عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵ - ماده تاریخ (۱۱۸۶ه.ق)
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۹
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۲
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱ - ساقی نامه
بیا ساقی، آن جام خورشید فام
که مانده است بر وی ز جمشید نام
بمن ده بپایان پیری مگر
ز سر گیرم این دور کآمد بسر
بیا ساقی، ای در کفت جام جم
چو بالای فرق فریدون علم
تو را زیبد آن کاویانی درفش
که سیمینه ساقی و زرینه کفش
بمن ده که چون کاوه خیزم ز جای
سر تاج ضحاک سایم بپای
ز دل، درد دیرینه بیرون کنم؛
تماشای فر فریدون کنم
بیا ساقی، آن مایه ی کین و مهر
که افروخت از وی منوچهر چهر
بمن ده، که از سوک آیم بسور
کشم کینه ی ایرج از سلم و تو ر
بیا ساقی، آن نوشداروی می
که درخواست رستم ز کاووس کی
بمن ده، که سهرابیم زخمناک
پدر کرده پهلویم از تیغ چاک
بیا ساقی، آن آب چون آفتاب
که سرخ است چون تیغ افراسیاب
بمن ده، که از جان برآرم خروش
چه خون سیاووش آیم بجوش
شناسد هر آنکس که بیهوش نیست
که می، کم ز خون سیاووش نیست
بیا ساقی، آن جام کیخسروی
بمن ده، دهم تا جهان را نوی
بگویم چهار دیده ز آیین او
جهن بین من، چون جهان بین او
تو را راز آینده گفتن هوس
مرا آنچه دیدم، بر او رفته بس
بیا ساقی، آن نار پرورده را
که خوش کرده گلنار گون پرده را
بمن ده، که ترک فلک بیگناه
چو بیژن فگندم بچاه سیاه
مگر دختر رز بدلداریم
کند چون منیژه پرستاریم
بیا ساقی، آن جام لهراسپی
مکلل چو اکلیل گشتاسپی
بمن ده، که رویی تن از پور زال
ندید آنچه دیدم از این پیر زال!
بیا ساقی آن ساغر ده منی
بمن ده، که دارم سر بهمنی
مگر گام ننهاده در کام مار
ز زابل کشم کین اسفندیار
بیا ساقی، امشب درین گلشنک
می روشنم بخش چون روشنک
که از خون دارا بود غازه اش
سکندر شود مست از آوازه اش
مگر کین دارا ز گردون کشم
درفش سکندر بهامون کشم
بیا ساقی، آن جام آیینه رنگ
که دور از سکندر گرفته است زنگ
بمن ده، که صافی کنم سینه را
برون آرم از زنگ آیینه را
بیا ساقی، آن می که شاه اردشیر
کشیدی و کشتی بشمشیر شیر
بمن ده، که کرمان بدود و بداد
ستانم بیک هفته از هفت واد
بیا ساقی، آن می که بهرام خورد
بشیر افگنی از میان تاج برد
بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت
که بهرام در گور و، گوران بدشت
بیا ساقی، آن کاسه ی کسروی
که بخشد تهی کیسه را خسروی
بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد
بطاق دل از غم شکستم فتاد
بیا ساقی، آن جام لبریز را
شکرریز کن نام پرویز را
بمن ده همه مه چه غره چه سلخ
که شیرین کند کام تلخ آب تلخ
نمانم دگر در دل از فاقه رنج
گشایم از آن هفت خط هشت گنج
بیا ساقی، آن شمع آتشکده
ز شمع رخ اندر دل آتش زده
از آن آتش تر، که زردشت داشت
از آن ساغر زر، که در مشت داشت
بمن ده که روغن ندارد چراغ
بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!)
بیا ساقی، آن آفت کبر و ناز
بمن ده، که آسایم از هر دو باز
چکاند بکام آن، گر از وی دمی
رساند بلب این، گر از وی نمی
هم اشعث شود شهره نامش بجود
هم ابلیس آرد بر آدم سجود
بیا ساقی، آبی که روز نخست
ز گرد عدم خاک آدم بشست
بمن ده، که خیزم بشکر وجود
بپروردگار خود آرم سجود
بیا ساقی، آن کشتی نوح را
بیا ساقی، آن راحت روح را
بمن ده، که دردم ندارد پزشک
فتادم بطوفان ز سیل سرشک
بیا ساقی، آن می ز خوان خلیل
کز آن تندرستی پذیرد علیل
بمن ده،کز آن آب کوثر سرشت
کنم نار نمرود باغ بهشت
بیا ساقی، آبی که آتش وش است
بمن ده، که نه آب و نه آتش است
گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟!
ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟!
همانا که آمیخت دردی کشی
ز خضر آبی و از خلیل آتشی
بیا ساقی، آن جان نواز جهان
که نوشید خضر از سکندر نهان
بمن ده که از دست کشتی شکن
خرابی کنم در خرابات تن
چنان کاو زد آتش بحکم قدر
پسر کشت کاسوده ماند پدر
دهم رنگ من نیز ناگشته مست
بخون جگر گوشه ی تاک دست
مباد از خمار آردم سر بدرد
کند عاقبت، آنچه باید نکرد
بیا ساقی آن می ز جام بلور
که چون آتشش دید موسی به طور
بمن ده، که تا خامه ی بی بها
کنم چو ن عصای کلیم اژدها
بیا ساقی، آن روح پرور سبو
که مریم شد آبستن از بوی او
چو عیسی بمن ده، دو جام صبوح
که بر خاک آدم دمم تازه روح
بیا ساقی، آن یوسف می بمن
که دارد ز مینا بتن پیرهن
از آن چون شمیمم رسد بر مشام
شناسم چو یعقوب صبحی ز شام
بیا ساقی، آن می که چون مایده
برندان شب عید شد عایده
بمن ده که سی روز شد روزه ام
بهر در مگردان بدریوزه ام
بیا ساقی، آن بکر چون حور عین
که در خم سر آورد یک اربعین
بمن ده، که چل ساله تنهاییم
فگند از فلک طشت رسواییم
بیا ساقی، آن می که چون سلسبیل
سرشتی ز کافور و از زنجبیل
بمن ده، که آتش بجانم گرفت
دل از گرم و سرد جهانم گرفت
بیا ساقی، آن مایه ی ایمنی
کز آن دوستی خاست، نه دشمنی
بمن ده، که از کین گرایم بمهر
بجامی کنم آشتی با سپهر
بیا ساقی، ای چشمت از می خراب
دریغت چرا آید از تشنه آب؟!
مگر نیست در گوشت از میفروش
که جامی بنوشان و جامی بنوش
وگر بینی ای ماه خورشید جام
که در خورد من نیست جام تمام
از آن جام کش نیمه خوردی بده
اگر صاف حیف است، دردی بده!
بیا ساقی، ای حسنت آشوب شهر
گوارا ز شیرین زبانیت زهر
بشیرین گواری می تلخ خور
مخور غم، که تلخ است والحق مر
بیا ساقی، آن جام گلنار رنگ
کش از بو چو بلبل خروشید چنگ
بمن ده، که بوی گلم آرزوست
خروشیدن بلبلم آرزوست
بیا ساقی، آن جام فیروزه گون
چو فیروزه در دست دارد شگون
بمن ده، که فیروزیم آرزوست
همه روزه، این روزیم آرزوست
بیا ساقی، آن می کز آن صبحگاه
شود مهر روشن چو از مهر ماه
بمن ده که نه ماه جویم نه مهر
بخندم برفتار گردان سپهر
بیا ساقی، آن می که هوش آورد
دل خفتگان را بجوش آورد
بمن ده که هشیاریم آرزوست
از این خواب، بیداریم آرزوست
بیا ساقی، آن می که پیر مغان
فرستاد اصحاب را ارمغان
بمن ده که صبح است و وقت صبوح
خروس سحر گفت: الراح روح
بیا ساقی آن مومیائی می
که جوید شکسته درستی ز وی
بمن ده که پیمانه ی دل ز دست
فتاد و چو پیمان مستان شکست
بیا ساقی ای باغبان بهشت
سرجوی بگشا که خشک است کشت
بده آبی، این کشت پژمرده را
بجوش آور این خون افسرده را
بیا ساقی، آن می که دی داشتی
وز آن جستی اسلام و کفر آشتی
بمن ده، که از کعبه آیم بدیر
هم شان بهم صلح و الصلح خیر
بیا ساقی، آن کیمیای مراد
که هر کو خورد، نارد از فاقه یاد
بمن ده، که از دست تنگی رهم
بزور زر، از زرد رنگی رهم
بیا ساقی، آن داروی نوش بهر
که داروی درد است و تریاق زهر
بمن ده، که افعی غم جان گزاست
بغم گر نهم نام افعی سزاست
بیا ساقی ای نرگست نیم خواب
بلب تشنگان ده ز خون خم آب
همه شب چو ز اندوه خواب آیدم
همه روزه، چون روزیی بایدم
بخشت خمم، به ز زانوت سر
بلب خون خم، به که خون جگر
بکش ساقی، از جام زر آب رز
اگر نقل خواهی، لب خود بمز
ورت جام زر نیست، پر کن سفال؛
که می از سفالم خوش آید بفال
بیا ساقی امشب که بر روی تو
مه نو ببینم چو ابروی تو
که بست از چه ابر بهاری تتق
همان مینماید هلال از افق
چو سیمین کلیدی که شبهای عید
گشایند میخانه ها ز آن کلید
و یا دست ناهید را مشگراست
که گوش سپهر از نوایش کر است
گرفته دف لاجوردی بکف
همی ساید انگشت سیمین بدف
بیا ساقی آن جام کش می فروش
تهی کرد از لعل گون باده دوش
سحر پیش میگون لب آرش چو کی
که چون غنچه لبریز گردد ز می
که مانده است بر وی ز جمشید نام
بمن ده بپایان پیری مگر
ز سر گیرم این دور کآمد بسر
بیا ساقی، ای در کفت جام جم
چو بالای فرق فریدون علم
تو را زیبد آن کاویانی درفش
که سیمینه ساقی و زرینه کفش
بمن ده که چون کاوه خیزم ز جای
سر تاج ضحاک سایم بپای
ز دل، درد دیرینه بیرون کنم؛
تماشای فر فریدون کنم
بیا ساقی، آن مایه ی کین و مهر
که افروخت از وی منوچهر چهر
بمن ده، که از سوک آیم بسور
کشم کینه ی ایرج از سلم و تو ر
بیا ساقی، آن نوشداروی می
که درخواست رستم ز کاووس کی
بمن ده، که سهرابیم زخمناک
پدر کرده پهلویم از تیغ چاک
بیا ساقی، آن آب چون آفتاب
که سرخ است چون تیغ افراسیاب
بمن ده، که از جان برآرم خروش
چه خون سیاووش آیم بجوش
شناسد هر آنکس که بیهوش نیست
که می، کم ز خون سیاووش نیست
بیا ساقی، آن جام کیخسروی
بمن ده، دهم تا جهان را نوی
بگویم چهار دیده ز آیین او
جهن بین من، چون جهان بین او
تو را راز آینده گفتن هوس
مرا آنچه دیدم، بر او رفته بس
بیا ساقی، آن نار پرورده را
که خوش کرده گلنار گون پرده را
بمن ده، که ترک فلک بیگناه
چو بیژن فگندم بچاه سیاه
مگر دختر رز بدلداریم
کند چون منیژه پرستاریم
بیا ساقی، آن جام لهراسپی
مکلل چو اکلیل گشتاسپی
بمن ده، که رویی تن از پور زال
ندید آنچه دیدم از این پیر زال!
بیا ساقی آن ساغر ده منی
بمن ده، که دارم سر بهمنی
مگر گام ننهاده در کام مار
ز زابل کشم کین اسفندیار
بیا ساقی، امشب درین گلشنک
می روشنم بخش چون روشنک
که از خون دارا بود غازه اش
سکندر شود مست از آوازه اش
مگر کین دارا ز گردون کشم
درفش سکندر بهامون کشم
بیا ساقی، آن جام آیینه رنگ
که دور از سکندر گرفته است زنگ
بمن ده، که صافی کنم سینه را
برون آرم از زنگ آیینه را
بیا ساقی، آن می که شاه اردشیر
کشیدی و کشتی بشمشیر شیر
بمن ده، که کرمان بدود و بداد
ستانم بیک هفته از هفت واد
بیا ساقی، آن می که بهرام خورد
بشیر افگنی از میان تاج برد
بمن ده، ز من بشنو آن سرگذشت
که بهرام در گور و، گوران بدشت
بیا ساقی، آن کاسه ی کسروی
که بخشد تهی کیسه را خسروی
بمن ده، که ساغر ز دستم فتاد
بطاق دل از غم شکستم فتاد
بیا ساقی، آن جام لبریز را
شکرریز کن نام پرویز را
بمن ده همه مه چه غره چه سلخ
که شیرین کند کام تلخ آب تلخ
نمانم دگر در دل از فاقه رنج
گشایم از آن هفت خط هشت گنج
بیا ساقی، آن شمع آتشکده
ز شمع رخ اندر دل آتش زده
از آن آتش تر، که زردشت داشت
از آن ساغر زر، که در مشت داشت
بمن ده که روغن ندارد چراغ
بود خشکم از آتش دل دماغ(؟!)
بیا ساقی، آن آفت کبر و ناز
بمن ده، که آسایم از هر دو باز
چکاند بکام آن، گر از وی دمی
رساند بلب این، گر از وی نمی
هم اشعث شود شهره نامش بجود
هم ابلیس آرد بر آدم سجود
بیا ساقی، آبی که روز نخست
ز گرد عدم خاک آدم بشست
بمن ده، که خیزم بشکر وجود
بپروردگار خود آرم سجود
بیا ساقی، آن کشتی نوح را
بیا ساقی، آن راحت روح را
بمن ده، که دردم ندارد پزشک
فتادم بطوفان ز سیل سرشک
بیا ساقی، آن می ز خوان خلیل
کز آن تندرستی پذیرد علیل
بمن ده،کز آن آب کوثر سرشت
کنم نار نمرود باغ بهشت
بیا ساقی، آبی که آتش وش است
بمن ده، که نه آب و نه آتش است
گر آبست، از آن خانه روشن چراست؟!
ور آتش، از آن بزم گلشن چراست؟!
