عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۱ - سپاس
ای بزرگی که ز شیرین سخنت
عقل از جام نکت می نوشید
بهتر از مدح تو کس ننویسد
خوشتر از لفظ تو کس ننیوشید
چاکر از دوری درگاه تو صدر
هم بجانت که ز جان بخروشید
مانعی هست مر او را در پیش
که بسی از پی دفعش کوشید
آسمان کرد نثار اختر خویش
چون رهی خلعت خاصت پوشید
گوهر مدح تو اندردل داشت
کز مسامش همه بیرون جوشید
عقل از جام نکت می نوشید
بهتر از مدح تو کس ننویسد
خوشتر از لفظ تو کس ننیوشید
چاکر از دوری درگاه تو صدر
هم بجانت که ز جان بخروشید
مانعی هست مر او را در پیش
که بسی از پی دفعش کوشید
آسمان کرد نثار اختر خویش
چون رهی خلعت خاصت پوشید
گوهر مدح تو اندردل داشت
کز مسامش همه بیرون جوشید
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۲ - عذر تقصیر خدمت
ای کریمی که همای نظرت
بر ولی تو همایون آمد
از پی شرم سخای تو حباب
چون عرق بر رخ جیحون آمد
قبه هفتم با رفعت خویش
پیش قدر تو چو هامون آمد
چرخ در خون عدویت شد ازان
صبح با جامه پر خون آمد
بنده گر کرد بخدمت تقصیر
تا نگوئی تو که بس دون آمد
مانعی بود مر او را ظاهر
بشنو این عذر که موزون آمد
چاکرت چون ز قبول کرمت
لایق حضرت میمون آمد
سربرافراشت بگردون شرف
وینخبر چونسوی گردون آمد
خواست حالی که نثاری سازد
ورچه زان قدر من افزون آمد
همه بر بنده فشاند اختر خویش
وین نثاریست که اکنون آمد
همه پروین و نبات النعش است
که زاشکال دگرگون آمد
نه خطا گفتم به زین باید
این خطا در سخنم چون آمد
طبع من کز گهر مدحت تو
صدف لؤلؤ مکنون آمد
در جهاداشت در او در که ازان
هر یکی مایه قارون آمد
چون ز مدح تو براندیشیدم
بعضی از پوست به بیرون آمد
سر تو سبز و دلت خرم باد
که رخ بخت تو گلگون آمد
بر ولی تو همایون آمد
از پی شرم سخای تو حباب
چون عرق بر رخ جیحون آمد
قبه هفتم با رفعت خویش
پیش قدر تو چو هامون آمد
چرخ در خون عدویت شد ازان
صبح با جامه پر خون آمد
بنده گر کرد بخدمت تقصیر
تا نگوئی تو که بس دون آمد
مانعی بود مر او را ظاهر
بشنو این عذر که موزون آمد
چاکرت چون ز قبول کرمت
لایق حضرت میمون آمد
سربرافراشت بگردون شرف
وینخبر چونسوی گردون آمد
خواست حالی که نثاری سازد
ورچه زان قدر من افزون آمد
همه بر بنده فشاند اختر خویش
وین نثاریست که اکنون آمد
همه پروین و نبات النعش است
که زاشکال دگرگون آمد
نه خطا گفتم به زین باید
این خطا در سخنم چون آمد
طبع من کز گهر مدحت تو
صدف لؤلؤ مکنون آمد
در جهاداشت در او در که ازان
هر یکی مایه قارون آمد
چون ز مدح تو براندیشیدم
بعضی از پوست به بیرون آمد
سر تو سبز و دلت خرم باد
که رخ بخت تو گلگون آمد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - آری شود ولیک بخون جگر شود
ای خسروی که هر که کند بندگی تو
هم تاج بخش گردد و هم تاجور شود
هر دم به بندگی تو این خیمه کبود
چون خرگه ایستاده و بسته کمر شود
جان خرد ز خلق تو مشگ تبت برد
کام سخن ز نام تو تنگ شکر شود
بر طوطی سخن چو هما سایه فکن
تا همچو باز چتر تو گردون سپر شود
ملک تو از میامن دین پروری تو
والله که کارنامه فتح و ظفر شود
گردون ضمان همیکند از عدل شاملت
کایام تو موافق عدل عمر شود
این اعتقاد خوب تو در حق اهل علم
میخ و طناب مملکت بحر و بر شود
مشاطه عروس بیان گشت و صف شاه
تا جان بوحنیفه ازو جلوه گر شود
از عطف مادرانه شاهم توقع است
کو دایه نوازش این بی پدر شود
تا این نهال نو زده ناگه ثمر دهد
تا این هلال نو شده آخر قمر شود
وز دولت تو کارک این سوخته جگر
