عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
اگر خرامی به سوی چمن بدین نیرنگ
به پیش روی تو گل می رود ز رنگ به رنگ
به صید شیردلان جهان به صیادی
غزال چشم تو هر دم کند کمین پلنگ
به یاد آن قد موزون فتاده ام از پا
نشان تیر من آمد کمان خانه چنگ
به غیر ساز فراقت که آورد دیگر
نوای نغمه عشاق را بدین آهنگ؟!
به باغ حسن ز خوبان چه سرو ممتازی
سوی تو نسبت خوبان بود تخیل بنگ
طریق مدح تو من آنقدر نمودم طی
شدم به صفحه آفاق همچو مصرع لنگ
دلت چو قطعه سنگ است که آتشین خوئی
که نیست مسکن آتش به غیر سینه سنگ
شکست رونق بازار نقش تصویرت
نگارخانه چینی و کارگاه فرنگ
به نزد محنت روز فراق یار مرا
برابر است دم اژده ها و کام نهنگ
خوشا ز مصرع دریای معرفت طغرل
حباب بست نفس بس که دید قافیه تنگ
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
حافظت از چشم بد بادا خداوند تعال
باد یارب نخل قدت در محل اعتدال!
باده پیمای می میخانه شوق توام
چند پنهان می کنی رخ را ز ما بنما جمال!
یک شبی سوی من سرگشته محزون بیا
عمرها شد در فراقم من به امید وصال
با که از جبر و جفایت شمه ای سازم بیان؟!
جز دل افسرده نبود محرمی در این مقال!
چاره درد دل بیچاره ام ساز ای حبیب
مرهم از وصلت بنه دیگر مرا نبود مجال!
از چه رو زافتادگان خویش واقف نیستی
قدر ما را می ندانی طفلی ای نازک نهال!
ناله ها کردم چو نی تأثیر در گوشت نکرد
طغرل آشفته را هرگز نگفتی چیست حال!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
مرا شوریست بر سر از غم دل
نمی دانم کنون بیش و کم دل
ترشح می کند از دیده من
دمادم اشک خونین از یم دل
یکی امروز با ما سیر دل کن
که دارد عالمی این عالم دل!
برافشان دانه کشت مرادت
شود سرسبز و خرم از نم دل
نشین در پرده مضراب سازش
بسی دارد نوا زیر و بم دل
نمی گردد دگر صید کمانت
غزال وحشی ما از رم دل!
طواف کعبه دل کن که نوشی
ز چاه مدعایت زمزم دل
قبول کس نگردد این حکایت
اگر گوئی که باشد محرم دل
دل خود را به مهر دل قوی کن
که باشد عقد پروین شبنم دل
خرد بر چرخ میساید علم را
لوایش گر بود از پرچم دل!
درین محنت سرا امروز طغرل
نمی یابم کسی را همدم دل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
بلند است از فلک مأوای بیدل
نباشد هیچ کس را جای بیدل!
نمایم توتیای دیده خویش
اگر یابم غبار پای بیدل
ندیدم از سخنگویان عالم
کسی را در جهان همتای بیدل
اگر کوه است باشد تور سینا
وگر دریا بود دریای بیدل!
دل افلاک را سازد مشبک
لوای همت والای بیدل!
به مژگان می توانم کرد بیرون
اگر خاری خلد در پای بیدل!
نمی یابم کنون خالی دلم را
زمانی از غم و سودای بیدل
قبای اطلس نه چرخ گردون
بود کوتاه بر بالای بیدل!
به رفعت برتر است از کوه طغرل
جناب حضرت میرزای بیدل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
عالمی از روی او دارد گلستان در بغل
بر رخش نظاره را باشد چراغان در بغل
از سواد جعد زلفش هر زمان بر لوح دل
نسخه آشفته ای دارم پریشان در بغل
توشه لخت جگر کافی بود عشاق را
می روم در راه عشقش بی لب نان در بغل
کوهکنوش کوه دل کن لفظ شیرین بایدت
شاهد معنی نآید با تو آسان در بغل!