همانا که آمیخت دردی کشی
ز خضر آبی و از خلیل آتشی
بیا ساقی، آن جان نواز جهان
که نوشید خضر از سکندر نهان
بمن ده که از دست کشتی شکن
خرابی کنم در خرابات تن
چنان کاو زد آتش بحکم قدر
پسر کشت کاسوده ماند پدر
دهم رنگ من نیز ناگشته مست
بخون جگر گوشه ی تاک دست
مباد از خمار آردم سر بدرد
کند عاقبت، آنچه باید نکرد
بیا ساقی آن می ز جام بلور
که چون آتشش دید موسی به طور
بمن ده، که تا خامه ی بی بها
کنم چو ن عصای کلیم اژدها
بیا ساقی، آن روح پرور سبو
که مریم شد آبستن از بوی او
چو عیسی بمن ده، دو جام صبوح
که بر خاک آدم دمم تازه روح
بیا ساقی، آن یوسف می بمن
که دارد ز مینا بتن پیرهن
از آن چون شمیمم رسد بر مشام
شناسم چو یعقوب صبحی ز شام
بیا ساقی، آن می که چون مایده
برندان شب عید شد عایده
بمن ده که سی روز شد روزه ام
بهر در مگردان بدریوزه ام
بیا ساقی، آن بکر چون حور عین
که در خم سر آورد یک اربعین
بمن ده، که چل ساله تنهاییم
فگند از فلک طشت رسواییم
بیا ساقی، آن می که چون سلسبیل
سرشتی ز کافور و از زنجبیل
بمن ده، که آتش بجانم گرفت
دل از گرم و سرد جهانم گرفت
بیا ساقی، آن مایه ی ایمنی
کز آن دوستی خاست، نه دشمنی
بمن ده، که از کین گرایم بمهر
بجامی کنم آشتی با سپهر
بیا ساقی، ای چشمت از می خراب
دریغت چرا آید از تشنه آب؟!
مگر نیست در گوشت از میفروش
که جامی بنوشان و جامی بنوش
وگر بینی ای ماه خورشید جام
که در خورد من نیست جام تمام
از آن جام کش نیمه خوردی بده
اگر صاف حیف است، دردی بده!
بیا ساقی، ای حسنت آشوب شهر
گوارا ز شیرین زبانیت زهر
بشیرین گواری می تلخ خور
مخور غم، که تلخ است والحق مر
بیا ساقی، آن جام گلنار رنگ
کش از بو چو بلبل خروشید چنگ
بمن ده، که بوی گلم آرزوست
خروشیدن بلبلم آرزوست
بیا ساقی، آن جام فیروزه گون
چو فیروزه در دست دارد شگون
بمن ده، که فیروزیم آرزوست
همه روزه، این روزیم آرزوست
بیا ساقی، آن می کز آن صبحگاه
شود مهر روشن چو از مهر ماه
بمن ده که نه ماه جویم نه مهر
بخندم برفتار گردان سپهر
بیا ساقی، آن می که هوش آورد
دل خفتگان را بجوش آورد
بمن ده که هشیاریم آرزوست
از این خواب، بیداریم آرزوست
بیا ساقی، آن می که پیر مغان
فرستاد اصحاب را ارمغان
بمن ده که صبح است و وقت صبوح
خروس سحر گفت: الراح روح
بیا ساقی آن مومیائی می
که جوید شکسته درستی ز وی
بمن ده که پیمانه ی دل ز دست
فتاد و چو پیمان مستان شکست
بیا ساقی ای باغبان بهشت
سرجوی بگشا که خشک است کشت
بده آبی، این کشت پژمرده را
بجوش آور این خون افسرده را
بیا ساقی، آن می که دی داشتی
وز آن جستی اسلام و کفر آشتی
بمن ده، که از کعبه آیم بدیر
هم شان بهم صلح و الصلح خیر
بیا ساقی، آن کیمیای مراد
که هر کو خورد، نارد از فاقه یاد
بمن ده، که از دست تنگی رهم
بزور زر، از زرد رنگی رهم
بیا ساقی، آن داروی نوش بهر
که داروی درد است و تریاق زهر
بمن ده، که افعی غم جان گزاست
بغم گر نهم نام افعی سزاست
بیا ساقی ای نرگست نیم خواب
بلب تشنگان ده ز خون خم آب
همه شب چو ز اندوه خواب آیدم
همه روزه، چون روزیی بایدم
بخشت خمم، به ز زانوت سر
بلب خون خم، به که خون جگر
بکش ساقی، از جام زر آب رز
اگر نقل خواهی، لب خود بمز
ورت جام زر نیست، پر کن سفال؛
که می از سفالم خوش آید بفال
بیا ساقی امشب که بر روی تو
مه نو ببینم چو ابروی تو
که بست از چه ابر بهاری تتق
همان مینماید هلال از افق
چو سیمین کلیدی که شبهای عید
گشایند میخانه ها ز آن کلید
و یا دست ناهید را مشگراست
که گوش سپهر از نوایش کر است
گرفته دف لاجوردی بکف
همی ساید انگشت سیمین بدف
بیا ساقی آن جام کش می فروش
تهی کرد از لعل گون باده دوش
سحر پیش میگون لب آرش چو کی
که چون غنچه لبریز گردد ز می
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۲ - مغنی نامه
بیا نایی، آن نی که دهقان برید
ز هر پرده اش تنگ شکر درید
شکر خند لب بر لبش نه دگر
که بارش لبالب کنی از شکر
بیا نایی، ای یار فرخنده دم
چو روح القدس بر من این دم بدم
شنیدم گریزد غم از بانگ نی
چو زنهاد کم مغز، از بوی می
مغنی بیا، ارغنون ساز کن
دری را که بست آسمان باز کن
بکاشانه ی آگهان پا گذار
جهان را به اهل جهان واگذار
مغنی! گسسته است تار رباب
شده چون شب شیب، روز شباب
چه باشد که دستی بساز آوری؟
ز عمر آنچه رفته است بازآوری!
مغنی! شب عید بردار عود
دهی تا نگون اخترم را صعود
غمم بر زدای و دلم بر فروز
که هم عود سازی و هم عود سوز
مغنی! بچنگ آر گیسوی چنگ
که دارم دلی چون دهان تو ننگ
مگر دل رهد از پریشانیم
ز زانو شود دور پیشانیم
مغنی! سر اندر کنار من آر
چو داری سر بربط اندر کنار
اگر همدم تست با وی بنال
وگر شد رگش سست، گوشش بمال
مغنی! بزن رود و برکش سرود
مگر ز آسمان زهره آری فرود
که پیرانه با هم برقصیم مست
کشانیم پا و فشانیم دست
مغنی! نوای حدی ساز کن
گره از زبان جرس باز کن
مگر آیدم ناقه رقصان بوجد
کشد محمل ناز لیلی ز نجد
مغنی! مکن راه نزدیک دور
به آهنگ داود سرکن زبور
مگر نایدت دور گردون بیاد
که چون داد تخت سلیمان بیاد؟!
ندیدی در این وادی هولناک
که چون گنج قارون فرو برد خاک؟!
مغنی! زبان بسته، بگشای گوش
که در گوش دارم ز ارباب هوش
که هر نغمه کو محفل آراسته است
ز گردیدن نه فلک خاسته است
کنون دف بکف گیر، کامد بهار
ببین چون کشیده است صورت نگار
بیک دایره نقش نه دایره
که بر هر دل افتاد زآن، نایره
مکش هان ز دف گوش، کش رازهاست
از این دف، بهر گوش آوازهاست
مرا هم باین نغمه گوش آشناست
غنای فقیری چو من، ز آن غناست
چو از جوشش می خم آورده کف
کفی بر کفی زن، گرت نیست دف
شنیدم ز دستک زدن در سماع
شود پای کوبان غم اندر وداع
برقص آور آن شاهد مست را
بگویش چو بر هم زند دست را
که: دستی چو دستان سرایی بزن
به بختم که خفته است پائی بزن
ز هر پرده اش تنگ شکر درید
شکر خند لب بر لبش نه دگر
که بارش لبالب کنی از شکر
بیا نایی، ای یار فرخنده دم
چو روح القدس بر من این دم بدم
شنیدم گریزد غم از بانگ نی
چو زنهاد کم مغز، از بوی می
مغنی بیا، ارغنون ساز کن
دری را که بست آسمان باز کن
بکاشانه ی آگهان پا گذار
جهان را به اهل جهان واگذار
مغنی! گسسته است تار رباب
شده چون شب شیب، روز شباب
چه باشد که دستی بساز آوری؟
ز عمر آنچه رفته است بازآوری!
مغنی! شب عید بردار عود
دهی تا نگون اخترم را صعود
غمم بر زدای و دلم بر فروز
که هم عود سازی و هم عود سوز
مغنی! بچنگ آر گیسوی چنگ
که دارم دلی چون دهان تو ننگ
مگر دل رهد از پریشانیم
ز زانو شود دور پیشانیم
مغنی! سر اندر کنار من آر
چو داری سر بربط اندر کنار
اگر همدم تست با وی بنال
وگر شد رگش سست، گوشش بمال
مغنی! بزن رود و برکش سرود
مگر ز آسمان زهره آری فرود
که پیرانه با هم برقصیم مست
کشانیم پا و فشانیم دست
مغنی! نوای حدی ساز کن
گره از زبان جرس باز کن
مگر آیدم ناقه رقصان بوجد
کشد محمل ناز لیلی ز نجد
مغنی! مکن راه نزدیک دور
به آهنگ داود سرکن زبور
مگر نایدت دور گردون بیاد
که چون داد تخت سلیمان بیاد؟!
ندیدی در این وادی هولناک
که چون گنج قارون فرو برد خاک؟!
مغنی! زبان بسته، بگشای گوش
که در گوش دارم ز ارباب هوش
که هر نغمه کو محفل آراسته است
ز گردیدن نه فلک خاسته است
کنون دف بکف گیر، کامد بهار
ببین چون کشیده است صورت نگار
بیک دایره نقش نه دایره
که بر هر دل افتاد زآن، نایره
مکش هان ز دف گوش، کش رازهاست
از این دف، بهر گوش آوازهاست
مرا هم باین نغمه گوش آشناست
غنای فقیری چو من، ز آن غناست
چو از جوشش می خم آورده کف
کفی بر کفی زن، گرت نیست دف
شنیدم ز دستک زدن در سماع
شود پای کوبان غم اندر وداع
برقص آور آن شاهد مست را
بگویش چو بر هم زند دست را
که: دستی چو دستان سرایی بزن
به بختم که خفته است پائی بزن
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۳
بنام خداوند جان و جهان
که برتر بود ز آشکار و نهان
خداوند جان و خداوند جسم
که بسته است از جسم بر جان طلسم
بر آرنده ی نه رواق بلند
نگارنده ی نقش هر نقشبند
گرفته از او پای آیندگان
سپرده به او جای پایندگان
بره ماندگان، ره نماینده او
بدر راندگان، در گشاینده او
قدیمی که او بود و، بودی نبود؛
بغیر از وجودش، وجودی نبود
رها شد ز بودش، حدوث از قدم
جدا شد ز جودش، وجود از عدم
بلوح از قلم نقش بر نیست بست
ز نقشی از او هست شد هر چه هست
جوادی که، کاریش جز جود نه
ز سودای خلقش، غرض سود نه
حکیمی، همه حکمش اندر جهان
چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان
علیمی، برش هر نهان آشکار
ز آغاز دانسته انجام کار
همه رازها گر خفی ور جلی است
در آیینه ی علم او منجلی است
سمیعی که، ناگفته مطلب شنید
بصیری که ننموده احوال دید
کریمی که، بخشیدپیش از طلب
جنین خورد از او رزق نگشوده لب
از او در خور است آنچه نعمت دهد
که نه مزد خواهد، نه منت نهد
رحیمی که، بخشود بر عذر خواه
وگر نامه بود از گناهش سیاه
عزیزی که، عزت بود خاص او
عزیزند خاصان ز اخلاص او
ز رحمت خسی را چو بخشد بها
عصای شبانی شود اژدها
ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل
خداوند مصر، اندر آرد به نیل
بخود زنده، گویا و، بینا و فرد
که بی حکمتی نیست هر کار کرد
نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت
چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟!
فرو نایدم جز بقدوس سر
چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!
نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن
یکی دان صنم، گر منم برهمن
همه اهل دانش ز شاه و شبان
به یکتاییش یکدل و یکزبان
بلی، هر که داند یکی از دو باز
زبانش باین نکته باشد دراز
که اول بود هر عدد را یکی
عدد خواه بسیار و خواه اندکی
بصبح ازل جز و انس و ملک
نگفتند حرفی جز الملک لک
بشام ابد هم سپید و سیاه
حدیثی نگویند جز لا اله
نیازش بجان نیست جان آفرین
زبان می نخواهد زبان آفرین
بچشم ار نبینیش، نایی بخشم
که چشم آفرین دید نتوان بچشم
بلی، ز آفرینش توان برد پی
به آن آفریننده دانای حی
ز مصنوع، صانع توان فاش دید
که هر چشم از نقش نقاش دید
کشید آسمان بر فراز زمین
هم آن شاهد قدرت است و هم این
گل تر برآورد از چوب خشک
به نی شهد پرورد، از نافه مشک
رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک
ز آب سیه قطره ی تابناک
پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ
یکی سیمگون و یکی لعل رنگ
از این بس شب تار روشن شده
وز آن بس گل تیره گلشن شده
شب و روز، ازو روشنان سپهر
بخاک زمین سوده رخشنده چهر
به تسبیح او، غافل از یکدگر
جماد و نبات و ملک، جانور
برندش بدبار عزت سجود
چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود
خورندش ز خوان عنایت رغیف
غنی و فقیر و قوی و ضعیف
به مسلم، چو روزی مسلم نکرد
باو آنچه داد از مغی کم نکرد
نه روزی بدانش فروزی دهد
بهر کس که جان داد روزی دهد
نبندد ره روزه هیچکس
جز آن روز کش بست راه نفس
جهان را چو روزی ده آمد خدای
گرسنه نمانند شاه و گدای
تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر
گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر
ازویند چون تیرودی جامه خواه
برهنه نمانند درویش و شاه
چو تن گرم شد، فرق نه در میان
گر این پشم پوشید و آن پرنیان
گر آسوده یی بینی اندر جهان
ز من پرس، مشمارش از آگهان!
ندانسته مستدرج از مستحق
مگو رستگاری او جسته حق
ببین چون نشستند، بر فرق تاج
سلیمان و شداد بر تخت عاج
ور آزرده یی بینی از آسمان
ز من پرس و از وی مشو بدگمان
ندانسته از امتحان انتقام
مگو از مکافات شد تلخ کام
ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش
تن و مغز ایوب و نمرود ریش
چه شد جایگاه کعبه، یا دیر شد
خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد
بسا موبد زند خوان کز کنشت
کشاندش بطوف حرم سرنوشت
بسا شیخ وارسته کز خانقاه
بدیرش درآورد بخت سیاه
گنه بیند و از نظر، برد
مگر بنده خودو، پرده ی خود درد
چو بحر عنایت در افزایش است
بهر جرم امید بخشایش است
بحق شرک اگر آورد ابلهی
پشیمانی او را نماید رهی
بناحق چو رنجد ازو جان کس
همین کو پشیمان شود نیست بس
چو بخشایش دادگر بایدش
بکوشد که رنجیده بخشایدش
وگرنه ز عدل است دور اندکی
که باشند مظلوم و ظالم یکی
که ایزد ز ظالم مگو بگذرد!
