عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
آباد بر آن شب که شب وصلت ما بود
زیرا که نه شب بود که تاریخ بقا بود
بودند بسی سوختگان گرد در او
لیکن به سرا پردهٔ او بار مرا بود
من سایه شدم او ز پس چشم رقیبان
بر صورت من راست چو خورشید سما بود
بر چشم من آن ماه جهانسوز رقم بود
بر عشق وی این آه جهانسوز گوا بود
از وی طلب عهد و ز من لفظ بلی بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود
بیرون ز قضا و ز قدر بود وصالش
چه جای قدر بود و چه پروای قضا بود
هر نعت که در وصف مثالش بشنودم
با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود
من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش
کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود
تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش
پروانهای اندر حرم شمع صفا بود
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود
زیرا که نه شب بود که تاریخ بقا بود
بودند بسی سوختگان گرد در او
لیکن به سرا پردهٔ او بار مرا بود
من سایه شدم او ز پس چشم رقیبان
بر صورت من راست چو خورشید سما بود
بر چشم من آن ماه جهانسوز رقم بود
بر عشق وی این آه جهانسوز گوا بود
از وی طلب عهد و ز من لفظ بلی بود
از من سخن عذر و ازو عین رضا بود
بیرون ز قضا و ز قدر بود وصالش
چه جای قدر بود و چه پروای قضا بود
هر نعت که در وصف مثالش بشنودم
با صورت وصلش همه آن وصف خطا بود
من شیفته از شادی و پرسان ز دل خویش
کای دل به جهان اینکه مرا بود که را بود
من بودم و او و صفت حال من و او
صاحب خبران صبحدم و باد صبا بود
تا لاجرم امروز سمر شد که شب دوش
پروانهای اندر حرم شمع صفا بود
آواز ز عشاق برآمد که فلان شب
معراج دگر نوبت خاقانی ما بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
آمد نفس صبح و سلامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم
چه سود که بختم سوی بامت نرسانید
باد آمد و بگسست هوا را زره ابر
بوی زرهٔ غالیه فامت نرسانید
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
عمری است که چون خاک جگر تشنهٔ عشقم
و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید
خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید
نایافتن کام دلت کام دل توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید
بوی تو نیاورد و پیامت نرسانید
یا تو به دم صبح سلامی نسپردی
یا صبحدم از رشک سلامت نرسانید
من نامه نوشتم به کبوتر بسپردم
چه سود که بختم سوی بامت نرسانید
باد آمد و بگسست هوا را زره ابر
بوی زرهٔ غالیه فامت نرسانید
بر باد سپردم دل و جان تا به تو آرد
زین هر دو ندانم که کدامت نرسانید
عمری است که چون خاک جگر تشنهٔ عشقم
و ایام به من جرعهٔ جامت نرسانید
مرغی است دلم طرفه که بر دام تو زد عشق
خود عشق چنین مرغ به دامت نرسانید
خاقانی ازین طالع خود کام چه جوئی
کو چاشنی کام به کامت نرسانید
نایافتن کام دلت کام دل توست
پس شکر کن از عشق که کامت نرسانید
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
آن کو چو تو دلربای دارد
بر فرق زمانه پای دارد
سخت آباد است خانهٔ حسن
تا روی تو کدخدای دارد
خوش عطاری است باد شبگیر
تا زلف تو مشکسای دارد
جان کز تو در این مقام دور است
آهنگ دگر سرای دارد
هیهات که روی دلربایت
با ما به وصال رای دارد
سلطان سعادت آنچنان نیست
کاندیشهٔ هر گدای دارد
خاقانی از آسمان گذشته است
تا خاک در تو جای دارد
بر فرق زمانه پای دارد
سخت آباد است خانهٔ حسن
تا روی تو کدخدای دارد
خوش عطاری است باد شبگیر
تا زلف تو مشکسای دارد
جان کز تو در این مقام دور است
آهنگ دگر سرای دارد
هیهات که روی دلربایت
با ما به وصال رای دارد
سلطان سعادت آنچنان نیست
کاندیشهٔ هر گدای دارد
خاقانی از آسمان گذشته است
تا خاک در تو جای دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
با درد تو کس منت مرهم نپذیرد
با وصل تو کس ملکت عالم نپذیرد
تنگ است در وصل تو زان هیچ قدی نیست
کو بر در وصل تو رسد خم نپذیرد
آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان
در عرض وی انگشتری جم نپذیرد
پیش لب تو تحفه فرستم دل و دین را
دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد
بار غم من صبر نپذرفت و عجب نیست
بر کوه اگر عرض کنی هم نپذیرد
در معرکهٔ عشق تو عقلم سپر افکند
کان حمله که او آرد رستم نپذیرد
گفتی سر خاقانی دارم به سر و چشم