با دشمنان خام طمع پختهتر شود
در حق این ضعیف خطا نیست ظن شاه
گر رای انورش پی فضل و هنر شود
هر روبهی که در حرم شاه راه یافت
از فر شاه در دهن شیر نر شود
خورشید لطف شاه چو پرتو همی زند
خاکی که مستعد قبولست زر شود
هر قطره کابر تربیتش رشح میکند
بر گردن ثنای تو عقد گهر شود
با اینهمه تراکم غم خوشدلست اگر
در ظل رحمت ملک دادگر شود
دلتنگ غنچه را چه شکرخندها بود
گر در حمایت دم باد سحر شود
با آفتاب چرخ چراغ افکند به نور
گر از قبول شاه محل نظر شود
هر موی بر تنم به دعا صد زبان شدست
تا با غریم شکر مگر سر به سر شود
بر شد ز چرخ قدر من از التفات شاه
این سعدکی مساعد هر مختصر شود
چون من به عمرها سمنی بشکفد به باغ
چون من به سالها گهری نامور شود
تا مادر زمانه بزاید چو من پسر
ای بس که چرخ سرزده زیر و بر شود
بس دیده ستاره که از شب به در جهد
بس جان صبح کز تن عالم به در شود
گویند صبر کن که شود خون ز صبر مشک
آری شود ولیک به خون جگر شود
قطره بلی گهر شود اندر دل صدف
لیکن به شرط آنکه صدف کور و کر شود
تا سیر هفت مهره تابان رسد به پای
تا دور هفت حقه گردون به سر شود
بادا خروش کوس تو در گوش روزگار
چونانکه شرق و غرب جهان را خبر شود
هم تاج بخش گردد و هم تاجور شود
هر دم به بندگی تو این خیمه کبود
چون خرگه ایستاده و بسته کمر شود
جان خرد ز خلق تو مشگ تبت برد
کام سخن ز نام تو تنگ شکر شود
بر طوطی سخن چو هما سایه فکن
تا همچو باز چتر تو گردون سپر شود
ملک تو از میامن دین پروری تو
والله که کارنامه فتح و ظفر شود
گردون ضمان همیکند از عدل شاملت
کایام تو موافق عدل عمر شود
این اعتقاد خوب تو در حق اهل علم
میخ و طناب مملکت بحر و بر شود
مشاطه عروس بیان گشت و صف شاه
تا جان بوحنیفه ازو جلوه گر شود
از عطف مادرانه شاهم توقع است
کو دایه نوازش این بی پدر شود
تا این نهال نو زده ناگه ثمر دهد
تا این هلال نو شده آخر قمر شود
وز دولت تو کارک این سوخته جگر
با دشمنان خام طمع پختهتر شود
در حق این ضعیف خطا نیست ظن شاه
گر رای انورش پی فضل و هنر شود
هر روبهی که در حرم شاه راه یافت
از فر شاه در دهن شیر نر شود
خورشید لطف شاه چو پرتو همی زند
خاکی که مستعد قبولست زر شود
هر قطره کابر تربیتش رشح میکند
بر گردن ثنای تو عقد گهر شود
با اینهمه تراکم غم خوشدلست اگر
در ظل رحمت ملک دادگر شود
دلتنگ غنچه را چه شکرخندها بود
گر در حمایت دم باد سحر شود
با آفتاب چرخ چراغ افکند به نور
گر از قبول شاه محل نظر شود
هر موی بر تنم به دعا صد زبان شدست
تا با غریم شکر مگر سر به سر شود
بر شد ز چرخ قدر من از التفات شاه
این سعدکی مساعد هر مختصر شود
چون من به عمرها سمنی بشکفد به باغ
چون من به سالها گهری نامور شود
تا مادر زمانه بزاید چو من پسر
ای بس که چرخ سرزده زیر و بر شود
بس دیده ستاره که از شب به در جهد
بس جان صبح کز تن عالم به در شود
گویند صبر کن که شود خون ز صبر مشک
آری شود ولیک به خون جگر شود
قطره بلی گهر شود اندر دل صدف
لیکن به شرط آنکه صدف کور و کر شود
تا سیر هفت مهره تابان رسد به پای
تا دور هفت حقه گردون به سر شود
بادا خروش کوس تو در گوش روزگار
چونانکه شرق و غرب جهان را خبر شود
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - خطاب بصدرالدین
ایا صدری که چرخ پیر چون تو
جوانی در همه معنی نیارد
فلک در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج کان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
بکلک تیر بر شهپر نگارد
فلک با اینهمه خود رائی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
