عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰ - تتبع خواجه
دل چو پروانه ز شمع رخ جانانه بسوخت
وه چه پروانه که از شعله او خانه بسوخت
موی خال تو بران شعله عارض عجب است
نشود سبز چو هر گه به زمین دانه بسوخت
عشق در سینه ام افتاد کزان سوخت دلم
آتش افتاد به ویرانه که دیوانه بسوخت
شوق در هجر نشد دفع و به دل آتش زد
شمع را شب بنشاندند و ازان خانه بسوخت
خرقه پر می شد و در خلوتم افتاد آتش
شعله در رخت در افتاد که کاشانه بسوخت
شعله شمع رخت شاند به خاک سیهم
گرم خاکیست چو بال و پر پروانه بسوخت
ماند عریان و ذلیلم که ز جرم تو به
پیر میخانه مرا خرقه به جرمانه بسوخت
فانی ار دردکش میکده شد نیست عجب
باده پالاش چو از آتش میخانه بسوخت
وه چه پروانه که از شعله او خانه بسوخت
موی خال تو بران شعله عارض عجب است
نشود سبز چو هر گه به زمین دانه بسوخت
عشق در سینه ام افتاد کزان سوخت دلم
آتش افتاد به ویرانه که دیوانه بسوخت
شوق در هجر نشد دفع و به دل آتش زد
شمع را شب بنشاندند و ازان خانه بسوخت
خرقه پر می شد و در خلوتم افتاد آتش
شعله در رخت در افتاد که کاشانه بسوخت
شعله شمع رخت شاند به خاک سیهم
گرم خاکیست چو بال و پر پروانه بسوخت
ماند عریان و ذلیلم که ز جرم تو به
پیر میخانه مرا خرقه به جرمانه بسوخت
فانی ار دردکش میکده شد نیست عجب
باده پالاش چو از آتش میخانه بسوخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - تتبع خواجه
دید آن که پی من به خرابات فنا رفت
سرها چو حباب آمد و بر باد فنا رفت
در هجر تو آه دل من بوده که تا صبح
گفتند خلایق که مگر باد صبا رفت
در راه به زهاد بسی عربده کردست
آن کافر بد مست که دوش از بر ما رفت
غایب چو شد از ما دگر از ماش مجوئید
او بود پری رفت و ندانیم کجا رفت
سر منزل عشق تو بود کوی فنا زانک
هر چند که شاه آمد ازان سوی گدا رفت
رفت آن مه و گفتا که بیایم به برت زود
آن شوخ بلای دل غمگین چه بلا رفت
آن روز که می شد صفت مردمی از خلق
گویا ز همه بیشتر آئین وفا رفت
از صوفی رعنا چه صفا چشم توان داشت؟
کش عمر گرامی همه در زرق و ریا رفت
هر کس طرفی زد قدم از حادثه دهر
زین حادثه فانی به خرابات فنا رفت
سرها چو حباب آمد و بر باد فنا رفت
در هجر تو آه دل من بوده که تا صبح
گفتند خلایق که مگر باد صبا رفت
در راه به زهاد بسی عربده کردست
آن کافر بد مست که دوش از بر ما رفت
غایب چو شد از ما دگر از ماش مجوئید
او بود پری رفت و ندانیم کجا رفت
سر منزل عشق تو بود کوی فنا زانک
هر چند که شاه آمد ازان سوی گدا رفت
رفت آن مه و گفتا که بیایم به برت زود
آن شوخ بلای دل غمگین چه بلا رفت
آن روز که می شد صفت مردمی از خلق
گویا ز همه بیشتر آئین وفا رفت
از صوفی رعنا چه صفا چشم توان داشت؟
کش عمر گرامی همه در زرق و ریا رفت
هر کس طرفی زد قدم از حادثه دهر
زین حادثه فانی به خرابات فنا رفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲ - تتبع خواجه
هر دل که نه صاف است برو فیض خرام است
مرآة رخ دوست دل آئینه فام است
در آئینه جام بدیدم رخ ساقی
آن دوره آئینه مگر دوره جام است؟
از آب حیات قدحم کام به ذوق است
عمری می تلخ است و مرا عمر به کام است
کی لخلخه صندل احمر خوشم آید
که قلقله ظرف میم عطر مشام است
از میکده عشق چو شد باده حلالم
نانم دگر از خانقه زهد حرام است
هم باد به خود آمد و هم آب ز خود رفت
در گلشنت ای سرو سمن بر چه خرام است؟
از خویش برون رفتن و در دوست رسیدن
فانی ره فقر ار چه درازست دو گام است!