چو مظلوم بگذارد، او بگذرد
چو بینی دو روزی ای آموزگار
که ظالم امان یافت از روزگار
نگویی که، از وی نپرسند باز
که اید ز پی روزگاری دراز
خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست
همین جا ز اندیشه ی حشر رست
چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟!
که دار مکافات این دار نیست!
هم امروز و فرداست فاش و نهان
که مظلوم و ظالم روند از جهان
هم امروز تا چشم بر هم زنی
رود هم فقیر از جهان هم غنی
چو فردا ز مغرب دمد آفتاب
کشد هر کجا خفته یی سر ز خواب
که و مه، در افگنده سرها بزیر
ستمگر، بدست ستمکش اسیر
در آنجا شود نیک از بد جدا
ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا
غرض، هیچکس واقف از کار نیست
دریغا که یک دیده بیدار نیست
نظر خواست دیدن نشانی از او
زبان خواست کردن بیانی از او
از اول نظر سر بسنگ آمدش
در اول نفس، دل به تنگ آمدش
خود گفت: ازین ره سراغیم هست
که از نور ذاتش چراغیم هست
ز اندازه چون پای برتر نهاد
هم اول قدم پای بر سر نهاد
دل از گوهر عشق چون مایه داشت
در این راه هم پای و هم پایه داشت
همی رفت افتان وخیزان براه
همی گفت هر گام، وا خجلتاه
ندانم کجا با که دمساز گشت
که نتواند از بیخودی بازگشت
نه هر دل در این رهگذر پا گرفت
نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت
شناسایی او، چو ناید ز ما
بعجز خود اقرار باید ز ما
کسی کش دل از دانش خود خوش است
چو آن خارکش، پیر، خواری کش است
که با شمع شب پا بصحرا نهد
نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!
چو از شمع مهرش شود دیده گرم
کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم
خدایا چو هستی ما خواستی
ز حرفی دو این مجلس آراستی
بر افروختی نه سپهر و در آن
برافروختی شمعها ز اختران
از این چارگو هر که کردی عیان
زمین ساختی نقشها در میان
ز گل نقش آدم بپرداختی
بشکلی که میخواستی ساختی
ز جان و خرد، کردیش سرفراز
دلی دادیش، گنج صدگونه راز
چو آگاه بودی ز داناییش
بهر کار دادی تواناییش
از آن روز فیروز، تا این زمان
که بر ما همی گردد این آسمان
گه از بطن زال حبش مهوشی
بر آری چو ز انگشت دان آتشی
گه از صلب میر ختن زنگیان
کنی همچو انگشت از آتش عیان
ز نیروی حکم تو رب مجید
بد از نیک و نیک از بد آمد پدید
اگر بیهش آمد وگر هوشمند
همه نقش ها را تویی نقشبند
ولی سر نقشت، بما فاش نیست
بلی، نقش آگه ز نقاش نیست
در آن روز کآیینه ها صاف بود
ز نور جمال تو شفاف بود
بهر گوش کآمد نوای الست
بلی گفت چون آینه زنگ بست
همه گفتگوها فراموش کرد
چراغی که افروخت خاموش کرد
چه بودی گذشتی خوش ایام ما
چو آغاز ما بودی انجام ما
چه میگویم ای روزگارم سیاه
نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه
اگر گم کنم راه، بر من مگیر؛
و اگر عذر خواهم، ز من درپذیر!
بهم کرده هر جا دو کس داوری
ز تو جسته هر یک نهان یاوری
بسوی تو هر کس ز هر سو روان
تو را خوانده هم دزد و هم کاروان
شب و روز جویند فارغ ز غیر
مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر
اگر پرده از روی کار افگنی
ز هم هر دو را شرمسار افگنی
نبود و نباشد تو رامنزلی
بجز دل، بود گر کسی را دلی
یکی را بسر بر فرازی درفش
یکی را کنی تنگ بر پای کفش
یکی ا دهی گوهر شب چراغ
یکی روز از مهر گیرد سراغ
یکی را نهی جام زرین بدست
یکی را سبوی سفالین، شکست
یکی را کنی جامه از پرنیان
یکی دلق پشمینش رفت از میان
یکی هر چه خواهد برآریش کام
یکی آرزوها گذاریش خام
یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی
یکی سفره خواهیش از نان تهی
گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان
نه سودت ازین، نه زیانت از آن!
خوش آید ز تو، هر چه آید همی
که آن از تو آید، که شاید همی
نشانی بجنت، کشانی بنار
ز کس می نیندیشی ای کردگار
همه روزه خضری و اسکندری
بری گر بظلمات و باز آوری!
گر این آب نوشد، که نگذاردش؟!
ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!
ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟!
ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟!
بطفلی که هیچ اختیارم نبود
توانایی هیچ کارم نبود
ز پستان مادر بپروردیم
بگفتار و رفتار آوردیم
چو بگرفت نیرو سراپای من
کشیدم سر از طاعت، ای وای من
روانی خرد جوی دادی مرا
زبانی سخنگوی دادی مرا
چنان کن، که گویم ثنایت همی
چنان کن، که جویم رضایت همی
ز بهر تماشای این گلشنم
دو چشم از کرم ساختی روشنم
چنان کن، که هر گل که بینم نخست
شناسم که عکس گل روی تست
ز اول چنان کن، که باشم رضا
بهر حکم کآخر کنی از قضا
رسد ورنه حکم قضا بیگمان
چه غمگین بود بنده، چه شادمان
بکش دستم از آستین کرم
پس آنگه بدامانم افشان درم
نماند درم، ورنه آخر بکف
چه خود داده باشم، چه گردد تلف
چو سازم تلف، از کریمان نیم
چو خود داده باشم، پشیمان نیم
ز من، تا کسی نشنود آه سرد
شکیباییم بخش و آنگاه درد
جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش
چه بیهوده نالم چه باشم خموش
چو نالم، جهانی کنم تنگدل؛
چو بندم لب، از کس نباشم خجل
ز جان، با خرد آشناییم ده
بچشم، از خرد روشناییم ده
که برتر بود ز آشکار و نهان
خداوند جان و خداوند جسم
که بسته است از جسم بر جان طلسم
بر آرنده ی نه رواق بلند
نگارنده ی نقش هر نقشبند
گرفته از او پای آیندگان
سپرده به او جای پایندگان
بره ماندگان، ره نماینده او
بدر راندگان، در گشاینده او
قدیمی که او بود و، بودی نبود؛
بغیر از وجودش، وجودی نبود
رها شد ز بودش، حدوث از قدم
جدا شد ز جودش، وجود از عدم
بلوح از قلم نقش بر نیست بست
ز نقشی از او هست شد هر چه هست
جوادی که، کاریش جز جود نه
ز سودای خلقش، غرض سود نه
حکیمی، همه حکمش اندر جهان
چه پیدا در آن حکمتی، چه نهان
علیمی، برش هر نهان آشکار
ز آغاز دانسته انجام کار
همه رازها گر خفی ور جلی است
در آیینه ی علم او منجلی است
سمیعی که، ناگفته مطلب شنید
بصیری که ننموده احوال دید
کریمی که، بخشیدپیش از طلب
جنین خورد از او رزق نگشوده لب
از او در خور است آنچه نعمت دهد
که نه مزد خواهد، نه منت نهد
رحیمی که، بخشود بر عذر خواه
وگر نامه بود از گناهش سیاه
عزیزی که، عزت بود خاص او
عزیزند خاصان ز اخلاص او
ز رحمت خسی را چو بخشد بها
عصای شبانی شود اژدها
ز غیرت کسی را چو خواهد ذلیل
خداوند مصر، اندر آرد به نیل
بخود زنده، گویا و، بینا و فرد
که بی حکمتی نیست هر کار کرد
نه انباز خواهد، نه مادر نه جفت
چه پرسی ز من گبر و ترسا چه گفت؟!
فرو نایدم جز بقدوس سر
چه مادر، چه روح القدس، چه پسر؟!
نه یزدان چو مغ گوی نه اهرمن
یکی دان صنم، گر منم برهمن
همه اهل دانش ز شاه و شبان
به یکتاییش یکدل و یکزبان
بلی، هر که داند یکی از دو باز
زبانش باین نکته باشد دراز
که اول بود هر عدد را یکی
عدد خواه بسیار و خواه اندکی
بصبح ازل جز و انس و ملک
نگفتند حرفی جز الملک لک
بشام ابد هم سپید و سیاه
حدیثی نگویند جز لا اله
نیازش بجان نیست جان آفرین
زبان می نخواهد زبان آفرین
بچشم ار نبینیش، نایی بخشم
که چشم آفرین دید نتوان بچشم
بلی، ز آفرینش توان برد پی
به آن آفریننده دانای حی
ز مصنوع، صانع توان فاش دید
که هر چشم از نقش نقاش دید
کشید آسمان بر فراز زمین
هم آن شاهد قدرت است و هم این
گل تر برآورد از چوب خشک
به نی شهد پرورد، از نافه مشک
رطب ز استخوان کرد و چشمه ز خاک
ز آب سیه قطره ی تابناک
پدیدار کرد آب و آتش ز سنگ
یکی سیمگون و یکی لعل رنگ
از این بس شب تار روشن شده
وز آن بس گل تیره گلشن شده
شب و روز، ازو روشنان سپهر
بخاک زمین سوده رخشنده چهر
به تسبیح او، غافل از یکدگر
جماد و نبات و ملک، جانور
برندش بدبار عزت سجود
چه مسلم، چه ترسا، چه مغ، چه یهود
خورندش ز خوان عنایت رغیف
غنی و فقیر و قوی و ضعیف
به مسلم، چو روزی مسلم نکرد
باو آنچه داد از مغی کم نکرد
نه روزی بدانش فروزی دهد
بهر کس که جان داد روزی دهد
نبندد ره روزه هیچکس
جز آن روز کش بست راه نفس
جهان را چو روزی ده آمد خدای
گرسنه نمانند شاه و گدای
تفاوت نه، چون هر دو گشتند سیر
گر این نان جو خورد، آن شهد و شیر
ازویند چون تیرودی جامه خواه
برهنه نمانند درویش و شاه
چو تن گرم شد، فرق نه در میان
گر این پشم پوشید و آن پرنیان
گر آسوده یی بینی اندر جهان
ز من پرس، مشمارش از آگهان!
ندانسته مستدرج از مستحق
مگو رستگاری او جسته حق
ببین چون نشستند، بر فرق تاج
سلیمان و شداد بر تخت عاج
ور آزرده یی بینی از آسمان
ز من پرس و از وی مشو بدگمان
ندانسته از امتحان انتقام
مگو از مکافات شد تلخ کام
ببین کرده چون کرم و پشه ز نیش
تن و مغز ایوب و نمرود ریش
چه شد جایگاه کعبه، یا دیر شد
خوش آن بنده کش عاقبت خیر شد
بسا موبد زند خوان کز کنشت
کشاندش بطوف حرم سرنوشت
بسا شیخ وارسته کز خانقاه
بدیرش درآورد بخت سیاه
گنه بیند و از نظر، برد
مگر بنده خودو، پرده ی خود درد
چو بحر عنایت در افزایش است
بهر جرم امید بخشایش است
بحق شرک اگر آورد ابلهی
پشیمانی او را نماید رهی
بناحق چو رنجد ازو جان کس
همین کو پشیمان شود نیست بس
چو بخشایش دادگر بایدش
بکوشد که رنجیده بخشایدش
وگرنه ز عدل است دور اندکی
که باشند مظلوم و ظالم یکی
که ایزد ز ظالم مگو بگذرد!
چو مظلوم بگذارد، او بگذرد
چو بینی دو روزی ای آموزگار
که ظالم امان یافت از روزگار
نگویی که، از وی نپرسند باز
که اید ز پی روزگاری دراز
خوش آن سرشکن، کش سراکنون شکست
همین جا ز اندیشه ی حشر رست
چه شد ظالم امروز بر دار نیست؟!
که دار مکافات این دار نیست!
هم امروز و فرداست فاش و نهان
که مظلوم و ظالم روند از جهان
هم امروز تا چشم بر هم زنی
رود هم فقیر از جهان هم غنی
چو فردا ز مغرب دمد آفتاب
کشد هر کجا خفته یی سر ز خواب
که و مه، در افگنده سرها بزیر
ستمگر، بدست ستمکش اسیر
در آنجا شود نیک از بد جدا
ز عفو و غضب، تا چه خواهد خدا
غرض، هیچکس واقف از کار نیست
دریغا که یک دیده بیدار نیست
نظر خواست دیدن نشانی از او
زبان خواست کردن بیانی از او
از اول نظر سر بسنگ آمدش
در اول نفس، دل به تنگ آمدش
خود گفت: ازین ره سراغیم هست
که از نور ذاتش چراغیم هست
ز اندازه چون پای برتر نهاد
هم اول قدم پای بر سر نهاد
دل از گوهر عشق چون مایه داشت
در این راه هم پای و هم پایه داشت
همی رفت افتان وخیزان براه
همی گفت هر گام، وا خجلتاه
ندانم کجا با که دمساز گشت
که نتواند از بیخودی بازگشت
نه هر دل در این رهگذر پا گرفت
نه هر مهره بر تاج شه جا گرفت
شناسایی او، چو ناید ز ما
بعجز خود اقرار باید ز ما
کسی کش دل از دانش خود خوش است
چو آن خارکش، پیر، خواری کش است
که با شمع شب پا بصحرا نهد
نداند کجا سر، کجا پا نهد؟!
چو از شمع مهرش شود دیده گرم
کشد شمع خود، زیر دامان ز شرم
خدایا چو هستی ما خواستی
ز حرفی دو این مجلس آراستی
بر افروختی نه سپهر و در آن
برافروختی شمعها ز اختران
از این چارگو هر که کردی عیان
زمین ساختی نقشها در میان
ز گل نقش آدم بپرداختی
بشکلی که میخواستی ساختی
ز جان و خرد، کردیش سرفراز
دلی دادیش، گنج صدگونه راز
چو آگاه بودی ز داناییش
بهر کار دادی تواناییش
از آن روز فیروز، تا این زمان
که بر ما همی گردد این آسمان
گه از بطن زال حبش مهوشی
بر آری چو ز انگشت دان آتشی
گه از صلب میر ختن زنگیان
کنی همچو انگشت از آتش عیان
ز نیروی حکم تو رب مجید
بد از نیک و نیک از بد آمد پدید
اگر بیهش آمد وگر هوشمند
همه نقش ها را تویی نقشبند
ولی سر نقشت، بما فاش نیست
بلی، نقش آگه ز نقاش نیست
در آن روز کآیینه ها صاف بود
ز نور جمال تو شفاف بود
بهر گوش کآمد نوای الست
بلی گفت چون آینه زنگ بست
همه گفتگوها فراموش کرد
چراغی که افروخت خاموش کرد
چه بودی گذشتی خوش ایام ما
چو آغاز ما بودی انجام ما
چه میگویم ای روزگارم سیاه
نه رهبر شناسم نه رهزن نه راه
اگر گم کنم راه، بر من مگیر؛
و اگر عذر خواهم، ز من درپذیر!