که تا پیشانی شیران بخارد
جوانی در همه معنی نیارد
فلک در خدمتت خم می پذیرد
جهان در طاعتت جان می سپارد
سپهر امروز در دیوان جودت
خراج کان و دریا می گذارد
مدیحت جبرئیل از بهر تعویذ
بکلک تیر بر شهپر نگارد
فلک با اینهمه خود رائی او
خلاف رای تو جستن نیارد
به پیش عفو تو خشم تو باید
که تا پیشانی شیران بخارد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۵۶ - خامه و خط
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۴ - مجدالدین
خداوندا تو آنشخصیکه چشم چرخ فیروزه
نبیند در هزاران دور اگر چون تو بشر جوید
سپهر مجد و بحر علم و کان جود مجدالدین
که عقل کل زرای روشن تو راهبر جوید
بوقت بزم تو کان از کف رادت امان خواهد
بروزرزم تو نصرت زشمشیرت ظفر جوید
ز بهر مدحت تو تیر گردون کلک پیراید
ز بهر خدمت تو چرخ چون جوزا کمر جوید
زلطفت بلبل دلها همیشه میزند دستان
ز نطقت طوطی جانها همه ساله شکر جوید
بوقت عزم تو گردون برد از طبع تو سرعت
بگاه حزم تو خورشید از رایت نظر جوید
جز از تو کیست در گیتی که او قدر هنر داند
جز از تو کیست در عالم که او اهل هنر جوید
چو من مدحتسرائی کو که دارد چون تو ممدوجی
چو تو گوهرشناسی کو که مثل من گهر جوید
مرا تشریف فرمودی ولیکن دون قدر من
مرا کس اینقدر بخشد ز تو کس اینقدر جوید؟
هم از فرط سخایت دان اگر این بنده مخلص
همی زین پایه کوراست خود را بیشتر جوید
هر آنکس کو بمدح تو دهان بگشاد همچون گل
عجب نبود اگر حالی چو نرگس تاج زر جوید
کسی کو چون تو مخدومی بدست آورد در عالم
هم از دون همتی باشد گر از وی ما حضر جوید
کسی کود کرد غواصی بدریائی پر از گوهر
ز کوته دیدگی باشد که خرج مختصر جوید
من از تو نام گیرم زانکه ماه از مهر افزاید
من از تو بوی جویم زانکه گل رنگ از قمر جوید
تو کان جودی و ناچار رسم کان چنین باشد
که چون زر بیشتر بخشد طمع زو بیشتر جوید
نباشد خام طبعی زارزوی عقل نزدیکت
گر از دریا گهر خواهد ور از خورشید زر جوید
بمان در دولت جاوید و سرسبزی بکام دل
همی تا چرخ فیروزه برین عالم گذر جوید
نبیند در هزاران دور اگر چون تو بشر جوید
سپهر مجد و بحر علم و کان جود مجدالدین
که عقل کل زرای روشن تو راهبر جوید
بوقت بزم تو کان از کف رادت امان خواهد
بروزرزم تو نصرت زشمشیرت ظفر جوید
ز بهر مدحت تو تیر گردون کلک پیراید
ز بهر خدمت تو چرخ چون جوزا کمر جوید
زلطفت بلبل دلها همیشه میزند دستان
ز نطقت طوطی جانها همه ساله شکر جوید
بوقت عزم تو گردون برد از طبع تو سرعت
بگاه حزم تو خورشید از رایت نظر جوید
جز از تو کیست در گیتی که او قدر هنر داند
جز از تو کیست در عالم که او اهل هنر جوید
چو من مدحتسرائی کو که دارد چون تو ممدوجی
چو تو گوهرشناسی کو که مثل من گهر جوید
مرا تشریف فرمودی ولیکن دون قدر من
مرا کس اینقدر بخشد ز تو کس اینقدر جوید؟
هم از فرط سخایت دان اگر این بنده مخلص
همی زین پایه کوراست خود را بیشتر جوید
هر آنکس کو بمدح تو دهان بگشاد همچون گل
عجب نبود اگر حالی چو نرگس تاج زر جوید
کسی کو چون تو مخدومی بدست آورد در عالم
هم از دون همتی باشد گر از وی ما حضر جوید
کسی کود کرد غواصی بدریائی پر از گوهر
ز کوته دیدگی باشد که خرج مختصر جوید
من از تو نام گیرم زانکه ماه از مهر افزاید
من از تو بوی جویم زانکه گل رنگ از قمر جوید
تو کان جودی و ناچار رسم کان چنین باشد
که چون زر بیشتر بخشد طمع زو بیشتر جوید
نباشد خام طبعی زارزوی عقل نزدیکت
گر از دریا گهر خواهد ور از خورشید زر جوید
بمان در دولت جاوید و سرسبزی بکام دل