مرآة رخ دوست دل آئینه فام است
در آئینه جام بدیدم رخ ساقی
آن دوره آئینه مگر دوره جام است؟
از آب حیات قدحم کام به ذوق است
عمری می تلخ است و مرا عمر به کام است
کی لخلخه صندل احمر خوشم آید
که قلقله ظرف میم عطر مشام است
از میکده عشق چو شد باده حلالم
نانم دگر از خانقه زهد حرام است
هم باد به خود آمد و هم آب ز خود رفت
در گلشنت ای سرو سمن بر چه خرام است؟
از خویش برون رفتن و در دوست رسیدن
فانی ره فقر ار چه درازست دو گام است!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳ - تتبع خواجه
بیا که هاتف میخانه دوش پنهان گفت
به من حکایتی از سر می که نتوان گفت
چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش
میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت
که ای گدای خرابات ناامید مباش
چرا که هاتف غیب آنچه بایدت آن گفت
ازان زمان که دلم نشاء یافت از می عشق
به خویشتن همه دشوار دهر آسان گفت
براه از سخن پیر دیر افتادم
که شیخ خانقه این نکته ها دگر سان گفت
از آن به لاله دلم خون شده درونم سوخت
که درد خون دل و رنج داغ هجران گفت
حدیث بستن زنار و بت پرستی من
به خلق عاقبت آن شوخ نامسلمان گفت
چو دل ز زلف وی آشفته بود از خاکش
هر آنچه پرسه نمودم همه پریشان گفت
کسی خلاص ز گرداب غم شد ای فانی
که زیر دور فلک ترک اهل دوران گفت
به من حکایتی از سر می که نتوان گفت
چو گشت واقف ازین حال پیر باده فروش
میم به تهنیه داد و به لطف و احسان گفت
که ای گدای خرابات ناامید مباش
چرا که هاتف غیب آنچه بایدت آن گفت
ازان زمان که دلم نشاء یافت از می عشق
به خویشتن همه دشوار دهر آسان گفت
براه از سخن پیر دیر افتادم
که شیخ خانقه این نکته ها دگر سان گفت
از آن به لاله دلم خون شده درونم سوخت
که درد خون دل و رنج داغ هجران گفت
حدیث بستن زنار و بت پرستی من
به خلق عاقبت آن شوخ نامسلمان گفت
چو دل ز زلف وی آشفته بود از خاکش
هر آنچه پرسه نمودم همه پریشان گفت
کسی خلاص ز گرداب غم شد ای فانی
که زیر دور فلک ترک اهل دوران گفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - تتبع خواجه
من و میل الف قامت آن حور سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - تتبع خواجه
تا کوثر و فردوس ره دور و دراز است
وان عیش غنیمت که در میکده باز است
از ناز مران رخش پی قبل که هر سو
بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
بنگر به حباب می گلرنگ که در دور
چون دیده محمود به دیدار ایاز است
زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق
کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
بر دوش من آن داغ سبوی می رندی
بر دوخته از شقه اقبال طراز است
گر دیده بود پاک نظر بر رخ شاهد
از سالک ره عین حقیقت نه مجاز است
در خانقه از نکته توحید چه گویم
چون رند خرابات مغان محرم راز است
افلاک به یک صدمه که در عشق ازل دید
سرگشته چنین تا به ابد در تک و تاز است
فانی نشده غرقه به می بت چه پرستی
در میکده ناکرده طهارت چه نماز است؟
وان عیش غنیمت که در میکده باز است
از ناز مران رخش پی قبل که هر سو
بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
بنگر به حباب می گلرنگ که در دور