اعتبارات جهان از جوش تمکین دل است
موج گوهر را بود دائم گریبان در بغل
صاف طبعان محو اظهارند در عرض ادب
جوهر از آئینه دارد چشم حیران در بغل
آنقدر دوش از غمش از دیده باریدم گهر
طفل اشکم می رود امروز طوفان در بغل
همچو بلبل روز و شب با ناله دارم الفتی
کز فراق او مرا باشد نیستان در بغل
پهلوی عشاق باشد گرم در بازار غم
زاهد از افسردگی دارد زمستان در بغل
هر زمان طغرل کنون ز ندیشه حاصل کرده ام
از خیال باد زلفش صد شبستان در بغل
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بس که آوردست نخل قامت دلدار گل
سرو را هرگز شنیدی کآورد در بار گل؟!
صافدل را آرزوی سیر گلشن کی بود؟!
بر رخ آئینه از جوهر بود بسیار گل!
عاشقان را نیست از سنگ ملامت چاره ای
هیچ در باغ جهان دیدی بود بی خار گل؟!
در تلاش جستجوی باغبان هر سو مرو
همچو او دیگر نمی یابی درین گلزار گل!
عالمی تهمت پرست گیر و دار عالمند
کی کند جز خون منصورش ز چوب دار گل؟!
اعتبارات جهان بی نغمه زیر و بم است
گر بود در کوه در صحرا نباشد خوار گل!
بس که نتوانم که سازم چاره هجران او
شعله آه من از دل می کند ناچار گل
رتبه ادبار هم بی رونق اقبال نیست
مدعایت می کند از سایه دیوار گل!
باغبان امروز از بهر رضای عندلیب
بار دیگر مگذران در جانب بازار گل
تار قانون نوای او چو بلبل گر کشد
ناخن مطرب کند از نغمه این تار گل
ریز خونم که به تیغ خویش گل داری هوس
تا کند از خون من آن تیغ جوهردار گل!
بس که طغرل همچو گل مضمون رنگین بسته ام
می توان چیدن کنون ز ابیات من بسیار گل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
در محفل رقیبان رویت شکفته گل گل
با ما رسید نوبت کار تو شد تغافل
اندر محیط عشقت عمریست ناخدایم
افکنده خویشتن را در کشتی توکل
مژگان کشیده صف صف چشمان سحر سازت
قصد کدام داری با این همه تجمل؟!
شور طرب فزاید از خنده دهانت
وصف تو را نماید مینا به بانگ قل قل
با یاد عارض تو گل جامه را دریده
بی تو به باغ و گلشن در آه و ناله بلبل
داغ است لاله را دل از حسرت جمالت
خون می خورد ز لعلت پیوسته شیشه مل
آشفته روزگارم طغرل به دور زلفت
بادا همیشه ما را تا حشر این تسلسل!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
تا به منشور سخن سرمشق طغرا گشته ام
یک جهان مضمون یک عالم معما گشته ام
چشم بد دور از برم امروز همچون آفتاب
از صفای دل در آغوش مسیحا گشته ام
بس که در بحر معانی غوطه خوردم چون گهر
مشتمل با چند معنی همچو علیا گشته ام
تا کشادم عقده های نسخه درس ادب
سر خط جمعیت عقد ثریا گشته ام
عمرها بگذشت اندر باغ امکان همچو گل
خون دل خوردم که تا محبوب دلها گشته ام
می روم از خویش چون دریا ولی مانند موج
از خیال زلف او زنجیر بر پا گشته ام
گر چه سفتم صد گهر با مثقب تیغ زبان
لیلک از بی طالعی ها سخت رسوا گشته ام
دم به دم زاندیشه او در خیال آباد دل
همچو ماهی در محیط عشق بی پا گشته ام
گفتمش با زلف او در هم چرا پیچیده ای
گفت در صید برهمن چون چلیپا گشته ام
تا سخن سنجیده ام طغرل به میزان ادب
در میان شاعران امروز یکتا گشته ام
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بشنود بلبل اگر اندر گلستان ناله ام
می کند اندر چمن تمهید سامان ناله ام
بهر ساز خویش نی از چوب طوبا بایدم
تا رسد در گوش آن سرو خرامان ناله ام
عرض مطلب نیست حاجت پیش ارباب کرم
سر زند در پاش از چاک گریبان ناله ام
سوختم پروانه سان در آتش شوق عمل
می کند در شام غم جوش چراغان ناله ام
زینهار ای آرزو گستاخ بر آن در مرو
خسرو غم را بود امروز دربان ناله ام
خوشه چین خرمن گیسوی مشکینش بودم
زان سبب رفتست اندر سنبلستان ناله ام
ساز ما هر چند در بازار عبرت کم بهاست
نزد عشاق است لیکن خوشتر از جان ناله ام
نیست حاجت در مریض عشق داروی دگر
هست در زخم غم او بس که درمان ناله ام
نالم از یک مصرع بیدل که طغرل گفته است
درد آن دارم که خواهد شد پریشان ناله ام
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
طرب پیمای عشقم خاکساریهاست معراجم
تپیدن ها بود طومار نبض سعی الحاجم
چراغم یافت آخر از خموشی سرفرازی ها
مرصع شد ز سنگ سرمه گویا گوهر تاجم
سفیر بلبل آهم چو نی گر ناله انگیزد
نیستان یک قلم آتش شود ز اخگر دهد باجم
به سعی گفتگوی او سرم در پای دار آمد
به فتوای محبت گوئیا منصور حلاجم
بیا ای مشرق صبح سعادت در برم یک دم
که من از بهر تشریف قدومت سخت محتاجم!