ای شوخ برو کز تو کس این دم نپذیرد
با وصل تو کس ملکت عالم نپذیرد
تنگ است در وصل تو زان هیچ قدی نیست
کو بر در وصل تو رسد خم نپذیرد
آن کس که نگین لب تو یافت به صد جان
در عرض وی انگشتری جم نپذیرد
پیش لب تو تحفه فرستم دل و دین را
دانم که کست تحفه ازین کم نپذیرد
بار غم من صبر نپذرفت و عجب نیست
بر کوه اگر عرض کنی هم نپذیرد
در معرکهٔ عشق تو عقلم سپر افکند
کان حمله که او آرد رستم نپذیرد
گفتی سر خاقانی دارم به سر و چشم
ای شوخ برو کز تو کس این دم نپذیرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
آوازهٔ جمالت اندر جهان فتاد
شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد
دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد
برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد
بر شاهراه سینهٔ من سوز عشق تو
دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد
بازارگانی از دل زارتر که دید
کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد
کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد
با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد
قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم
اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد
خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند
دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد
شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد
دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد
برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد
بر شاهراه سینهٔ من سوز عشق تو
دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد
بازارگانی از دل زارتر که دید
کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد
کشتی صبر من سوی ساحل کجا رسد
با صد هزار رخنه که در بادبان فتاد
قفلی که از وفای تو بر سینه داشتم
اکنون ز بیم خصم توام بر دهان فتاد
خاقانی از تو دور نه بر اختیار ماند
دانی که در بلا به ضرورت توان فتاد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشهوار
لبها بنفشه رنگ ز تبهای بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بیشمار
من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگتر از لب هزار بار
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار
سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار
بازار دل بنفشه صفت تحفهای کنم
تا دستهٔ بنفشه نهم پیش شهریار
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشهفام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه، بوی دهان شرابخوار
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشهوار
لبها بنفشه رنگ ز تبهای بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بیشمار
من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگتر از لب هزار بار
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار
سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار
بازار دل بنفشه صفت تحفهای کنم
تا دستهٔ بنفشه نهم پیش شهریار
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشهفام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه، بوی دهان شرابخوار
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشهوار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
پیش صبا نثار کنم جان شکوفهوار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهٔ من شد شکوفهبار
جانم شکوفهوار شکافان شد از هوس
چون حجلهٔ شکوفه برانداخت نوبهار
هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار
شاخ شکوفهدار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهٔ نو بست شاخسار
کو آن شکوفهٔ طرب و میوهٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه است میوهدار
چون زان شکوفه عارض امید به نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفهوار
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیدهتر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهٔ من شد شکوفهبار
جانم شکوفهوار شکافان شد از هوس
چون حجلهٔ شکوفه برانداخت نوبهار
هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار
شاخ شکوفهدار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهٔ نو بست شاخسار