چون دیده محمود به دیدار ایاز است
زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق
کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
بر دوش من آن داغ سبوی می رندی
بر دوخته از شقه اقبال طراز است
گر دیده بود پاک نظر بر رخ شاهد
از سالک ره عین حقیقت نه مجاز است
در خانقه از نکته توحید چه گویم
چون رند خرابات مغان محرم راز است
افلاک به یک صدمه که در عشق ازل دید
سرگشته چنین تا به ابد در تک و تاز است
فانی نشده غرقه به می بت چه پرستی
در میکده ناکرده طهارت چه نماز است؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶ - نعت
زهی صد پیر کنعانی مریدت
دو صد یوسف غلام زر خریدت
گلت بشکفت اندر گلشن قرب
نسیم باغ وحدت چون وزیدت
شدی افلاک رو چون مژده وصل
رسانید آسمان پیما بریدت
چه باک از رنج عالم پیکرت را
چو دل در مأمن قرب آرمیدت
ببام کعبه پایت نارسیده
لوای قدر بر گردون رسیدت
مقفل چون بود درهای رحمت
چون زلفین آمده پیچان کلیدت
دران در فانیا گویی گدایم
ز خیل آن سگان کو که دیدت؟
دو صد یوسف غلام زر خریدت
گلت بشکفت اندر گلشن قرب
نسیم باغ وحدت چون وزیدت
شدی افلاک رو چون مژده وصل
رسانید آسمان پیما بریدت
چه باک از رنج عالم پیکرت را
چو دل در مأمن قرب آرمیدت
ببام کعبه پایت نارسیده
لوای قدر بر گردون رسیدت
مقفل چون بود درهای رحمت
چون زلفین آمده پیچان کلیدت
دران در فانیا گویی گدایم
ز خیل آن سگان کو که دیدت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷ - تتبع خواجه
گفتم شراب لعل تو یاقوت احمر است
یاقوت و لعل نیست ندانم چه جوهر است
طوبی برابر قدت ار گوید اهل زهد
گفتن بود گیاه به طوبی بر ابر است
ماییم در حریم خرابات و جام می
محروم آنکه طالب فردوس و کوثر است
بنگر گدای میکده بر کف کهن سفال
همچون شهی که در کف او ساغر زر است
ای میفروش خرقه چو شد رهن می کنون
جام دگر بیار که نوبت به دفتر است
ای شیخ اگر بدیر فنا بگذری شبی
جز شید و حیله هر چه تو خواهی میسر است
جامی چو دو کشی بودت عالم دگر
از رنج عالم ای که ضمیرت مکدر است
مرغی که هست طایر بستان لامکان
کی قبض و بسطش از اثر چرخ و اختر است
از خود گذشت فانی و عشق بتی گزید
زان رو که بت پرست نکوتر ز خود پرست
یاقوت و لعل نیست ندانم چه جوهر است
طوبی برابر قدت ار گوید اهل زهد
گفتن بود گیاه به طوبی بر ابر است
ماییم در حریم خرابات و جام می
محروم آنکه طالب فردوس و کوثر است
بنگر گدای میکده بر کف کهن سفال
همچون شهی که در کف او ساغر زر است
ای میفروش خرقه چو شد رهن می کنون
جام دگر بیار که نوبت به دفتر است
ای شیخ اگر بدیر فنا بگذری شبی
جز شید و حیله هر چه تو خواهی میسر است
جامی چو دو کشی بودت عالم دگر
از رنج عالم ای که ضمیرت مکدر است
مرغی که هست طایر بستان لامکان
کی قبض و بسطش از اثر چرخ و اختر است
از خود گذشت فانی و عشق بتی گزید
زان رو که بت پرست نکوتر ز خود پرست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - تتبع خواجه
زان لعل می آلود شدم مست خرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹ - مخترع
لعل تو نبات و سخنت آب حیاتست
تب خاله بران گوشه لب حب نباتست
از دیر سوی مسجد ازانم حرکت نیست
