عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
از گلستان وصل نسیمی شنیده‌ام
دامن گرفته بر اثر آن دویده‌ام
بی‌بدرقه به کوی وصالش گذشته‌ام
بی‌واسطه به حضرت خاصش رسیده‌ام
اینجا گذاشته پر و بالی که داشته
آنجا که اوست هم به پر او پریده‌ام
این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق
پیش سرای پردهٔ او سر بریده‌ام
وین مرکب سرای بقا را به رغم خصم
جل درکشیده پیش در او کشیده‌ام
گاهی لبش گزیده و گاهی به یاد او
آن می که وعده کرد ز دستش مزیده‌ام
خود نام من ز خاطر من رفته بود پاک
خاقانی آن زمان ز زبانش شنیده‌ام
در جمله دیدم آنچه ز عشاق کس ندید
اما دریغ چیست که در خواب دیده‌ام
گوئی که بر جنیبت وهم از ره خیال
در باغ فضل صدر افاضل چریده‌ام
والا جمال دین محمد، محمد آنک
از کل کون خدمت او برگزیده‌ام
جبریل‌وار باد معانی به فر او
در آستین مریم خاطر دمیده‌ام
شک نیست کز سلالهٔ نثر بلند اوست
این روی تازگان که به نظم آفریده‌ام
ای آنکه تا عنان به هوای تو داده‌ام
از ناوک سخن صف خصمان دریده‌ام
هود هدی توئی و من از تو چو صرصری
بر عادیان جهل به عادت بزیده‌ام
آزرده‌ام ز زخم سگ غرچه لاجرم
خط فراق بر خط شروان کشیده‌ام
لیکن بدان دیار نیابم ز ترس آنک
پرآبهاست در ره و من سگ گزیده‌ام
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
خرمی کان فلک دهد غم دان
دل که با غم بساخت خرم دان
سنت اهل عشق خواهی داشت
درد را هم مزاج مرهم دان
به عیاری که هفت مردان راست
نقش شش روز کمتر از کم دان
دوستان همچو مهر، نمامند
دشمنان همچو ماه، محرم دان
گنج عزلت توراست خاقانی
عافیت هم ورا مسلم دان
چار دیوار عزلتی که توراست
بهتر از چار بالش جم دان
چار بالش نشین عزلت را
پنج نوبت زن دو عالم دان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
سوختم چون بوی برناید ز من
وآتش غم روی ننماید ز من
من ز عشق آراستم بازارها
عشق بازاری نیاراید ز من
تا نیارم زر رخ از لعل اشک
دل ز محنت‌ها نیاساید ز من
ای خیال یار در خورد آمدی
بی‌تو دانی هیچ نگشاید ز من
گر نگیرم دربرت عذر است از آنک
بوی بیماری همی آید ز من
دست بر سر زانم از دست اجل
تا کلاه عمر نرباید ز من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
ای صبح مرا حدیث آن مه کن
ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
ای قرصهٔ آفتاب پیش من
بگشای زبان، قصد آن مه کن
ای خیل خیال دوست هر ساعت
از سبزهٔ جان مرا چراگه کن
ای لاف زده ز عشق و دل داده
جان هم بده و به کوی او ره کن
ای خاقانی دراز شد قصه
جان خواهد یار قصه کوته کن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلا با عشق پیمان تازه گردان
برات عشق بر جان تازه گردان
به کفرش ز اول ایمان آر و آنگه
چو ایمان گفتی ایمان تازه گردان
نماز عاشقان بی‌بت روا نیست
سجود بت‌پرستان تازه گردان
چه رانی کشتی اندیشه در خشک
گرت سوزی است طوفان تازه گردان
به هر دردیت درمان هم ز درد است
به درد تازه درمان تازه گردان
خراج هر دو عالم برد خواهی
نخست از عشق فرمان تازه گردان
به استقبال تیر چشم ترکان
کهن ریشت به پیکان تازه گردان
دل ازرق پوش و ترکان زرق پاشند
دلت را خرقه ز ایشان تازه گردان
سفالت این جهان ریحان او عمر
به آب عشق ریحان تازه گردان
جهان را عهد مجنونی شد از یاد
چو خاقانی درآ، آن تازه گردان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن
گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه
زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر می‌زنند
زینهار ای سیم‌گون گوی گریبان درفکن
نیکوان خلد بالای سرت نظاره‌اند
یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
تن که باشد تا به خون او کنی آلوده تیغ
زور با عقل آزمای و پنجه با جان درفکن
کفر و ایمان را به هم صلح است خیز از زلف و رخ
فتنه‌ای ساز و میان کفر وایمان درفکن
آخر ای خورشید خوبان مر تو را رخصت که داد
کز خراسان اندرآ، شوری به شروان درفکن
شاید ار سرنامهٔ وصل تو نام دیگر است
مردمی کن نام خاقانی به پایان درفکن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
دلم دردمند است باری برافکن
بر افکندهٔ خود نظر بهتر افکن
میندیش اگر صبر من لشکری شد
دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن
اگر با غمت گرم در کار نایم
ز دم‌های سردم گره دربر افکن
اگر نزل عشقت به جز جان فرستم
به خاکش فرو نه، برون در افکن
تو را طوق سیمین درافکند غبغب
مرا نیز از آن زلف طوقی برافکن
پی از هر خسی سایه پرورد بگسل
نظر بر عزیزان جان پرور افکن
که فرمایدت کشنای خسان شو