همی تا چرخ فیروزه برین عالم گذر جوید
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - شمسه نرگس
ای ملک بدیدار تو چون باغ بگل شاد
عالم بوجود تو چو روح از جسد آباد
با رحمت تو دود سقر مروحه روح
با هیبت تو نکهت صبح آذر حداد
از حزم تو پوشید زره قامت ماهی
وزجود تو زد موج گهر صفحه فولاد
با شربت الطاف تو تحلیل پذیرد
بحران سموم از مدد گرمی مرداد
از نعمت تو شمسه نرگس شده زرین
وز طیبت تو گنبد گل شاخه شمشاد
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانه انفاد
گر بگذرد از عدل تو بر بیشه نسیمی
هرگز نکند شیر بر آهو بچه بیداد
رنجی که بهر وقت صداع تو نمودی
این بار بعذر آمد و در پای تو افتاد
بر درگه عالیت جهان همچو و شاقی
بر پای بماندست که هرگز منشیناد
عالم بوجود تو چو روح از جسد آباد
با رحمت تو دود سقر مروحه روح
با هیبت تو نکهت صبح آذر حداد
از حزم تو پوشید زره قامت ماهی
وزجود تو زد موج گهر صفحه فولاد
با شربت الطاف تو تحلیل پذیرد
بحران سموم از مدد گرمی مرداد
از نعمت تو شمسه نرگس شده زرین
وز طیبت تو گنبد گل شاخه شمشاد
منشی فلک اجری ارزاق نداند
تا نشنود از کلک تو پروانه انفاد
گر بگذرد از عدل تو بر بیشه نسیمی
هرگز نکند شیر بر آهو بچه بیداد
رنجی که بهر وقت صداع تو نمودی
این بار بعذر آمد و در پای تو افتاد
بر درگه عالیت جهان همچو و شاقی
بر پای بماندست که هرگز منشیناد
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۸ - مغز معنی
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - مجیرالدین بیلقانی در مدح جمال الدین گفته
قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم
یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش
همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طبع جمال آفتاب تأثیری
که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد
ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش
کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند
بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت
بکلک سرزده مانند طره حوراش
بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست باو مدح من که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده بادا
که او بود بهمه حال مقطع و مبداش
یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش
همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طبع جمال آفتاب تأثیری
که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش
جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد
ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش
کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش
جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند
بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش
سپید مهره طبعش چنان دمید چنان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح
بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش
دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت
بکلک سرزده مانند طره حوراش
بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
نه لایقست باو مدح من که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش
ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند
دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده بادا
که او بود بهمه حال مقطع و مبداش
