت را ندای ایزدی آمد
که فاروق فریقینی و ذوالنورین فرقانی
ز رای عالم آرایت چراغ شرع را پرتو
ز پای عرش فرسایت قوی پشت مسلمانی
چو بی فرمان حق هرگز نیامد هیچ کار از تو
سلاطین جهان هردم کنندت بنده فرمانی
کمینه پایه قدرت رسید از جذبه حق جای
که کار عقل کل آنجا نباشد غیر حیرانی
حسین خسته را دریاب ای سلطان دو گیتی
که دور از تو بجان آمد دلش از قید جسمانی
بآب رحمت و رأفت بشو لوح ضمیرش را
ز تسویلات نفسانی و تخییلات شیطانی
تو احمد سیرتی شاها و من در مدحت و خدمت
زمانی کرده حسانی و گاهی جسته سلمانی
اگر در مرقدت شاها حسین این شعر برخواند
ندا آید از آن روضه که قد احسنت حسانی
ز خوان فضل و اکرامت نصیبی ده گدایانرا
که کام بزم ای سلطان بقا نزل و رضا خوانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۰
ایکه در اقلیم دلها حاکم و سلطان توئی
جمله عالم یک تن تنها و در وی جان توئی
از که جویم انس دل چون مونس جان یاد تست
با که گویم درد خود هم غایت درمان توئی
گر لب از گفتار بندم هم توئی اندیشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئی
پرده ها انگیختی بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده دیدم شاهد پنهان توئی
قدرتت چوگان و عالم گوی و میدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد میدان توئی
آن و این گفتن مرا عمری حجاب راه بود
چون گشادی چشم من دیدم که این و آن توئی
گر چه ویران شد دل عاشق ز دردت باک نیست
گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئی
عاشق و معشوق را ای عشق با تو کار نیست
ناله یعقوب و حسن یوسف کنعان توئی
جان رنجور حسین از تو شفا دارد امید
ای خدائی که مفرح بخش رنجوران توئی
جمله عالم یک تن تنها و در وی جان توئی
از که جویم انس دل چون مونس جان یاد تست
با که گویم درد خود هم غایت درمان توئی
گر لب از گفتار بندم هم توئی اندیشه ام
ور بنالم از فراقت همدم افغان توئی
پرده ها انگیختی بر خلق بهر احتجاب
در پس هر پرده دیدم شاهد پنهان توئی
قدرتت چوگان و عالم گوی و میدان لامکان
فارس چابک سوار شاهد میدان توئی
آن و این گفتن مرا عمری حجاب راه بود
چون گشادی چشم من دیدم که این و آن توئی
گر چه ویران شد دل عاشق ز دردت باک نیست
گنج پنهان چون در آن کنج دل پنهان توئی
عاشق و معشوق را ای عشق با تو کار نیست
ناله یعقوب و حسن یوسف کنعان توئی
جان رنجور حسین از تو شفا دارد امید
ای خدائی که مفرح بخش رنجوران توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۱
گر عشق ازل بدرقه راه نبودی
جانم ز حریم حرم آگاه نبودی
گر طالب حق دامن پیری نگرفتی
شایسته درگاه شهنشاه نبودی
گر طور ز موسی نبدی از اثر عشق
سر مست تجلی رخ شاه نبودی
گر کعبه ز احمد نشدی صاحب تشریف
تا حشر سزاوار چنین جاه نبودی
گر شاه خلایق نشدی جلوه گر حسن
چندین تتق و خیمه و خرگاه نبودی
منصور ز جانبازی خود شوق نکردی
گر جذب نهانیش ز درگاه نبودی
گر جان حسین از غم فرقت نشدی ریش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودی
جانم ز حریم حرم آگاه نبودی
