عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
بنای عشق گرت هست خانه ویران باش
نوای ساز فراقت بود نیستان باش
اگر ز مائده عمر لذتی خواهی
دو روز بر سر این خوان غم تو مهمان باش
ز کارگاه جهان کار اگر همی جوئی
به غیر عشق ز کار جهان پشیمان باش
نه ز اعتبار تهیست گریه شبنم
گهر شدن نتوانی اگر تو نیسان باش
کشاد و بست کرم معنی دگر دارد
مباش چشم خسان دست احسان باش
شرر به خرمن هستی بزن چو پروانه
بساط خویش اگر سوختی چراغان باش
فسون حلقه مار سیه بود نیرنگ
خیال گردش زلفش کن و پریشان باش
مباش مرکز جمعیت ادب چو خرد
ز همنشینی این مردمان گریزان باش
به صورت رخ او نیست شاهد دیگر
قسم به جوهر آئینه سخت حیران باش!
فسردگیست چو آئینه جوهر عشقت
چو زاهد از نفس خویشتن زمستان باش!
ز رمز معنی بیدل به حیرتم طغرل
به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
نوای ساز فراقت بود نیستان باش
اگر ز مائده عمر لذتی خواهی
دو روز بر سر این خوان غم تو مهمان باش
ز کارگاه جهان کار اگر همی جوئی
به غیر عشق ز کار جهان پشیمان باش
نه ز اعتبار تهیست گریه شبنم
گهر شدن نتوانی اگر تو نیسان باش
کشاد و بست کرم معنی دگر دارد
مباش چشم خسان دست احسان باش
شرر به خرمن هستی بزن چو پروانه
بساط خویش اگر سوختی چراغان باش
فسون حلقه مار سیه بود نیرنگ
خیال گردش زلفش کن و پریشان باش
مباش مرکز جمعیت ادب چو خرد
ز همنشینی این مردمان گریزان باش
به صورت رخ او نیست شاهد دیگر
قسم به جوهر آئینه سخت حیران باش!
فسردگیست چو آئینه جوهر عشقت
چو زاهد از نفس خویشتن زمستان باش!
ز رمز معنی بیدل به حیرتم طغرل
به حسن معنی کفر آبروی ایمان باش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شهادت بسملم از یک نگاه چشم مستستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
اجل در خاطرم نآید ز لعل می پرستستش
محیط کلفت غم را دلم زان رو شده ماهی
که تا بیرون کشد زان بحر غم آن مه به شستستش
سر تسلیم خوبان را به پای او ازان باشد
که اندر سر بود او را کلاه کج شکستستش
ازو خواهم کشاد مشکل بخت سیاه خود
که باشد بستن و بکشادن دلها به دستستش
لوای نازنینی از همه بالا زده حسنش
ازان روزی که اندر مسند خوبی نشستستش
دلم همچون سپند از آتش عشقش همی سوزد
ز خاموشی ولی یک ره ازین مجمر نجستستش
یکی سر کی بود خالی ز سودای خیال او
ز دام حلقه گیسوی او یک دل نرستستش!
نزاکت چاکر سرو قد شمشاد او گشته
پی تاراج دلها در کمر تا بهله بستستش
چمن را باغبان زینت فزود از بهر تشریفت
فدای مقدم نیک تو سازد هر چه هستستش
اگر چه صبح زد دم از دم صبح بناگوشت
سنان نیزه خورشید او را سینه خستستش
نهال باغ طبعم طغرل از خورشید بر دارد
به گلچینی درین گلشن به هر قابل ره استستش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ز خود چندان فراموشم که نآیم هیچ در یادش
اگر چه همچو بلبل روز و شب باشم به فریادش
درین گلشن ندانم آتش شوق کی بالا شد
که قمری شد چو خاکستر به یاد سرو آزادش!
بود تعظیم یکرنگی به هم الفت پرستان را
سر مشاطه می باشد به پای نخل شمشادش
به یاد صورت چشمش شدم چون سرمه از حیرت
مگر شد موی چینی خامه انگشت بهزادش؟!
ز جوش جلوه نخل قامتش از باد می رقصد
به صحن باغ چون سروی که هر سو افکند بادش
سفید از انتظار کوهکن شد چشم نومیدی
که جوی شیر کی گردد ز شیرین کام فرهادش
نوای ناله بلبل اگر بر آسمان ساید
به گوش رنگ گل هرگز نیاید ساز فریادش
نگاه از دیدن رویت ز حیرت مشربی دارد
نگر از جوهر آئینه شد سرمشق استادش
به قلاب هوس تا چند آهوی سخن گیری؟!
غزال ما کند دام امید از چشم صیادش!
رهائی نیست از دام اجل از بس نمی باشد
شکست بیضه فولاد اندر بند آزادش
خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!
اگر چه همچو بلبل روز و شب باشم به فریادش
درین گلشن ندانم آتش شوق کی بالا شد
که قمری شد چو خاکستر به یاد سرو آزادش!