کان مغبچه در میکده شیرین حرکاتست
از صومعه خود را به خرابات فکندیم
کانجا ز خودی بیشترم روی نجاتست
آن حور پریزاد که در جمله صفاتش
آمد ملکی شیوه ندانم که چه ذاتست
هندوی دو زلف تو چه هندوست که در فال
صد بار مبارکترم از قدر و براتست
آنکس ببرد گوهر مقصود که چون ماه
از صاعقه حادثه اش رسم ثباتست
شهراه سوی جنت فردوس که جویند
فانی به یقین دان که خیابان هراتست
تب خاله بران گوشه لب حب نباتست
از دیر سوی مسجد ازانم حرکت نیست
کان مغبچه در میکده شیرین حرکاتست
از صومعه خود را به خرابات فکندیم
کانجا ز خودی بیشترم روی نجاتست
آن حور پریزاد که در جمله صفاتش
آمد ملکی شیوه ندانم که چه ذاتست
هندوی دو زلف تو چه هندوست که در فال
صد بار مبارکترم از قدر و براتست
آنکس ببرد گوهر مقصود که چون ماه
از صاعقه حادثه اش رسم ثباتست
شهراه سوی جنت فردوس که جویند
فانی به یقین دان که خیابان هراتست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱ - مخترع
حسنی که دیده دید دل آنسوی مایل است
فریاد دل ز دیده و آه من از دل است
خواهم که آتش افتد از آن چهره در نقاب
گو از چه رو بچشمم ازان روی حایل است
در ظلمت فراق چو نوشم زلال خضر
آب حیات نیست که آن زهر قاتل است
هر چند دلفروز بود آفتاب می
آن هم به زیب گلشن حسن تو داخل است
آب خضر چه جویم و انفاس عیسوی
آن لب به دستم ار فتد این هر دو حاصل است
لعلت ز جان و غنچه ات از دل دهد نشان
گویا که خلقت تو نه از آب و از گل است
فانی به کوی عشق بتان چون در آمدی؟
غافل مباش از آنکه خطرناک منزل است
فریاد دل ز دیده و آه من از دل است
خواهم که آتش افتد از آن چهره در نقاب
گو از چه رو بچشمم ازان روی حایل است
در ظلمت فراق چو نوشم زلال خضر
آب حیات نیست که آن زهر قاتل است
هر چند دلفروز بود آفتاب می
آن هم به زیب گلشن حسن تو داخل است
آب خضر چه جویم و انفاس عیسوی
آن لب به دستم ار فتد این هر دو حاصل است
لعلت ز جان و غنچه ات از دل دهد نشان
گویا که خلقت تو نه از آب و از گل است
فانی به کوی عشق بتان چون در آمدی؟
غافل مباش از آنکه خطرناک منزل است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - مخترع
باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴ - ایضا له
کافر عشقم و سودای بتان دین منست
خاک بتخانه شدن شیوه و آئین منست
اثر نعل سم رخش تو و پای سگت
در شب تیره هجران مه و پروین منست
چون ز میخانه برون آیم و هشیار شوم
چرخ از وسوسه عقل چو در کین منست
بلبل لال مگو فصل دی از فرقت گل
دور از روی تو مرغ دل غمگین منست
خسته عاشق دیوانه رسوایی قتل
این صفتها که نمودی پی تعیین منست
سجده پیر مغان پیش بت و جام صبوح
در مقامات طریقت همه تلقین منست
رست فانی ز خود و رفت به صحرای فنا
اینکه می بینمش از دیده خودبین منست
خاک بتخانه شدن شیوه و آئین منست
اثر نعل سم رخش تو و پای سگت
در شب تیره هجران مه و پروین منست
چون ز میخانه برون آیم و هشیار شوم
چرخ از وسوسه عقل چو در کین منست
بلبل لال مگو فصل دی از فرقت گل
دور از روی تو مرغ دل غمگین منست
خسته عاشق دیوانه رسوایی قتل
این صفتها که نمودی پی تعیین منست
سجده پیر مغان پیش بت و جام صبوح
در مقامات طریقت همه تلقین منست
