عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۴
در دیدهٔ صورت ار ترا دامی هست
زان دم بگذر اگر ترا گامی هست
در هجده هزار عالم آنرا که دلیست
داند که نه جنبش و نه آرامی هست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۷
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است
از حکم حقست و از قضا و قدر است
من جهد همی کنم قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کار دگر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۸
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
آنست قدم که آنقدم از قدم است
در خانهٔ نیست هست بینی بسیار
می‌مال دو چشم را که اکثر عدم است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۴
در مرگ حیات اهل داد و دین است
وز مرگ روان پاک را تمکین است
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است
نامرده همی میرد و مرگش این است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۵
در من غم شبکور چرا پیچیده است
کوراست مگر و یا که کورم دیده است
من بر فلکم در آب و گل عکس منست
از آب کسی ستاره کی دزدیده است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
درنه قدم ار چه راه بی‌پایانست
کز دور نظاره کار نامردانست
این راه زندگی دل حاصل کن
کاین زندگی تن صفت حیوانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۷
درنه قدمی که چشمه حیوانست
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست
جانیست ترا بگرد حضرت گردان
این جان گردان ز گردش آن جانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۴
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
مرده است هرآنکه بی‌چنین روح نزیست
بی‌او به خبر بودن از بیخبریست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۶
راهی ز زبان ما به دل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه
چون گشت زبان گشاده آن ره بسته است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۷
روزی ترش است و دیدهٔ ابرتر است
این گریه برای خندهٔ برگ و بر است
آن بازی کودکان و خندید نشان
از گریهٔ مادر است و قبض پدر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۵
سرسبز بود خاک که آتش یار است
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است
این خاک ز مشاطهٔ خود بی‌خبر است
خوش بی‌خبر است از آنکه زو هشیار است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۹
سرمایهٔ عقل سر دیوانگیست
دیوانهٔ عشق مرد فرزانگیست
آنکس که شد آشنای دل از ره درد
با خویشتنش هزار بیگانگیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۸
عاشق نبود آنکه سبک چون جان نیست
شب همچو ستاره گرد مه گردان نیست
از من بشنو این سخن بهتان نیست
بی‌باد و هوا رقص علم امکان نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۹
عشق آمد و توبه را چو شیشه بشکست
چون شیشه شکست کیست کو داند بست
گر هست شکسته‌بند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شاید جست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۶
عقل آمد و پند عاشقان پیش گرفت
در ره بنشست و رهزنی کیش گرفت
چون در سرشان جایگه پند ندید
پای همه بوسید و ره خویش گرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۸
قومی غمگین و خود مدان غم ز کجاست
قومی شادان و بیخبر کان ز چه جاست
چندین چپ و راست بیخبر از چپ و راست
چنین من و ماست بیخبر از من و ما است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۳
گر جملهٔ آفاق همه غم بگرفت
بیغم بود آنکه عشق محکم بگرفت
یک ذره نگر که پای در عشق بکوفت
وان ذره جهان شد که دو عالم بگرفت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۵
گر در وصلی بهشت یا باغ اینست
ور در هجری دوزخ با داغ اینست
عشق است قدیم در جهان پوشیده
پوشیده برهنه میکند لاغ اینست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۷
گر شرم همی از آن و این باید داشت
پس عیب کسان زیر زمین باید داشت
ور آینه‌وار نیک و بد بنمائی
چون آینه روی آهنین باید داشت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۱
کس نیست که اندر هوسی شیدا نیست
کس نیست که اندر سرش این سودا نیست
سررشتهٔ آن ذوق کزو خیزد شوق
پیداست که هست آن ولی پیدا نیست