بود تعظیم یکرنگی به هم الفت پرستان را
سر مشاطه می باشد به پای نخل شمشادش
به یاد صورت چشمش شدم چون سرمه از حیرت
مگر شد موی چینی خامه انگشت بهزادش؟!
ز جوش جلوه نخل قامتش از باد می رقصد
به صحن باغ چون سروی که هر سو افکند بادش
سفید از انتظار کوهکن شد چشم نومیدی
که جوی شیر کی گردد ز شیرین کام فرهادش
نوای ناله بلبل اگر بر آسمان ساید
به گوش رنگ گل هرگز نیاید ساز فریادش
نگاه از دیدن رویت ز حیرت مشربی دارد
نگر از جوهر آئینه شد سرمشق استادش
به قلاب هوس تا چند آهوی سخن گیری؟!
غزال ما کند دام امید از چشم صیادش!
رهائی نیست از دام اجل از بس نمی باشد
شکست بیضه فولاد اندر بند آزادش
خوشا طغرل ز مضمون جناب حضرت بیدل
که الفت عالمی را داغ کرد آتش به بنیادش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
اگر بر قاصد نظاره بخشد رخصت بارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
بساط خرمن هستی بسوزد برق دیدارش
مرا شد سایه شمشاد از بال هما بهتر
که باشد بخت من وابسته زلف نگونسارش
شب هجرش ندارد صبح از سامان استغنا
خلاصی نیست جز مردن همین باشد اگر کارش!
اگر سعی طلب زین حلقه باشد دستبند او
نباشد مرکز تسلیم غیر از گردن یارش!
مریض انتظارش را سلامت گر هوس باشد
بود داروی درد عشق نبض چشم بیمارش!
بم و زیر محبت پرده ای دارد که می آید
نوای نغمه «عشاق » از آهنگ هر تارش
به حق عشق هر کس در محبت گر ظفر خواهد
نمی باشد به غیر از رأیت منصور بردارش
دلم از گنج رخسارش تماشا آرزو دارد
ولی می ترسم از یاد خیال زلف چون مارش
نمی بینی به جز آئینه از بام و درش دیگر
اگر حیرت هوس داری نگه کن نقش دیوارش!
بنای خانه هستی اساس نیستی دارد
همین آثار ویرانی بود از طرح معمارش
درین گلشن چه دل بندی که بیدل گفته است طغرل
بهارت بلبلی دارد که شکل لاست منقارش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
هر کرا گر دلبرش باشد نباشد دل برش
دل برش باشد فدا آنجا که باشد دلبرش
ماه من هر سو نشیند آفتاب آنجا بود
چتر خورشید است گویا سایه بانی بر سرش
آنکه نوشد درد دودش را نمی نوشد دگر
گر بود آب زلال از جویبار کوثرش
به نگردد فال اقبال وی از برج شرف
هر که را روز ازل مخصوص باشد اخترش
خانقاه عشق را کش باشد او رشک حرم
کی خطیبی چون صراحی باشد اندر منبرش؟!
پیش ازین بی باک جانم بود تیغش را عرض
لیک می ترسم کنون خون باشد اندر جوهرش
ترسمش آزرده گردد از کمال نازکی
گر بود از برگ گل فرش قماش بسترش
از پی تحریر اوراق خم ابروی او
رشته قوس قزح را ساز تار مسترش!
گر روی چون شانه اندر جعد زلفش مو به مو
جز دل طغرل نمی یابی دگر در چنبرش!
دل برش باشد فدا آنجا که باشد دلبرش
ماه من هر سو نشیند آفتاب آنجا بود
چتر خورشید است گویا سایه بانی بر سرش
آنکه نوشد درد دودش را نمی نوشد دگر
گر بود آب زلال از جویبار کوثرش
به نگردد فال اقبال وی از برج شرف
هر که را روز ازل مخصوص باشد اخترش
خانقاه عشق را کش باشد او رشک حرم
کی خطیبی چون صراحی باشد اندر منبرش؟!
پیش ازین بی باک جانم بود تیغش را عرض
لیک می ترسم کنون خون باشد اندر جوهرش
ترسمش آزرده گردد از کمال نازکی
گر بود از برگ گل فرش قماش بسترش
از پی تحریر اوراق خم ابروی او
رشته قوس قزح را ساز تار مسترش!
گر روی چون شانه اندر جعد زلفش مو به مو
جز دل طغرل نمی یابی دگر در چنبرش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
ندانم گرمی خونی که دارد رنگ تأثیرش
که جوهر گل کند آئینه سان از آب شمشیرش
اگر هوشم کند در ظلمت زلفش شبیخون را
عسس گر ماه باشد منع نتوان کرد شبگیرش!
کمان ابروی او هر کجا گر ناوک اندازد
رسا گردد پر مرغ محبت از پر تیرش
ازان هر دم کشد تیغ از نیام خویش بر قتلم
که نبود جوهری جز خون من دیگر به شمشیرش!