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۸۵
ای آفتاب برج سیادت روا مدار
گر بر مثال جاه تو انجم شود نقط
آگه شود زمانه زاسرار لوح غیب
گر قوت بیان تو ماند برین نمط
آنجا که کلک مدح تو خواهد مسیر عقل
از شاخ سدره دست عطارد کند مقط
یک نکته استماع کن از عقل خرده دان
دانسته که عقل مصون باشد از غلط
چون مشک کیسوی تو بکافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط
گر بر مثال جاه تو انجم شود نقط
آگه شود زمانه زاسرار لوح غیب
گر قوت بیان تو ماند برین نمط
آنجا که کلک مدح تو خواهد مسیر عقل
از شاخ سدره دست عطارد کند مقط
یک نکته استماع کن از عقل خرده دان
دانسته که عقل مصون باشد از غلط
چون مشک کیسوی تو بکافور شد بدل
زین پس مگیر دامن خوبان مشک خط
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۳ - فتلق سعددین
آفتاب مطلع اقبال قتلق سعد دین
ای بنور رای روشن کرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت هندوی چوبک زنست
پاسبان قلعه هفتم که خوانندش ز حل
چون بپرواز اندر آمد خامه سر سبز تو
تیغ طوطی رنگرا پرواز دادند از عمل
تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا زهی لالایک میر اجل
آسمان از دور حلم ساکنت رادیدو گفت
دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل
حاسدان درگهت را عقل شیطان میشمرد
مهتر فکرت ندا کردش که لابلهم اضل
دی در انوقتیکه آن سلطانسیم اندود چرخ
چونگفت میکرد خود را در زرافشانی مثل
هاتفی گفت ازورای چرخ در گوش دلم
کای ضمیرت مشکلات سرگردون کرده حل
آنکه گریکشعله در گردون فکندی خشم او
پوستین از شدت گرما برون کردی حمل
حاسدانش را که هستند از در صد پوستین
هر دم آسیبی رسد زین عالم رو به حیل
آسمان عزا ازینپس عزم آن میداشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیکن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز
لفظ من در باب شیرینی سبق برداز عسل
خاک بادا اعتقادم گر زابنای زمان
هیچکس بیتی تواند گفت زینسان بیخلل
ای بنور رای روشن کرده اسرار ازل
بر فراز بام قدرت هندوی چوبک زنست
پاسبان قلعه هفتم که خوانندش ز حل
چون بپرواز اندر آمد خامه سر سبز تو
تیغ طوطی رنگرا پرواز دادند از عمل
تیغ هندی گوهر تو خون بدخواهان بریخت
آسمان گفتا زهی لالایک میر اجل
آسمان از دور حلم ساکنت رادیدو گفت
دور بادا آفت چشم بد از نعم البدل
حاسدان درگهت را عقل شیطان میشمرد
مهتر فکرت ندا کردش که لابلهم اضل
دی در انوقتیکه آن سلطانسیم اندود چرخ
چونگفت میکرد خود را در زرافشانی مثل
هاتفی گفت ازورای چرخ در گوش دلم
کای ضمیرت مشکلات سرگردون کرده حل
آنکه گریکشعله در گردون فکندی خشم او
پوستین از شدت گرما برون کردی حمل
حاسدانش را که هستند از در صد پوستین
هر دم آسیبی رسد زین عالم رو به حیل
آسمان عزا ازینپس عزم آن میداشتم
تا براندازم طریق مدحت و رسم غزل
لیکن از بهر مدیح خاطر افروز تو باز
لفظ من در باب شیرینی سبق برداز عسل
خاک بادا اعتقادم گر زابنای زمان
هیچکس بیتی تواند گفت زینسان بیخلل
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۱ - تعزل
ای حسن بسته برقمرت رنگ ارغوان
وایزد نهاده برشکرت شکل ناردان
برده بزیر عنبر تو یاسمین وثاق
کرده بگرد شکر تو طوطی آشیان
یکذره کردگار ترا چون نداد سنگ
پیکان غمزه را بچه برمیکنی فسان
گلها پدید گشت ز خاک و بهرگلی
در خاک میکنی بعوض عاشقی نهان
پرسی چگونه دل تو شادمانه هست؟
در عهد چو نتوئی دل و آنگاه شادمان؟
در باد بوی طره تو یافت چاکرت