کو آن شکوفهٔ طرب و میوهٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه است میوهدار
چون زان شکوفه عارض امید به نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفهوار
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیدهتر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
دل پردهٔ عشق توست برگیر
جان تحفهٔ وصل توست بپذیر
تن هم سگ کوی توست دانی
دانم که نیرزدت به زنجیر
گفتی که بجوی تا بیابی
جستیم و نیافتیم تدبیر
در کار دلی که گمره توست
تقصیر نمیکنی ز تقصیر
تیری ز قضای بد سبق کرد
آمد دل من بخست بر خیر
آن تیر ز شست توست زیرا
نام تو نوشته بود بر تیر
خاقانی اگرچه هیچ کس نیست
هم هیچ مگو به هیچ برگیر
جان تحفهٔ وصل توست بپذیر
تن هم سگ کوی توست دانی
دانم که نیرزدت به زنجیر
گفتی که بجوی تا بیابی
جستیم و نیافتیم تدبیر
در کار دلی که گمره توست
تقصیر نمیکنی ز تقصیر
تیری ز قضای بد سبق کرد
آمد دل من بخست بر خیر
آن تیر ز شست توست زیرا
نام تو نوشته بود بر تیر
خاقانی اگرچه هیچ کس نیست
هم هیچ مگو به هیچ برگیر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
بر سر من نامده است از تو جفاجوی تر
در همه عالم توئی از همه بدخویتر
گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده
تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر
گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بیوفا
لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبویتر
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست مرا ز آب چشم هیچ گنهشویتر
تا دل من سوی توست بارگه صبر من
هست به کوی عدم بلکه از آنسویتر
در صف عشاق تو کمتر خاقانی است
لیک به وصف تو در، اوست سخنگویتر
در همه عالم توئی از همه بدخویتر
گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده
تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر
هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو
هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر
گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بیوفا
لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبویتر
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست مرا ز آب چشم هیچ گنهشویتر
تا دل من سوی توست بارگه صبر من
هست به کوی عدم بلکه از آنسویتر
در صف عشاق تو کمتر خاقانی است
لیک به وصف تو در، اوست سخنگویتر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
رحم کن رحم، نظر باز مگیر
لطف کن لطف، خبر بازمگیر
گیرم آتش زدهای در جانم
آخر آبم ز جگر بازمگیر
گر به مستی سخنی گفتم، رفت
سخن رفته ز سر بازمگیر
گنه کرده بناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر
گلبن مهر تو در باغ دل است
آب از آن گلبنتر بازمگیر
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر
آخر آن بوسه که روزی دادی
داده را روز دگر بازمگیر
گر زکاتی به محرم بدهی
چون خسیسان به صفر بازمگیر
های خاقانی میدان هواست
دل بدادی، سر و زر بازمگیر
لطف کن لطف، خبر بازمگیر
گیرم آتش زدهای در جانم
آخر آبم ز جگر بازمگیر
گر به مستی سخنی گفتم، رفت
سخن رفته ز سر بازمگیر
گنه کرده بناکرده شمار
عذر بپذیر و نظر بازمگیر
گلبن مهر تو در باغ دل است
آب از آن گلبنتر بازمگیر
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر بازمگیر
آخر آن بوسه که روزی دادی
داده را روز دگر بازمگیر
گر زکاتی به محرم بدهی
چون خسیسان به صفر بازمگیر
های خاقانی میدان هواست
دل بدادی، سر و زر بازمگیر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آن خال جو سنگش ببین، آن روی گندمگون نگر
بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خوننگر
هست از پری رخسارهای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می
این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
باغی است طاووس رخش ماری است افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیدهای بازار عشق اکنون نگر
دل کشتهام در پای تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر
من عاشق و او بیخبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر
در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر
بر خاک راه او مرا جو جو دل پر خوننگر
هست از پری رخسارهای در نسل آدم شورشی