روان لذت برد از مصحف رویش نظر کردن
که از روح البیان روح باشد شرح و تفسیرش
نوای پرده غم بس که مضراب دگر دارد
نمی باشد به جز «عشاق » آهنگ بم و زیرش
عرق گل می کند صبح امید از شام نومیدی
بود از مهر شبنم گرمی بازار تأثیرش
به یک دم عمر از قید تعلق نیست آزادی
حباب آئینه ای دارد که باشد موج زنجیرش
به صبح انفعال از شرم جرعت دم زند عشقم
خجالت شبنمی دارد که بی مهریست تصویرش
بنای طاقتم را سوخت طغرل مصرع بیدل
که تاق عمر چون بشکست ممکن نیست تعمیرش
که جوهر گل کند آئینه سان از آب شمشیرش
اگر هوشم کند در ظلمت زلفش شبیخون را
عسس گر ماه باشد منع نتوان کرد شبگیرش!
کمان ابروی او هر کجا گر ناوک اندازد
رسا گردد پر مرغ محبت از پر تیرش
ازان هر دم کشد تیغ از نیام خویش بر قتلم
که نبود جوهری جز خون من دیگر به شمشیرش!
روان لذت برد از مصحف رویش نظر کردن
که از روح البیان روح باشد شرح و تفسیرش
نوای پرده غم بس که مضراب دگر دارد
نمی باشد به جز «عشاق » آهنگ بم و زیرش
عرق گل می کند صبح امید از شام نومیدی
بود از مهر شبنم گرمی بازار تأثیرش
به یک دم عمر از قید تعلق نیست آزادی
حباب آئینه ای دارد که باشد موج زنجیرش
به صبح انفعال از شرم جرعت دم زند عشقم
خجالت شبنمی دارد که بی مهریست تصویرش
بنای طاقتم را سوخت طغرل مصرع بیدل
که تاق عمر چون بشکست ممکن نیست تعمیرش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
چه خاصیت بود یارب نصیب چشم زهگیرش
که در پرواز می آید دل از شوق پرتیرش؟!
خیال ابرویش کن قطعه رنگین هوس داری
که سرمشق شهادت نیست غیر از مد شمشیرش
به سودای سر بازار غم دیوانه می گردد
اگر افتد به پای عقل زلف همچو زنجیرش
ز مضمون بلندی های قدش یک قلم گویم
قلم از شاخ طوبا کن اگر خواهی تو تحریرش
چو من هر کس حدیث لعل شیرینش بیان سازد
شکر ریزد به هنگام سخن از شهد تقریرش
کمند جذبه شوقش عجب خاصیتی دارد
که باشد دانه های دام مطلب خون نخچیرش
شکست رنگ جرعت شد نصیب خامه مانی
که امکان درستی نیست اندر نقش تصویرش
چه افسون است یارب همچو مخمل نرگس او را
که می باشد به خواب ناز و بیدار است تأثیرش؟!
به شام هجر از صبح وصال او مشو غافل
که می جوشد ز پستان عمل شیراز تباشیرش
چه درد سر مرا از اعتبارات محک اکنون
عیار صافی ای دارم که حاجت نیست اکسیرش!
ز معمار قضا هرگز نبیند روی آبادی
بنای خانه هستی که ویرانست تعمیرش!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
عرق کرد آه من آخر ز خجلت های تأثیرش!
که در پرواز می آید دل از شوق پرتیرش؟!
خیال ابرویش کن قطعه رنگین هوس داری
که سرمشق شهادت نیست غیر از مد شمشیرش
به سودای سر بازار غم دیوانه می گردد
اگر افتد به پای عقل زلف همچو زنجیرش
ز مضمون بلندی های قدش یک قلم گویم
قلم از شاخ طوبا کن اگر خواهی تو تحریرش
چو من هر کس حدیث لعل شیرینش بیان سازد
شکر ریزد به هنگام سخن از شهد تقریرش
کمند جذبه شوقش عجب خاصیتی دارد
که باشد دانه های دام مطلب خون نخچیرش
شکست رنگ جرعت شد نصیب خامه مانی
که امکان درستی نیست اندر نقش تصویرش
چه افسون است یارب همچو مخمل نرگس او را
که می باشد به خواب ناز و بیدار است تأثیرش؟!
به شام هجر از صبح وصال او مشو غافل
که می جوشد ز پستان عمل شیراز تباشیرش
چه درد سر مرا از اعتبارات محک اکنون
عیار صافی ای دارم که حاجت نیست اکسیرش!
ز معمار قضا هرگز نبیند روی آبادی
بنای خانه هستی که ویرانست تعمیرش!