رست فانی ز خود و رفت به صحرای فنا
اینکه می بینمش از دیده خودبین منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - تتبع مخدوم
من درد زهر هجران در می کشم بیادت
تو صاف عیش در کش کاب حیات بادت
ما از خمار مردیم در کنج نامرادی
ساغر تهی مبادت از باده مرادت
ای کز ریا غمت بود وز باده شاد گشتی
غمگین مباد یا رب هرگز درون شادت
گر خانقاه تقوی در بسته شد چه باک است
دیر فنا کشادست زو باز شد کشادت
از خرقه می آلود غم نیست در خرابات
گر در طریق رندی پاکست اعتقادت
در هر چه قسمت تست راه رضا نپویی
در حیرتم که آیا با کیست این عبادت
فانی اراده ات را خواهی اراده دوست
باید که سر درآری در حلقه ارادت
تو صاف عیش در کش کاب حیات بادت
ما از خمار مردیم در کنج نامرادی
ساغر تهی مبادت از باده مرادت
ای کز ریا غمت بود وز باده شاد گشتی
غمگین مباد یا رب هرگز درون شادت
گر خانقاه تقوی در بسته شد چه باک است
دیر فنا کشادست زو باز شد کشادت
از خرقه می آلود غم نیست در خرابات
گر در طریق رندی پاکست اعتقادت
در هر چه قسمت تست راه رضا نپویی
در حیرتم که آیا با کیست این عبادت
فانی اراده ات را خواهی اراده دوست
باید که سر درآری در حلقه ارادت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - تتبع خواجه
اگر چه پیر مغانم پیاله داد به دست
به عشوه مغبچه ام کرد مست و باده پرست
ز شیخ و خانقه و حور و روضه ام فارغ
مرا که پیر و جوانی چنین میسر هست
ببین بلندی چرخ برین و پستی خاک
نگون شدن چو نخواهی بساز خود را پست
خوشم ز مستی جام فنا به شکر همین
که نیستم ز می عجب و خود پرستی مست
بهر شکست که در زلف دلکش افکندی
هزار دل که درو بسته بود یافت شکست
دلا در آتش می سوز نقش هستی خویش
که هر کسی که نکرد این عمل ز خویش نرست
مده به رند خرابات عهد می ای شیخ
که قسمت این شده از ساقیان عهد الست
بیار باده بی اختیاری ای ساقی
که اختیار درین کارگه به دل نه نشست
وصال بایدت از خویش بگسل ای فانی
که هر که او ز خودی شد جدا باو پیوست
به عشوه مغبچه ام کرد مست و باده پرست
ز شیخ و خانقه و حور و روضه ام فارغ
مرا که پیر و جوانی چنین میسر هست
ببین بلندی چرخ برین و پستی خاک
نگون شدن چو نخواهی بساز خود را پست
خوشم ز مستی جام فنا به شکر همین
که نیستم ز می عجب و خود پرستی مست
بهر شکست که در زلف دلکش افکندی
هزار دل که درو بسته بود یافت شکست
دلا در آتش می سوز نقش هستی خویش
که هر کسی که نکرد این عمل ز خویش نرست
مده به رند خرابات عهد می ای شیخ
که قسمت این شده از ساقیان عهد الست
بیار باده بی اختیاری ای ساقی
که اختیار درین کارگه به دل نه نشست
وصال بایدت از خویش بگسل ای فانی
که هر که او ز خودی شد جدا باو پیوست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸ - تتبع شیخ
نیست یکدل کز جفای چشم او بیمار نیست
یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است
در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم
تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم
زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست
گر شبی از شدت هجران ز عشق آیم به تنگ
باز تا وقت سحر کارم جز استغفار نیست
تار ادبارم بگردن زهد و دین از من مجوی