بهم کرده هر جا دو کس داوری
ز تو جسته هر یک نهان یاوری
بسوی تو هر کس ز هر سو روان
تو را خوانده هم دزد و هم کاروان
شب و روز جویند فارغ ز غیر
مسلمانت از کعبه ترسا ز دیر
اگر پرده از روی کار افگنی
ز هم هر دو را شرمسار افگنی
نبود و نباشد تو رامنزلی
بجز دل، بود گر کسی را دلی
یکی را بسر بر فرازی درفش
یکی را کنی تنگ بر پای کفش
یکی ا دهی گوهر شب چراغ
یکی روز از مهر گیرد سراغ
یکی را نهی جام زرین بدست
یکی را سبوی سفالین، شکست
یکی را کنی جامه از پرنیان
یکی دلق پشمینش رفت از میان
یکی هر چه خواهد برآریش کام
یکی آرزوها گذاریش خام
یکی مرغ و ماهیش بر خوان نهی
یکی سفره خواهیش از نان تهی
گر آن سرخوشان شد، ور این لب گزان
نه سودت ازین، نه زیانت از آن!
خوش آید ز تو، هر چه آید همی
که آن از تو آید، که شاید همی
نشانی بجنت، کشانی بنار
ز کس می نیندیشی ای کردگار
همه روزه خضری و اسکندری
بری گر بظلمات و باز آوری!
گر این آب نوشد، که نگذاردش؟!
ور آن تشنه ماند، که آب آردش؟!
ز تو هر چه پیدا، ندانم چه ای؟!
ز تو هر که شیدا، ندانم که ای؟!
بطفلی که هیچ اختیارم نبود
توانایی هیچ کارم نبود
ز پستان مادر بپروردیم
بگفتار و رفتار آوردیم
چو بگرفت نیرو سراپای من
کشیدم سر از طاعت، ای وای من
روانی خرد جوی دادی مرا
زبانی سخنگوی دادی مرا
چنان کن، که گویم ثنایت همی
چنان کن، که جویم رضایت همی
ز بهر تماشای این گلشنم
دو چشم از کرم ساختی روشنم
چنان کن، که هر گل که بینم نخست
شناسم که عکس گل روی تست
ز اول چنان کن، که باشم رضا
بهر حکم کآخر کنی از قضا
رسد ورنه حکم قضا بیگمان
چه غمگین بود بنده، چه شادمان
بکش دستم از آستین کرم
پس آنگه بدامانم افشان درم
نماند درم، ورنه آخر بکف
چه خود داده باشم، چه گردد تلف
چو سازم تلف، از کریمان نیم
چو خود داده باشم، پشیمان نیم
ز من، تا کسی نشنود آه سرد
شکیباییم بخش و آنگاه درد
جهان بگذرد، ورنه از نیش و نوش
چه بیهوده نالم چه باشم خموش
چو نالم، جهانی کنم تنگدل؛
چو بندم لب، از کس نباشم خجل
ز جان، با خرد آشناییم ده
بچشم، از خرد روشناییم ده
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۴
خرد راه جوی و خرد رهنمای
خرد دور بین و خرد دیر پای
خرد آشکارا کن هر نهان
خرد گر نبودی، نبودی جهان
خرد مجلس افروز میر و وزیر
خرد دانش آموز برنا و پیر
خرد نور پاش و خرد پرده پوش
نگهبان جان و دل و چشم گوش
بلطف خرد گشت خرسند دل
بجان خرد خورد سوگند دل
سخنگوی را شد خرد پاسبان
که هم بندد و هم گشاید زبان
همه جانور، گر پرد ور چرد
ابا آدامی رام شد از خرد
خرد را چو دادند میزان بدست
بمیزانش سنجیده شد هر چه هست
بدی، نیکی، افزونی و کاستی
دروغ و کژی، راست و راستی
زن و مرد، از وی عفیف و غیور
بهنجار نزدیک و از فتنه دور
گذارد خرد پای چون در میان
فتد از در سود پای زیان
توانگر دهد بینوا را درم
کند بینوا نیز شکر کرم
بود گر خردشان بود دست رس
عسس واقف از دزد و دزد از عسس
توانا بحکم خرد بردبار
وزان ناتوان راست حزم اختیار
زده از خرد تکیه بر تخت شاه
وز آن برده فرمان شاهی سپاه
عیت بشاه از خرد باج داد
که دیوانه بنگه بتاراج داد
فقیه از خرد، کفر وایمان شناس
طبیب ا زخرد، درد و درمان شناس
خرد چیست، گویم بدانی درست:
چراغی کش افروخت ایزد نخست
درین ره که پیش است هرزه روی
بسر ز آن چراغش بود پرتوی
کسی کش بود خضر راه آن چراغ
تواند گرفتن ز منزل سراغ
وگرنه دریغا که گم کرد راه
و یا تیره اختر فگندش بچاه
ز گنج خرد آدمی مایه یافت
وز آن مایه، در عالم این پایه یافت
وگرنه، سرافراز این ده نبود
بجان از دگر جانور به نبود
خردمند داند خرد را بها
که از دست دامن نکردش رها
هر آن آدمی کش خرد در سر است
بر اولاد آدم سر و سرور است
وگر هوشیار و خردمند نیست
خرد را بر او هیچ پیوند نیست
اگر چار دفترش از بر بود
اگر هفت کشورش چاکر بود
گرش سر بود زیر تاج کیان
ورش تیغ رستم بود بر میان
اگر نرگسش چشم آهو کند
اگر غنچه اش خنده بر گل زند
گرش جامه زر تار و زرکش بود
ورش تیر آرش بترکش بود
بیزدان اگر آدمی دانمش
و یا ز آدمی زادگان خوانمش
دلا، آنچه من گفتمت این زمان
بود نقشی آراسته از گمان
چه گویی که چون دانش افزایدت
گشایی چو چشم این بچشم آیدت
که هر جانور نیز چون آدمی
نهان باشدش با خرد همدمی
چه میگویم این راز ناگفتنی است
در این باغ این غنچه نشکفتنی است
از این راز چون هیچکس دم نزد
کس این مجلس چیده بر هم نزد
ندیدند سودی چو زین جستجو
نکردند زین جستجو گفتگو
همان به که من نیز چون دیگران
شوم لاله چون گوشها شد گران
ازین راه بی بن کنم پای سست
برم بارگی را براه نخست
جهان تیره شد آذر از دود جهل
خرد باز جستن، نه کاری است سهل!
بدست از خرد گیر روشن چراغ
مگر از خردمند جویی سراغ
خردمند را هر کجا بر خوری
بدان کشو کز نخل او برخوری
وگر بیخرد بینی، از وی گریز
ابر خاک شور، آب شیرین مریز
کنون بخرد و بیخرد درهم است
کسی کاین دو از هم شناسد کم است
نشانی است از بخردانم بیاد
دهم آن نشان، کت فرامش مباد
خردمند و نابخرد ای هوشمند
بود خودشناس و بود خود پسند
اگر بخردی خواهی، این نکته سنج:
نه بیجا برنجان، نه بیجا برنج
بود مایه ی رستگاری خرد
خردمند باید باین برخورد
منم کیمیاگر، خرد کیمیا
گرت کیسه از زر تهی شد بیا
خرد کیست؟ خضر طریق صفا
خرد نیست جز گوهر مصطفی!
خرد دور بین و خرد دیر پای
خرد آشکارا کن هر نهان
خرد گر نبودی، نبودی جهان
خرد مجلس افروز میر و وزیر
خرد دانش آموز برنا و پیر
خرد نور پاش و خرد پرده پوش
نگهبان جان و دل و چشم گوش
بلطف خرد گشت خرسند دل
بجان خرد خورد سوگند دل
سخنگوی را شد خرد پاسبان
که هم بندد و هم گشاید زبان
همه جانور، گر پرد ور چرد
ابا آدامی رام شد از خرد
خرد را چو دادند میزان بدست
بمیزانش سنجیده شد هر چه هست
بدی، نیکی، افزونی و کاستی
دروغ و کژی، راست و راستی
زن و مرد، از وی عفیف و غیور
بهنجار نزدیک و از فتنه دور
گذارد خرد پای چون در میان
فتد از در سود پای زیان
توانگر دهد بینوا را درم
کند بینوا نیز شکر کرم
بود گر خردشان بود دست رس
عسس واقف از دزد و دزد از عسس
توانا بحکم خرد بردبار
وزان ناتوان راست حزم اختیار
زده از خرد تکیه بر تخت شاه
وز آن برده فرمان شاهی سپاه
عیت بشاه از خرد باج داد
که دیوانه بنگه بتاراج داد
فقیه از خرد، کفر وایمان شناس
طبیب ا زخرد، درد و درمان شناس
خرد چیست، گویم بدانی درست:
چراغی کش افروخت ایزد نخست
درین ره که پیش است هرزه روی
بسر ز آن چراغش بود پرتوی
کسی کش بود خضر راه آن چراغ
تواند گرفتن ز منزل سراغ
وگرنه دریغا که گم کرد راه
و یا تیره اختر فگندش بچاه
ز گنج خرد آدمی مایه یافت
وز آن مایه، در عالم این پایه یافت
وگرنه، سرافراز این ده نبود
بجان از دگر جانور به نبود
خردمند داند خرد را بها
که از دست دامن نکردش رها
هر آن آدمی کش خرد در سر است
بر اولاد آدم سر و سرور است
وگر هوشیار و خردمند نیست
خرد را بر او هیچ پیوند نیست
اگر چار دفترش از بر بود
اگر هفت کشورش چاکر بود
گرش سر بود زیر تاج کیان
ورش تیغ رستم بود بر میان
اگر نرگسش چشم آهو کند
اگر غنچه اش خنده بر گل زند
گرش جامه زر تار و زرکش بود
ورش تیر آرش بترکش بود
بیزدان اگر آدمی دانمش
و یا ز آدمی زادگان خوانمش
دلا، آنچه من گفتمت این زمان
بود نقشی آراسته از گمان
چه گویی که چون دانش افزایدت
گشایی چو چشم این بچشم آیدت
که هر جانور نیز چون آدمی
نهان باشدش با خرد همدمی
چه میگویم این راز ناگفتنی است
در این باغ این غنچه نشکفتنی است
از این راز چون هیچکس دم نزد
کس این مجلس چیده بر هم نزد
ندیدند سودی چو زین جستجو
نکردند زین جستجو گفتگو
همان به که من نیز چون دیگران
شوم لاله چون گوشها شد گران
ازین راه بی بن کنم پای سست
برم بارگی را براه نخست
جهان تیره شد آذر از دود جهل
خرد باز جستن، نه کاری است سهل!
بدست از خرد گیر روشن چراغ
مگر از خردمند جویی سراغ
خردمند را هر کجا بر خوری
بدان کشو کز نخل او برخوری
وگر بیخرد بینی، از وی گریز
ابر خاک شور، آب شیرین مریز
کنون بخرد و بیخرد درهم است
کسی کاین دو از هم شناسد کم است
نشانی است از بخردانم بیاد
دهم آن نشان، کت فرامش مباد
خردمند و نابخرد ای هوشمند
بود خودشناس و بود خود پسند
اگر بخردی خواهی، این نکته سنج:
نه بیجا برنجان، نه بیجا برنج
بود مایه ی رستگاری خرد
خردمند باید باین برخورد
منم کیمیاگر، خرد کیمیا
گرت کیسه از زر تهی شد بیا
خرد کیست؟ خضر طریق صفا
خرد نیست جز گوهر مصطفی!
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۸
یکی روز در ساحت گلشنی
گرفته سرچشمه ی روشنی
من و یکدو تن همدم نیکبخت
نشستیم در سایه ی یک درخت
ز یکدست هاتف نواساز من
ز یکسو صباحی هم آواز من
بصحبت گشاده زهر نکته سنج
کتاب غزلهای رنگین چو گنج
ز گوهر فروشان عهد قدیم
خلف مانده دیدیم درها یتیم
فرستاده غواص شان را درود
بهر دور شد نوحه را هم سرود
بگرد یتیمیش از دیده اشک
روان بود از دلنوازی نه رشک
صباحی که بادا صباحش بخیر
چو آن انجمن دید خالی ز غیر
کتابی کهن داشت با خود نهان
برآوردش از زیرکش ناگهان
گسسته ز هم عقد شیرازه اش
کهن، لیک معنی همان تازه اش!
بدستان گرفتم ز دستش کتاب
رهاندم ز گردش چو گنج از خراب
گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!
که بادا تماشاگه دوستان!!
ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛
پریشان و فائح از آن بوی می
درختان کهن، میوه ها نوبرش
ز جان پرورش داده جان پرورش
چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛
که خاری نیازرده دست کسی
همانا باین عالم آمد بهشت
که رضوان در آن هر چه بایست کشت
گلی ورنه از بوستانی نرست
که خارش بخون دست گلچین نشست
کسی میوه ورنه ز باغی نچید
که از باغبان زهر چشمی ندید
دلم برد از دست، بوی گلش؛
جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!
مگر بلبلش کو بلب قند سود
معزی امیر سمرقند بود!
چه گفتم که باید زنم سر بسنگ
کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!
دلارا یکی نازنین نامه بود
که بر مشک ترکا بتش خامه سود
در اوراقش از چشم عبرت نگر
ندیدم بجز پاره های جگر
سراسر بخون دل آمیخته
ز چشم سیاه قلم ریخته
در آن نقش، بس قصه ی دردناک
چو لوح جبین اسیران خاک
نوشته در آن قصه ی دلنواز
بسی داستانهای ناز و نیاز
درخشان گهرهای غلطان در آن
نهان گنج درویش و سلطان در آن
هم از شادی جستن لعل مفت
هم از ماتم آنکه این لعل سفت
سرودم ز ایوان گردون گذشت
سرشکم ز دامان جیحون گذشت
صباحی، لب خود بدندان گرفت
شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت
که این نامه کارام جان من است
چو تنها شوم، همزبان من است
مرا بود مونس بهر انجمن
کسی جز تو نگرفتش از دست من
که بیند خطای خطش از صواب
و یا خواندش کو نگوید جواب
همانا نیاموخت در روزگار
کسی این لغت را ز آموزگار
حریفان که امروز نام آورند
ز دعوی بملک سخن داورند
شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!
ندانند امیر سمرقند کیست؟!
در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت
سر عجب بر آسمان برفراشت
دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت
کمان کرد کو گو هر نظم سفت!
نبینی که آمد درین مرز و بوم
همای همایون، کم از بوم شوم؟!