خوشا از مصرع موزون دریای سخن طغرل
عرق کرد آه من آخر ز خجلت های تأثیرش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
هر کس که پر از باده عشق است ایاغش
جز بوی گل عیش نباشد به دماغش
چون سرو ز تشویش تعلق بود آزاد
آن را که ز خاکستر قمریست سراغش
چون لاله درین باغ به نیرنگ محبت
کردند نشان توسن عمر تو ز داغش
رفتم به تماشای بهار چمن عشق
جز سنبل آشفته دگر نیست به باغش
یک ذره گرت مهر و وفا هست توان کرد
از سایه عنقا اثر رنگ سراغش
هر کس که بود آتش سودا به سر او
روشن بود از روغن پروانه چراغش
راهیست ز تقلید که در باغ حقیقت
یاد از روش کبک دهد جلوه زاغش
سرمایه صد عیش به یک ذره نسنجد
در زاویه غم بود آن را که فراغش
ای سوخته داغ هوس بگذر ازین غم
از بس که نداری خبر لاله باغش!
طغرل به جهانی ندهم مصرع بیدل
خورشید نه جنسی است که جوئی به چراغش!
جز بوی گل عیش نباشد به دماغش
چون سرو ز تشویش تعلق بود آزاد
آن را که ز خاکستر قمریست سراغش
چون لاله درین باغ به نیرنگ محبت
کردند نشان توسن عمر تو ز داغش
رفتم به تماشای بهار چمن عشق
جز سنبل آشفته دگر نیست به باغش
یک ذره گرت مهر و وفا هست توان کرد
از سایه عنقا اثر رنگ سراغش
هر کس که بود آتش سودا به سر او
روشن بود از روغن پروانه چراغش
راهیست ز تقلید که در باغ حقیقت
یاد از روش کبک دهد جلوه زاغش
سرمایه صد عیش به یک ذره نسنجد
در زاویه غم بود آن را که فراغش
ای سوخته داغ هوس بگذر ازین غم
از بس که نداری خبر لاله باغش!
طغرل به جهانی ندهم مصرع بیدل
خورشید نه جنسی است که جوئی به چراغش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
بتی دارم که چتر مهر باشد زیب اورنگش
فلک بر چشم سازد سرمه خاک لعل شبرنگش
ز هجرانش به تلخی جان شیرین می کنم لیکن
چو فرهادم درین کوهسار و کی اندیشم از سنگش؟!
من از فکر میانش کی برون آیم سر موئی؟!
بدین مضمون در آغوش سخن بگرفته ام تنگش!
به گلگشت چمن هرگه نقاب از رخ براندازد
عرق بر روی گل گل می کند از شوخی رنگش
تبسم با عتاب او سلوک داوری دارد
چو برگ بید می لرزم من از این صلح و این جنگش!
فسون چشم جادویش به رنگی می برد دل را
که امکان رهائی نیست از آئین نیرنگش
به چین بهزاد جز چین جبین دیگر نمی بیند
که باشد چین زلف او گریبانگیر ارژنگش
چسان سر برکشم ز مرش که چون رنگ حنای او
عنان توسن عمرم بود امروز در چنگش!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش!
فلک بر چشم سازد سرمه خاک لعل شبرنگش
ز هجرانش به تلخی جان شیرین می کنم لیکن
چو فرهادم درین کوهسار و کی اندیشم از سنگش؟!
من از فکر میانش کی برون آیم سر موئی؟!
بدین مضمون در آغوش سخن بگرفته ام تنگش!
به گلگشت چمن هرگه نقاب از رخ براندازد
عرق بر روی گل گل می کند از شوخی رنگش
تبسم با عتاب او سلوک داوری دارد
چو برگ بید می لرزم من از این صلح و این جنگش!
فسون چشم جادویش به رنگی می برد دل را
که امکان رهائی نیست از آئین نیرنگش
به چین بهزاد جز چین جبین دیگر نمی بیند
که باشد چین زلف او گریبانگیر ارژنگش
چسان سر برکشم ز مرش که چون رنگ حنای او
عنان توسن عمرم بود امروز در چنگش!
چه خوش گفتست طغرل حضرت بحر سخن بیدل
به تاراج جنون دادم چه هستی و چه فرهنگش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
دمد صبح امید من اگر از شام هجرانش
نگه خورشید خرمن می کند از روی تابانش
چسان آیم به عرض جوهر فرد دهان او
که حکمت ها بود پوشیده در تفریق امکانش!
اگر چه چشم من روشن شد از خاک رهش لیکن
دماغ شانه تاریک است از زلف پریشانش
خمار چشم او زاهد به خواب ناز اگر بیند
به یک نظاره می سازد گرو از نقد ایمانش
نوازش نامه های وضع جودش گر بیان سازم
عرق بر روی حاتم گل کند از شرم احسانش
اگر بر دعوی رویش گل اندر باغ برخیزد
کشد دامان زلف او به خاری از گریبانش
به راه وادی عشقش تو را از سر قدم باید
که عاشق را نباشد باک از خار مغیلانش!