شور بنی آدم همه ز آن روی گندمگون نگر
من تلخ گریم چون قدح او خوش بخندد همچو می
این گریهٔ ناساز بین آن خندهٔ موزون نگر
باغی است طاووس رخش ماری است افسونگر در او
شهری چو من بنهاده سر بر خط آن افسون نگر
او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش
خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر
بسیار دیدی در دلم بازار عشق آراسته
آن چیست کانگه دیدهای بازار عشق اکنون نگر
دل کشتهام در پای تو شب زنده دارم لاجرم
خوابم همه شب کاسته زین درد روز افزون نگر
من عاشق و او بیخبر، او ماه نو من شیفته
او از من و من زو جدا، این حال بوقلمون نگر
در غمزهٔ جادوی او نیرنگ رنگارنگ بین
در طبع خاقانی کنون سودای گوناگون نگر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
سرهای سراندازان در پای تو اولیتر
در سینهٔ جانبازان سودای تو اولیتر
ای جان همه عالم، ریحان همه عالم
سلطان همه عالم مولای تو اولیتر
ای داور مهجوران، جان داروی رنجوران
صبر همه مستوران، رسوای تو اولیتر
خواهی که کشی یاری آن یار منم آری
گر کشتنیم باری در پای تو اولیتر
خرمترم اینک بین از خوی توام غمگین
کز هرچه کند تسکین صفرای تو اولیتر
دل کز همه درماند جان بر سرت افشاند
چون جای تو او داند او جای تو اولیتر
رای تو به کینتوزی دارد سر جانسوزی
چون نیست لبت روزی هم رای تو اولیتر
تا تو به پری مانی، شیدای توام دانی
یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولیتر
در سینهٔ جانبازان سودای تو اولیتر
ای جان همه عالم، ریحان همه عالم
سلطان همه عالم مولای تو اولیتر
ای داور مهجوران، جان داروی رنجوران
صبر همه مستوران، رسوای تو اولیتر
خواهی که کشی یاری آن یار منم آری
گر کشتنیم باری در پای تو اولیتر
خرمترم اینک بین از خوی توام غمگین
کز هرچه کند تسکین صفرای تو اولیتر
دل کز همه درماند جان بر سرت افشاند
چون جای تو او داند او جای تو اولیتر
رای تو به کینتوزی دارد سر جانسوزی
چون نیست لبت روزی هم رای تو اولیتر
تا تو به پری مانی، شیدای توام دانی
یک شهر چو خاقانی شیدای تو اولیتر
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشتهٔ پندار نگسستی هنوز
خاک هر پی خون توست از کوی یار
پی ز کوی یار نگسستی هنوز
در سر کار هوا شد دین و دل
هم نظر زان کار نگسستی هنوز
تن چو جان از دیده نادیدار ماند
دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای ز آن بازار نگسستی هنوز
تاختی بر اسب همت سالها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز
رشتهٔ جانت ز غم یک تار ماند
شکر کن کان تار نگسستی هنوز
لاف یکرنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز
رشتهٔ پندار نگسستی هنوز
خاک هر پی خون توست از کوی یار
پی ز کوی یار نگسستی هنوز
در سر کار هوا شد دین و دل
هم نظر زان کار نگسستی هنوز
تن چو جان از دیده نادیدار ماند
دیده ز آن دیدار نگسستی هنوز
بر سر بازار عشق آبت برفت
پای ز آن بازار نگسستی هنوز
تاختی بر اسب همت سالها
تنگ آن رهوار نگسستی هنوز
رشتهٔ جانت ز غم یک تار ماند
شکر کن کان تار نگسستی هنوز
لاف یکرنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز
میی به ساغر من همچو آفتاب بریز
هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب
به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز
نقاب برفکن و آتشی به جانم زن
ز دیدهٔ تر من همچو شمع، آب بریز
دلم ز دست تو آباد گر نمیگردد
بیار آتش و درخانهٔ خراب بریز
لب تو داد به دستم قدح ز شربت قند
در او ز روی عرقناک خود گلاب بریز
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحهای ز کرمهای بیحساب بریز
ببین به دیدهٔ انصاف نظم خاقانی
طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز
میی به ساغر من همچو آفتاب بریز
هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب
به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز
نقاب برفکن و آتشی به جانم زن
ز دیدهٔ تر من همچو شمع، آب بریز
دلم ز دست تو آباد گر نمیگردد
بیار آتش و درخانهٔ خراب بریز
لب تو داد به دستم قدح ز شربت قند
در او ز روی عرقناک خود گلاب بریز
گهی که جرم مرا پیش تو حساب کنند
تو رشحهای ز کرمهای بیحساب بریز
ببین به دیدهٔ انصاف نظم خاقانی
طبق طبق ز جواهر بر انتخاب بریز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
از این ده رنگتر یاری نپندارم که دارد کس