خریدار گوهر در این شهر نیست
فروشنده را از بها بهر نیست
تو هم رنج بیهوده زین پس مبر
سخن پیش هر ناکس و کس مبر
چه لازم کز اندیشه دل خون کنی
مگر مصرعی چند موزون کنی
که در خواندنش چون بر آری نفس
گذارند انگشت بر لب که بس
ورش سازی از کلک و دفتر بسیج
نگیرند چون این کتابش بهیچ
مرا در دل افسون او کار کرد
ز خوابم بافسانه بیدار کرد
باو گفتم از روی رفق: ای رفیق
عفی اله که هم صادقی هم صدیق
هم آن به که شبها نسوزم دماغ
نیفروزم از بهر کوران چراغ
چه بیجا گذارم زر اندر خلاص
که نشناسدش صیرفی از رصاص
چه گردم پی در شناور چو غوک؟
که نگشایدش رشته زالی ز دوک
بدین گونه ما را سخن در میان
فرا داشته گوش، روحانیان
که از یکطرف هاتف آواز داد
دل رفته از من بمن باز داد
بگرمی مرا گفت: ای هوشمند
ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!
پس از عهد استاد فن رودکی
که در دری سفت از کودکی
بنوبت سخن گستران ازعدم
نهادند در بزم دانش قدم
چو او چید هر کس سخن را اساس
گهر ریخت در جیب گوهر شناس
نیوشنده را جان از آن تازه شد
جهانی ز نامش پر آوازه شد
هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد
خزف در ترازوی گوهر نهاد
اگر پنج روز این سرای سپنج
تهی شد ز ارباب دانش، مرنج
نماند و نماند بیکسان جهان
شود آشکار، آنچه بینی نهان
شنیدی که جمشید فرخنده بخت
چو بیگانگانش گرفتند تخت
ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز
تهی شد سر نوجوانان نغز
جهان بود آشفته سالی هزار
بدو نیکش از ظلم زار و نزار
دگر کز جفا شد پشیمان سپهر
گرایید یکچند از کین بمهر
درفش فریدون برافراخت باز
جهان رشک ایوان جم ساخت باز
فلک روزکی چند بر زید و عمرو
اگر بوزه پیمود بر جای خمر
نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک
ز میخانه آید همان بوی مشک
کنون گر بگیتی سخندان نماند
گلی در همه باغ خندان نماند
ز بلبل نشانی نه در بوستان
ز طوطی تهی گشت هندوستان
نگیرند کج نغمه زاغان باغ
ز عطر گل و طعم شکر سراغ
چمن را تهی از سمن کرد دی
ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!
مخور غم، که فرداست از کوهسار
برافراخته چتر ابر بهار
صبا ریخته گل بدامان شاخ
شکر کرده نی را گریبان فراخ
بگلبن بر آورده بلبل خروش
بمنقار طوطی شکر کرده نوش
سخن گستران کرده رو سوی باغ
بدستی کتاب و بدستی ایاغ
نقاب از رخ گل گشایند خوش
بآهنگ بلبل سرایند خوش
غزل سر کند مطرب از هر کسی
فرستند رحمت بر آنکس بسی
بیا زین کتابی که در دست تست
ببین نقش حال معزی درست
شش اندر صد و پنج اندر ده است
که خاک معزی زیارتگه است
گهی هیچ از او نام نشنیده کس
گهی در جهان نام او بود و بس
گر او رفت، بر جای او کس نماند
سخنگو، سخندان، سخن رس نماند
تویی خود بحمدالله امروز نیز
بمصر سخن چون معزی عزیز
هم او هم دگر ناظمان جهان
که بودند از کار نظم، آگهان
ز تو زنده شد در جهان نامشان
بود گر چه در خاک آرامشان
بسعی تو ضایع نشد رنجشان
که گوهر برآوردی از گنجشان
بنال ای کهن بلبل بوستان
که چون گل گشاید دل دوستان
بباغ از گل و میوه بنشان درخت
که تا بیند و چیند آزاده بخت
از این خاکدان چون بخلد برین
کنی رو، که بادت لحد عنبرین
هر آنکو گلی چیند از باغ تو
چو لاله دلش سوزد از داغ تو
هر آنکو خورد میوه ات از درخت
به نیکی کند یادت ای نیکبخت
سراسر سخنهاش بی عیب بود
مگو هاتف، او هاتف غیب بود!
دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛
زبان را شکایت فراموش شد!
باو گفتم: ای ابر گوهر فشان
ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!
بگو تا بآن بحر کشتی برم
وز آن بحر گوهر بدست آورم!
چه طرزت بود در سخن دلنواز؟
کز آن طرز بندم سخن را طراز!
بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است
برآری زهر بحر گوهر، خوش است
ولی شد چو نقد جوانی ز دست
درین بحرت افتاد ماهی بشست
نیرزد که گیرد طمع دامنت
نزیبد که گردد هوس رهزنت
مخوان از طمع سفلگان را خدیو
منه از هوس نام حوران بدیو
غزلخوانیت گر چه باشد بسهو
شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
مگو مدح شاهان، چو نبود بجا
که ناچارش آخر بگویی هجا
چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس
بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!
بری سی چهل سال بیهوده رنج
که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!
بخاری ز اندیشه عمری قفا
کش از وعده آخر نبینی وفا؟!
شه گنجه را چون نظامی بعمد
چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!
که حمدونیان را شوی ده خدا
نشینی ز کنج قناعت جدا؟!
چه در مدح کوشی؟ که چون انوری
کند مغفر اندر سرت معجری!
ببلخت نشانند بر خر زرشک
ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!
گر از نخل دانش، ثمر بایدت
به بستان سعدی گذر بایدت
که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت
ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت
دگر گفتمش: ای تو را من رهی
عفی الله که دادی مرا آگهی
بچشم، آنچه گویی بجای آورم
اگر لطف ایزد شود یاورم
نباشد مرا گر چه در انجمن
زبان عاجز از هیچگونه سخن
ولی ز آن نچینم سر از رای تو
که زیباست رای دل آرای تو
بکوتاه دستان مشو بدگمان
خدنگم بزه بین، زهم در کمان!
همان گویم اکنون که گوید سروش
بآهنگ سعدی برآرم خروش
اگر شیخ گل چید از بوستان
که افشاندش بر سر دوستان؟!
و گر رشته از دسته گلها گسیخت
بدیهیم بونصر بن سعد ریخت
من اینک یکی گنج اندوختم
ببازاریان مفت نفروختم
گزیدم از آن در و یاقوت و لعل
که شبدیز شه را فشانم به نعل
بشیرین لب او داد اگر داد پند
به شیرازیان ارمغان برد قند
من آوردم اینک شکر ز اصفهان
که شیرین کند خسرو از وی دهان
شها، شهریارا، سرا، سرورا
فلک بارگاها، جهان پرورا
جبین سای پیر و جوان، قصر تست
به از عصر نوشیروان عصر تست
جهان از تو در مهد امن و امان
چو از مهدی هادی آخر زمان
ز جودت، چنان سیر شد چشم آز
که مفلس به منعم ندارد نیاز
ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار
که کودک ندارد بدیوانه کار
بمهرت دل دوست نازنده باد
برمحت سر خصم بازنده باد
بعهد تو، ای دوار مهربان
که بخشنده دستی و شیرین زبان
دلی را نمی بینم اندوهناک
تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک
جهان امن و، روزی مردم فراخ
برو بومش آباد، از ایوان و کاخ
مرا برد لیک این غم از دل سرور
که آسایش مردم آرد غرور
چو راه غرور افتد اندر دماغ
خرد را برد روشنی از چراغ
پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دریا سراب
برآنم کنون ای شه حق شناس
که داری ز حق جانب خلق پاس
که تا دیو غفلت نزد راهشان
کنم از ره پند آگاهشان
ببین هر که را شد ز پیر و جوان
چو از جوش اخلاط تن ناتوان
طبیبی بناچار میبایدش
که جان از دوای وی آسایدش
گر از سوء اخلاق نیز آدمی
خلایق گریزندش از همدمی
حکیمیش باید پسندیده رای
که چون گردد از پند دستان سرای؟!
دمد چون گل از شکرش بوی خوش
دهد بوی آن گل شکر خوی خوش
تو را گر چه حاجت نه از آگهی
به پندکسی، خاصه پند رهی
ولی پا نهد هر که در محفلی
چو خواهد بصحبت گشاید دلی
سخن سرکند با سر انجمن
بود گر چه با دیگرانش سخن
پس از ذکر ایجاد رب مجید
که چون کرد آفاق و انفس پدید
چو دیدم درین نغز مجلس درست
کز اهل جهان روی مجلس به تست
نوشتم به پند کسان این کتاب
شود تا که دیده از آن بهره یاب
بهر قطعه اش کز خرد آیتی است
جداگانه اندرزی و حکمتی است
حکایات دلکش، مثل های نغز
که هوش آورد غافلان را بمغز
صدفهاست پر گوهر شاهوار
سبوها پر از باده ی خوشگوار
خنک آنکه زین تازه می نوش کرد
وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد
بهر بیتی از آن ز بستان دری است
تر و تازه چون گلستان دفتری است
نیارستم، آمد چو خود بر درت؛
بمجلس فرستادم این دفترت
که خواند دبیر تو بر جای من
بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!
وز آن انجمن تا بهر کشوری
برد از من این نامه دانشوری
بدانش جهان را درین روزگار
تو باشی به پند من آموزگار
طفیل تو هر کو شود کامیاب
ز پندی که من دادمش زین کتاب
برحمت ز تو یاد آرد نخست
که عنوان این نامه از نام تست
مرا هم چو کردم تو را بندگی
بآمرزش حق دهد زندگی
نبینی که از خوان شاهنشهان
گدا میخورد روزی اندر جهان
حریفان مرا دیده برخاستند
برویم ز نو بزمی آراستند
گرفتند یک یک مرا در کنار
تو گویی کشیدندیم انتظار
شدم تا نشینم بصف نعال
ز هر جانبم خاست بانگ تعال
فزودند از احترامم بقدر
نمودند چون دل مقامم بصدر
ز هر سو بسی داستانها گذشت
بسی داستان بر زبانها گذشت
یکی جست راز سپهر برین
یکی از جهان وز جهان آفرین
ز کیفیت خلق عالم بسی
سخن گفت در انجمن هر کسی
من اندیشه ی کار خود داشتم
سراسر سخن قصه پنداشتم
یکی گفت با من که: ای همنفس
چرا بوستان را شماری قفس؟!
کنون کز گل آمد زمین حله پوش
ز هر مرغی آوازی آمد بگوش
شد از چهره ی گل ز اندام سرو
نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو
بهر گوشه زین باغ روحانیان
فگندند بس گفتگو در میان
تو کز باغ دانش کهن بلبلی
بدل خارها داری از هر گلی
چرا همدم دوستان نیستی؟
مگر مرغ این بوستان نیستی؟!
بگو با حریفان نیکو نهاد
کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟
که این قبه ی نیلگون آفرید؟
که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!
بساط زمین، از چه آراستند؟
ز آرایش آن، چه میخواستند؟
بهار و خزان اندرین باغ چیست؟
خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟
چرا رنگ این باغ چون ریختند
گل و خار را درهم آمیختند؟!
چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!
چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!
همه کس گل از باغ چیند بسی
چرا باغبان را نبیند کسی؟!
سخنگو، سخن چون باینجا کشاند
مرا از ثری تا ثریا کشاند
باو گفتم: ای یار دمساز من
بلند است این پرده ز آواز من
بآهنگ دیگر مرا دستگیر
ازین، اندکی نغمه را پست گیر
توانم مگر منهم ای هم نفس
برآرم سری از شکاف قفس
سراسر بگوش تو گویم نهفت
ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت
زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛
فروتر پرید از هوائی که داشت
دگرها که بودند از اهل هوش
همه بسته لبها، گشادند گوش
تهی دیدم از غیر چون انجمن
چنین بر لب آمد ز غیبم سخن
که راز جهان یکسر آمد نهان
جز این کآفریننده دارد جهان
چرا کاندرین مجلس دلپسند
ندید است کس نقش بی نقشبند
وگر گویی از زادن این در گشاد
نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!
خرد را بیکتاییش نیست شک
که کار دو صانع گر آید ز یک
بانباز آن یک ندارد نیاز
که باشد به نیروی خود کارساز
وگر این کند آنچه آن یک نکرد
برو، گرد معبود عاجز مگرد!
بلی، روستا هم ندارد شکی؛
که سلطان شهر از دو بهتر یکی!
وگر بازپرسی ز نادیدنش
که نادیده نتوان پرستیدنش
نبینی که از کلک صورت نگار
بسا نغز پیکر که شد آشکار
بود گر چه هر چهره را دیده باز
نیارند نقاش را دید، باز!
جهان را دهد روشنی آفتاب
ولی چشم خفاش را نیست تاب
توانا و دانا و آمرزگار
که آمرزد آن را که بیند فگار
بود علم و حکمت سزاوار او
که جای سخن نیست در کار او
درین گر کسی گفتگو میکند
چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!
وز این مجلس خاص کاراستید
حکایت ز چون کرد او خواستید
چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی
حدیث بزرگان شنیدم بسی
ولی آنچه گفتند ارباب هش
باین نغز تحقیقم افتاد خوش
که جان آفرین کآن نگهدار ماست
بما چون شناسایی خویش خواست
نخستین یکی گوهر تابناک
برآورد از غیب، از غیب پاک
نه بایع در آنجا و نه مشتری
که نامش نگارم در انگشتری
بعین عنایت بوی بنگرین
خرد نام کردش خود از خود خرید
بآن در یکدانه بس عشق باخت
سرانجامش، از برق هیبت گداخت
شد آب آن در ناب، صافی زلای
بموج آمد آن قطره ی بحرزای
بهم بست از آن آب نه دایره
بشوق از ازل تا ابد سایره
یکی چون دل عارف از نفس پاک
دگر یک پر از گوهر تابناک
وز آن یک بیک هفت بحر نگون
حبابی برانگیخت سیمابگون
چو کیوان در ایوان هفتم خزید
ز کین آوری لب بدندان گزید
چو عباسیانش، سلب قیرگون
بویرانی خان و مان رهنمون
مهین داور کشور دار و گیر
زمین پرور کشت دهقان پیر
غبار رخ پشم پوشان از او
خمار سر درد نوشان از او
بقصر ششم شد چو برجیس چست
سیاهی ز دامان کیوان شست
هر آن عقده کو بست، این برگشود؛
هر آن خار کو کشت، این بر درود
از او جسته امید دل راستان
سعادت، غلامیش بر آستان
نیفگنده کس بر جبین چین از او
همه رونق دین و آیین از او
چو بهرام در قصر پنجم نشست
ز تیغش هراسی بر انجم نشست
ازو دست دزدان بیغما دراز
وزو رهزنان را سر ترکتاز
رخش ز اتش خشم افروخته
چو برق آتشش کشت ها سوخته
هم افزوده طغیان کاووس از او
هم آلوده دامان ناموس از او
چو در منظر چارم آسود مهر
برافراخت رایت، برافروخت چهر
ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛
شدی تیره در چشم مردم جهان!