بر باد از گزاف ندادست خان ومان
ترسم بتاکه فاش کند در اشک من
این راز عشق مانده بپنهان زهمگنان
نه نه که هر که جائی دری فشاند دهر
آنرا بجود صاحب عادل برد گمان
والانظام ملک و خداوند صدر دین
دستور ملک بخش و وزیر ملک نشان
آویزه ایست حلم وراکوه بیستون
فضل آیه ایست دست ورا بحربیکران
ای از سرشک حاسد جاه عریض تو
عالم فیروزه طیلسان
گردون نخست پایه و شعری دوم بود
آنرا که بر جناب تو آمد بنردبان
پیوسته نقشبند ز کلک تو مستفید
دایم صدف گشای زلعل تو ترجمان
قاصر زعزم نهضت تو جره سفید
عاجز زبیم صولت تو شرزه ژیان
ای اسم داده همنفس روح را سخن
وی نام کرده نایژه رزق را بنان
گرفی المثل چو تیغ زبان آهنین کنم
فرسوده گردم ارکنم اوصاف تو بیان
مستغنیست بنده باقبال تو ازانک
آبحیات شعر فرو شد برای نان
وایزد نهاده برشکرت شکل ناردان
برده بزیر عنبر تو یاسمین وثاق
کرده بگرد شکر تو طوطی آشیان
یکذره کردگار ترا چون نداد سنگ
پیکان غمزه را بچه برمیکنی فسان
گلها پدید گشت ز خاک و بهرگلی
در خاک میکنی بعوض عاشقی نهان
پرسی چگونه دل تو شادمانه هست؟
در عهد چو نتوئی دل و آنگاه شادمان؟
در باد بوی طره تو یافت چاکرت
بر باد از گزاف ندادست خان ومان
ترسم بتاکه فاش کند در اشک من
این راز عشق مانده بپنهان زهمگنان
نه نه که هر که جائی دری فشاند دهر
آنرا بجود صاحب عادل برد گمان
والانظام ملک و خداوند صدر دین
دستور ملک بخش و وزیر ملک نشان
آویزه ایست حلم وراکوه بیستون
فضل آیه ایست دست ورا بحربیکران
ای از سرشک حاسد جاه عریض تو
عالم فیروزه طیلسان
گردون نخست پایه و شعری دوم بود
آنرا که بر جناب تو آمد بنردبان
پیوسته نقشبند ز کلک تو مستفید
دایم صدف گشای زلعل تو ترجمان
قاصر زعزم نهضت تو جره سفید
عاجز زبیم صولت تو شرزه ژیان
ای اسم داده همنفس روح را سخن
وی نام کرده نایژه رزق را بنان
گرفی المثل چو تیغ زبان آهنین کنم
فرسوده گردم ارکنم اوصاف تو بیان
مستغنیست بنده باقبال تو ازانک
آبحیات شعر فرو شد برای نان
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲ - شکر تشریف
دوستی دی بر من آمده بود
دوستی بس ظریف و بس موزون
پیش بنهاد دفتر شعرم
کرد ازو نقدها همه بیرون
گفت آراستست دیوانت
بهمه نوع شعر گوناگون
بغزلهای همچو آب روان
بمدیح چو لؤلؤ مکنون
بمراثی و قطعه و تشبیب
وان دوبیتی که خود چگویم چون
شکر تشریف چون نمی بینم
باز گو شرح آن مرا اکنون
گفتم احسنت نیک فرمودی
زیر آهن هست نکته مضمون
من چو از کس نیافتم تشریف
شکر چون گویم ای ... نت ... بون
دوستی بس ظریف و بس موزون
پیش بنهاد دفتر شعرم
کرد ازو نقدها همه بیرون
گفت آراستست دیوانت
بهمه نوع شعر گوناگون
بغزلهای همچو آب روان
بمدیح چو لؤلؤ مکنون
بمراثی و قطعه و تشبیب
وان دوبیتی که خود چگویم چون
شکر تشریف چون نمی بینم
باز گو شرح آن مرا اکنون
گفتم احسنت نیک فرمودی
زیر آهن هست نکته مضمون
من چو از کس نیافتم تشریف
شکر چون گویم ای ... نت ... بون
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - تحفه
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - غله
ای آنکه بنزد عقل فاضلتر
از آب حیات خاک پای تو
تشویر همی خورد بهشت الحق
از مجلس بزم دلگشای تو
بگشاده ملک زبان بمدح تو
بر بسته فلک میان برای تو
افلاک چو ذره ز قدر تو
خورشید چو شعله ز رای تو
هم باشد دون قدرت ار باشد
بر اوج نهم سپهر جای تو
خادم ز صداعها که می آرد
همچون خجلی است از لقای تو
این غله محقری که فرمودند
بهر رهی سخن سرای تو
فضلی بکن و ازان خشگم ده
تا بفزایم ز جان ثنای تو