گر طالب حق دامن پیری نگرفتی
شایسته درگاه شهنشاه نبودی
گر طور ز موسی نبدی از اثر عشق
سر مست تجلی رخ شاه نبودی
گر کعبه ز احمد نشدی صاحب تشریف
تا حشر سزاوار چنین جاه نبودی
گر شاه خلایق نشدی جلوه گر حسن
چندین تتق و خیمه و خرگاه نبودی
منصور ز جانبازی خود شوق نکردی
گر جذب نهانیش ز درگاه نبودی
گر جان حسین از غم فرقت نشدی ریش
هر دم جگرش سوخته از آه نبودی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۲
فرخنده زمانی که تو دیدار نمائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی
فرخ نفسی کز در عشاق درآئی
نی صبر مرا کز تو زمانی بشکیبم
نی طاقت آنم که تو دیدار نمائی
در پرده نهانی و من از عشق تو سوزان
ای وای از آن لحظه که از پرده برآئی
گویند که از پرتو انوار جمالت
سوزند جهانی چو نقابی بگشائی
در پیش تو جانباختن و سوختن ای جان
زان به که بسوزد دلم از داغ جدائی
عار آیدم از سلطنت ملک دو عالم
گر بر در تو باشدم امکان گدائی
شاهان جهان بنده درگاه حسین اند
تا گفته ای از لطف که تو بنده مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۳
اگر تو عاشق حسنی چرا وابسته جانی
روان بگذر ز جان ای دل اگر جویای جانانی
غم سودای عاشق را چه شادیهاست اندر پی
جراحتهای جانان را چه راحتهاست پنهانی
اگر سلطانیت باید بیا درویش این در شو
که سلطانی ست درویشی و درویشی ست سلطانی
درخت آتشین عشقست اندر وادی ایمن
اناالله بشنوی از وی اگر موسی عمرانی
اگر آتش فرو گیرد همه آفاق عالم را
سمندروار ای عاشق در آتش رو بآسانی
خلیل عشق جانانی مپرهیز از تف آتش
که آتش با خلیل او کند رسم گلستانی
حجاب او توئی ای دل برو از خویشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحانی
چو میدانی که گنج شه بود در کنج ویرانها
برای نقد عشق او رضا در ده بویرانی
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسین ای جان در این وادی ز حیرانی
روان بگذر ز جان ای دل اگر جویای جانانی
غم سودای عاشق را چه شادیهاست اندر پی
جراحتهای جانان را چه راحتهاست پنهانی
اگر سلطانیت باید بیا درویش این در شو
که سلطانی ست درویشی و درویشی ست سلطانی
درخت آتشین عشقست اندر وادی ایمن
اناالله بشنوی از وی اگر موسی عمرانی
اگر آتش فرو گیرد همه آفاق عالم را
سمندروار ای عاشق در آتش رو بآسانی
خلیل عشق جانانی مپرهیز از تف آتش
که آتش با خلیل او کند رسم گلستانی
حجاب او توئی ای دل برو از خویشتن بگسل
که از سبحات وجه او رسد انوار سبحانی
چو میدانی که گنج شه بود در کنج ویرانها
برای نقد عشق او رضا در ده بویرانی
بخلوت خانه وصلت مرا ره ده که در عشقت
بجان آمد حسین ای جان در این وادی ز حیرانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۴
بشارت باد ای عاشق که یار آمد بمهمانی
سبک جان را نثارش کن مکن دیگر گرانجانی
چرا آشفته عقلی گر از عشقش خبر داری
چرا وابسته جانی اگر جویای جانانی
اگر خواهی که عشق او گریبان گیر جان گردد
برافشان دامن همت ز گرد عالم فانی
الا ای طایر قدسی در این گلشن چه میپوئی
مگر یادت نمی آید ز گلشنهای روحانی