که گوید که هرای زر بر خر افکن
مشو در خط از پند خاقانی ای جان
که این خوش حدیثی است بر دفتر افکن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من
از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسم به درد یارب و یارای من
دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک
غارت هاروتیان شد زهرهٔ زهرای من
شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او
جو به جو می‌دید شب حال دل رسوای من
هر زن هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن بیدانه بیند خرمن سودای من
چون ببارم اشک گرم، آتش زنم در عالمی
شعر خاقانی است گوئی اشک آتش‌زای من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من
گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من
من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم
پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من
رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من
بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان
کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من
ترک بلغاری است قاقم عارض و قندز مژه
من که باشم تا کمان او کشد بازوی من
تا ز دستم رفت و هم‌زانوی نااهلان نشست
شد کبود از شانهٔ دست آینهٔ زانوی من
بوی وصلش آرزو می‌کردم او دریافت گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
از عشق دوست بین که چه آمد به روی من
کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
از عشق یار روی ندارم که دم زنم
کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
باری کبوترا تو ز من نامه‌ای ببر
نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست
آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من
گستاخ برمپر که مبادا که ناگهی
شاهین بود نشانده به راهت عدوی من
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی‌رنگ زر رها نکنندت به بوی من
خاقانی است جوجو در آرزوی او
او خود به نیم جو نکند آرزوی من
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان
یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی
پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
گر آفتاب زردی از آن سو گذشته‌ای
پیغام آن ستارهٔ رعنا به ما رسان
ای نازنین کبوتر از اینجاست برج تو
گر هیچ نامه آری از آنجا به ما رسان
ای هدهد سحر گهی از دوست نامه‌ای
بستان ببند بر سر و عمدا به ما رسان
با دوست خلوه کن دو بدو و آنچه گفته‌ایم
یک یک بگوی و پاسخ آن را به ما رسان
ما را مراد ازین همه یا رب وصال اوست
یارب مراد یارب ما را به ما رسان
خاقانی‌ایم سوختهٔ عشق وامقی
عذرا نسیمی از بر عذرا به ما رسان
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن
بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید
جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن
عشقبازان را برای سر بریدن سنت است
بر سر نطع ملامت پای‌کوبان آمدن
نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند
شهره‌نامان را مسلم نیست پنهان آمدن
بر سر گنج آن شود کو پی به تاریکی برد
مشعله برکرده سوی گنج نتوان آمدن
جان در این ره نعل کفش آمد بیندازش ز پای
کی توان با نعل پیش تخت سلطان آمدن
گرچه تنگ است ای پسر با پر نگنجد هیچ مرغ
بال و پر بگذار تا بتوانی آسان آمدن
شرط خاقانی است از کفر آشکارا دم زدن
پس نهان از خاکیان در خون ایمان آمدن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن
زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن
هر سال بدان آید خورشید به جوزا در
تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن
در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این
در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن
جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید
چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن
گفتم که به صبر از تو هم پخته شود کارم
امروز یقینم شد کاندیشهٔ خام است آن
من بستهٔ دام تو، سرمست مدام تو
آوخ که چه دام است این یارب چه مدام است آن
شب‌های فراقت را صبحی که پدید آید
با بیم رقیبانت هم اول شام است آن
یک جام نخست تو بربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن
بی‌لام سر زلفت نون است قد چاکر
ای ماه چه نون است این یا نیز چه لام است آن
گفتی که چو خاقانی عشاق بسی دارم
صادقتر ازو عاشق بنمای کدام است آن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من
با تو ننشینم به کام خویشتن بی‌خویشتن
خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم
تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من
باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا
مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن
جان فشان و راد زی و راه‌کوب و مرد باش
تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب
راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن
من که چو کژدم ندارم چشم و بی‌پایم چو مار
چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن
مرغ جان من در این خاکی قفس محبوس توست
هم تو بالش برگشا و هم تو بندش برشکن
تا اگر پران شود کوی تو سازد آشیان
یا گرش قربان کنی زلف تو باشد بابزن
سالها شد تا دل جان‌پاش ازرق‌پوش من
معتکف‌وار اندر آن زلف سیه دارد وطن
از در تو برنگردم گرچه هر شب تا به روز
پاسبانان بینم آنجا انجمن در انجمن
در ازل بر جان خاقانی نهادی مهر مهر
تا ابد بی‌رخصت خاقان اعظم برمکن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن
با انده او زشت است اندوه جهان خوردن
گر پای سگ کویش بر دیدهٔ ما آید
زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
در عشوهٔ وصل او عمری به کران آرم
گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش
خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن
در راه وفای او شد شیفته خاقانی
هر روز قفای نو از دست زمان خوردن
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
در یک سخن آن همه عتیبش بین
در یک نظر این همه فریبش بین
خورشید که ماه در عنان دارد
چون سایه دویده در رکیبش بین
خاموشی لعل او چه می‌بینی
جماشی چشم پر عتیبش بین
تا چشم نظاره زو خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین
آن عقل که برد نام بالایش
سر چون سر خامه در نشیبش بین
از درد جگر به شب ز هجرانش
ای بر دل من همه نهیبش بین
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این
شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمی‌دانم
مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی
چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده
ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
چو من در پایش افتادم چو خلخال زرش گفتا
که چون خلخال ما هم‌زرد و هم نالان و زار است این
بخستم نیم دینارش به گاز از بی‌خودی یعنی
که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این
ز بس از زخم دندانم برآمد آبله‌ش بر لب
رقیبش گفت پندارم لب تبخاله دار است این
لبش زنهار می‌کرد از لبم گفتم معاذ الله
قصاص خون همی خواهم چه جای زینهار است این
حلی چون آفتاب و حله چون صبح از برافکنده
گرفتم در برش گفتم که ماهم در کنار است این
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غار است این
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار این
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او
هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او
دل خاک آن خون خواره شد تا آب او یک‌باره شد
صیدی کزو آواره شد خاکش بهست از خون او
از جور او خون شد دلم وز دست بیرون شد دلم
در کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او
کردم حسابش جو به جو در دستخون دیدم گرو
جوجو شد از غم نو به نو بی‌روی گندم‌گون او
پیرامن کویش به شب خصمان خاقانی طلب
هرجا که گنج است ای عجب ماری است پیرامون او
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
تو چه دانی که من از وفا چه نمودم به جای تو
علم الله که جان من چه کشید از جفای تو
گذری کن به کوی من، نظری کن به سوی من
بنگر تا به روی من چه رسید از برای تو
ز غمت گرچه خسته‌ام، کمر مهر بسته‌ام
دل از آن بر گسسته‌ام که گذارم وفای تو
دلت از مهر گشته شد غمم از حد گذشته شد
چکنم چون نوشته شد به سرم بر قضای تو
چو جهانی به خاصیت تو و وصل تو عاریت
نزند لاف عافیت دل کس در بلای تو
نیت آن همی کنم که تو را جان فدی کنم
به جهان این ندی کنم که سرم با دو پای تو
همه رنجی به سر برم چو به کوی تو بگذرم
همه خشمی فرو خورم چو ببینم رضای تو
تن اگر زیان کند لب تو کار جان کند
دل خاقانی آن کند که بود حکم و رای تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
سینه پر آتشم چو میغ از تو
چهرهٔ پر گوهرم چو تیغ از تو
روز عمرم بدی که چون
حاصلی نیست جز دریغ از تو
ماتم عمر رفته خواهم داشت
زان سیه جامه‌ام چو میغ از تو
رصد عشق تو جهان بگرفت
چون تمنا کنم دریغ از تو
وه چه سنگی که خون خاقانی
ریختی نامده دریغ از تو