برای لعل شیرین کوهکن جان می کند لیکن
نمی ارزد به پیش او به یک جو قیمت جانش!
نگردد هر کس از لاف محبت همسر مجنون
بود خاصیت دولت در انگشت سلیمانش!
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!
نگه خورشید خرمن می کند از روی تابانش
چسان آیم به عرض جوهر فرد دهان او
که حکمت ها بود پوشیده در تفریق امکانش!
اگر چه چشم من روشن شد از خاک رهش لیکن
دماغ شانه تاریک است از زلف پریشانش
خمار چشم او زاهد به خواب ناز اگر بیند
به یک نظاره می سازد گرو از نقد ایمانش
نوازش نامه های وضع جودش گر بیان سازم
عرق بر روی حاتم گل کند از شرم احسانش
اگر بر دعوی رویش گل اندر باغ برخیزد
کشد دامان زلف او به خاری از گریبانش
به راه وادی عشقش تو را از سر قدم باید
که عاشق را نباشد باک از خار مغیلانش!
برای لعل شیرین کوهکن جان می کند لیکن
نمی ارزد به پیش او به یک جو قیمت جانش!
نگردد هر کس از لاف محبت همسر مجنون
بود خاصیت دولت در انگشت سلیمانش!
خوشا از مصرع سلطان اورنگ سخن طغرل
شکست ما تماشا کن مپرس از رنگ پیمانش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
چه امکان است گردد از دلم بیرون تمنایش
که باشد صورتم آئینه سان محو تماشایش
برای انتظار اوست تمهید نفس هر دم
که در آغوش دل از شوق خالی می کند جایش
نگه را سرمه چشم امید حیرت خود کن
اگر داری هوس از سرمه خاک کف پایش
درستی نیست آسان از شکست مشکل زلفش
که عین عقده می باشد کشاد هر معمایش
درین عشرت سرا گر نشئه عمر ابد خواهی
تماشا کن به یاد قد او جوش دو بالایش
نمی دانم چه صیادیست در آئینه چشم او
که ممکن نیست رستن از کمند زلف گیرایش!
قماش حسن او در جلوه عرض ظهور آمد
بود شوری به بازار جهان از جوش سودایش
مرا از جام تقسیم ازل این نشئه ظاهر شد
که می باشد سر عیش ابد در پای مینایش
صفای عارضش از سبزه تر شد زمردگون
خط ریحان یاقوت است بر لعل گهرزایش
بود دشت جنون دیوانه ام از یک قدم لیکن
خیال حلقه آن زلف زنجیریست بر پایش
همین باشد اگر موج تلاطم بحر رحمت را
عرق گل می کند امروز من از شرم فردایش
به خون باید نوشتن طغرل این یک مصرع بیدل
هنوز از خاک مشتاقان حنائی می شود پایش
که باشد صورتم آئینه سان محو تماشایش
برای انتظار اوست تمهید نفس هر دم
که در آغوش دل از شوق خالی می کند جایش
نگه را سرمه چشم امید حیرت خود کن
اگر داری هوس از سرمه خاک کف پایش
درستی نیست آسان از شکست مشکل زلفش
که عین عقده می باشد کشاد هر معمایش
درین عشرت سرا گر نشئه عمر ابد خواهی
تماشا کن به یاد قد او جوش دو بالایش
نمی دانم چه صیادیست در آئینه چشم او
که ممکن نیست رستن از کمند زلف گیرایش!
قماش حسن او در جلوه عرض ظهور آمد
بود شوری به بازار جهان از جوش سودایش
مرا از جام تقسیم ازل این نشئه ظاهر شد
که می باشد سر عیش ابد در پای مینایش
صفای عارضش از سبزه تر شد زمردگون
خط ریحان یاقوت است بر لعل گهرزایش
بود دشت جنون دیوانه ام از یک قدم لیکن
خیال حلقه آن زلف زنجیریست بر پایش
همین باشد اگر موج تلاطم بحر رحمت را
عرق گل می کند امروز من از شرم فردایش
به خون باید نوشتن طغرل این یک مصرع بیدل
هنوز از خاک مشتاقان حنائی می شود پایش
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
گر نه ای بلبل تو را از صحبت گل ها چه حظ؟!
نیستی مجنون تو را از محنت لیلا چه حظ؟!
غوطه در بحر خجالت زن گهر می بایدت
مرغ خاکی را ز موج صافی دریا چه حظ؟!
آرزوی وصل از اوهام کی گردد تمام؟!
گر نباشد باده با مخمور از مینا چه حظ؟!
صحبت روشندلان هر جا نمی بخشد اثر
سنگ را از تابش مهر جهان آرا چه حظ؟!
نیست امکان سخن با یار بی تمهید جهد
گر نه ای موسی تو را از تور و از سینا چه حظ؟!
دیده دل صاف کن از تهمت کوری برا
کز فروغ سرمه اندر چشم نابینا چه حظ؟!