ازان روزی که نخل قامتت بشکست طوبی را
به سودای خیال سرو بالای تو دراجم
بلند است آنقدر فکر بلندم در سخن طغرل
تو پنداری که اندر تار و پود شعر نساجم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ازان روزی که من در حلقه زلف تو افتادم
سراپا قید بودم گوئیا کردی تو آزادم
به عاشق تلخی هجران لیلی طلعتان شیرین
ازان در کوه و صحرا همدم مجنون و فرهادم!
گیاه تشنه ام سر بر زده در وادی حسرت
ز نومیدی ثمر آورده نخل کلفت ایجادم
طلسم عنصرم دور است از آب و گل و آتش
ندارد کشتی تن موج را لنگر به جز بادم
به افسون دل خود عالمی زیر نگین دارم
که نقش خاتم دست سلیمان است او را دم
شب هجران من با کاکل او نسبتی دارد
پریشانی مرا سرمایه شد اما بدین شادم
بود پیوسته طغرل عندلیب گلشن کویش
به یاد خنده لعلش چو نی عمری به فریادم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
کتاب عشق می خوانم کنون فهم سبق کردم
به استاد خرد بی جا ازین مبحث نطق کردم
همی کردم به کلک فکر تحریر جمال او
به وصف نوبت رخسار او گل در طبق کردم
ازان روزی که بنمودم به جنت نسبت کویش
ز خجلت آب گشتم خویش را غرق عرق کردم
نمودم من قضای سنت پیشین خود دیگر
به زیر شام زلفش روی او فهم شفق کردم
کمر چون خامه بربستم به توصیف سراپایش
قلم در شهد مضمون لبش افتاد شق کردم
بسی خلق جهان بنوشته شرح نسخه حسنش
من اندر مصحف رویش ز برگ گل ورق کردم
مپرس از رأیت منصوری این داروگیر من
همین بس شاهدم در عشق او دعوای حق کردم
ز درس عشق او با من نشد غیر از جنون حاصل
چو مجنون خویش را رسوای عالم زین سبق کردم
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به ساغر آب روئی داشتم سد رمق کردم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
صفحه دل را ز موج باده تا مستر زدم
قرعه فال طرب من از خط ساغر زدم
مسند غم بارگاه شهریار عشق بود
بی خود از ترک ادب من حلقه بر این در زدم
جوش طوفان سرشکم داشت امواج دگر
از هجوم سیل غم زین بحر دامن بر زدم
از نگینم شهرت شور و جنون پیدا نشد
خاتمی از نامی مجنون من بر انگشتر زدم
سوختم از شوق من در محفل ناز ادب
تیره شد آئینه این بزم خاکستر زدم
هر که در دیوان عشاقش به سلک غم نبود
نامش از نامحرمی از سطر این دفتر زدم
بس که بودم در ثبات بار عشقش همچو کوه
دامن خود را به پای خویش از لنگر زدم
پرتوی در کلبه ام از لمعه دیدار کیست؟!