چو بومان گرد هر ویران چرا سرگشته میکردی
بسوی شاه خود بازآ که تو شهباز سلطانی
برآور یکنفس از جان بسوزان این دو عالم را
که تا جانان پدید آید از این جلباب ظلمانی
به تیغ عشق قربان شو شهید عشق جانان شو
که تا عمر ابد یابی بحکم نص فرقانی
دلا در بوته عشقش دمی بگداز و صافی شو
که نقد قلب نستانند صرافان ربانی
حسین ار بنده فرمان شوی سلطان عشقش را
سلاطین جهان الحق کنندت بنده فرمانی
سبک جان را نثارش کن مکن دیگر گرانجانی
چرا آشفته عقلی گر از عشقش خبر داری
چرا وابسته جانی اگر جویای جانانی
اگر خواهی که عشق او گریبان گیر جان گردد
برافشان دامن همت ز گرد عالم فانی
الا ای طایر قدسی در این گلشن چه میپوئی
مگر یادت نمی آید ز گلشنهای روحانی
چو بومان گرد هر ویران چرا سرگشته میکردی
بسوی شاه خود بازآ که تو شهباز سلطانی
برآور یکنفس از جان بسوزان این دو عالم را
که تا جانان پدید آید از این جلباب ظلمانی
به تیغ عشق قربان شو شهید عشق جانان شو
که تا عمر ابد یابی بحکم نص فرقانی
دلا در بوته عشقش دمی بگداز و صافی شو
که نقد قلب نستانند صرافان ربانی
حسین ار بنده فرمان شوی سلطان عشقش را
سلاطین جهان الحق کنندت بنده فرمانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۸
رخ خویش اگر نمائی دل عالمی ربائی
دو جهان بهم برآید ز نقاب اگر برآئی
ز مشارق هویت چو بتابد آفتابت
ز ظلال اثر نماند ز کمال روشنائی
هله ای شه مجرد بنمای طلعت خود
نه توئی بهل نه اوئی نه منی بمان نه مائی
غم خویش با که گویم بکدام راه پویم
خبر تو از که جویم تو که در صفت نیائی
بجمال لایزالت بکمال بیزوالت
بگداز هستی ما که نماند این جدائی
دل و دین چو میربائی ز پس هزار پرده
چه قیامتی که باشد چو نقاب برگشائی
چو بنزد تست روشن که بحسن بی نظیری
عجب ار جمال خود را بکسی دگر نمائی
چو خلیل عشق اوئی مگریز ز آتش دل
که گل و سمن بروید چو بآتش اندرآئی
تو سبوی پر ز آبی بکنار بحر وحدت
اگرت سبو شکسته تو شکسته دل چرائی
ز لباس هستی خود چو حسین شو مجرد
پس از آن درآ بدریا که تو مرد آشنائی
دو جهان بهم برآید ز نقاب اگر برآئی
ز مشارق هویت چو بتابد آفتابت
ز ظلال اثر نماند ز کمال روشنائی
هله ای شه مجرد بنمای طلعت خود
نه توئی بهل نه اوئی نه منی بمان نه مائی
غم خویش با که گویم بکدام راه پویم
خبر تو از که جویم تو که در صفت نیائی
بجمال لایزالت بکمال بیزوالت
بگداز هستی ما که نماند این جدائی
دل و دین چو میربائی ز پس هزار پرده
چه قیامتی که باشد چو نقاب برگشائی
چو بنزد تست روشن که بحسن بی نظیری
عجب ار جمال خود را بکسی دگر نمائی
چو خلیل عشق اوئی مگریز ز آتش دل
که گل و سمن بروید چو بآتش اندرآئی
تو سبوی پر ز آبی بکنار بحر وحدت
اگرت سبو شکسته تو شکسته دل چرائی
ز لباس هستی خود چو حسین شو مجرد
پس از آن درآ بدریا که تو مرد آشنائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۱
تا ز حسن خویش عکسی در جهان انداختی
عاشقان را آتش اندر خانمان انداختی
ریخته در کام هستی جرعه ای از جام عشق
شور و غوغا در زمین و آسمان انداختی