گر نه ای عاشق مرو در دامن دشت جنون
داغ نبود در دلت از لاله حمراء چه حظ؟!
تا توانی ساز اصلاح مزاج خود ولی
در دماغ فاسدت از عنبر سارا چه حظ؟!
زینهار از حاصل دنیا مرادی پیشه کن
حاصلی گر نیستت از حاصل دنیا چه حظ؟!
خود طبیب خود شو و بیماری خود کن دوا
قابل صحبت نه ای از بوعلی سینا چه حظ؟!
مقصد از جنت مرا طغرل بود دیدار او
گرنه دیدارش بود از جنت المأوا چه حظ؟!
نیستی مجنون تو را از محنت لیلا چه حظ؟!
غوطه در بحر خجالت زن گهر می بایدت
مرغ خاکی را ز موج صافی دریا چه حظ؟!
آرزوی وصل از اوهام کی گردد تمام؟!
گر نباشد باده با مخمور از مینا چه حظ؟!
صحبت روشندلان هر جا نمی بخشد اثر
سنگ را از تابش مهر جهان آرا چه حظ؟!
نیست امکان سخن با یار بی تمهید جهد
گر نه ای موسی تو را از تور و از سینا چه حظ؟!
دیده دل صاف کن از تهمت کوری برا
کز فروغ سرمه اندر چشم نابینا چه حظ؟!
گر نه ای عاشق مرو در دامن دشت جنون
داغ نبود در دلت از لاله حمراء چه حظ؟!
تا توانی ساز اصلاح مزاج خود ولی
در دماغ فاسدت از عنبر سارا چه حظ؟!
زینهار از حاصل دنیا مرادی پیشه کن
حاصلی گر نیستت از حاصل دنیا چه حظ؟!
خود طبیب خود شو و بیماری خود کن دوا
قابل صحبت نه ای از بوعلی سینا چه حظ؟!
مقصد از جنت مرا طغرل بود دیدار او
گرنه دیدارش بود از جنت المأوا چه حظ؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
بید مجنون را به جز آشفتگی از بر چه حظ؟!
از صدای نغمه بلبل به گوش کر چه حظ؟!
فرش مجنون کسوت خاک در لیلی بود
گر نه منظورش بود لیلی ز خاک در چه حظ؟!
فکر عقبا کن بود شمع دلیل راحتت
اهرمن را جز ندامت از صف محشر چه حظ؟!
کوهکن از عشق شیرین جان شیرین می کند
جز صدای تیشه اندر گوش او دیگر چه حظ؟!
دم به دم گردد ز خونم جوهر تیغش فزون
خون نباشد تیغ را از جلوه جوهر چه حظ؟!
ای که تاج سلطنت داری عدالت پیشه کن
گر سلوک عدل نبود شاه را زفسر چه حظ؟!
تخم حنظل گر بود در نبض امراضت دوا
در مذاقت ز التیام مرهم شکر چه حظ؟!
بستر ناز است فرش چشم بیمارش ولی
پهلوی بیمار را از راحت بستر چه حظ؟!
صفحه دل را تو مستر زن برای مدعا
بی سواد مدعا با صفحه از مستر چه حظ؟!
خشک مغزان را ز فیض دیده تر بهره نیست
گر نباشد ابر دل طغرل ز خشک و تر چه حظ؟!
از صدای نغمه بلبل به گوش کر چه حظ؟!
فرش مجنون کسوت خاک در لیلی بود
گر نه منظورش بود لیلی ز خاک در چه حظ؟!
فکر عقبا کن بود شمع دلیل راحتت
اهرمن را جز ندامت از صف محشر چه حظ؟!
کوهکن از عشق شیرین جان شیرین می کند
جز صدای تیشه اندر گوش او دیگر چه حظ؟!
دم به دم گردد ز خونم جوهر تیغش فزون
خون نباشد تیغ را از جلوه جوهر چه حظ؟!
ای که تاج سلطنت داری عدالت پیشه کن
گر سلوک عدل نبود شاه را زفسر چه حظ؟!
تخم حنظل گر بود در نبض امراضت دوا
در مذاقت ز التیام مرهم شکر چه حظ؟!
بستر ناز است فرش چشم بیمارش ولی
پهلوی بیمار را از راحت بستر چه حظ؟!
صفحه دل را تو مستر زن برای مدعا
بی سواد مدعا با صفحه از مستر چه حظ؟!
خشک مغزان را ز فیض دیده تر بهره نیست
گر نباشد ابر دل طغرل ز خشک و تر چه حظ؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
هر کس که دارد یک دلبر فیض
محوست گویا در منظر فیض
در هر دو عالم هرگز نمیری
گر گشته گردی از خنجر فیض!
در ظلمت غم میکن تحمل
باشد که یابی روشنگر فیض!
صد دل شهودش باشد به دعوا
هر کس که دارد یک محضر فیض
بی صبح یک دم هرگز نبینی
بر فرق خورشید این افسر فیض
کلک ادب را بر صفحه دل
بنمای راهی از مستر فیض!