ازین بینورتر کاری نپندارم که دارد کس
نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خونآلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که دارد کس
مرا زلف گره گیرش گره بر دل زند عمدا
ازین بتر گرهکاری نپندارم که دارد کس
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
ازین سان روز بازاری نپندارم که دارد کس
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
ازین به تحفه در باری نپندارم که دارد کس
اگرچه زیر هر سنگی چو خاقانی صدا بینی
ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس
ازین بینورتر کاری نپندارم که دارد کس
نماند از رشتهٔ جانم به جز یک تار خونآلود
ازین باریکتر تاری نپندارم که دارد کس
مرا زلف گره گیرش گره بر دل زند عمدا
ازین بتر گرهکاری نپندارم که دارد کس
دهم در من یزید دل دو گیتی را به یک مویش
ازین سان روز بازاری نپندارم که دارد کس
نسیم صبح جانم را ودیعت آورد بویش
ازین به تحفه در باری نپندارم که دارد کس
اگرچه زیر هر سنگی چو خاقانی صدا بینی
ازین برتر سخن باری نپندارم که دارد کس
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
مه نجویم، مه مرا روی تو بس
گل نبویم، گل مرا بوی تو بس
عقل من دیوانهٔ عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس
اشک من باران بیابر است لیک
ابر بیباران خم موی تو بس
آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آئینهٔ روی تو بس
رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس
طالب ظل همائی نیستم
سایهٔ دیوار در کوی تو بس
آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس
گل نبویم، گل مرا بوی تو بس
عقل من دیوانهٔ عشق تو شد
بندش از زنجیر گیسوی تو بس
اشک من باران بیابر است لیک
ابر بیباران خم موی تو بس
آینه از دست بفکن کز صفا
پشت دست آئینهٔ روی تو بس
رنگ زلفت بس شب معراج من
قاب قوسینم دو ابروی تو بس
طالب ظل همائی نیستم
سایهٔ دیوار در کوی تو بس
آسمان در خون خاقانی چراست
کاین مهم را نامزد خوی تو بس
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خونبهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب بیگلهای خندانش
نشانش از که میپرسی سراغش از که میگیری
گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگسستانش
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمیگنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش
پریشان میشوی حال دل عاشق چه میپرسی
نمیداند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بیقدری من آن بیدست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش
به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش
همین بس در بهارستان محشر خونبهای من
غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد
به عارض تا فتاد از تاب بیگلهای خندانش
نشانش از که میپرسی سراغش از که میگیری
گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
ببالد خرمی بر نوبهار او چه کم دارد
تبسم ارغوان زارش، تماشا نرگسستانش
میان انجمن ناگفتنی بسیار میماند
من دیوانه را تنها برید آخر به دیوانش
در آغوش دو عالم غنچهٔ زخمی نمیگنجد
هجوم آورده بر دلها ز بس تاراج مژگانش
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش
پریشان میشوی حال دل عاشق چه میپرسی
نمیداند اجل تعبیر یک خواب پریشانش
بنازم شان بیقدری من آن بیدست و پا بودم
که گردید از شرفمندی کف دست سلیمانش
ز نیرنگ هوا و از فریب آز خاقانی
دلت خلد است خالی ساز از طاووس و شیطانش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
هر دل که غم تو داغ کردش
خون جگر آمد آبخوردش
چون کوشم با غمت که گردون
کوشید و نبود هم نبردش
در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش
در بابل اگر نهند شمعی
زینجا بکشم به باد سردش
وصل تو دواسبه رفت چون باد
هیهات کجا رسم به گردش
خاقانی را جهان سرآمد
دریاب که نیست پایمردش
خاصه که به شعر بینظیر است
در جملهٔ آفتاب گردش
خون جگر آمد آبخوردش
چون کوشم با غمت که گردون
کوشید و نبود هم نبردش
در درد فراق تو دل من
جان داد و نکرد هیچ دردش
دور از تو گذشت روز عمرم
نزدیک شد آفتاب زردش
در بابل اگر نهند شمعی
زینجا بکشم به باد سردش
وصل تو دواسبه رفت چون باد
هیهات کجا رسم به گردش
خاقانی را جهان سرآمد
دریاب که نیست پایمردش
خاصه که به شعر بینظیر است
در جملهٔ آفتاب گردش