ای مقیم دیر دان کین رشته زنار نیست
نیست شد فانی دران کو از خیالش ای رقیب
دست کوته کن تو هم او را همان پندار نیست
یا که چشمی کز غم دل تا سحر بیدار نیست
گر چه ناهمواری گردون برون از غایت است
در جفا چون آن مه بی مهر ناهموار نیست
وصل خاصان را بود کنج غم و مرغ دلم
تا بود ویران مقام جغد در گلزار نیست
نبود اندر عشق با فرهاد و شیرین نسبتم
زانکه با اهل خرد دیوانگان را کار نیست
گر شبی از شدت هجران ز عشق آیم به تنگ
باز تا وقت سحر کارم جز استغفار نیست
تار ادبارم بگردن زهد و دین از من مجوی
ای مقیم دیر دان کین رشته زنار نیست
نیست شد فانی دران کو از خیالش ای رقیب
دست کوته کن تو هم او را همان پندار نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰ - ایضا له
گاه خندیدن لبت آب حیات و قند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت
نطق شیرین روانت هم بدان مانند ریخت
رسم مردن شاید ار روزی ز عالم برفتد
جان شیرین بس که زان لبهای شکرخند ریخت
تا شنیدم بسته ای با مدعی پیوند و عهد
زین سخن یکبارگی پیوندم از پیوند ریخت
در غم یوسف رخی چون گریه من خود نبود
گر چه اشک خونفشان یعقوب هم یکچند ریخت
بهر منع باده لعلت یکی در گوش نیست
قیمتی درها که شیخ نکته دان از پند ریخت
رست فانی از خمار امید کوثر باشدش
هر که جامی بهر آن مخمور حاجتمند ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱ - تتبع مخدومی
باز در دیر مغان عربده مستانست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
سخن از گنج فشانی تهی دستانست
مطرب از همت حاتم چه سرود آراید
که فلک پست ترین منزل سر مستانست
دادن جان و ستاندن ز لب ساقی پرس
تا شبانگاه بدین سان بده و بستانست
سرو اگر چند بلند است ز اشجار چمن
پیش نخل قد رعنای تو از پستانست
وادی کعبه اسلام چه پویم ای شیخ
که بت کافر من جانب ترکستانست
مستی و رندیم ار چرخ به دستانها گفت
چه کنم بهر من این نوع صدش دستانست
فانی ار نیستی ات هست به مطلوب رسی
که به وصلش سببی نیست اگر هست آنست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲ - تتبع مخدومی
خط بر فراز لعل تو از مشک ناب چیست؟
بر آب زندگیت ز ظلمت نقاب چیست؟
ای دل چو مرغ وصل به سویت نمود میل
یک دم قرار پیشه کن این اضطراب چیست؟
هر شامش ار نه رنج خمارست از صبوح
لرزان به خاک در شدن آفتاب چیست؟
کاری برون ز امر قضا نیست گر ترا
رنجی رسد با نجم و گردون عتاب چیست؟
صوفی اگر نه مغبچگانش زدند راه
افتادنش به میکده مست خراب چیست؟
گر عکس روی شاهد مقصود بایدت
جز جام باده آئینه بی حجاب چیست؟
فانی مگو گذشته ام از خواب و از خیال
کین نقش کون غیر خیالات و خواب چیست؟
بر آب زندگیت ز ظلمت نقاب چیست؟
ای دل چو مرغ وصل به سویت نمود میل
یک دم قرار پیشه کن این اضطراب چیست؟
هر شامش ار نه رنج خمارست از صبوح
لرزان به خاک در شدن آفتاب چیست؟
کاری برون ز امر قضا نیست گر ترا
رنجی رسد با نجم و گردون عتاب چیست؟
صوفی اگر نه مغبچگانش زدند راه
افتادنش به میکده مست خراب چیست؟
گر عکس روی شاهد مقصود بایدت
جز جام باده آئینه بی حجاب چیست؟
فانی مگو گذشته ام از خواب و از خیال
کین نقش کون غیر خیالات و خواب چیست؟