غافل چه باشی محبوب مطلوب
در خواب نازست بر بستر فیض!
خوش می توانی کردن دماغت
تا بو که یابی از عنبر فیض!
آئینه سان شو از صافی دل
گیری جهانی از جوهر فیض!
ضایع مگردان هرگز نروید
در هر زمینی سوسنبر فیض!
مانند طوطی در کام طغرل
هرگز نباشد جز شکر فیض!
محوست گویا در منظر فیض
در هر دو عالم هرگز نمیری
گر گشته گردی از خنجر فیض!
در ظلمت غم میکن تحمل
باشد که یابی روشنگر فیض!
صد دل شهودش باشد به دعوا
هر کس که دارد یک محضر فیض
بی صبح یک دم هرگز نبینی
بر فرق خورشید این افسر فیض
کلک ادب را بر صفحه دل
بنمای راهی از مستر فیض!
غافل چه باشی محبوب مطلوب
در خواب نازست بر بستر فیض!
خوش می توانی کردن دماغت
تا بو که یابی از عنبر فیض!
آئینه سان شو از صافی دل
گیری جهانی از جوهر فیض!
ضایع مگردان هرگز نروید
در هر زمینی سوسنبر فیض!
مانند طوطی در کام طغرل
هرگز نباشد جز شکر فیض!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تا شد از کتم عدم در ملک هستی بود شمع
دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع
بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان
جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!
گر چه باشد جنس او را گرمی بازار شب
غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع
کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل
یک جهان پروانه می باشد مطیع جود شمع
باشدش از جوش سودا طالع او مشتری
رشک می آید مرا از طالع مسعود شمع
در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!
در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت
این مثل روشن بود از جسم غمفرسود شمع
گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!
بود این پروانه ها نبود مگر از بود شمع؟!
طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد
کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!
دایه شد پروانه گویا در شب مولود شمع
بس که شب تا روز دارد گریه بر حال جهان
جز صدای اشک حسرت کی بود در رود شمع؟!
گر چه باشد جنس او را گرمی بازار شب
غیر جان کندن ازین سودا نباشد سود شمع
کردن اهل کرم اندر بلندی شد مثل
یک جهان پروانه می باشد مطیع جود شمع
باشدش از جوش سودا طالع او مشتری
رشک می آید مرا از طالع مسعود شمع
در قیام ایستاده با یک پای از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد عاقبت مقصود شمع؟!
در وفا سر داد هر کس زندگی از سر گرفت
این مثل روشن بود از جسم غمفرسود شمع
گر نباشد شمع کی پروانه باشد در جهان؟!
بود این پروانه ها نبود مگر از بود شمع؟!
طغرل از جوش غم سودای او معلوم شد
کش بود از روغن پروانه گویا دود شمع!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بس که شب تا روز از غم گریه ها دارد چراغ
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
از کمال روشنی در دیده شد جای چراغ
کس نباشد در جهان امروز همتای چراغ!
راه تاریک است و تو مغرور شمع دل مشو
روشنی هرگز نمی بینی تو در پای چراغ
مقصد از سوز و گداز و گریه و آه شبش
غیر جانبازی نمی باشد تمنای چراغ
در شبستان جنون اندر سلوک عاشقی
بال صد پروانه می چینی ز گلهای چراغ
صحبت نااهل باشد موجب آزار دل
بیشتر از آب باشد شور و غوغای چراغ
مشتری جوشد اگر در ظلمت آباد جهان
کی کسی داند به جز پروانه سودای چراغ؟!
تا به صبح حشر جز پروانه شمع ادب
نیست دیگر ماهی ای طغرل به دریای چراغ!
کس نباشد در جهان امروز همتای چراغ!
راه تاریک است و تو مغرور شمع دل مشو
روشنی هرگز نمی بینی تو در پای چراغ
مقصد از سوز و گداز و گریه و آه شبش
غیر جانبازی نمی باشد تمنای چراغ
در شبستان جنون اندر سلوک عاشقی
بال صد پروانه می چینی ز گلهای چراغ
صحبت نااهل باشد موجب آزار دل
بیشتر از آب باشد شور و غوغای چراغ
مشتری جوشد اگر در ظلمت آباد جهان
کی کسی داند به جز پروانه سودای چراغ؟!
تا به صبح حشر جز پروانه شمع ادب
نیست دیگر ماهی ای طغرل به دریای چراغ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
ای به خوبی در میان خوبرویان معترف
جبهه گلراست از شرم رخت داغ کلف!
گر چه در بند جنونم لیک هر سو می کشد
دامن زلفش گریبان مرا از هر طرف
خاک گردیدم به راهش بر امید انتظار
گر رسد پایش به فرقم بس بود اینم شرف!
پای نه در وادی غم دامن از عالم بکش
تا به کی پیچی سر خود در گریبان چون کشف؟!