بهر خطه، کافروختی او چراغ
ز دیدار هم کردی اهلش سراغ
شهان راهمه بخت فیروز از او
ز هم امتیاز شب و روز از او
چو ناهید شد شمع سیم سرای
دل عالمی گشت شادی گرای
فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت
هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت
عروسان ازو در فریبندگی
وز آن جامه را داده زیبندگی
همه طالع حسن مسعود از او
همه سازش و سوزش عود از او
رواق دوم گشت چون جای تیر
بلوح قضا شد قلمزن دبیر
ازو کودکان پیش آموزگار
کمر بسته در مکتب روزگار
بکسب، هنر، مجلسی ساخته
حساب همه کار پرداخته
ورق خوانی رازدانان ازو
زبان دانی بیزبانان از او
چو مه شد برین طاق دامن کشان
ز مهرش بتن خلعت زرفشان
گه افزود و گه کاست او را جمال
گهی بدر بنمود و گاهی هلال
گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز
بدستی سپر ساز و شمشیر باز
پذیرفته سامان، همه کار ازو؛
همه کار را گرم بازار ازو
بحکمش چو افلاک سر برکشید
بهر یک ده و دو خط اندر کشید
بهر بهره نقشی مناسب فتاد
مهندس بهر نقش نامی نهاد
هم از مهر خود داد پیوندشان
هم از شوق در گردش افگندشان
شد از گردش چرخ آتش پدید
ز زیر فلک شعله بالا کشید
ز جنبیدن آتش خانه سوز
برآمد هوائی چو ابر تموز
چو جنبش هوا را بمسکن کشاند
هوا آب روشن ز دامن فشاند
عیان شد بجنبش از آن آب کف
خلف ماند از آن خاک نعم الخلف
گرفتند هر یک بجایی قرار
فروغ و نسیم و زلال و غبار
باندازه آمیزشی دادشان
بهم سازگاری خوش افتادشان
از آن چار گوهر که در هم سرشت
جهانی شد آراسته چون بهشت
ز نزهتگه خاک چون نه فلک
بطاعت کمر بسته خیل ملک
براهی که بنمودشان از نخست
دمی پا ز رفتن نکردند سست
فرومانده در سایه ی پیر خویش
نه پس رفته از منزل خود نه پیش
همه فارغ از فکر و مشغول ذکر
چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!
هم اندر زمین فوج دیو و پری
گشاده زبان در ثنا گستری
نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر
ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر
نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!
بود گر چه از بندگان سیاه!!
جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛
بود گر چه از سروران قریش!
فلک دایره، مرکزش خاک نغز
اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!
نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!
نه مشکوه نور الهی است خاک؟!
غرض، راز پنهان چو میخواست فاش
شدند اختران از فلک نور پاش
ثوابت بگردش چو، کردند میل
فشاندند نور از سها تا سهیل
گرفتند در حجله ی رنگ و بوی
همین چار زن، بار، از آن هفت شوی
ز آتش شد این خاک فرسوده گرم
هم از باد آشفته وز آب نرم
بجنبش در آمد رگ رستنی
عیان گشت پس گوهر جستنی
هم از خنده ی برق در کوهسار
هم از گریه ی ابر در مرغزار
همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ
همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ
هر آن آب کز ابر بر آب ریخت
بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت
ز نزدیکیو دوری آفتاب
که گه بست و گاهی روان کرد آب
پدیدارشد در جهان چار فصل
بآن چار گوهر رساندند اصل
چو با هم یکی گشت لیل و نهار
نهادند نامش خزان و بهار
بصیف و شتا انجم تیز گرد
گهی گرم کرد انجمن گاه سرد
گهر ریز شد ابر نیسان مهی
هوا نیز، دم زد ز روح اللهی
گرفتند چون باد شد جستنی
درختان دوشیزه آبستنی
چو مریم بشب مه نهادند بار
چو عیسی همه میوه ی خوشگوار
ز لطفش، که با خاک هم سایه شد
بسی هیکل از جان گرانمایه شد
بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر
هم او داد جان، بی میانجی غیر
پرنده ببالا، چرنده بزیر
شب و روز در ذکر حی قدیر
جهان آفرین، ایزد ذوالجلال
بر آن شد که خود را ببیند جمال
نه صورت نما دید، آیینه یی
نه در خورد آن گنج، گنجینه یی
ز گل خواست آیینه یی ساختن
وز آن رایت عشق افراختن
برآورد از آستین دست جود
یکی مشت خاک از زمین در ربود
بر او ز ابر رحمت ببارید آب
هم آتش گرفت از دم آفتاب
درو در دمانید باد بهشت
یکی نغز پیکر از آن گل سرشت
چهل روز در جایی افتاده بود
بر آن ریخت هر روز باران جود
ز طین طهور و ز ماء معین
همین پرورش دید یک اربعین
چو دیدند آن پیکر دلنواز
ملک را ز غیرت زبان شد دراز
سخنهای بیهوده گفتند باز
جوابی که باید شنفتند باز
چو آراست آن نغز پیکر ز گل
باو داد جان و، ازو خواست دل
برافروخت چون قصر افلاکیان
یکی قلعه، نامش دژ خاکیان
بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز
بهر رخنه جاسوسی آمد فراز
که هر روز و هر شب زخیر و ز شر
رساند بوالی آن دژ خبر
بفرمان ایزد دل هوشمند
بشاهی آن قلعه شد سربلند
در آن قلعه، فیروزمندیش داد
بر اعضا همه سربلندیش داد
همش بست تعویذ جان بر یمین
همش کرد بر گوهر عشق امین
بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛
اگر گوهر عشق دارد، دل است
چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!
نهفته در آن قطره دریای ژرف
چو در ملک تن رایتش برفراشت
خرد را بدستوری او گماشت
خرد داشت بر کف چو روشن چراغ
نشاندش بایوان کاخ دماغ
نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛
بسالار خوانی مگر بر نشست
بهر گفتگو چه یقین، چه گمان
زبان گشت بر راز دل ترجمان
چو حسن ازل دیده بر دل گشاد
ره آشنایی بدل خواست داد
بدلآلگی شد نظر سرفراز
نهان ساخت آگاه دل را ز راز
رسید از نظر دل بدیدار حسن
شد از روی دل گرم بازار حسن
در آن انجمن عشق چون راه جست
دل و حسن بستند عهدی درست
چو با حسن دل آشنایی گرفت
چراغ وفا روشنایی گرفت
شد آن عهد محکم ز روز الست
مبیناد تا روز محشر شکست
شد آن نقش را کار هستی چو راست
بگفتش که: برخیز، از جای خاست
نخست آفریننده را یاد کرد
جهان را از این دانش آباد کرد
بخلوتگه قرب کردش ندیم
از آن خواندش آدم که بود آن ادیم
در آن خاک، گنجی که بودش نهفت
خرد نام آن گنج را عشق گفت
الا کج نبینی که عشق و هوس
شماری ز یک جنس ای هم نفس!
اگر هیکل گربه بینی چو شیر
نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!
برد هوش این، از سر تیرزن
خورد موش آن، از در پیرزن
مگو کسوت جغد و شاهین یکی است
که هر رهروی را در این ره تکی است
یکی، جا بویرانه اش خواستند
یکی، ساعد شاهش آراستند
نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛
نه این دعوی از هر کسی لایق است
بود عشق آیین فرسودگان
هوس، پیشه ی دامن آلودگان
چو آدم باین پایه موجود شد
بکروبیان جمله مسجود شد
ملک، کآدمی داشت در تابشان
گل آلود ازین خاک شد آبشان
ز رازی که با آدم آموختند
لب اعتراض ملک دوختند
عزازیل کش نام ابلیس بود
عزیز ملایک بتلبیس بود
همانا که در رزم دیو و ملک
ملک برد اسیرش بسوی فلک
بسالوسی آنجا نشیمن گرفت
ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!
گذشتی شب و روزش اندر نماز
چو زهاد ایام ما زرق ساز
چو دید آن سر سرکشان در زمین
دل بوالبشر شادمان، شد غمین!
فرشته چو بردندی او را نماز
کشید آن سیه دل سر از سجده باز
هماندم ز حجاب این نه حجاب
بفرمان نبردن رسیدش خطاب
چون آن بی ادب بود آتش مزاج
بپاسخ شد آتش فشان از لجاج
که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛
باین آتش این خاک چون یافت دست؟!
بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛
مرا خود سر سجده ی خاک نیست!
چنان کآدمی راست ز آتش گزند
مرا هم ز خاک است دل دردمند
سری کآن تو را سالها سجده کرد
نخواهم رسد بروی از خاک گرد
نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت
همانا غرورش باین حرف داشت
وگرنه ز شاه آورد چون پیام
امیران ببوسند پای غلام
هر آن خس که بویی بود از گلش
دهد جای بر چشم خود بلبلش
شدش حکم ایزد باین رهنمون
که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون
بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛
کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد
وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه
در این آستان داشتم سجده گاه
هر آن خانه کش خواجه دارد کرم
بشب در ره دزد ریزد درم
که آید نهان چون بامید گنج
براحت برد گنج نابرده رنج
خطاب آمد از حضرت ذوالجلال
که ای قاید کاروان ضلال
تو را گرچه این بندگی بود زرق
شدت بندگی خرمن و، زرق برق
ولی مزد اینک سپارم ترا
دو روزی بخود واگذارم تو را
کنون دادمت مهلت این دیو زشت
که تا روز حشرت نمایم سرشت
در آن دم که دیوان دیوان کنم
تو را از گنه دل غریوان کنم!
دگر گفت: ای پاک پروردگار
من و آدمی را بهم واگذار
رعایت مکن جانب خاک را
ببین صحبت برق و خاشاک را
چنان کاو مرا راند ازین آستان
بعالم سمر گشت این داستان
کنم منهم از زور بازوی خویش
بیک بازویش، هم ترازوی خویش
بنرد و دغا بین که میبازد او
ببازی و بازوش مینازد او
بگفت ایزدش: خود غلط باختی
که خود را ازین پایه انداختی
دریدی چه خود پرده ی خویشتن
همی نال از کرده ی خویشتن
هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک
شود آشکارا ز ناپاک پاک
نبینی کند زرگر هوشمند
چو از کوره ی خاک آتش بلند
بر آن آتش افشاند چون سیم و زر
عیان شد بدو نیکش از یکدگر
بود کان زر، صلب آدم همی؛
که دارد زر و خاک با هم همی
شود چون بنی آدمت هم نشین
هم او خاک و هم تویی آتشین
اگر میل خاکش کند سوی خاک
چو آدم ز آلودگی گشت پاک
وگر بر دلش در گرفت آتشت
تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت
چو ابلیس شد رانده ی آستان
ز دستان بیادش بسی داستان
بر آن شد که از جادویی دم زند
یکی تیسشه بر پای آدم زند
برون آرد او را ز باغ جنان
بگشت زمین سازدش هم عنان
چو کارش برضوان بنامد درست
بجنت ز هر جانور راه جست
چو دیدندش از طاعت شه بری
نکردش از ایشان یکی رهبری
بطاووس و مارش در افتاد چشم
در آن دید شهوت، درین یافت خشم
خود ارا و مردم گزار دیدشان
بدمسازی خود سزا دیدشان
چو دانست کز خشم و شهوت همی
تواند زد آسان ره آدمی
بهمراهی آن دو آشفته رای
ز رضوان نهان جست در روضه جای
در آن روضه حوا و آدم قرین
زبان کرده از شکر حق شکرین
اثر کردش افسون بحوا نخست
که زن بود و زن را بود رای سست
فسونش بحوا دمادم رسید
پس آنگه ز حوا بآدم رسید
بگلزار فردوس بی اختیار
چه حوا و آدم، چه طاوس و مار
شنیدند چون اهبطوا از سروش
برآورده از جان غمگین خروش
در این خاکدان خونچکان از جگر
فتادند هر یک بجایی دگر
هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛
بر ابلیس لعنت، بر آدم درود
خلیفه چه شد آدم اندر زمین
همی بود ابلیسش اندر کمین
که تا از فسون دگر دم زند
مگر راه فرزند آدم زند!
ز اول نفس، تا دم واپسین؛
بود کار ابلیس با هر کس این
سرانجام از دوزخ و از بهشت
بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!
مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت
بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!
چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست
بخار از گلم سرزنش نغز نیست!
گیاهی نروییده زین بوستان
چه ایران، چه توران چه، هندوستان
که در ریشه و شاخ و برگش نهان
دوائی ندیدند کار آگهان
بخار و خس از خاصیتها بسی
نهفته است اگر چه نبیند کسی
بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛
بسا زخم، کش خار از گل به است
غرض، ای زر از جهان آگهان؛
به تحقیق این رازهای نهان
سخنها بگرد دلم میگذشت
جرس بسته لب، محملم میگذشت!
همیخواستم برگشایم نفس
گره واکنم از زبان جرس
لبم را ادب دوخت در انجمن
که گفتن نشاید گزافه سخن
اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛
چراغ مرا بیش از این نور نیست
چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!
که خندد بر او نیز داناتری!
چه خوش گفت با پیشرو واپسی
که: جستند هم بر تو پیشی بسی
گرت من نیم از قفا گرم خیز
نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!
ببین باغبان تا گلی پرورد
پس از خار دامان مردم درد
نیوشندگان خود ز جان آفرین
بمن خواند هر یک هراز آفرین
گرفته سرچشمه ی روشنی
من و یکدو تن همدم نیکبخت
نشستیم در سایه ی یک درخت
ز یکدست هاتف نواساز من
ز یکسو صباحی هم آواز من
بصحبت گشاده زهر نکته سنج
کتاب غزلهای رنگین چو گنج
ز گوهر فروشان عهد قدیم
خلف مانده دیدیم درها یتیم
فرستاده غواص شان را درود
بهر دور شد نوحه را هم سرود
بگرد یتیمیش از دیده اشک
روان بود از دلنوازی نه رشک
صباحی که بادا صباحش بخیر
چو آن انجمن دید خالی ز غیر
کتابی کهن داشت با خود نهان
برآوردش از زیرکش ناگهان
گسسته ز هم عقد شیرازه اش
کهن، لیک معنی همان تازه اش!
بدستان گرفتم ز دستش کتاب
رهاندم ز گردش چو گنج از خراب
گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!
که بادا تماشاگه دوستان!!
ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛
پریشان و فائح از آن بوی می
درختان کهن، میوه ها نوبرش
ز جان پرورش داده جان پرورش
چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛
که خاری نیازرده دست کسی
همانا باین عالم آمد بهشت
که رضوان در آن هر چه بایست کشت
گلی ورنه از بوستانی نرست
که خارش بخون دست گلچین نشست
کسی میوه ورنه ز باغی نچید
که از باغبان زهر چشمی ندید
دلم برد از دست، بوی گلش؛
جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!
مگر بلبلش کو بلب قند سود
معزی امیر سمرقند بود!
چه گفتم که باید زنم سر بسنگ
کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!