آتشی پروانه سان امشب به بال و پر زدم!
یک گل مطلب نچیدم من ز گلزار امید
عاقبت دست ندامت همچو گل بر سر زدم
گر به دل از یاد چشمش راه راحت داشتم
از خیال آن مژه بر سینه صد خنجر زدم
گفتم از شرح حدیث عشق زاهد را چه سود؟!
بی اثر گویا غلط بانگی به گوش کر زدم!
داشتم کلکی من از چوب صنوبر عاقبت
یک قلم از بر تحریر قد او سر زدم
تا شود باغ سخن رنگین ز فیض معنی ام
بر رخ مضمون گل از فکر خود نشتر زدم
با چنین دانش ببین طغرل که بیدل گفته است
من هم از نامحرمی بانگی برون در زدم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
فروزد شمع رخسارش اگر در کلبه تارم
به آغوش تپش از بی خودی پروانه آثارم
یکی سرگشته ام در وادی عشق پری روئی
که جز اندوه و کلفت نیست دیگر یار غمخوارم!
ضیای مهر رخسارش به ایمانم کند دعوت
سواد کفر زلفش می کند تکلیف زنارم
اگر دستم رسد با دامن وصل نگار ای دل
یقین دانی که تا روز قیامت هیچ نگذارم!
لبش هر دم حیات تازه می بخشد مسیحاسا
اگر چه می کشد تیر نگه هر روز صد بارم
هلال ابرویش عید سیام آمد به چشم من
که تا از خون دل کردم تمام امروز افطارم
چنان گردیده ام محو تماشای جمال او
به مرآت تحیر همچو عکس نقش دیوارم
ازان روزی که سودای خیالش بر سرم آمد
به بازار محبت نقل جان خود به کف دارم
نقاب از رخ ناندازد معمای من طغرل
که خالی از تکلف نیست مضمون های اشعارم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نوبهار ایجادم رونق حمل دارم
همچو گلبن معنی غنچه در بغل دارم
داده تا مرا رخصت مرشد خراباتم
غیر ملت عشاق کی غم ملل دارم؟!
زلف او نمی گردد مانع جنون من
همچو شمع بزم وصل آه بی محل دارم
پایمال دونانم گر ز پستی طالع
از بلندی همت مسند زحل دارم
خوانده ام کتاب غم در سلوک مجنونی
عامل جنونم لیک وضع بی عمل دارم
تا به کی ز نادانی می بری حسد با من؟!
این همه سخندانی قسمت از ازل دارم!
فهم معنی ام دارد قدر و شکل اسطرلاب
هندسی اگر خوانم حرفی از جمل دارم
گردش فلک اکنون گر مرا دهد فرصت
نسخه ها همی سازم بیم از اجل دارم
در سخن نمی باشد دیگری نظیر من
غیر حضرت بیدل من کجا بدل دارم؟!
محو حیرتم طغرل من ز مصرع بیدل
بی تو زنده ام یعنی مرگ بی اجل دارم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ز معمار خرابی بس که همچون گنج معمورم
چو مرهم عاقبت گل می کند از زخم ناسورم
جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر
همین «عشاق » می آید به گوش از ساز تنبورم
مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!
به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم
مرا هر چند صحرای جنون چون لاله مسکن شد
ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم
نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر
اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم
همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش
به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم
ازان روزی که من در وادی هجرش وطن دارم
نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم
ز سلطان غمش نبود به طغرائی مثال من
به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم
قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می باید
که تا بنویسی شرح قصه های خون منصورم
هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل
ز دشت بی خودی می آیم از وضع ادب دورم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ندانم از چه استاد ازل کردست تخمیرم
که شد شهپر پرواز عنقا کلک تصویرم!
شبی چون زلف رفتم در خیال محبس رویش
همین افسانه دورست خواب صبح تعبیرم
چه می پرسی به مجنون نسبت رسوائی ما را
توان رمز جنون فهمید از ساز بم و زیرم!
به رنگ بی خودی چون ناله می خواهم روم سویش
خیال حلقه آن زلف شبرنگست زنجیرم
درین وادی غبار جرأتم ز آرام رم دارد
که چون وحشت به زیر سایه مژگان نخچیرم
سمند ناله ای در زیر بار سرمه کی ماند!