خوانده ام درس محبت پیش استاد جنون
شد ازان اسرار عشق او دلم را منکشف
نیست این صحرای عالم جز چراگاه دوآب
تا به کی چشم تو باشد همچو حیوان در علف؟!
مگذر از آئین نیکانی که بودند قبل ازین
رفتگان رفتند اندر سنت اهل صلف
با هنر بگذر تو از غواصی بحر سخن
برنیاید در قیمت از درون هر صدف
بس که در ملک معانی من نشان شهرتم
سینه من شد ازان تیر حوادث را هدف
صد در معنی به سلک نظم می آرم ولی
نیست صرافی که سازد فرق گوهر از خزف
بنده ای از بندگان حضرت عشقم کنون
گر چه باشم در قطار آل سلطان نجف
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
تا توانی عالمی دارد تکلف بر طرف
جبهه گلراست از شرم رخت داغ کلف!
گر چه در بند جنونم لیک هر سو می کشد
دامن زلفش گریبان مرا از هر طرف
خاک گردیدم به راهش بر امید انتظار
گر رسد پایش به فرقم بس بود اینم شرف!
پای نه در وادی غم دامن از عالم بکش
تا به کی پیچی سر خود در گریبان چون کشف؟!
خوانده ام درس محبت پیش استاد جنون
شد ازان اسرار عشق او دلم را منکشف
نیست این صحرای عالم جز چراگاه دوآب
تا به کی چشم تو باشد همچو حیوان در علف؟!
مگذر از آئین نیکانی که بودند قبل ازین
رفتگان رفتند اندر سنت اهل صلف
با هنر بگذر تو از غواصی بحر سخن
برنیاید در قیمت از درون هر صدف
بس که در ملک معانی من نشان شهرتم
سینه من شد ازان تیر حوادث را هدف
صد در معنی به سلک نظم می آرم ولی
نیست صرافی که سازد فرق گوهر از خزف
بنده ای از بندگان حضرت عشقم کنون
گر چه باشم در قطار آل سلطان نجف
آفرین بر مصرع بیدل که طغرل گفته است
تا توانی عالمی دارد تکلف بر طرف
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
یار ما را پیرهن از برگ گل باشد لطیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
از حریر پرتو مه بر رخش دارد نظیف
غنچه اش هر دم برد از آتش یاقوت آب
کی شود لعل بدخشان با لب لعلش حریف!
این چه نیرنگ است در بازار امکان از غمش
هیچ کس خالی نباشد از وضیع و از شریف؟!
آنقدر نخل مرادم بار هجران داد بر
برگ عمرم شد خزان چون برگ گل اندر حریف
گشتم از بار تعلق سروآسا ملتوی
تا که دیدم با قدش گیسوی لبلابش لفیف
بس که کردم در غمش فریاد از شب تا سحر
پیکرم چون بال زیر بار محنت شد ضعیف!
طغرل از بس کرده ام من وصف سر تا پای او
مصرع برجسته ام با قامت او شد ردیف
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دارد چمن ز رونق فصل بهار رنگ
هر برگ گل گرفته مگر از هزار رنگ؟!
امروز در بساط گلستان به فرش ناز
خوابیده است شاهد گل در کنار رنگ
مانند زاهدان تو به سجاده چمن
از دانه های سبحه شبنم شمار رنگ
دارد به باغ عزم سفر کاروان گل
گویا که می رود ز پی نوبهار رنگ
از بس که ریختم به فراقش سرشک غم
چشمم برد به گریه ز شمع مزار رنگ
نظاره کن به باغ که فرصت غنیمت است
از بس که گشته توسن گل را سوار رنگ!
بیرنگی است رنگ خم نیلی فلک
گر نیست باور تو ازین خم برار رنگ!
گل را به پیش روی تو سامان خجلت است
نبود به جز عرق به رخ شرمسار رنگ
طغرل نگر که حضرت بیدل چه گفته است
اینجاست بی بقا گل و بی اعتبار رنگ!
هر برگ گل گرفته مگر از هزار رنگ؟!
امروز در بساط گلستان به فرش ناز
خوابیده است شاهد گل در کنار رنگ
مانند زاهدان تو به سجاده چمن
از دانه های سبحه شبنم شمار رنگ
دارد به باغ عزم سفر کاروان گل
گویا که می رود ز پی نوبهار رنگ
از بس که ریختم به فراقش سرشک غم
چشمم برد به گریه ز شمع مزار رنگ
نظاره کن به باغ که فرصت غنیمت است
از بس که گشته توسن گل را سوار رنگ!
بیرنگی است رنگ خم نیلی فلک
گر نیست باور تو ازین خم برار رنگ!
گل را به پیش روی تو سامان خجلت است
نبود به جز عرق به رخ شرمسار رنگ
طغرل نگر که حضرت بیدل چه گفته است
اینجاست بی بقا گل و بی اعتبار رنگ!