دلارا یکی نازنین نامه بود
که بر مشک ترکا بتش خامه سود
در اوراقش از چشم عبرت نگر
ندیدم بجز پاره های جگر
سراسر بخون دل آمیخته
ز چشم سیاه قلم ریخته
در آن نقش، بس قصه ی دردناک
چو لوح جبین اسیران خاک
نوشته در آن قصه ی دلنواز
بسی داستانهای ناز و نیاز
درخشان گهرهای غلطان در آن
نهان گنج درویش و سلطان در آن
هم از شادی جستن لعل مفت
هم از ماتم آنکه این لعل سفت
سرودم ز ایوان گردون گذشت
سرشکم ز دامان جیحون گذشت
صباحی، لب خود بدندان گرفت
شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت
که این نامه کارام جان من است
چو تنها شوم، همزبان من است
مرا بود مونس بهر انجمن
کسی جز تو نگرفتش از دست من
که بیند خطای خطش از صواب
و یا خواندش کو نگوید جواب
همانا نیاموخت در روزگار
کسی این لغت را ز آموزگار
حریفان که امروز نام آورند
ز دعوی بملک سخن داورند
شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!
ندانند امیر سمرقند کیست؟!
در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت
سر عجب بر آسمان برفراشت
دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت
کمان کرد کو گو هر نظم سفت!
نبینی که آمد درین مرز و بوم
همای همایون، کم از بوم شوم؟!
خریدار گوهر در این شهر نیست
فروشنده را از بها بهر نیست
تو هم رنج بیهوده زین پس مبر
سخن پیش هر ناکس و کس مبر
چه لازم کز اندیشه دل خون کنی
مگر مصرعی چند موزون کنی
که در خواندنش چون بر آری نفس
گذارند انگشت بر لب که بس
ورش سازی از کلک و دفتر بسیج
نگیرند چون این کتابش بهیچ
مرا در دل افسون او کار کرد
ز خوابم بافسانه بیدار کرد
باو گفتم از روی رفق: ای رفیق
عفی اله که هم صادقی هم صدیق
هم آن به که شبها نسوزم دماغ
نیفروزم از بهر کوران چراغ
چه بیجا گذارم زر اندر خلاص
که نشناسدش صیرفی از رصاص
چه گردم پی در شناور چو غوک؟
که نگشایدش رشته زالی ز دوک
بدین گونه ما را سخن در میان
فرا داشته گوش، روحانیان
که از یکطرف هاتف آواز داد
دل رفته از من بمن باز داد
بگرمی مرا گفت: ای هوشمند
ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!
پس از عهد استاد فن رودکی
که در دری سفت از کودکی
بنوبت سخن گستران ازعدم
نهادند در بزم دانش قدم
چو او چید هر کس سخن را اساس
گهر ریخت در جیب گوهر شناس
نیوشنده را جان از آن تازه شد
جهانی ز نامش پر آوازه شد
هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد
خزف در ترازوی گوهر نهاد
اگر پنج روز این سرای سپنج
تهی شد ز ارباب دانش، مرنج
نماند و نماند بیکسان جهان
شود آشکار، آنچه بینی نهان
شنیدی که جمشید فرخنده بخت
چو بیگانگانش گرفتند تخت
ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز
تهی شد سر نوجوانان نغز
جهان بود آشفته سالی هزار
بدو نیکش از ظلم زار و نزار
دگر کز جفا شد پشیمان سپهر
گرایید یکچند از کین بمهر
درفش فریدون برافراخت باز
جهان رشک ایوان جم ساخت باز
فلک روزکی چند بر زید و عمرو
اگر بوزه پیمود بر جای خمر
نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک
ز میخانه آید همان بوی مشک
کنون گر بگیتی سخندان نماند
گلی در همه باغ خندان نماند
ز بلبل نشانی نه در بوستان
ز طوطی تهی گشت هندوستان
نگیرند کج نغمه زاغان باغ
ز عطر گل و طعم شکر سراغ
چمن را تهی از سمن کرد دی
ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!
مخور غم، که فرداست از کوهسار
برافراخته چتر ابر بهار
صبا ریخته گل بدامان شاخ
شکر کرده نی را گریبان فراخ
بگلبن بر آورده بلبل خروش
بمنقار طوطی شکر کرده نوش
سخن گستران کرده رو سوی باغ
بدستی کتاب و بدستی ایاغ
نقاب از رخ گل گشایند خوش
بآهنگ بلبل سرایند خوش
غزل سر کند مطرب از هر کسی
فرستند رحمت بر آنکس بسی
بیا زین کتابی که در دست تست
ببین نقش حال معزی درست
شش اندر صد و پنج اندر ده است
که خاک معزی زیارتگه است
گهی هیچ از او نام نشنیده کس
گهی در جهان نام او بود و بس
گر او رفت، بر جای او کس نماند
سخنگو، سخندان، سخن رس نماند
تویی خود بحمدالله امروز نیز
بمصر سخن چون معزی عزیز
هم او هم دگر ناظمان جهان
که بودند از کار نظم، آگهان
ز تو زنده شد در جهان نامشان
بود گر چه در خاک آرامشان
بسعی تو ضایع نشد رنجشان
که گوهر برآوردی از گنجشان
بنال ای کهن بلبل بوستان
که چون گل گشاید دل دوستان
بباغ از گل و میوه بنشان درخت
که تا بیند و چیند آزاده بخت
از این خاکدان چون بخلد برین
کنی رو، که بادت لحد عنبرین
هر آنکو گلی چیند از باغ تو
چو لاله دلش سوزد از داغ تو
هر آنکو خورد میوه ات از درخت
به نیکی کند یادت ای نیکبخت
سراسر سخنهاش بی عیب بود
مگو هاتف، او هاتف غیب بود!
دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛
زبان را شکایت فراموش شد!
باو گفتم: ای ابر گوهر فشان
ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!
بگو تا بآن بحر کشتی برم
وز آن بحر گوهر بدست آورم!
چه طرزت بود در سخن دلنواز؟
کز آن طرز بندم سخن را طراز!
بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است
برآری زهر بحر گوهر، خوش است
ولی شد چو نقد جوانی ز دست
درین بحرت افتاد ماهی بشست
نیرزد که گیرد طمع دامنت
نزیبد که گردد هوس رهزنت
مخوان از طمع سفلگان را خدیو
منه از هوس نام حوران بدیو
غزلخوانیت گر چه باشد بسهو
شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
مگو مدح شاهان، چو نبود بجا
که ناچارش آخر بگویی هجا
چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس
بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!
بری سی چهل سال بیهوده رنج
که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!
بخاری ز اندیشه عمری قفا
کش از وعده آخر نبینی وفا؟!
شه گنجه را چون نظامی بعمد
چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!
که حمدونیان را شوی ده خدا
نشینی ز کنج قناعت جدا؟!
چه در مدح کوشی؟ که چون انوری
کند مغفر اندر سرت معجری!
ببلخت نشانند بر خر زرشک
ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!
گر از نخل دانش، ثمر بایدت
به بستان سعدی گذر بایدت
که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت
ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت
دگر گفتمش: ای تو را من رهی
عفی الله که دادی مرا آگهی
بچشم، آنچه گویی بجای آورم
اگر لطف ایزد شود یاورم
نباشد مرا گر چه در انجمن
زبان عاجز از هیچگونه سخن
ولی ز آن نچینم سر از رای تو
که زیباست رای دل آرای تو
بکوتاه دستان مشو بدگمان
خدنگم بزه بین، زهم در کمان!
همان گویم اکنون که گوید سروش
بآهنگ سعدی برآرم خروش
اگر شیخ گل چید از بوستان
که افشاندش بر سر دوستان؟!
و گر رشته از دسته گلها گسیخت
بدیهیم بونصر بن سعد ریخت
من اینک یکی گنج اندوختم
ببازاریان مفت نفروختم
گزیدم از آن در و یاقوت و لعل
که شبدیز شه را فشانم به نعل
بشیرین لب او داد اگر داد پند
به شیرازیان ارمغان برد قند
من آوردم اینک شکر ز اصفهان
که شیرین کند خسرو از وی دهان
شها، شهریارا، سرا، سرورا
فلک بارگاها، جهان پرورا
جبین سای پیر و جوان، قصر تست
به از عصر نوشیروان عصر تست
جهان از تو در مهد امن و امان
چو از مهدی هادی آخر زمان
ز جودت، چنان سیر شد چشم آز
که مفلس به منعم ندارد نیاز
ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار
که کودک ندارد بدیوانه کار
بمهرت دل دوست نازنده باد
برمحت سر خصم بازنده باد
بعهد تو، ای دوار مهربان
که بخشنده دستی و شیرین زبان
دلی را نمی بینم اندوهناک
تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک
جهان امن و، روزی مردم فراخ
برو بومش آباد، از ایوان و کاخ
مرا برد لیک این غم از دل سرور
که آسایش مردم آرد غرور
چو راه غرور افتد اندر دماغ
خرد را برد روشنی از چراغ
پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دریا سراب
برآنم کنون ای شه حق شناس
که داری ز حق جانب خلق پاس
که تا دیو غفلت نزد راهشان
کنم از ره پند آگاهشان
ببین هر که را شد ز پیر و جوان
چو از جوش اخلاط تن ناتوان
طبیبی بناچار میبایدش
که جان از دوای وی آسایدش
گر از سوء اخلاق نیز آدمی
خلایق گریزندش از همدمی
حکیمیش باید پسندیده رای
که چون گردد از پند دستان سرای؟!
دمد چون گل از شکرش بوی خوش
دهد بوی آن گل شکر خوی خوش
تو را گر چه حاجت نه از آگهی
به پندکسی، خاصه پند رهی
ولی پا نهد هر که در محفلی
چو خواهد بصحبت گشاید دلی
سخن سرکند با سر انجمن
بود گر چه با دیگرانش سخن
پس از ذکر ایجاد رب مجید
که چون کرد آفاق و انفس پدید
چو دیدم درین نغز مجلس درست
کز اهل جهان روی مجلس به تست
نوشتم به پند کسان این کتاب
شود تا که دیده از آن بهره یاب
بهر قطعه اش کز خرد آیتی است
جداگانه اندرزی و حکمتی است
حکایات دلکش، مثل های نغز
که هوش آورد غافلان را بمغز
صدفهاست پر گوهر شاهوار
سبوها پر از باده ی خوشگوار
خنک آنکه زین تازه می نوش کرد
وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد
بهر بیتی از آن ز بستان دری است
تر و تازه چون گلستان دفتری است
نیارستم، آمد چو خود بر درت؛
بمجلس فرستادم این دفترت
که خواند دبیر تو بر جای من
بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!
وز آن انجمن تا بهر کشوری
برد از من این نامه دانشوری
بدانش جهان را درین روزگار
تو باشی به پند من آموزگار
طفیل تو هر کو شود کامیاب
ز پندی که من دادمش زین کتاب
برحمت ز تو یاد آرد نخست
که عنوان این نامه از نام تست
مرا هم چو کردم تو را بندگی
بآمرزش حق دهد زندگی
نبینی که از خوان شاهنشهان
گدا میخورد روزی اندر جهان
حریفان مرا دیده برخاستند
برویم ز نو بزمی آراستند
گرفتند یک یک مرا در کنار
تو گویی کشیدندیم انتظار
شدم تا نشینم بصف نعال
ز هر جانبم خاست بانگ تعال
فزودند از احترامم بقدر
نمودند چون دل مقامم بصدر
ز هر سو بسی داستانها گذشت
بسی داستان بر زبانها گذشت
یکی جست راز سپهر برین
یکی از جهان وز جهان آفرین
ز کیفیت خلق عالم بسی
سخن گفت در انجمن هر کسی
من اندیشه ی کار خود داشتم
سراسر سخن قصه پنداشتم
یکی گفت با من که: ای همنفس
چرا بوستان را شماری قفس؟!
کنون کز گل آمد زمین حله پوش
ز هر مرغی آوازی آمد بگوش
شد از چهره ی گل ز اندام سرو
نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو
بهر گوشه زین باغ روحانیان
فگندند بس گفتگو در میان
تو کز باغ دانش کهن بلبلی
بدل خارها داری از هر گلی
چرا همدم دوستان نیستی؟
مگر مرغ این بوستان نیستی؟!
بگو با حریفان نیکو نهاد
کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟
که این قبه ی نیلگون آفرید؟
که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!
بساط زمین، از چه آراستند؟
ز آرایش آن، چه میخواستند؟
بهار و خزان اندرین باغ چیست؟
خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟
چرا رنگ این باغ چون ریختند
گل و خار را درهم آمیختند؟!
چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!
چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!
همه کس گل از باغ چیند بسی
چرا باغبان را نبیند کسی؟!
سخنگو، سخن چون باینجا کشاند
مرا از ثری تا ثریا کشاند
باو گفتم: ای یار دمساز من
بلند است این پرده ز آواز من
بآهنگ دیگر مرا دستگیر
ازین، اندکی نغمه را پست گیر
توانم مگر منهم ای هم نفس
برآرم سری از شکاف قفس
سراسر بگوش تو گویم نهفت
ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت
زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛
فروتر پرید از هوائی که داشت
دگرها که بودند از اهل هوش
همه بسته لبها، گشادند گوش
تهی دیدم از غیر چون انجمن
چنین بر لب آمد ز غیبم سخن
که راز جهان یکسر آمد نهان
جز این کآفریننده دارد جهان
چرا کاندرین مجلس دلپسند
ندید است کس نقش بی نقشبند
وگر گویی از زادن این در گشاد
نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!
خرد را بیکتاییش نیست شک
که کار دو صانع گر آید ز یک
بانباز آن یک ندارد نیاز
که باشد به نیروی خود کارساز
وگر این کند آنچه آن یک نکرد
برو، گرد معبود عاجز مگرد!
بلی، روستا هم ندارد شکی؛
که سلطان شهر از دو بهتر یکی!
وگر بازپرسی ز نادیدنش
که نادیده نتوان پرستیدنش
نبینی که از کلک صورت نگار
بسا نغز پیکر که شد آشکار
بود گر چه هر چهره را دیده باز
نیارند نقاش را دید، باز!
جهان را دهد روشنی آفتاب
ولی چشم خفاش را نیست تاب
توانا و دانا و آمرزگار
که آمرزد آن را که بیند فگار
بود علم و حکمت سزاوار او
که جای سخن نیست در کار او
درین گر کسی گفتگو میکند
چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!