تا شناسد مر ترا در هر لباسی چشم جان
خلعت درد طلب بر دوش جان انداختی
هر که از عشق جمالت فرش هستی دربراست
نطع اقبالش بملک جاودان انداختی
در هوایت عالمی چون ذره بر هم میزند
تا ز مهر آوازه در کون و مکان انداختی
بحر وحدت را تموج داده از بهر ظهور
در تلاطم زان رشاش بی کران انداختی
تا جمال وحدت از اغیار باشد مختفی
صورت امواج کثرت در میان انداختی
در معنی و کف صورت از این دریای ژرف
رقت جوشیدن هویدا و نهان انداختی
اصل وحدت از تموج کی شود زایل ولیک
هر زمان کوتاه بین را در گمان انداختی
کرده ترک عشق را سرلشگر خیل وجود
رسم عادت در اقالیم روان انداختی
سوختی در یکنفس خاشاک هستی حسین
ز آتش غیرت که در وی ناگهان انداختی
عاشقان را آتش اندر خانمان انداختی
ریخته در کام هستی جرعه ای از جام عشق
شور و غوغا در زمین و آسمان انداختی
تا شناسد مر ترا در هر لباسی چشم جان
خلعت درد طلب بر دوش جان انداختی
هر که از عشق جمالت فرش هستی دربراست
نطع اقبالش بملک جاودان انداختی
در هوایت عالمی چون ذره بر هم میزند
تا ز مهر آوازه در کون و مکان انداختی
بحر وحدت را تموج داده از بهر ظهور
در تلاطم زان رشاش بی کران انداختی
تا جمال وحدت از اغیار باشد مختفی
صورت امواج کثرت در میان انداختی
در معنی و کف صورت از این دریای ژرف
رقت جوشیدن هویدا و نهان انداختی
اصل وحدت از تموج کی شود زایل ولیک
هر زمان کوتاه بین را در گمان انداختی
کرده ترک عشق را سرلشگر خیل وجود
رسم عادت در اقالیم روان انداختی
سوختی در یکنفس خاشاک هستی حسین
ز آتش غیرت که در وی ناگهان انداختی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۲
دلا چون در خم چوگان عشق دوست چون گوئی
اگر ضربت زند شاید که از خدمت سخن گوئی
اگر کشتن بود کامش ترا باید شدن رامش
نخواهی جستن از دامش که او شیر و تو آهوئی
ز جام عشق اگر مستی بشو دست از غم هستی
چو در دلدار پیوستی ز غیر او چه میجوئی
ز شوق روی آن دلبر فدا کن مال و جان و سر
ز عقل و دین و جان بگذر اگر دیوانه اوئی
چو یار آمد بدلجوئی بهر جانب چه میپوئی
چو با تست آنچه میجوئی چرا آشفته هر سوئی
از این تخمیر آب و گل توئی مقصود حق ای دل
توئی دریای بی ساحل بصورت گر چه چون جوئی
ز گوهرهای گنج شه بغواصی شوی آگه
در این دریا اگر یکره دو دست از جان فرو شوئی
حسین از فیض سبحانی مشامی جوی روحانی
که از نفخات ربانی ریاحین رضا بوئی
اگر ضربت زند شاید که از خدمت سخن گوئی
اگر کشتن بود کامش ترا باید شدن رامش
نخواهی جستن از دامش که او شیر و تو آهوئی
ز جام عشق اگر مستی بشو دست از غم هستی
چو در دلدار پیوستی ز غیر او چه میجوئی
ز شوق روی آن دلبر فدا کن مال و جان و سر
ز عقل و دین و جان بگذر اگر دیوانه اوئی
چو یار آمد بدلجوئی بهر جانب چه میپوئی
چو با تست آنچه میجوئی چرا آشفته هر سوئی
از این تخمیر آب و گل توئی مقصود حق ای دل
توئی دریای بی ساحل بصورت گر چه چون جوئی
ز گوهرهای گنج شه بغواصی شوی آگه
در این دریا اگر یکره دو دست از جان فرو شوئی
حسین از فیض سبحانی مشامی جوی روحانی
که از نفخات ربانی ریاحین رضا بوئی