کامروز هم جهان همی کوبند
چه خشک و چه تر در آسیای تو
از آب حیات خاک پای تو
تشویر همی خورد بهشت الحق
از مجلس بزم دلگشای تو
بگشاده ملک زبان بمدح تو
بر بسته فلک میان برای تو
افلاک چو ذره ز قدر تو
خورشید چو شعله ز رای تو
هم باشد دون قدرت ار باشد
بر اوج نهم سپهر جای تو
خادم ز صداعها که می آرد
همچون خجلی است از لقای تو
این غله محقری که فرمودند
بهر رهی سخن سرای تو
فضلی بکن و ازان خشگم ده
تا بفزایم ز جان ثنای تو
کامروز هم جهان همی کوبند
چه خشک و چه تر در آسیای تو
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۱ - دعا و ثنا
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
بنام ایزد جهان همچون بهشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گوئی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
بصحرا شو تماشا را سوی باغ
که روز بوستان و وقت کشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
کلاه از زر ولی بالین زخشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا کلاه اینجا بهشتست
بهشت ار نیست جای او مخور غم
بنقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
که بنده در مدیح شه نبشتست
که خرم موسم اردیبهشتست
زمین از سبزه گوئی آسمانست
درخت از جامه پنداری فرشتست
بصحرا شو تماشا را سوی باغ
که روز بوستان و وقت کشتست
نه طوطی طرب را بال سستست
نه طاوس چمن را پای زشتست
حریفان همچو نرگس مست خفته
کلاه از زر ولی بالین زخشتست
فتاده مست عاشق در بر گل
قبا آنجا کلاه اینجا بهشتست
بهشت ار نیست جای او مخور غم
بنقد امروز باری در بهشتست
بنفشه در چمن مانند خطیست
که بنده در مدیح شه نبشتست
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ابر نوروز زغم روی جهان میشوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار به مشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بددور نبینی که چه خوش میروید
گل چو من مدح ملک گفت و دهن پرزر کرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چومن فردا در پیش ملک میگوید
شاه جان بخش جهانگیر حسام الدین آن
که سوی درگهش اقبال به سر می پوید
باز هر دلشده دلبر خود میجوید
باد چون طبله عطار به مشک اندودست
هرکجا برگذرد خاک ازو میبوید
بربنا گوش چمن خط بنفشه بدمید
چشم بددور نبینی که چه خوش میروید
گل چو من مدح ملک گفت و دهن پرزر کرد
لاله بنگر به حسد روی به خون می شوید
هر شبی بلبل سرمست بگوید غزلی
تا چومن فردا در پیش ملک میگوید
شاه جان بخش جهانگیر حسام الدین آن
که سوی درگهش اقبال به سر می پوید
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
رخ تو طعنه بر ماه فلک زد
سمندت خاک در چشم ملک زد
دولعل تو خرد را دیده بردوخت
دو جزع تو سمارا برسمک زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محک زد
اگر ازتو نماند مه عجب نیست
که باشش نقطه پروین کم زیک زد
زشرمت شد نهان در خاک خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلک زد
بساکز هجر تو خون جگر خورد
کسی کو باغمت نان و نمک زد
سمندت خاک در چشم ملک زد
دولعل تو خرد را دیده بردوخت
دو جزع تو سمارا برسمک زد
عیار ماه گردون داشت نقصان
چو نقد خویش با تو در محک زد
اگر ازتو نماند مه عجب نیست
که باشش نقطه پروین کم زیک زد
زشرمت شد نهان در خاک خورشید
چو حسنت خیمه چون مه بر فلک زد
بساکز هجر تو خون جگر خورد
کسی کو باغمت نان و نمک زد
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۵۵