وز این مجلس خاص کاراستید
حکایت ز چون کرد او خواستید
چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی
حدیث بزرگان شنیدم بسی
ولی آنچه گفتند ارباب هش
باین نغز تحقیقم افتاد خوش
که جان آفرین کآن نگهدار ماست
بما چون شناسایی خویش خواست
نخستین یکی گوهر تابناک
برآورد از غیب، از غیب پاک
نه بایع در آنجا و نه مشتری
که نامش نگارم در انگشتری
بعین عنایت بوی بنگرین
خرد نام کردش خود از خود خرید
بآن در یکدانه بس عشق باخت
سرانجامش، از برق هیبت گداخت
شد آب آن در ناب، صافی زلای
بموج آمد آن قطره ی بحرزای
بهم بست از آن آب نه دایره
بشوق از ازل تا ابد سایره
یکی چون دل عارف از نفس پاک
دگر یک پر از گوهر تابناک
وز آن یک بیک هفت بحر نگون
حبابی برانگیخت سیمابگون
چو کیوان در ایوان هفتم خزید
ز کین آوری لب بدندان گزید
چو عباسیانش، سلب قیرگون
بویرانی خان و مان رهنمون
مهین داور کشور دار و گیر
زمین پرور کشت دهقان پیر
غبار رخ پشم پوشان از او
خمار سر درد نوشان از او
بقصر ششم شد چو برجیس چست
سیاهی ز دامان کیوان شست
هر آن عقده کو بست، این برگشود؛
هر آن خار کو کشت، این بر درود
از او جسته امید دل راستان
سعادت، غلامیش بر آستان
نیفگنده کس بر جبین چین از او
همه رونق دین و آیین از او
چو بهرام در قصر پنجم نشست
ز تیغش هراسی بر انجم نشست
ازو دست دزدان بیغما دراز
وزو رهزنان را سر ترکتاز
رخش ز اتش خشم افروخته
چو برق آتشش کشت ها سوخته
هم افزوده طغیان کاووس از او
هم آلوده دامان ناموس از او
چو در منظر چارم آسود مهر
برافراخت رایت، برافروخت چهر
ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛
شدی تیره در چشم مردم جهان!
بهر خطه، کافروختی او چراغ
ز دیدار هم کردی اهلش سراغ
شهان راهمه بخت فیروز از او
ز هم امتیاز شب و روز از او
چو ناهید شد شمع سیم سرای
دل عالمی گشت شادی گرای
فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت
هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت
عروسان ازو در فریبندگی
وز آن جامه را داده زیبندگی
همه طالع حسن مسعود از او
همه سازش و سوزش عود از او
رواق دوم گشت چون جای تیر
بلوح قضا شد قلمزن دبیر
ازو کودکان پیش آموزگار
کمر بسته در مکتب روزگار
بکسب، هنر، مجلسی ساخته
حساب همه کار پرداخته
ورق خوانی رازدانان ازو
زبان دانی بیزبانان از او
چو مه شد برین طاق دامن کشان
ز مهرش بتن خلعت زرفشان
گه افزود و گه کاست او را جمال
گهی بدر بنمود و گاهی هلال
گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز
بدستی سپر ساز و شمشیر باز
پذیرفته سامان، همه کار ازو؛
همه کار را گرم بازار ازو
بحکمش چو افلاک سر برکشید
بهر یک ده و دو خط اندر کشید
بهر بهره نقشی مناسب فتاد
مهندس بهر نقش نامی نهاد
هم از مهر خود داد پیوندشان
هم از شوق در گردش افگندشان
شد از گردش چرخ آتش پدید
ز زیر فلک شعله بالا کشید
ز جنبیدن آتش خانه سوز
برآمد هوائی چو ابر تموز
چو جنبش هوا را بمسکن کشاند
هوا آب روشن ز دامن فشاند
عیان شد بجنبش از آن آب کف
خلف ماند از آن خاک نعم الخلف
گرفتند هر یک بجایی قرار
فروغ و نسیم و زلال و غبار
باندازه آمیزشی دادشان
بهم سازگاری خوش افتادشان
از آن چار گوهر که در هم سرشت
جهانی شد آراسته چون بهشت
ز نزهتگه خاک چون نه فلک
بطاعت کمر بسته خیل ملک
براهی که بنمودشان از نخست
دمی پا ز رفتن نکردند سست
فرومانده در سایه ی پیر خویش
نه پس رفته از منزل خود نه پیش
همه فارغ از فکر و مشغول ذکر
چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!
هم اندر زمین فوج دیو و پری
گشاده زبان در ثنا گستری
نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر
ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر
نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!
بود گر چه از بندگان سیاه!!
جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛
بود گر چه از سروران قریش!
فلک دایره، مرکزش خاک نغز
اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!
نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!
نه مشکوه نور الهی است خاک؟!
غرض، راز پنهان چو میخواست فاش
شدند اختران از فلک نور پاش
ثوابت بگردش چو، کردند میل
فشاندند نور از سها تا سهیل
گرفتند در حجله ی رنگ و بوی
همین چار زن، بار، از آن هفت شوی
ز آتش شد این خاک فرسوده گرم
هم از باد آشفته وز آب نرم
بجنبش در آمد رگ رستنی
عیان گشت پس گوهر جستنی
هم از خنده ی برق در کوهسار
هم از گریه ی ابر در مرغزار
همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ
همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ
هر آن آب کز ابر بر آب ریخت
بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت
ز نزدیکیو دوری آفتاب
که گه بست و گاهی روان کرد آب
پدیدارشد در جهان چار فصل
بآن چار گوهر رساندند اصل
چو با هم یکی گشت لیل و نهار
نهادند نامش خزان و بهار
بصیف و شتا انجم تیز گرد
گهی گرم کرد انجمن گاه سرد
گهر ریز شد ابر نیسان مهی
هوا نیز، دم زد ز روح اللهی
گرفتند چون باد شد جستنی
درختان دوشیزه آبستنی
چو مریم بشب مه نهادند بار
چو عیسی همه میوه ی خوشگوار
ز لطفش، که با خاک هم سایه شد
بسی هیکل از جان گرانمایه شد
بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر
هم او داد جان، بی میانجی غیر
پرنده ببالا، چرنده بزیر
شب و روز در ذکر حی قدیر
جهان آفرین، ایزد ذوالجلال
بر آن شد که خود را ببیند جمال
نه صورت نما دید، آیینه یی
نه در خورد آن گنج، گنجینه یی
ز گل خواست آیینه یی ساختن
وز آن رایت عشق افراختن
برآورد از آستین دست جود
یکی مشت خاک از زمین در ربود
بر او ز ابر رحمت ببارید آب
هم آتش گرفت از دم آفتاب
درو در دمانید باد بهشت
یکی نغز پیکر از آن گل سرشت
چهل روز در جایی افتاده بود
بر آن ریخت هر روز باران جود
ز طین طهور و ز ماء معین
همین پرورش دید یک اربعین
چو دیدند آن پیکر دلنواز
ملک را ز غیرت زبان شد دراز
سخنهای بیهوده گفتند باز
جوابی که باید شنفتند باز
چو آراست آن نغز پیکر ز گل
باو داد جان و، ازو خواست دل
برافروخت چون قصر افلاکیان
یکی قلعه، نامش دژ خاکیان
بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز
بهر رخنه جاسوسی آمد فراز
که هر روز و هر شب زخیر و ز شر
رساند بوالی آن دژ خبر
بفرمان ایزد دل هوشمند
بشاهی آن قلعه شد سربلند
در آن قلعه، فیروزمندیش داد
بر اعضا همه سربلندیش داد
همش بست تعویذ جان بر یمین
همش کرد بر گوهر عشق امین
بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛
اگر گوهر عشق دارد، دل است
چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!
نهفته در آن قطره دریای ژرف
چو در ملک تن رایتش برفراشت
خرد را بدستوری او گماشت
خرد داشت بر کف چو روشن چراغ
نشاندش بایوان کاخ دماغ
نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛
بسالار خوانی مگر بر نشست
بهر گفتگو چه یقین، چه گمان
زبان گشت بر راز دل ترجمان
چو حسن ازل دیده بر دل گشاد
ره آشنایی بدل خواست داد
بدلآلگی شد نظر سرفراز
نهان ساخت آگاه دل را ز راز
رسید از نظر دل بدیدار حسن
شد از روی دل گرم بازار حسن
در آن انجمن عشق چون راه جست
دل و حسن بستند عهدی درست
چو با حسن دل آشنایی گرفت
چراغ وفا روشنایی گرفت
شد آن عهد محکم ز روز الست
مبیناد تا روز محشر شکست
شد آن نقش را کار هستی چو راست
بگفتش که: برخیز، از جای خاست
نخست آفریننده را یاد کرد
جهان را از این دانش آباد کرد
بخلوتگه قرب کردش ندیم
از آن خواندش آدم که بود آن ادیم
در آن خاک، گنجی که بودش نهفت
خرد نام آن گنج را عشق گفت
الا کج نبینی که عشق و هوس
شماری ز یک جنس ای هم نفس!
اگر هیکل گربه بینی چو شیر
نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!
برد هوش این، از سر تیرزن
خورد موش آن، از در پیرزن
مگو کسوت جغد و شاهین یکی است
که هر رهروی را در این ره تکی است
یکی، جا بویرانه اش خواستند
یکی، ساعد شاهش آراستند
نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛
نه این دعوی از هر کسی لایق است
بود عشق آیین فرسودگان
هوس، پیشه ی دامن آلودگان
چو آدم باین پایه موجود شد
بکروبیان جمله مسجود شد
ملک، کآدمی داشت در تابشان
گل آلود ازین خاک شد آبشان
ز رازی که با آدم آموختند
لب اعتراض ملک دوختند
عزازیل کش نام ابلیس بود
عزیز ملایک بتلبیس بود
همانا که در رزم دیو و ملک
ملک برد اسیرش بسوی فلک
بسالوسی آنجا نشیمن گرفت
ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!
گذشتی شب و روزش اندر نماز
چو زهاد ایام ما زرق ساز
چو دید آن سر سرکشان در زمین
دل بوالبشر شادمان، شد غمین!
فرشته چو بردندی او را نماز
کشید آن سیه دل سر از سجده باز
هماندم ز حجاب این نه حجاب
بفرمان نبردن رسیدش خطاب
چون آن بی ادب بود آتش مزاج
بپاسخ شد آتش فشان از لجاج
که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛
باین آتش این خاک چون یافت دست؟!
بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛
مرا خود سر سجده ی خاک نیست!
چنان کآدمی راست ز آتش گزند
مرا هم ز خاک است دل دردمند
سری کآن تو را سالها سجده کرد
نخواهم رسد بروی از خاک گرد
نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت
همانا غرورش باین حرف داشت
وگرنه ز شاه آورد چون پیام
امیران ببوسند پای غلام
هر آن خس که بویی بود از گلش
دهد جای بر چشم خود بلبلش
شدش حکم ایزد باین رهنمون
که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون
بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛
کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد
وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه
در این آستان داشتم سجده گاه
هر آن خانه کش خواجه دارد کرم
بشب در ره دزد ریزد درم
که آید نهان چون بامید گنج
براحت برد گنج نابرده رنج
خطاب آمد از حضرت ذوالجلال
که ای قاید کاروان ضلال
تو را گرچه این بندگی بود زرق
شدت بندگی خرمن و، زرق برق
ولی مزد اینک سپارم ترا
دو روزی بخود واگذارم تو را
کنون دادمت مهلت این دیو زشت
که تا روز حشرت نمایم سرشت
در آن دم که دیوان دیوان کنم
تو را از گنه دل غریوان کنم!
دگر گفت: ای پاک پروردگار
من و آدمی را بهم واگذار
رعایت مکن جانب خاک را
ببین صحبت برق و خاشاک را
چنان کاو مرا راند ازین آستان
بعالم سمر گشت این داستان
کنم منهم از زور بازوی خویش
بیک بازویش، هم ترازوی خویش
بنرد و دغا بین که میبازد او
ببازی و بازوش مینازد او
بگفت ایزدش: خود غلط باختی
که خود را ازین پایه انداختی
دریدی چه خود پرده ی خویشتن
همی نال از کرده ی خویشتن
هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک
شود آشکارا ز ناپاک پاک
نبینی کند زرگر هوشمند
چو از کوره ی خاک آتش بلند
بر آن آتش افشاند چون سیم و زر
عیان شد بدو نیکش از یکدگر
بود کان زر، صلب آدم همی؛
که دارد زر و خاک با هم همی
شود چون بنی آدمت هم نشین
هم او خاک و هم تویی آتشین
اگر میل خاکش کند سوی خاک
چو آدم ز آلودگی گشت پاک
وگر بر دلش در گرفت آتشت
تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت
چو ابلیس شد رانده ی آستان
ز دستان بیادش بسی داستان
بر آن شد که از جادویی دم زند
یکی تیسشه بر پای آدم زند
برون آرد او را ز باغ جنان
بگشت زمین سازدش هم عنان
چو کارش برضوان بنامد درست
بجنت ز هر جانور راه جست
چو دیدندش از طاعت شه بری
نکردش از ایشان یکی رهبری
بطاووس و مارش در افتاد چشم
در آن دید شهوت، درین یافت خشم
خود ارا و مردم گزار دیدشان
بدمسازی خود سزا دیدشان
چو دانست کز خشم و شهوت همی
تواند زد آسان ره آدمی
بهمراهی آن دو آشفته رای
ز رضوان نهان جست در روضه جای
در آن روضه حوا و آدم قرین
زبان کرده از شکر حق شکرین
اثر کردش افسون بحوا نخست
که زن بود و زن را بود رای سست
فسونش بحوا دمادم رسید
پس آنگه ز حوا بآدم رسید
بگلزار فردوس بی اختیار
چه حوا و آدم، چه طاوس و مار
شنیدند چون اهبطوا از سروش
برآورده از جان غمگین خروش
در این خاکدان خونچکان از جگر
فتادند هر یک بجایی دگر
هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛
بر ابلیس لعنت، بر آدم درود
خلیفه چه شد آدم اندر زمین
همی بود ابلیسش اندر کمین
که تا از فسون دگر دم زند
مگر راه فرزند آدم زند!
ز اول نفس، تا دم واپسین؛
بود کار ابلیس با هر کس این
سرانجام از دوزخ و از بهشت
بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!
مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت
بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!
چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست
بخار از گلم سرزنش نغز نیست!
گیاهی نروییده زین بوستان
چه ایران، چه توران چه، هندوستان
که در ریشه و شاخ و برگش نهان
دوائی ندیدند کار آگهان
بخار و خس از خاصیتها بسی
نهفته است اگر چه نبیند کسی
بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛
بسا زخم، کش خار از گل به است
غرض، ای زر از جهان آگهان؛
به تحقیق این رازهای نهان
سخنها بگرد دلم میگذشت
جرس بسته لب، محملم میگذشت!
همیخواستم برگشایم نفس
گره واکنم از زبان جرس
لبم را ادب دوخت در انجمن
که گفتن نشاید گزافه سخن
اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛
چراغ مرا بیش از این نور نیست
چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!
که خندد بر او نیز داناتری!
چه خوش گفت با پیشرو واپسی
که: جستند هم بر تو پیشی بسی
گرت من نیم از قفا گرم خیز
نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!
ببین باغبان تا گلی پرورد
پس از خار دامان مردم درد
نیوشندگان خود ز جان آفرین
بمن خواند هر یک هراز آفرین