به قلاب نفس از راه خاموشی زمینگیرم!
خدنگ فکر من باشد حریف هر نشان طغرل
تو پنداری که از بال رسا آمد پر تیرم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
بساط هستی خود را به راهت خاک می سازم
اگر باشد زمین ناساز با افلاک می سازم!
لبم از آتش شوق محبت خشک شد لیکن
ز اشک خون فشان مژگان خود نمناک می سازم
لباسی در بر من نیست اکنون غیر رسوائی
گریبان تا به دامان قیامت چاک می سازم
ازان روزی که دورم از دم صبح وصال او
چو شمع شام هجر آه از دل غمناک می سازم
نباشد معبدی جز گوشه میخانه ام دیگر
اگر زاهد شوم از چوب رز مسواک می سازم
جهانی گشت یکسر کشته چشم سیه مستش
کفن اندر شهید او ز برگ تاک می سازم
چنان مستم من از جام خیال باده شوقش
که صبح وصل کی از شام هجر ادراک می سازم؟!
درین وادی ز سامان شکار من چه می پرسی
که از صید معانی زینت فتراک می سازم!
ز تاب شعله شوق تو خاکستر شدم لیکن
غبار کلفت از آئینه دل پاک می سازم
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می سازم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
به عالم خویش را از بی خودی افسانه می سازم
به یاد جام وصلش نعره مستانه می سازم!
اگر باشد کلید قفل جنت صحنه زاهد
ز اشک خویش من هم سبحه صد دانه می سازم!
به مردم گر همین باشد طریق آشنائی ها
چو اشک نوگ مژگان خویش را بیگانه می سازم!
مپرسید از سواد قصه روز سیاه من
شب آن زلف را کوته ازین افسانه می سازم!
اگر سامان استغنا و تمکین تو این باشد
به راهت ز انتظار از چوب نرگس خانه می سازم!
خیال زلفش از خواب پریشان کرد بیدارم
قلم در وصف تابش از زبان شانه می سازم
ادایت گشت اکنون مانع ذوق سجود من
بت نازآفرینم گر توئی بتخانه می سازم!
فروغ عارضت هر جا چراغ بزم محفل شد
به گرد شمع رویت خویش را پروانه می سازم
نمی ترسم ز نیرنگ و فسون مار آن گیسو
وطن چون گنج عمری شد که در ویرانه می سازم!
ازان روزی که شد پابند زنجیر سر زلفت
به زنجیرت که خود را بعد ازین دیوانه می سازم!
چه خوش گفتست اینجا بیدل بزم ادب طغرل
همان گرد سرت می گردم و پیمانه می سازم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ادب سرمایه عشقم مپرس از شوخی نازم
نوای نغمه «عشاق » دارد پرده سازم
چو نی می خواستم من ناله ای سازم ز هجرانش
خیال زلف او شد مانع جولان آوازم
نمی ترسم من از رسوائی خود لیک ازان ترسم
که افشا گردد از عشقش چو مجنون بر ملا رازم
بم و زیر خموشی کی کند مضراب من دیگر؟!
به غیر از ساز قانون تو آهنگی نمی سازم!
ز فرزین کرده ام اسپ هوس از بهر آن شهرخ
بساط عارضش نردیست من شطرنج می بازم
فغان و ناله و آه مرا هرگز تو نشنیدی
رسد امروز در گوش مسیحا گر چه آوازم
نآمد دامن وصل تو ای مه بر کفم هرگز
اگر چندی که چون مد نگه هر سوی می تازم
ازان روزی که فکرم در شکار صید معنی شد
به شوخی چون کبوتر از نگه در دیده بازم
غرور و ناز تا کی منع احسان تو می سازد؟!
خوشا روزی که با نیم نگه سازی سرافرازم!
غبار دیده خلقم گر از بی طالعی لیکن
میان اهل معنی در چمن چون سرو ممتازم
خدا را یک نظر کن جانب سحر حلال من
اگر چندی که پیغمبر نیم کم نیست اعجازم!
خوشم طغرل من از مضمون بانگ قل قل بیدل
اگر ساقی ز موج باده بندد رشته بر سازم!